در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سری تکان داد و به سمت چراغ نفتی آمد و با نفتی که در اختیار داشت، نفت آن را پر کرد تا بتواند فضای گرمی را برای محل زندگی دکتر فراهم کند.
او پس از خداحافظی از دکتر، از آنجا رفت و دکتر نیز با گرم شدن سطحی بدنش به فضای داخلی اتاقک مقابلش نگاهی انداخت؛ اتاقی که در آن قرار داشت که دارای سقفی گنبدی شکل بود و زمین بدون موکت آن، سرمای بیشتری را در خود ذخیره می‌ساخت، درون اتاقک، یک دراور آهنی قرار داشت که داخل آن مقداری سروم نمک، باند، چسب و بتادین؛ به همراه چند داروی مسکن قرار داشت و این نشان می‌داد که پزشک قبلی، وسایل ضرور خود را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح داده است.
سری از روی تأسف تکان داد و از جای برخاست، فعلاً نمی‌توانست در این شرایط برای فضای داخلی کلبه کاری کند، اما می‌توانست که جای دنجی برای خود تهیه کند تا از سرما هلاک نشود! بنابراین به سمت وسایل موجود رفت؛ میزی که گوشه‌ای از سالن و کنار پنجره بود را به نقطه‌ای دور از پنجره قرار داد و بقیه‌ی وسایل به همراه دراور قابل هدایت آهنی را در گوشه‌ای کنار هم قرارشان داد؛ خود نیز در پشت میز و روی زیلوی نمدی که پیشتر در اتاقک قرار داشت، نشست و زانوانش را در آغو*ش کشید؛ سعی کرد درون ذهنش افکار نامنظمش را سامان دهد و به حال این اتاقک پا در هوا فکری کند؛ قطعا به تنهایی نمی‌توانست از پس این اتاقک خرابه برآید، بنابراین مجبور میشد که برای کمک، روی دوست و همکار چند ساله‌اش تیرداد حساب باز کند؛ اما فعلاً می‌بایست به تنهایی در اینجا می‌نشست و برای یخ نکردنش دعا می‌خواند.
لحظه‌ای برای گرمای طاقت فرسایی که در جنوب مجبور به تحمل میشد و تا به اون لحظه از آن فراری بود، دلش ضعف رفت؛ با خود فکر می‌کرد که تنفرش از گرما، او را به چنین موقعیتی رسانده و حال باید جور ناشکری خود را پس دهد؛ اما خب طبع گرمش قطعاً پذیرای گرمای مجدد هرمزگان و مناطق محروم آن‌جا نبود؛ سرمای کردستان را به مراتب بهتر از گرمای هرمزگان می‌توانست تحمل کند؛ بنابراین قدری خود را به چراغ نفتی نزدیک‌تر کرد تا گرمای دل‌انگیزش را بیشتر به آغو*ش بکشد.
****
با احساس سرمای شدیدی که نوک انگشتانش را به بازی گرفته بود، از نبرد چشمانش که سخت او را به خفتن دعوت می‌کرد، دست کشید و به بدن کوفته و خسته‌اش تکانی داد، انگار شب گذشته را ندیده بود که مجدد روز دیگری پیش رویش به نمایش درآمده بود.
با کمی کشمکش با خود، از جای بلند شد؛ با احساس جای نرمی که تا پیش از این تجربه‌اش نکرده بود، در ابتدا تعجب جایش را به احساس درد در ناحیه‌ی ساق پا داد و مسکوت به فضای روشن اتاقی که در آن قرار داشت، خیره شد؛ هر روز صبح مجبور میشد که زودتر از طلوع خورشید بیدار شود و نفت چراغ گوشه‌ی اتاق را عوض کند، اما امروز کمی بیشتر خوابیده بود و برای تعویض نفت، اقدامی نکرده بود.
سعی کرد کمی بیشتر فکر کند و موقعیت را درک کند، او در اتاقی بزرگ که دارای وسایل قیمتی با ارزش بود، قرار داشت؛ ابتدا مکان را نشناخت اما با دیدن تصویر پرده‌های زرشکی ضخیم عمارت که مخصوص فصل زمستان بودند، به تدریج دریافت که درون اتاقی از فضای عمارت جای خوش کرده و این برایش عجیب بود که چگونه ارباب‌زاده او را در چنین جایی راه داده است، با خود فکر کرد شاید دخترک سر به هوا آتشی به پا کرده است؛ بنابراین با تأمل توأم با نگرانی از جای برخاست و به قصد رسیدن به در اتاق گام برداشت.
