- چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه!
دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبهرو که زمین بازی بچهها بود خیره شد و گفت:
- ملکتاج رو نمیتونم تنها بذارم، الان هم نوهاش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون.
سودی متعجب نگاهش کرد.
- نوهاش؟
نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
- آره پسر احتشام.
سودی چشمانش را گشاد کرد و پرسید:
- مگه احتشام پسر هم داره؟
نگاه چپچپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت:
- آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار بشه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم.
سودی نیشخندی زد.
- اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم.
پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود.
- آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسرهی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً میتونستی.
سودی سرش را تکانی داد.
- راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟
لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد:
- آره خوشتیپه، از همون پوست برنزهها که دوست داری.
سودی به خندهاش اخم کرد و به بازویش کوبید.
- کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟
ابروهایش را بالا و پایین کرد، ل*بهایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت:
- تو!
سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّهای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد:
- بچهها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه ها.
سودی از روی نیمکت بلند شد و درحالی که سمت زمین بازی بچهها میرفت گفت:
- اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن.
دست برد و یکی از ظرفهای بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت:
- شماهام دیوونهاید ها آخه کی توی این سرما بستنی میخوره؟!
لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، اینهم از عادتهای سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید.
- چه خبرا پری خانوم ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
قاشق دیگری از بستنیاش را خورد و جواب داد:
- آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش میگذرونیم.
رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحالتر بهنظر میرسید؛ خندهاش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید:
- چیه؟
لبخند محوی زد.
- اوضاع خوبه؟
رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند میشد خیره شد.
- تا خوب تو نظرت چی باشه.
سرش را سمت رزی گرداند.
- اوضاع کارت خوبه؟
رزی سرش را تکانی داد.
- آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم میخواد بره کمپ برای ترک.
پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود.
- اون که عادتشه هر چندوقتی یکبار بره کمپ سر بزنه.
رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- آره؛ اما اینبار جدیه.
پوزخند پرتمسخری زد.
- جدیه؟ چطور؟
رزی با همان لبخند ادامه داد:
- از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک.
با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربهزیر و علاقه به یک دختر؟!
- جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ میشناسیش؟
رزی با چانهاش به جایی اشاره زد و گفت:
- آره اوناهاش.
سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچهها سمتشان میآمد، چشم درشت کرد.
- سودی؟ واقعاً؟!
رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقهاش هوا بود نگاه کرد. این دختر میتوانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟
با تأسف سر تکان داد، این دختر بیخیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد.
***
کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطراتشان بود تنگ شده بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطراتشان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان میداد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود اینبار کدام جهنمی را باید دنبالش میگشت، با این وضعیت میترسید که مجبور شود کلانتریها و سردخانهها را دنبالش بگردد.
- آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟
سر تکان داد و گفت:
- برو بیار.
خم شد و از ل*ب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگهایش بهخاطر سرما زرد شده بود. ل*ب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش میتوانست این گلدانها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمیخواست گلهایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند.
- خونه کوچیک و قشنگی دارین.
وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند.
- ش...شما، اینجا؟!
سامان قدمی جلوتر آمد و با اشارهای به سمت در نیمه باز خانه گفت:
- بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمیکنم دلت بخواد همسایههاتون من و اینجا ببینن.
بلند شد و سمت در رفت، زیر ل*ب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجلمعلق جلویش ظاهر نمیشد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایهها سامان را در خانهاش ببینند، آنوقت دیگر دهانشان را نمیشد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید:
- شما اینجا چیکار میکنید؟
سامان جای قبلی او ل*ب حوض نشست و گفت:
- داشتم از اینطرفها رد میشدم، گفتم شما رو هم برسونم.
اخم در هم کشید، دستش میانداخت؟!
- من رو مسخره میکنید؟!
نگاه سامان جدی شد و گفت:
- ببین خانوم من مثل پدرم خوشبین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر میکنم به عنوان یه صاحبکار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟
با اخم نگاهش کرد.
- شما منو تعقیب میکردین؟
سامان خنده تمسخرآمیزی کرد.
- هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن میتونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره.
کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشههایش بهم میریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب میکرد!
- حالا که آدرسم رو پیدا کردین میخواید چیکار کنید؟
سامان شانه بالا انداخت.
- فعلاً هیچی.
همان لحظه صدای پرهام را شنید.
- پیداش کردم آبجی.
سر سمت پرهام که قدمهایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت.
- توپت و پیدا کردی؟
سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت:
- بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین.
دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت:
- نه ممنون، ما خودمون میریم.
سامان بیتوجه به حرفش سمت در رفت و گفت:
- اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم.
***
پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ!
- چند سالته؟
نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد.
- ۲۳ سال.
سامان سرش را تکانی داد.
- چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟
چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند!
- به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد.
سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد.
- قبلاً هم این کار رو کردی؟
متعجب نگاهش کرد.
- کدوم کار؟
سامان نیم نگاهی سمتش انداخت.
- پرستاری از بیمارها.
نفسش را عمیق بیرون داد.
- نه.
سامان ابروهایش را بالا انداخت.
- پس قبلاً شغلت چی بوده؟
ل*بهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟!
- توی خونه مردم کار میکردم.
سامان نگاهی سمتش انداخت.
- توی خونه مردم؟ یعنی خدمتکار بودی؟
آرام سر تکان داد. این که لحنش مثل تمام کسانی که از شغل سابقش خبر داشتند تحقیرآمیز نبود خیلی خوب بود! صدای زنگ موبایل سامان را شنید، زیر چشمی به موبایلش که روی داشبرد بود نگاه کرد. بالای صفحهاش نام طلعت افتاده بود، معلوم بود طلعت به عزیزدردانهاش زیاد تلفن میکند. سامان کمی سمتش خم شد؛ ناخودآگاه عقب رفت و به پشتی صندلی چسبید. حرکتش پوزخندی به ل*ب سامان آورد؛ آرام دست روی قلبش که تپش تندی گرفته بود گذاشت، لعنتی کم مانده بود از سینهاش بیرون بپرد! سامان دست دراز کرد و موبایلش را برداشت و عقب رفت؛ با عقب رفتنش توانست نفسی که درون سینهاش حبس شده بود را بیرون بدهد و صاف بنشیند. چرا اینطور شد؟!
