ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Nargess86

نویسنده نوقلـم
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
173
پسندها
پسندها
1,406
امتیازها
امتیازها
133
سکه
424
نام رمان : ساکت نمی‌نشیند!

نام نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه.

ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی.

ناظر: @yasaman.Bahadory

خلاصه:
یک قتل می‌تواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن‌و‌بدن همه را می‌لرزاند و آن‌ها را اسیر افکارشان می‌کند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساست قلبی‌اش مبارزه کرده و دستش را آلوده‌ی خون کرده است؛ ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفته‌اند یک نفر ساکت نمی‌نشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟
مقدمه:
خون... ! کلمه‌ی زیبایی است برای قاتلی که دست بردار من و تو نیست. خون، همان چیزی است که او عاشقش است؛ اما انتقام بین خون و کشتن حرف دیگری می‌زند. عشق سد راه من و تو می‌شود. عشقی که بدون دعوت در دلت لانه می کند آن هم به مرور. حس پاکی که برای اولین بار آن را تجربه می‌کنی و نامش را گذاشته‌اند عشق که برای رسیدن به او هر کاری انجام دهی! تا این‌که، او هیچ‌وقت ساکت نمی‌نشیند! کلمه‌ای که همه از آن رعب و وحشت دارند.
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 298712نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
فصل اول)
(مسیر بُرد)

(گذشته)

***
(آیلار)
- همین که گفتم آیلار! تو هیچ جایی نمیری... .
با تشر می‌گویم:
- مامان! من می‌خوام برم همین که گفتم.
آیهان جلو می‌آید و خودش را سینه سپر برایم می‌کند:
- ببین اگه پاهاتو از خونه بذاری بیرون من می‌دونم با تو... .
با پوزخند به سمتش برمی‌گردم:
- تو نمی‌تونی هیچ‌کاری بکنی.
داد زد:
- یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن... .
من هم مانند خودش فریاد زدم:
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. این سه سال منو فرستادین به فرانسه هیچی نگفتم. حالا می‌خوام پاهامو بذارم خونه‌ی پدربزرگم اجازه نمی‌دین؟ من از شما اجازه نمی‌گیرم آقا آیهان... .
و پا تند به طرف اتاقم حرکت کردم و درش را محکم بستم که صدای «هوی‌اش» را شنیدم. من هم جوابش را با حرص می‌دهم.
- هوی هم تو کلاهت.
بغض گلویم را فشار می‌دهد.
- خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟ چرا؟
***

(محمد)
به خانه‌ی قدیمی آقای کمیلی که نوارهای زرد دور آن را در بر گرفته می‌روم و وارد خانه‌شان می‌شوم.
خانواده‌اش سال‌هاست که به آن سر نزده بودند.
طبق اطلاعاتی که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش می‌رسید. 78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانواده‌اش کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنه‌ی به‌هم ‌ریخته خانه نگاه می‌کنم.
باید چیز به‌درد بخوری این‌جا باشد. با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشم‌هایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود، اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم.
قاتل باید کینه‌ای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسف‌بار کشته است، یا نمی‌دانم یک روانی است که می‌خواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده می‌شود.
همان‌طور که داشتم فکر می‌کردم‌، یک هو با چیزی که بر سرم خورد بی‌هوش به دنیای مطلق رفتم.
***

(آیلار)
پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم. آب دهانم را فرو دادم و وارد خانه‌ی قدیمی پدربزرگ شدم.
صدای چیزهای مبهم مرا به تعجب بر انداخت.
تند خودم را رساندم و با فردی که پشتم بود روبه‌رو شدم.
داشت چیزی را از زمین بر می‌داشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته می‌گذاشت.
چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و به سرش زدم، روی زمین افتاد.
این دیگر کیست؟ نکند دزد باشد؟
به قیافه‌اش نگاه انداختم. اصلاً نمی‌خورد که دزد باشد. باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگم دزدی می‌کرده. پس، از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاک‌خورده انداختم. این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود. خرس آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده می‌شود.
به‌طرف انباری خانه‌ی پدربزرگ رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم.
- خودشه!
برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم. دست به سینه می‌شوم و منتظر می‌مانم تا بیدار شود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 6)
عقب
بالا پایین