کمی نگذشت که سرگیجه امانش را برید و قبل از اینکه به در اتاق برسد، بر زمین سقوط کرد؛ سقوط او آنقدر پر سر و صدا بود که ظرفی را از روی عسلی کنار اتاقک بر زمین بکوبد و ندیمه پشت اتاق را هشیار کند و به اتاق بفرستد؛ اما او که از این احساس ضعف بی‌زار بود، تقلای دیگری کرد و از جای بلند شد، اما بار دیگر بر زمین کوبیده شد و همین موضوع ندیمه را به تقلا واداشت تا مشاور را بخواند.
با ایجاد همهمه در داخل اتاق طبقه پایین، باشوک که در حال کنکاش برگه‌های زیر دست خود بود، آن‌ها را رها کرد و به سمتی که امواج صدا را تولید کردند، شتافت؛ با دیدن داژیاری که به دیوار اتاق تکیه زده و خواهرش که مقابل او ایستاده و به گریه می‌پردازد و جمعی از ندیمه‌ها به همراه مشاور پدرش، ابرویی بالا انداخت و به آنها نزدیک شد.
با نزدیک شدنش، ندیمه‌ها به کناری رفتند و او رو به مشاور گفت:
- این‌جا چه خبره؟
مشاور به داژیار اشاره کرد:
-‌ اون سرگیجه داره، حال مساعدی نداره و نمیتونه درست راه بره.
-‌ خب دکتر رو خبر کنید!
-‌ دکتر همراه غلام به مریض‌خونه رفته.
با عصبانیت داد زد:
-کی دکتر رو فرستاده بره؟! اصلا توی این وضعیت برای چی باید بره؟!
-پدرتون فرستادنشون، قرار شد که اون هم به مریض خونه منتقل بشه.
باوان در حالی که به هق هق افتاده بود، گفت:
- اون نمی‌تونه حرکت کنه، باید مداوا بشه؛ مگه می‌تونه این همه راه رو تا کلبه بره ؟!
با عصبانیت به سمت خواهرش که علنا در مقابل این همه ندیمه گریه می‌کرد و علتش را هم نمی‌دانست، رفت و در صورتش غرید:
- تکلیفت رو مشخص می‌کنم، فعلاً برو توی اتاقت.
باوان ترسیده از لحن عصبی برادرش، زمزمه کرد:
-اما....
-‌ سریع!
باوان دیگر راهی برای ماندن نداشت، بنابراین راه خود را پیش گرفت و وارد اتاقش شد؛ باشوک نیز پس از رفتن او، با اعصابی متشنج به سمت دانیار که کنار برادر خود نشسته بود و نگران او را می‌نگریست، نگاهی انداخت و گفت:
- فعلاً ببرش همون‌جا تا استراحت کنه، بعد که بهتر شد، می‌بریمش مریض‌خونه.
سپس رو به مشاور کرد و گفت:
- چرا دکتر رفته؟ این‌جا چرا اینقدر به هم ریخته است؟
مشاور نیز ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مردم اعتراض کردند که به خاطر نبود سلیمان، نیاز به پزشک دارند، با دیدن دکتر اون هم در شب گذشته، درخواست کردند که دکتر به محل کارش برگرده.
باشوک با عصبانیت، چنگی به موهایش زد و گفت:
- فعلاً این جا رو جمع کن و‌ ببرش تا استراحت کنه تا دوباره دکتر پیداش بشه.
و با این حرف، از آن‌جا دور شد تا تکلیفش را با باوان روشن کند.
به اتاق او که رسید، به ضرب در را گشود؛ با دیدن خواهرش که بالشت تختش را به آغو*ش دارد و به شدت می‌گیرد، متعجب در حالی که از شدت عصبانیت نبض شقیقه‌اش رو به پاره شدن بود، گفت:
- چته؟!
باوان که از حضور ناگهانی او، ترسیده و هراسان به نظر می‌رسید؛ بالشت را رها کرد و از روی تختش بلند شد، اما همچنان نمی‌توانست مانع از ریزش مروارید‌های چشمانش شود و همین دلیلی بر فریاد باشوک شد:
- چرا گریه می‌کنی؟!