اولین باری نبود که مردی اینطور به او نزدیک میشد؛ اما اولین دفعهای بود که با نزدیکی به یک مرد چنین حالی میشد. ل*ب زیرینش را دندان گرفت؛ سعی کرد خودش را قانع کند که سامان شبیه بقیه مردها نیست؛ که سامان همان مردیست که میتواند او را تا سر حد مرگ عصبانی کند، میتواند او را بترساند و یا ضربان قلبش را تا روی هزار بالا ببرد!
- جانم طلعت؟
سر سمتش گرداند، دوست داشت بداند که طلعت جز قربان و صدقه رفتن چه کاری میتواند با این عزیزکردهاش داشته باشد؟!
- من خوبم، چی شده؟
سامان نیمنگاهی سمت او انداخت و ادامه داد:
- پیش منه، داریم برمیگردیم خونه نگران نباش!
اخم در هم کرد؛ منظورش به او بود؟!
- چرا بهشون گفتید با همیم؟ الان هزارتا فکر ناجور میکنن!
سامان موبایلش را روی داشبرد انداخت و جواب داد:
- طلعت من رو خوب میشناسه.
با ناراحتی نالید:
- اما من رو که نمیشناسه!
سامان برگشت و اینبار طولانیتر نگاهش کرد. با سر انگشت چتریهایش را داخل شالش فرستاد، زیر سنگینی نگاهش دست و پا گم میکرد.
- برات مهمه؟
با گیجی سر تکان داد و پرسید:
- چی مهمه؟
سامان با جدیت پرسید:
- اینکه دربارهات چی فکر میکنن؟
با اخم نگاهش را از سامان گرفت.
- معلومه که مهمه!
سامان به روبهرو خیره شد، دوباره چهرهاش سرد و بیتفاوت شده بود.
- اگه برات مهمه، میتونی وقتی که رسیدیم همه چیز رو براش توضیح بدی.
***
- چرا نمیفهمی؟! دارم میگم خونهام رو پیدا کردن، دیر یا زود تمام زندگیم واسشون رو میشه، اگه اون مدارک رو بردارم خیلی زود لو میرم.
داوودی با بیتفاوتی گفت:
- این ماجراها ربطی به من نداره؛ باید قبل از اینکه پیشنهادم رو قبول میکردی به اینجاهاش فکر میکردی؛ یادت که نرفته تو بابت اینکار از من پول گرفتی و عوضش سفته دادی!
کلافه بار دیگر عرض اتاق را قدم زد؛ این مرد نمیخواست حرفش را بفهمد؟!
- نه یادم نرفته! ولی من نمیتونم؛ من توی این چند وقت حتی رمز گاوصندوقش رو هم نتونستم پیدا کنم، چطور انتظار داری تا آخر هفته اون مدارک رو برات بیارم؟!
- یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفتههات رو میذارم اجرا و میندازمت زندون؛ اون موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد.
دندانهایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته بود. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام میدهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پلهها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده بود تمام آن پردههای ضخیم و تیره را با پردههای حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کردهبود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه میکرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود.
کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت و وسایلی را جابهجا میکرد.
- سلام.
طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت:
- اِ اومدی؟ دیگه داشتم میاومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟
قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکتهای خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند.
- خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟
طلعت سرش را تکانی داد.
- مهمون داریم.
پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت.
- مهمون؟ کی هستن؟
طلعت چهره درهم کشید، میتوانست نارضایتی را از چهرهاش بخواند.
- برادرزادههای آقان.
برادرزادههایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر میکرد بیکس و کار نبود.
- میخواید کمکتون کنم؟
طلعت سر تکان داد و گفت:
- نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس!
ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید.
- من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟
به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یقهی کت اندامی و خاکستری رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیرهتر کرده بود ماند؛ باید اعتراف میکرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یکطرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی و ابروی شکستهاش ریخته بود، بیشتر دوست داشت!
- نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو!
زیر لبی سلامی زمزمه کرد.
- وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم.
سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمیخواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند.
- پریجان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده.
ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر میخواست از سامان فاصله بگیرد نمیشد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم میگذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس میکرد و سعی میکرد بیتفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود!
سمت سامان چرخید و لیوان را بهسمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش میکرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لم*س کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقبتر گذاشت. لحظهای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینهاش میکوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی ل*بهای سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده نمیشد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، میتوانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بیآنکه پلکی بزند خیرهاش شده بود؛ چشمانش جاذبهای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشمهایش، گونههای داغشدهاش، چانهاش و ل*بهایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخمهایش بیشتر از قبل درهم رفت. ل*ب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار میکرد؟ چطور میتوانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دستنخورده سامان ثابت ماند.
- وا! این پسر یهو چش شد؟
نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و ل*ب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید میبود اما بود. حسی که آزارش میداد و حسی که دلش را گرم میکرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش میخواست سرش را هم میتوانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد.
***
صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینیها بند بود و بهنظر نمیرسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور میدید شوکهاش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بینهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه میخواست؟
- کی بود دخترم؟
طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد:
- اِ اینا که برادرزادههای آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟
مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرتانگیز؟
سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه میلرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بیحواس گفت:
- مهمونهاتون اومدن.
احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد. سر پایین گرفت، نمیخواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند.
- شما نمیرید استقبالشون؟
سامان پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
سر بالا گرفت، سامان روبهرویش ایستاده بود. متعجب پرسید:
- چی؟
سامان موشکافانه نگاهش کرد.
- شما مشکلی داری؟
با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشارهای به خودش کرد و پرسید:
- من؟
سامان دوباره پرسید:
- از چی ترسیدی؟
پس ترسش را فهمیده بود که میپرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
- پسرعموتون... .
نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخمهای درهم سامان نشان میداد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت:
- اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی.
اینطوری خیلی خوب میشد، اما احتشام را چهکار میکرد؟ مشکوک نمیشد؟ طلعت چطور؟ بد نمیشد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟
- اما... .
