دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات پناه ]

سایهـ سٰـارسایهـ سٰـار عضو تأیید شده است.

مدیر تالار ادبیات تخصصی + ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی ادبیات
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,393
پسندها
پسندها
21,125
امتیازها
امتیازها
813
سکه
761
329080_0c31bf154eea759b8c7dcf23b1a7f171.png


{بشنوید}

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!
‌‌


این تاپیک متعلق به @پناه. می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.
 
من در نبودِ تو به هیچ شباهت دارم.
دست از خود وخاطراتم شسته‌ام؛
دلم اندکی سکوت، اندکی مرگ می‌خواهد.
سرزنشم نکن!
دُچارت شدن هم عالمی دارد.
 
در این برهوت احساس که هر کجا می‌روی چشمی می‌بینی که زیر نظرت دارد، سست نشو، نلرز، محکم باش و برای آرمان‌هایت بجنگ.
طوفان به پا کن؛ اما درونت را لبریز کن از حس آرامش.
نگذار چشمانی که تو را هدف گرفته‌اند زمین خوردنت را ببینند.
طعمه‌ی خواسته‌هایشان نشو.
دست سمت هر خس و خاشاکی دراز نکن.
گاهی تنها بودن و تنها زیر آوارهای مشکلات، لهیده شدن،
می‌ارزد به تکیه دادن به هر دیواری که،
خودت هم میدانی آوار شدن را انتخاب کرده است.
 
تو که باشی هرچه دارم سفید و بلورین می‌شوند. عشقم می‌شود سفید و پاک و بی‌ریا، روحم می‌شود تبلور احساساتی غیرقابل انکار، دردم می‌شود سرد و یخ‌زده در قلب برف‌های زمستان.
همه‌ی روح و جانم پذیرای وجود توست. تویی که مانند برف دردهایم را در دلت جا دادی وبا گرمای عشق، آن‌ها را به نابودی کشاندی.
 
بیا مثل قدیم هر چه هست دور بریزیم
کدورت‌ها را، غصه ها را
بیا مانند آن روزها شانه‌هایت را برای مدت کوتاهی به من قرض بده
چای دبش باشد.
تیله‌های ته جیبِ تو باشد.
اتش زغال کرسی به راه باشد.
شال گردن بافت مادربزرگ باشد.
و... .
بدیها نباشند و خوبی‌ها به راه
من اندکی خودم را کم دارم این روزها.
عجیب، یاد قدیم در سرم جولان میدهد.
عجیب یاد آن روزها، دلم را هوایی کرده.
تیله بازی و شرط بر سر خوابیدن کنار مادربزرگ.
آخ کجایی که ببینی نه مادر بزرگ و شالش ماند‌ه‌اند نه کرسی و زغالش
نه از تیله‌های جا خوش کرده در حیب‌هایت خبری هست؛نه ازتویی که شانه‌هایت، مأمن آرامشم بود.
 
روز از نیمه گذشته بود که قدم به ساحل گذاشتیم؛ من و دو تکه از جانم، پسرانم. نسیم شورِ دریا، گیسوانم را بازی می‌داد و صدای خنده‌هایشان، ملودی زنده‌بودنم شده بود.
خورشید، مثل قلبی عاشق، با گرمایی دلنشین بر پوستمان می‌تابید و آسمان، آبی‌تر از همیشه، چشم در چشمِ بی‌قراری‌ام داشت.
صدای موج‌ها، شبیه لالایی مادرانه‌ای بود که عمری در گوشم نجوا شده باشد.
دستان کوچکشان را در دست گرفته بودم، ولی گویی کل هستی را در آغو*ش داشتم. هر رد پای کوچکی که بر شن‌ها می‌ماند، قصه‌ای می‌نوشت از کودکانه‌ترین رؤیاهایی که کنارشان دیدم.
لبخندشان مثل نوری بود در دل تاریکی‌های روزمرگی؛ و آن لحظه، همان لحظه‌ای بود که فهمیدم عشق یعنی همین...
یعنی سکوتی پر از معنا، یعنی دریا، یعنی کودکی که می‌دود، می‌خندد، و تو، در میان همه چیز، فقط نگاهش می‌کنی و می‌گویی:
- خداوندا، سپاس که مرا مادر کردی.
 
گاهی وقت‌ها، شب که آرام می‌نشیند روی شانه‌های خانه، من در سکوت، به نفس‌های آرامتان گوش می‌سپارم. شما، پسرانم، امتداد نفس‌های من‌ هستید. ادامه‌ی قلبی که روزی برای خودش می‌تپید، و امروز برای شما می‌تپد.
وقتی دست‌های کوچک‌تان را برای اولین بار گرفتم، فهمیدم مادر بودن یعنی بخشیدن بی‌دریغ، یعنی دوست داشتن بدون قید، یعنی نگران بودن حتی در خوشی. شما قد کشیدید و من با هر لبخندتان، دوباره متولد شدم.
شما قهرمانان کوچک من‌ هستید، نه به خاطر قدرت بازو، بلکه به‌خاطر چشم‌هایی که هنوز صداقت کودکانه را در خود دارد. دلم می‌خواهد همیشه برایتان پناه باشم، سایه‌ای مهربان که حتی در طوفان روزگار، گوشه‌ای از آرامش را برایتان نگه دارد.
پسرانم، اگر روزی در جاده‌های زندگی خسته شدید، برگردید… آغو*ش من، هنوز همان خانه‌ی گرم کودکی‌تان است.
 
بیا پیر شدنی با شکوه داشته باشیم
بگذار که دنیا شاهد پیر شدنمان باشد
چه باک از این تماشاچی همیشه حاضر
بگذار که دنیا آرام آرام سال ها را به ما بدهد
و روزی ناگهان آن ها را پس بگیرد
بگذار پیر شدنمان را جشن بگیریم
بگذار عشق شاهد بلوغمان باشد
بگذار زمان شاهد بودنمان باشد
بگذار خنده هایمان باشد و طولانی باشد
بگذار دردها عمیق ولی گذرا باشد
بگذار دنیا ما را نگاه کند
بگذار بداند شکرگزار تمام لحظاتی هستیم
که هنوز در اختیارمان قرار داده است.

«کتاب یک کل منسجم»
 
عقب
بالا پایین