گوش‌هایش را گرفت و هقهقش را در گلو خفه کرد و همین امر باعث شد تا باشوک سمتش رفته و دست‌هایش را از روی گوشش بردارد، رو به او غرید:
- گریه نکن، فقط بگو چته؟!
او با تته پته گفت:
-‌ چیزی نیست.
-‌ که چیزی نیست آره؟!
باوان چیزی نگفت و باشوک به سمت در اتاق رفت اما قبل از او گفت:
- خوبه، اگه چیزی نیست من از ندیمه‌ات می‌پرسم که آیا هست یا نیست.
و با گفتن این حرف در اتاق را بست و آن را از پشت قفل کرد.
باوان با ترس به سمت در قدم گذاشت تا مانع از قفل شدنش شود، اما دیر شده بود و باشوک کار خود را کرده بود، رو به او با وحشت گفت:
- باشوک، در رو باز کن؛ مگه من چه کار کردم؟! باشوک خواهش می‌کنم در رو باز کن.
 
آخرین ویرایش:
چند بار پیاپی به در کوبید اما هیچ گوش شنوایی برای گشودن در نیافت؛ با ناراحتی خودش را به سمت تختش کشاند و روی آن خود را رها کرد؛ می‌ترسید که باشوک احساس او را به داژیار بفهمد و آن زمان بود که نابودی خود را حتمی می‌دید.
باشوک که همچنان عصبانی بود به قصد اتاق خود، مسیر راه‌ پله را پیش رفت اما با یادآوری دخترک خدمتکار که شب پیش را به خوبی نگذرانده بود و حال اتاق او را اتراق کرده بود؛ لبخندی زد و به سمت اتاقش راه افتاد.
نفسی عمیق کشید، انگار این او نبود که تا چندی قبل عصبی فریاد می‌زد، حال او همچون پسر بچه‌ی بازیگوش که خطایی کرده و خیال دارد با پنهان‌کاری کسی او را و خطایش را نبیند، در ترس از برملا شدن رازش؛ در پشت اتاق پناه گرفته بود و تعلل می‌ورزید؛ چرا که نگران بود خدمه‌ای از پیچ راهرو بگذرد و او را در پشت اتاق خود ببیند و فکر نامربوطی در مورد او در ذهن خود ترسیم کند.
اما تمام سایه‌های منفی را از ذهنش کنار زد و به سرعت وارد اتاقش که او را در بر خود گرفته بود، شد؛ با ورودش اولین چیزی که توجهش را جلب کرد بوی بابونه و گیاهان دارویی بود که از جانب او به مشامش می‌رسید و او را گیج و سردرگم می‌کرد چرا که او همیشه از بوی گیاهان دارویی متنفر بود اما این عطر چیز دیگری را با خود به ارمغان داشت، از نظر او این دختر با خود بهشت را به همراه داشت و این چیزی نبود که بتواند نادیده بگیرد.
به سمتش گامی برداشت، او بر روی بالشت نرمش که هر شب عادت به در آغو*ش کشیدن آن داشت، خفته بود و صدای سکوتش و نفس‌های گرم و آرامش‌بخشش، نوازشگر بالشت زیر سرش بود و او در پی آن بود تا بالشت را از زیر سر او بیرون کشیده و عطر سرشار از مهر خود را که بر آن نقش بسته، در آغوشش حل کند چرا که نفس‌های او و آواز صدایش را در خود ذخیره می‌کند، یعنی او از آن بالشت پشمی که ارزشی نداشت آنقدر بی‌ارزش بود که آن دختر را در آغو*ش دارد ولی او نمی‌تواند این آغو*ش امن را تجربه کند؟! این برای خان‌زاده‌ای چون او عجیب بود که به یک بالشت حسادت کند؛ اما در آن لحظه، حسی به جز حس حسادت، وجود نداشت تا گریبان این دل لاکردارش را بگیرد.
به سمتش نزدیک شد و در کنارش روی صندلی نشست و خیره نگاهش کرد، در خواب نیز اضطراب مهمان صورت سفید و زیبایش شده بود و اخم را بر چهره‌اش مهمان کرده بود؛ اخم روی صورتش، زیبایش می‌کرد، اما ترس داخل نگاهش او را بیشتر دلربا می‌ساخت، شاید دلیل ترساندن او، همین دلی‌ بود که از باشوک به یغما می‌برد و زمین گیرش می‌کرد.