سامان میان حرفش پرید:
- تو نگران چیزی نباش من حلش میکنم.
جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد میشد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش میکرد؟ مگر نه اینکه از او متنفر بود؟ مگر نه اینکه او را یک دختر دزد و بیبندوبار میدید؟ پس چرا میخواست کمکش کند؟! هر چه که فکر میکرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت.
***
از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمیشود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را میشنید و انگار ساکتترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یکبار هم صدایش را نشنیده بود. شال بافت پشمیاش را محکمتر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همهجا پیچیده بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرتانگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گهگاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی ل*بهایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، میتوانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب میرفت و کمی جلو، حرکت نوازشوار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچهتر که بود خیال میکرد اگر بلندتر تاب بخورد میتواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد.
- پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف میکنه تویی!
با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه میخواست؟!
- چطور مطوری، خانوم پرستار؟
مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه میخواست؟ چرا آمده بود اینجا؟
مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت:
- از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم.
با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت.
- ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزنهایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟
از جایش بلند شد، باید میرفت؛ نمیخواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند.
- کجا میری پری خانوم؟
قدمهایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟
- اسمت همین بود دیگه، نه؟
آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانهاش پیچید لرزی به تنش انداخت.
- توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اونشب هم اومدی توی بغلم.
خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبهرویش ایستاد.
- من اصلاً نمیفهمم شما چی میگین.
مرد سر در صورتش آورد و گفت:
- میخوای کمکت کنم یادت بیاد؟
سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمیداشت؟ چرا گورش را گم نمیکرد؟
- گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید.
مرد با لودگی گفت:
- ولی من خوب یادم میاد!
دستش را مشت کرد، دلش میخواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغهای حیاط برق میزد فرود آورد.
- میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسهش آورده.
با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت:
- حالا اینا رو بیخیال، ماهی چند حقوق میگیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم.
دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکمتر شد.
- ولم کن!
مرد پیشانی به پیشانیاش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجهاش گرفت، حالا مثل آن شب میان آغوشش اسیر شده بود.
- چقدر میخوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده.
تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمیشد و مثل هربار ترس مانع از این میشد که فکرش درست کار کند.
- چیکار میکنی لعنتی؟ ولم کن!
مرد کنار گوشش پچ زد:
- چموش بازی در نیار، بذار مسالمتآمیز با هم کنار بیایم.
در آن وضعیت صدای سامان را شنید.
- چیکار میکنی شهنام؟
مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده بود. پاهای سست و تن بیجانش باعث شد روی زمین بنشیند.
- هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط میکردیم.
از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت:
- خواهرت باهات کار داشت.
مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمیدیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمیشد.
- حالت خوبه؟
سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزادهاش نجاتش دهد چه میشد؟ یا اگر امشب نبود؟
- حالت خوب نیست؟ میخوای کمکت کنم؟
پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد.
- نه، خوبم ممنون.
لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشکهایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که میخواست.
سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید:
- چی داشت بهت میگفت؟
تندتند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت.
- هیچی، چرت و پرت.
سامان سر کج کرد و عمیق نگاهش کرد.
- مطمئنی؟
باز هم سر تکان داد.
- آره.
سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانههایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد.
- گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشتهات استفاده کنی.
دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دستهای سامان را یدک میکشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان میفهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش میکرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر میشد. این هم حقیقتی بود که باید باورش میکرد، ولی نمیدانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمیداشت.
***
با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لم*س کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه.
- مطمئنی که رفته اونجا؟
سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد:
- آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچهها سپردم که بگردن پیاش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک.
پیشانیاش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم میبود؟!
باید خوشحال میشد؟!
- چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی.
خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد:
- خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچارهام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه.
سودی دست روی دستش گذاشت.
- هی بیخیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- وقتی نمیتونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایدهای داره؟
سودی ابروهایش را بالا پراند.
- این یعنی نمیخوای بری ببینیش؟
استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت:
- نه.
سودی پرسید:
- پس پرهام رو هم نمیبری دیدنش؟!
چشم گشاد کرد.
- هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد.
سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد.
- ولی شاید اون بخواد بچهاش رو ببینه.
با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت:
- چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟
سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد.
- عمراً.
سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتریهایش را به بازی گرفت. نگاه بیحواسش روی خانواده چهار نفرهای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمیدانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایدهای هم داشت؟!
تمام این سالها با خودخواهیاش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا میتوانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟!
- راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟
سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند.
- نه.
سودی سر تکان داد.
- آره امروز صبح دیدمش، میگفت میخواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه.
سر پایین انداخت، چای سرد شدهی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد.
- خب؟
سودی با خنده ادامه داد:
- ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربهزیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو.
بیتفاوت و بیحوصله جواب داد:
- اوهوم.
سودی با شک پرسید:
- ببینم نکنه تو میدونستی؟
سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش میکرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
- آره، چند روز پیش از رزی شنیدم.
سودی طلبکارانه نگاهش کرد.
- پس چرا به من نگفتی؟
نیشخندی زد و ابرو بالا پراند.
- خب اونجوری که مزهاش میپرید، حالا چی بهش گفتی؟
سودی کجخندی زد.
- اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونهی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه.
نفسش را بیرون داد.
- ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمیگرده.
سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت:
- اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم میتونه خودش و نگه داره یا دوبار برمیگرده سمت مواد.
پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود!
***
کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحتتر باشد. از مسیر سنگفرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این که داشت اعتماد این خانواده را بدست میآورد باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! نمیدانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این که پسرک دیگر تنها نبود از اینکه رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم میترسید از این عادتها، از این وابستگیها و از این دلبستگیهایی که داشت به وجود میآمد و نمیتوانست جلویش را بگیرد.
- سلام.
هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید.
- سلام دخترم.
پرهام هم گفت:
- سلام آبجی.
خم شد و دستی به موهای پسرک کشید.
- اوه چقدر خاکی شدی گل پسر!
پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟
صاف ایستاد و گفت:
- بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟
پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت:
- باشه.
