RED Qᴜᴇᴇɴ
مدیر آزمایشی تالار ردهبندی+ شایعه نویس
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد
طـراح
ژورنالیست
تیم تگ
گرافیست
نویسنده نوقلـم
پرسنل کافهنـادری
نمیدانستم چی کار کنم تا از شر آن دو هیولا نجات پیدا کنم.شاید جز آن هیولا، این احساس پوچی بود که کنار سعید داشتم؛ احساسی که به سردردم اضافه میکرد. تنها کاری که از دستم برمیآمد، این بود که تا جایی که توان دارم از سعید دوری کنم.
در حال حاضر، دو هیولا در زندگی من بودند؛ «هیچ» که از ششسالگی همراهم بوده و تا امروز هم کنارم مانده و دومین «هیچ» همان احساسی بود که بودن کنار سعید به من میداد.
ولی برای برای نجات پیدا کردن از شر هیولای اول ایدهای در ذهن داشتم، به گفته دوستم نرگس باید پیش یه دعا نویس میرفتم شاید آن هیولا جن باشد.
از ترس اینکه آن جن بیریخت و ترسناک بیآید و در خواب مرا خفه کند واهمه داشتم...
اخه آن هیولا از جان منِ بدبخت چه میخواست؟
(مدیونین فکر کنید وقتی اسم جن اومد ترسیدم ها، نه من خیلی زرنگم