در این لحظه بهترین چیزی که می‌توانست شوقش را تکمیل کند و انرژی‌اش را فراهم کند، چشیدن طعم سیگار برگی بود که هر لحظه به او آرامش می‌داد اما شاید مراعات هم خوب چیزی باشد، دخترک آشفته بود و با این کارش، فرصت دید زدن او را از خود می‌گرفت؛ بنابراین دست روی دلش گذاشت و تنها تمام چشمانش را بر چهره‌ی دخترک زوم کرد که همچنان در زیر ل*ب هزیان می‌گفت، او برخلاف باشوک؛ آرامش نداشت و مدام کابوس می‌دید؛ کابوس روزی که ترس، روز و شبش شده بود، او از نگاه خیره باشوک هراس داشت و می‌ترسید که در ذهنش، افکار شومی در حال پرورش باشد، نمی‌دانست که باشوک، خان‌زاده آوانسیان، خیلی وقت است که دل در گرو آسکی داده است و ترس از او داشتن، بی‌انصافی محض است.
با تکان خوردن‌های آسکی و کمی بعد گشودن چشم‌هایش، هیچ واکنشی نشان نداد، اما دخترک به محض دیدن او؛ به شدت واکنش نشان داد و به ناگهانی در جای نیم خیز شد؛ با این واکنش خود، دردی لحظه‌ای در ناحیه سرش احساس کرد و دستش را با ناله بر روی ناحیه‌ای که دردناک بود، گذاشت؛ باشوک بی‌توجه به او اما نگران در وجود خود، ل*ب زد:
- مگه جن دیدی؟!
دخترک آب دهانش را که رو به خشکی می‌رفت، قورت داد و با سکسکه گفت:
- نه ارباب.
ابرویی بالا داد و گفت:
- دیشب حالت خوب نبود، بهتر نیست که آرامش خودت رو حفظ کنی؟!
دخترک بیچاره از لحن آرام او شوکه شده بود، اما با دیدن خود آن هم در اتاق او که برای تمیزکاری گهگاهی به آن سر می‌زد، لبش را به دندان گرفت و رو به او گفت:
  • من چرا اینجام؟!
  • چون من خواستم.
دخترک هراسناک و سوالی به او نگریست، باشوک نیز برای اینکه از چشمانش فرار کند از روی صندلی برخاست و رو به او با آرامش اما بی‌ربط به احساس درونش گفت:
- باوان برای چی اون بیرون بود؟!
دختر با لکنت آشکاری گفت:
-من نمی‌دونم .
-تو نمی‌دونی، پس کی بدونه؟ مگه تو ندیمه‌اش نیستی؟!
- بانو سریع بیرون رفتن، من نتونستم بهشون برسم.
سری تکان داد و به سمتش برگشت و نزدیکش شد، رو به او گفت:
  • تو چشمای من نگاه کن و راستش رو بگو، خب؟
  • بله آقا!
  • باوان به داژیار علاقه داره؟!
دخترک نگاهی از روی ترس توأم با بهت به او انداخت، رو به او گفت:
- چی؟!
پوزخندی زد و گفت:
  • یعنی تو چیزی نمی‌دونی؟!
  • بانو چیزی نگفتن.
  • چطور می‌تونی به من دروغ بگی؟
دختر مجدد به لکنت افتاد و با درماندگی گفت:
  • من دروغ نگفتم.
  • گور خودت رو کندی دختر، خودم می‌دونم چجوری فلکت کنم.
آسکی از ترس مجازات باشوک به گریه افتاد، نمی‌دانست که باشوک از کجا فهمیده است اما خودش نیز نمی‌توانست چیزی را بروز دهد در حالی که فلک در انتظارش از هر چیزی برای او ترسناک‌تر می‌نمود.
باشوک با دیدن گریه او، کلافه گفت:
-راستش رو بگو، اگه راستش رو بگی کاریت ندارم.
-بانو به من چیزی نگفتن.