بوسهای به پیشانیاش زد و سمت ورودی رفت.
وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت میکرد را هنوز هم میشنید.
- سلام.
طلعت سر سمتش گرداند.
- سلام دخترم، چه زود اومدی.
با سرش اشارهای به سالن کرد و پرسید:
- آقای احتشام مهمون دارن؟
طلعت سر تکان داد.
- عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه.
اخم در هم کشید و پرسید:
- عاطفه خانوم؟
طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت:
- من دستم بنده بیزحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن.
خواست بهانه بیاورد.
- آخه...
طلعت بیآنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی که دست پشتش میگذاشت و سمت سالن هدایتش میکرد گفت:
- برو دیگه این چاییها یخ کرد.
به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟!
نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت!
- سلام.
احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت:
- سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟
لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمیگذاشت.
- دستشون بند بود، برای همین من اومدم.
احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خیلی ممنون.
درحالی که خم میشد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت:
- سلام.
زن لبخند زد.
- سلام.
لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید:
- شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟
پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد:
- بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان.
زن چشمان قهوهای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت:
- از خودشون پرسیدم.
گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد.
- بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی.
لحظهای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد.
- چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم.
با چشم و ابرو اشارهای به احتشام کرد و ادامه داد:
- خواهر این آقای بداخلاق.
اینبار دقیقتر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگپریده و مریضگونه میآمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد.
- خوشبختم.
زن لحظهای چشم روی هم گذاشت.
- منم همینطور.
دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آنجا اضافه بهنظر میرسید.
- با اجازتون من میرم دیگه.
عاطفه پرسید:
- چرا پیش ما نمیشینی عزیزم؟
لبخند مصنوعی زد.
- آخه نمیخوام مزاحم صحبتتون بشم.
زن دستش را گرفت و درحالی که او را کنار خودش روی مبل مینشاند جواب داد:
- مزاحم چیه گلم، بشین.
معذب کمی در جایش جابهجا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود.
- خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو اینهمه تحت تأثیر قرار بده کیه؟
لبخند خجولانهای زد و گفت:
- آقای احتشام به من لطف دارن.
***
دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقهای بود که همینطور؛ آنجا نشسته بود و خواب به چشمانش نمیآمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کردهاش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش میچرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفهها و نفستنگیهای عاطفه احتشام.
سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمکهایش هم درد میکرد، امشب از آن شبهایی بود که دلش بهانه مادرش را میگرفت، بهانه نوازشهایش، محبتهایش و نگرانیهایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرصهای آرامبخشش را میخواست، امشب بدون آرامبخشها خوابی درکار نبود.
پلهها را یکییکی پایین آمد. پاهای بره*نهاش خنکای سطح پلههای چوبی را حس میکرد و گرگرفتگی تنش کم میشد. دست روی نردههای چوبی کشید، اینبار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمیتوانست درد سرش را آرام کند. پایین پلهها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرصهایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوبهای کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همانجا نشسته بود.
آرام سمتش رفت و صدایش زد:
- آقای احتشام، حالتون خوبه؟
احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقبتر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد.
- ببخشید نمیخواستم بترسونمتون.
احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته بهنظر میرسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی بلندش انداخته بود.
- طوری نیست.
کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوبها از همیشه رنگ پریدهتر بهنظر میآمد.
- حالتون خوبه؟
احتشام آرام و بیجان سر تکان داد.
- کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟
شانهای بالا انداخت.
- منم بیخواب شدم، مسکن براتون بیارم؟
سر بالا انداخت و گفت:
- خوردم، ممنون.
زبان روی ل*بهای خشک و پوستهپوسته شدهاش کشید، سوالها در سرش میآمدند و میرفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید:
- من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
سر تکان دادنش را که دید ادامه داد:
- مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟
احتشام آهی کشید، حدس اینکه حال خراب و وضعیت آشفتهاش هم به همین موضوع مربوط میشد، سخت نبود.
- سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگیها هم وضعیتش بدتر شده.
دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را میشناخت، آن علائم لعنتی آشنا را میشناخت و اشتباه نکرده بود!
- متأسفم.
چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده و صورت گرفته و خستهاش قلبش را به درد میآورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمیتوانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید میتوانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه همدرد باشد.
- من درکتون میکنم، من...من خوب میدونم که چه حسی داره، اینکه یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچکاری براش بکنی خیلی سخته.
احتشام سر بلند کرد و پرسید:
- از کجا میدونی؟
آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگتر از قبل میشد و گلویش را میفشرد.
- من هم قبلاً تجربهاش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچکاری براش بکنم.
نگاهش را تا پاهای بره*نهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید:
- برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟
نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت!
- حدود دو سال پیش، فوت کرد!
صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید.
- متأسفم!
تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کرده بود و نگذاشته بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینهاش کشید؛ جایی میان سینهاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه!
- حالت خوبه؟!
صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شده بود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سینهاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد!
فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟!
- بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه.
لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینهاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
- بهتری؟
نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت:
- خو... خوبم.
احتشام نفس آسودهای کشید.
- ترسوندیم دختر.
لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد.
بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آنطرف تخت برای خودش بازی میکرد. چشمان باز او را که دید گفت:
- سلام آبجی.
دست دراز کرد و در آغوشش کشید.
- سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟
بوسهای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد:
- اوم! دست و روتم که شستی.
پسرک با شیرین زبانی گفت:
- طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم.
خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفتهاش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیمخیز نشست. با آن بیخوابی دیشبش چیزی جز اینهم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق زد:
- پاشو دیگه آبجی، من گشنمه.
پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت:
- تو برو پیش طلعت منم میام.
پسرک پرسید:
- میخوای بخوابی دوباره؟
میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد.
- برو بچه!
***
جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکیرنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش میآمد. لبخندی زد. احساس میکرد بعد از گریههای دیشبش و دلداری دادنهای احتشام آرامتر است. دستی به چتریهایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را بهخاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانیاش حس خوبی داشت. اینکه حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. اینکه حس کند یکنفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه میشد اگر احتشام پدرش بود؟!
چه میشد اگر او هم سهمی از پدرانههای فوقالعادهاش داشت؟! احتشام پدر بینظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفتهرفته محو شد، داشت چه کار میکرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! اینکه احتشام فقط صاحبکارش بود؟! اینکه قرار بود از خانهاش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمکدان بشکند؟! انگار حافظهاش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش میکرد.
با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر میماند، افکار دیوانه کنندهاش آخر کار دستش میدادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست.
- الو... .
سودی با هیجان و عجله گفت:
- بیا که راهحل مشکلت رو پیدا کردم.
با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزیاش شده بود!
- سودی! معلوم هست چی داری میگی؟!
سودی درحالی که نفسنفس میزد گفت:
- بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم.
دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟!
- تو برای چی اومدی اینجا؟!
سودی گفت:
- وقتی دیدمت بهت میگم.
با عجله گفت:
- اما... !
سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت:
- فعلاً بای.
و بیتوجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه میشد. از یکطرف اقامت یکماههاش در این خانه که بینتیجه مانده بود و از طرف دیگر زنگهای پیاپی داوودی که همچنان منتظر به دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانهاش میکرد و نمیدانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد!
کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را ل*ب میزد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود.
- سلام، صبح بخیر.
طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد.
- صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟
شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت:
- میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم.
طلعت گفت:
- خب بمون صبحانه بخور بعد برو.
نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! میخواست سریعتر برود و خودش را به سودی برساند. میترسید که باز گند جدیدی زده باشد! باید میفهمید. باید مطمئن میشد که سودی دست گل به آب نداده باشد!
- نه دیگه میرم و زود میام، فقط... .
صدای احتشام صحبتش را قطع کرد.
- سلام، صبح بخیر.
با صدای احتشام به سمتش چرخید.
- سلام صبح شما هم بخیر.
متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش میبود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده بود!
- سلام آقا، صبح شما هم بخیر.
نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید:
- چیزی شده؟
باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت:
- نه، من فقط میخواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن.
طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت:
- باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست.
لبخند مصنوعی زد.
- ممنون.
احتشام گفت:
- میخوای برسونمت؟!
با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت:
- نه ممنون.
***
نگاه کلافهاش بار دیگر صفحه ساعت نقرهای و بند چرمیاش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمیزد نشسته و برای دیدنش چشم میچرخاند.
دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته بود!
پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمیفهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخیهای بیمزه و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت میفرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید:
پس تو کدوم گوری هستی؟!
داد نزن بابا، اومدم!
اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند.
- اومدی؟! پس من چرا نمیبینمت؟!
سودی گفت:
- ایناهاشم، اینجام!
با دیدن او که کمی آنطرفتر با مانتوی سرخ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان میداد از جایش برخاست.
- خیلی خب دیدمت.
و تماس را قطع کرد و به سمت او رفت.
- سلام.
با حرص به او توپید:
- سلام و درد! سلام و کوفت! کجایی تو دو ساعته من رو علاف کردی؟ مسخره کردی من رو؟! خجالت نمیکشی من رو تو این سرما کشوندی اینجا که... .
سودی با ابروهای بالا رفته و چشمان گرد شده به او که جوش آورده بود خیره شد و پس از مدتی که به خودش آمد میان حرفش پرید و گفت:
- هووو چه خبرته بابا گازش رو گرفتی همینجوری واسه خودت میری؟! یه دقیقه نفس بگیر بذار منم حرفم رو بزنم!
دستی به صورتش کشید و چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت. تند رفته بود! خودش هم قبول داشت، اما شرایطی که در آن قرار گرفته بود و تحت فشار بودنش از طرف داوودی طاقتش را طاق کرده و به قول سودی مغزش را داغ کرده بود. آنقدر که حالا با چند دقیقه دیر کردن سودی که همیشه بدقول بود و به همه قرارهایش دیر میرسید آمپر میچسباند و عصبانی میشد!
سودی دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
- حالا آرومی؟
آهسته سر تکان داد. سودی خندید و گفت:
- تو هم قاط زدیا!
سرش را با تأسف تکانی داد و گفت:
- این روزا از همه طرف تحت فشارم، به خدا دیگه دارم دیوونه میشم!
سودی لبخند کجی زد و گفت:
- غصه نخور دادا، خودم فشار رو از روت بر میدارم!
پوفی کشید و پرسید:
- خب حالا، برای چی گفتی بیام اینجا؟
سودی بادی به غبغب انداخت و نگاهش کرد.
- گفتم بیای که مشکلت رو حل کنم دیگه.
با تعجب اخم درهم کشید.
- مشکلم؟! کدوم مشکلم؟!
سودی ابروهایش را با شیطنت بالا و پایین کرد و گفت:
- مشکل گاوصندوق آقای احتشام.
با تعجب پرسید:
- چطوری؟!
سودی از داخل کیف دستی کوچک زرشکی رنگش چیزی را بیرون کشید و گفت:
- با این.
با بهت و تعجب نگاهش کرد! نمیفهمید، اینهم یکی از شوخیهایش بود؟!
- چسب؟! مثلاً یه بسته چسب قراره چه مشکلی رو حل کنه؟!
سودی نچ کشداری کرد و گفت:
- اینکه یه چسب عادی نیست.
اخم درهم کشید. سودی هم در این هیر و ویر زندگیاش معما طرح میکرد!
- پس چیه؟!
سودی مزه پراند:
- راهحل مشکلت.
سودی وقت برای شوخی گیر آورده بود؟!
- سودی مثل بچهی آدم حرفت رو بزن!
سودی هم اخم درهم کشید.
- خب بابا تو هم اعصاب نداریا!
نچی کرد. سودی او را درک نمیکرد. سودی درک نمیکرد هربار که داوودی زنگ میزد و تهدیدش میکرد تن و بدنش میلرزید! درک نمیکرد که از عذاب وجدانِ مهربانیهای احتشام دلش میخواست خودش را بکشد! با ناراحتی نالید:
- بسه سودی! محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم چی میگی!
سودی سر تکان داد.
- باشه بیا بریم یه جا بشینیم، بهت توضیح بدم.
***
- ببین این چسب یه چسب عادی نیست.
میان حرفش با کلافگی گفت:
- این رو که یه دفعه گفتی!
سودی با اخم نگاهش کرد.
- اِ یه دقیقه صبر داشته باش!
پس از کمی مکث ادامه داد:
- داشتم چی میگفتم؟!... آهان، این چسب یه چسب عادی نیست؛ با این چسب میشه اثر انگشت روی وسایل رو پیدا کرد، مثل همونهایی که پلیسها تو فیلمها استفاده میکنن، دیدی؟!
سری تکان داد و پرسید:
- خب من الان باید با این چیکار کنم؟!
سودی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- واقعاً نفهمیدی؟! تو که اینقده خنگ نبودی، از وقتی رفتی تو اون خونه اینطوری شدیا؛ فکر کنم گشتن با این بالا شهریا روی آیکیوت تأثیر گذاشته!
اخم درهم کشید.
- مسخره بازی درنیار سودی!
سودی لبخند محوی به اخمهای درهمش زد.
- اخم نکن دیگه، گفتم یکم بخندیم.
پوفی کشید و گفت:
- میبینی که فعلاً حوصله خندیدن ندارم، پس برو سر اصل مطلب!
سودی غر زد:
- باشه بداخلاق؛ با این چسب میتونی رمز گاوصندوق احتشام رو پیدا کنی.
ابروهایش را متعجب و گیج بالا پراند.
- چطوری؟!
سودی با چشمانی ریز شده و لبخند خبیثی که گوشه لبش نشانده بود نگاهش کرد و با لحنی آرام و موذیانه گفت:
- باید این رو بچسبونی به صفحه کلید روی گاوصندوق، اینطوری وقتی که احتشام یه بار رمز گاوصندوقش رو بزنه بعد از برداشتن این چسب با نور چراغ قوه یا موبایلت میتونی اثر انگشتش رو ببینی و بفهمی که رمزش از چه اعدادی تشکیل شده.
رفتهرفته لبخند محوی روی لبش نشست. انگار هنوز هم جای امیدواری بود.
- مرسی!
سودی نیشخندی زد.
- قابل خواهر خوشگلم رو نداشت!
لبخندی به نیش باز سودی زد. چه قدر خوب بود که این دختر سرخوش را داشت! اگر او و رزی را نداشت در این شرایط سخت باید چه کار میکرد؟!
- جدی میگم سودی، ممنونم ازت، بهخاطر همه چیز!
سودی به طور نمایشی به حالت تواضع سر خم کرد و با لحن بانمکی گفت:
- ای بابا خجالتم نده!
از رفتار سودی خندید؛ از خنده او سودی هم به خنده افتاد. مشت آرامی به شانه سودی زد.
- دیوونه!
***
بار دیگر طول اتاق را قدم زد. بسته چسب میان دستانش بود و هر لحظه از شدت اضطراب او بیش از پیش فشرده میشد! نفسش را عمیق بیرون داد و دوباره قدم زد. دوباره و دوباره. آنقدر راه رفته بود که پاهایش به درد آمده بود، اما استرس و اضطراب باعث میشد که نتواند آرام بگیرد!
صدای بسته شدن در اتاق احتشام را که شنید از جای پرید! با اینکه سعی کرده بود به خودش بقبولاند که چارهای جز انجام اینکار ندارد، اما هنوز هم عذاب وجدان داشت و با هربار فکر به این موضوع دردی را در طرف چپ سینهاش احساس میکرد! با قدمهایی سست و ناپایدار سمت عسلی رفت و وسایل کارش را برداشت و در جیب سویشرت مشکی رنگش چپاند. هنوز برای اینکار آماده نبود. هنوز هم یک پایش میرفت و یک پایش برمیگشت، اما وقت تعلل و تردید نبود. باید این کار لعنتی را به آخر میرساند. باید این کار را تمام میکرد و بعد... شاید میتوانست به زندگی مزخرف سابقش برگردد! البته با این تفاوت که باید عذاب وجدانی به سنگینی یه کوه را بر روی روح و روان و قلبش تحمل میکرد.
پاورچین و آهسته با پای بره*نه سمت اتاق احتشام قدم برداشت. خانه سوتوکور و فرو رفته در تاریکی، به ترس و اضطرابش دامن میزد! نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود؛ با این لرزش دستها و قلبی که یکی در میان میتپید، کاری از پیش نمیبرد. جلوی اتاق احتشام روی زانو نشست و چراغ قوه کوچکش را روشن کرد و آن را میان ل*بهایش گذاشت. دست در جیبش کرد و سنجاق سرش را بیرون کشید. روزی که سودی برای تفریح اینکار را یادش داد حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی مجبور شود از اینکار برای ورود به خانه یا اتاق کسی استفاده کند! سنجاق را داخل قفلِ در فرو کرد و باز هم نفسی گرفت تا آرام بماند.
آرام سنجاق را میان قفل بازی داد؛ قلق اینکار دستش نبود و حالا با این اضطرابی که اجازه تمرکز کردن را نمیداد کارش سختتر هم شده بود. باز هم سنجاق را تکان داد و اینبار قفل در با صدای تیکی باز شد. با باز شدن در لحظهای چشمانش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد. نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت! آهسته از جایش برخاست و نگاهی سمت اتاق خواب احتشام انداخت. نوری از زیر در پیدا نبود و امیدوار بود که خوابیده باشد. دستگیره در را گرفت و آهسته پایین کشید؛ در که باز شد بغضی که از سر شب در گلو داشت هم بزرگتر شد انگار! وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست؛ اینطوری اگر کسی هم وارد سالن میشد به بودن او در اتاق مشکوک نمیشد. آهسته و پاورچین سمت گاوصندوق قدم برداشت. اینکه اتاق خواب احتشام دقیقاً کنار و دیواربهدیوار اتاق کارش بود باعث میشد که محتاطانه عمل کند. جلوی گاوصندوق نشست و بسته چسب و قیچی را بیرون کشید. در آن تاریکی و نور کم چراغ قوه کارش سخت شدهبود. تکهای از چسب نواری را به کمک قیچی جدا کرد. همانطور که سودی گفته بود سعی کرد دستش با قسمتی از چسب که قرار بود روی صفحه کلید چسبانده شود تماسی نداشته باشد. لحظهای نفسش را حبس کرد تا نفس کشیدن تند و از سر اضطرابش باعث خراب شدن کارش نشود و اگر میتوانست ضربان قلبش را هم کنترل کند، عالی میشد! درحالی که دو طرف چسب را گرفته بود آن را با دقت روی صفحه کلید چسباند. کمی فاصله گرفت و دقیق نگاهش کرد. آنقدر خوب چسبانده شده بود که حتی اگر کسی دقیق هم نگاهش میکرد، متوجه چسبی که بر رویش چسبانده بود نمیشد. از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای قدمهایی را شنید. از ترس سرجایش خشکش زد! صدای قدمها پشت در اتاق متوقف شد. چشمانش از ترس و وحشت گشاد شده و قلبش انگار درون گلویش میزد! دستگیره در که به پایین کشیده شد تنها توانست چراغ قوهاش را خاموش کند و به سمت میز کار احتشام شیرجه بزند. به سختی خودش را زیر میز کار احتشام جا کرده بود. تن و بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش را در سرش میشنید. صدای باز شدن در اتاق را شنید.
- اِ این در چرا بازه؟!
دست روی دهانش گرفت تا صدای نفسنفس زدنش در آن سکوت به گوش احتشام نرسد. احتشام انگار که با خودش حرف میزد زمزمهوار گفت:
- لعنت به این حواس پرت من!
صدای قدمهایش که سمت میز میآمد را شنید. از ترس و وحشت چشمانش را بست. نمیفهمید احتشام این موقع شب در اتاق کارش چه میخواست؟!
صدای خشخش ورقههای کاغذ روی میز را شنید و بعد صدای کلافه خود احتشام را.
- اَه پس این موبایل کجاست؟
چشمانش را که گشود نگاهش به قیچی کوچکش که کنار گاوصندوق روی زمین افتادهبود افتاد. با چشمان گشاد شده از ترس به قیچی نگاه کرد. اگر احتشام این را میدید قطعاً لو میرفت. در دلش به خودش لعنتی فرستاد؛ این دیگر آخر بدشانسی بود!
چشمانش را محکم روی هم میفشرد و در دلش خدا خدا میکرد که احتشام آن قیچی لعنتی را نبیند! که متوجه حضور او در اتاقش نشود! دعا میکرد که اینبار هم به خیر بگذرد! لحظهای بعد صدای قدمها نزدیکتر شد. لبش را زیر دندانش فشرد. کم مانده بود از شدت ترس و عذاب به گریه بیفتد! از زیر میز پاهای صندلپوش احتشام، که کنار میز ایستاده بود را میدید. دستش را محکمتر روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید! کاش زودتر از اتاق بیرون میرفت، از شدت ترس چیزی نمانده بود که سکته کند! همچنان در دلش دعا میخواند و به خدا التماس میکرد، که احتشام از میز دور شد و چند لحظه بعد برق اتاق خاموش شد و صدای بسته شدن در را آمد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند لرزانی به لبش آمد! انگار خدا هنوز هم او را فراموش نکرده بود. انگار هنوز هم گاهی حواسش به او بود. از زیر میز که بیرون آمد قیچیاش را برداشت و سمت در رفت. میخواست که هر چه سریعتر از این اتاق خارج شود.
ماندن در آن فضای خفقانآور سختش بود! دستگیره را گرفت و پایین کشید، اما در باز نشد. دوباره و دوباره امتحان کرد، اما در باز نمیشد! انگار احتشام در را قفل کردهبود. نچی کرد و دست در جیبش برد که سنجاقش را بیرون بیاورد و در را باز کند، اما در کمال تعجب سنجاق در جیبش نبود! چراغ قوهاش را روشن کرد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نبود؛ سنجاق لعنتیاش هیچ کجا نبود! نفسش را با کلافگی بیرون داد! بدشانسیهای امشبش انگار تمامی نداشت! کمی راه رفت و کمی فکر کرد. تنها یک راه خروج برایش ماندهبود. باید از پنجره بیرون میرفت. خودش را به پنجره رساند و پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. فاصلهاش از زمین کمی زیاد بود و پس از بیرون رفتن از پنجره نمیتوانست آن را ببندد و این خوب نبود، اما چاره دیگری نداشت! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار قرار بود در این خانه تمام کارهای نکردهاش را تجربه کند! دستانش را لبه پنجره گذاشت و آرام خودش را از پنجره بیرون کشید. خودش را به لبه پنجره آویزان کرد. فاصلهاش تا زمین نسبتاً زیاد بود، اما او هم آدم ترسویی نبود. چشمانش را بست و دستانش لبه پنجره را رها کرد. با پاهایش روی زمین فرود آمد و لحظهای به زمین خورد! چشمانش را از زور درد بست و مچ پای راستش را با دستانش فشرد. آنقدری درد نداشت که فکر کند شکسته یا دررفته است. چراغ قوهاش را روشن کرد و نور را روی پایش انداخت؛ تغییر شکل استخوان یا کبودی نبود، پس احتمال داد که فقط ضرب دیده باشد. از جایش برخاست و خاک لباسهایش را تکاند. همین که با پریدن از آن ارتفاع حداقل چهارمتری دست و پایش نشکستهبود جای شکر داشت! نگاهی به پنجره باز اتاق احتشام و پردهای که حالا بهخاطر باد تکانتکان میخورد انداخت. برای این یکی دیگر کاری از دستش بر نمیآمد! نور چراغ قوه را روی زمین انداخت و لنگ لنگان سمت در ورودی خانه قدم برداشت.
***
آرام و لنگ لنگان پلهها را پایین آمد. با اینکه شب قبل هم کمپرس آب سرد روی پایش گذاشته و هم پماد به پایش مالیده بود، اما زیاد هم تأثیری نداشت و پایش هچنان درد داشت. آخرین پله را که پایین آمد؛ احتشام را پوشیده در کت و شلوار مشکی رنگش که او را لاغر اندامتر نشان میداد دید، که مشغول صحبت با طلعت بود. نزدیکشان شد و گفت:
- سلام.
طلعت سر سمتش گرداند و با لبخند جواب داد:
- سلام دخترم.
به احتشام که جوابش را زیرلبی داده و دوباره به وارسی کیف دستی چرمیاش مشغول شده بود نگاه کرد. کمی کلافه بهنظر میرسید. لحظهای فکر به اینکه احتشام با دیدن پنجرهی باز اتاقش به او شک کرده باشد، ته دلش را خالی کرد! با نگرانی و ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
احتشام سرش را با تأسف تکانی داد.
- امروز یه جلسه مهم دارم و متأسفانه یکی از مدارکم رو گم کردم.
نفسش را با آسودگی بیرون داد و بار دیگر خدا را بابت شانسی که شب قبل آورده بود شکر کرد.
- اَه اینجا هم که نیست!
طلعت که کلافگی او را دید گفت:
- آقا شما که همیشه مدارکتون رو توی گاوصندوق میذاشتین.
چشمانش از خوشحالی برقی زد! حالا احتشام باید سروقت گاوصندوقش میرفت، و این یعنی او به همین سادگی رمز گاوصندوقش را بهدست میآورد. احتشام دستی به صورتش کشید و سر تکان داد.
- آره راست میگی، پاک یادم رفته بود!
لبخند محوی زد و قدم برداشت تا از آنها دور شود. تا چند ساعت دیگر به چیزی که میخواست میرسید و میتوانست از این خانه برود و چیزی جز این نباید برایش مهم میبود. مهم تنها هدفش بود و بس! البته اگر میتوانست این موضوع را به قلبی که هنوز هم از شدت ناراحتی و عذاب فشرده میشد بفهماند! هنوز قدم بعدی را برنداشتهبود که با حرف احتشام سرجایش متوقف شد.
- میلنگی؟!
سر سمت احتشام چرخاند و لبخند اجباری زد.
- چیزی نیست، پام پیچ خورده.
احتشام در تأیید حرفش سر تکان داد، اما در نگاهش شک و تردید موج میزد. تردیدی که او را میترساند!
- دکتر رفتی؟!
سر بالا انداخت و گفت:
- نه لازم نیست، خودش خوب میشه.
طلعت قدمی سمتش برداشت و گفت:
- این چیزها رو نباید سرسری گرفت، خدایی نکرده اگه دررفته باشه چی؟!
لبخند مصنوعی زد.
- نه در نرفته.
احتشام گفت:
- به هر حال احتیاط شرط عقله، برو لباس بپوش بریم بیمارستان.
با ناراحتی به احتشام نگاه کرد. چرا این کارها را با او میکرد؟! او که لیاقت محبتش را نداشت!
- خیلی ممنون ولی، من خوبم احتیاجی به دکتر رفتن نیست.
طلعت دست روی بازویش گذاشت و با محبت گفت:
- آقا راست میگه دخترم، برو خودت رو به یه دکتر نشون بده حداقل ما خیالمون راحت بشه.
خواست بهانه بیاورد.
- آخه... !
احتشام صبر نکرد ادامه حرفش را بشنود و درحالی که سمت پلهها میرفت، گفت:
- تا من میرم مدارکم رو بیارم، شما هم برو آماده شو.
نگاهش از شیشه جلوی ماشین به مسیری که میرفتند خیره بود. چند دقیقهای بود که راه افتادهبودند و سکوتی میانشان جریان داشت. احتشام هرازگاهی به کسی زنگ میزد و از روند جلسهاش میپرسید و اطلاع میداد که دیر خواهد رسید و او در سکوت سعی در مقابله با بغضی داشت، که قصد خفه کردنش را کرده بود!
- آره گفتم که دیرتر میام؛ نه نمیتونم، یه کاری پیش اومده.
با شرم و خجالت سر پایین انداخت و نگاهش را به صندلهای مشکی رنگش دوخت. احتشام اصرار کردهبود که بهخاطر ورم مچ پایش کفش نپوشد. باز هم بغضش را قورت داد! احتشام بهخاطر اویی که قصد دزدی از خانهاش را داشت از کارش زدهبود و این عذاب وجدانش را هزار برابر کرده بود!
- حالت خوبه؟!
با صدای احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. تند و پشت هم پلک زد تا اشک جمع شده در چشمانش را پس بزند!
- بله، خوبم.
کنار بیمارستان احتشام ماشینش را ب*غل خیابان پارک کرد. از رفتوآمد بیمارستان مشخص بود که جایی نزدیکتر از آنجا جای پارک پیدا نخواهند کرد. احتشام بیآنکه حرفی بزند از ماشینش پیدا شد و سمت او آمد. حدسش سخت نبود که میخواست در را برای او باز کند، اما خودش زودتر از او دست به کار شد و در را باز کرد. با اینکه پایین آمدن از ماشین شاسی بلندش با آن پای دردناک مشکل بود، اما از احتشام کمک نخواست و خودش به سختی پایین آمد. همینطور هم عذاب وجدان دیوانهاش کرده بود و نمیخواست بار اضافهای بر روی شانههای احتشام باشد!
احتشام دست سمت بازویش دراز کرد و پرسید:
- میخوای کمکت کنم؟!
کمی عقب کشید و سر تکان داد.
- نه ممنون!
***
دکتر با دو انگشت کمی مچ پایش را فشرد. از درد اخم درهم کشید و دکتر که از پشت شیشههای مستطیلی شکل عینکش نگاهش به او بود، پرسید:
- درد داری؟!
آهسته سر تکان داد.
- یکم.
دکتر پایش را رها کرد و درحالی که از جلوی پایش بلند میشد، گفت:
- چیز خاصی نیست، احتمالاً ضرب دیده.
پشت میزش که نشست، عینکش را بر روی بینی نسبتاً گوشتیاش جابهجا کرد و نگاهش را به او دوخت.
- گفتی پات چرا اینطوری شده؟!
نگاهش را از دکتر گرفت و به احتشامی که با دقت و کنجکاوی نگاهش میکرد دوخت. زبانش را روی ل*ب پایینش کشید و با تردید جواب داد:
- توی پارک موقع دویدن پیچ خورد.