باشوک با عصبانیت به سمت در اتاق رفت و آن را قفل کرد؛ آسکی با دیدن در قفل شده اتاق توسط او، وحشت زده از روی تخت پایین آمد و آن را دور زد و به سمت مخالف که پنجره‌ها قرار داشتند رفت، اما باشوک که او را اسیر دست خود می‌دید، لبخندی زد و به او نزدیک شد؛ دخترک از او ترسیده به کنج دیوار چسبید و صدای هقهقش را درون آجر به آجر آن ذخیره کرد؛ باشوک که تنها قصد ترساندن او را داشت، به سمتش نزدیک شد، اما در فاصله کنترل شده‌ای رو به او متوقف گشت و گفت:
- خودم درستت می‌کنم دختره خیره سر.
 
آخرین ویرایش:
در بسته اتاق او، لحظاتی بعد به شدت باز شد؛ باشوک با وحشت خود را بیرون انداخت و با فریادی از ته دل کسی را می‌طلبید؛ عمارت غرق در سکوت، با صدای وحشت‌ زده و بلند او بر خود لرزید؛ با صدای فریاد او، ندیمه‌های مشغول به کار را هراسان و مبهوت خود کرد؛ اولین نفر مریم بود که متوجه باشوک شد؛ او که در نیم طبقه در حال تمیزکاری راه پله‌ها بود، با شنیدن فریاد او، به سمتش قدم تند کرد؛ باشوک با دیدن او که می‌دود، به سمتش یورش بود، مریم با دیدن اویی که به سمتش حمله کرده است؛ ترسان در جای خود ایستاد، اما باشوک بی‌توجه به وحشت شکل گرفته در صورت ندیمه همیشه خونسرد عمارت، دو بازویش را گرفت و گفت:
- دکتر رو صدا بزنید، دکتر، دکتر، کدوم گوری، کدوم گوری رفته!
مریم ابتدا نگاهی به ظاهر آشفته او کرد اما کمی بعد، نفسی کشید با طمأنینه گفت:
- انگار فراموش کردید، به دستور باشوان‌ خان به مریض‌خونه رفتن.
تکانی دیگر به مریم داد و گفت:
- تیمور رو صدا بزن، باید بریم دنبالش؛ بگو جیپ رو آماده کنه، سریع.
-اما...
بی‌توجه به مریم، او را به کناری هول داد و به سمت طبقه پایین رفت؛ با داد و فریاد «تیمور» نام را صدا می‌کرد و او را می‌طلبید؛ مشاور باشوان خان که نام خود را از زبان باشوک می‌شنید؛ در جای ایستاد تا متمرکز شود که امواج صدای فریاد باشوک از کدامین سو برای طلبیدن او اینگونه در حال شکل گیری در فضا هستند.
- صدا از داخل میاد.
با تأیید یکی از نوچه‌ها، سری به سمت داخل عمارت گرداند؛ با دیدن باشوک که با ضرب درب سالن عمارت را می‌گشاید، به سمتش روان شد که با دیدن اویی که سراسیمه سمتش می‌آید، در جای ایستاد؛ باشوک نیز به سمتش دوید و رو به او گفت:
  • جیپ رو آماده کن، همین الان باید بریم مریض‌خونه.
  • اما ارباب، توی این برف...
  • همین که گفتم، اون دختر داره می‌میره.
تیمور با تعجب نگاهی به نشانه دست او که به طبقه دوم اشاره می‌زد، انداخت و رو به او گفت:
- می‌سپارم آماده‌اش کنن.
باشوک با شنیدن این حرف، به سمت داخل عمارت دوید و کمی بعد خود را به اتاقش رسانید؛ اتاقی که چندی قبل آن را ترک گفته بود تا برای آسکی پزشکی بطلبد، انگار او از وحشت حضور باشوک باز به تشنج پاسخ داده بود؛ باشوک که تنها قصد ترساندن او را داشت، با دیدن وحشت درون نگاه دخترک بر او پوزخندی زد اما کمی بعد این پوزخند تلخ، تبدیل به بهتی خاموش گشت و در نهایت این ترس بود که پیروز میدان شد و او را در دالان وحشت نبود آسکی اسیر خود کرد و او را برای خواستن پزشکی حاذق، روانه سالن عمارت کرد، این وحشت موجود در چهره باشوک، تنها دلیلی بود که دیگران را از راز درونش باخبر سازد، مخصوصاً که او به کمک بازوان قوی خود، دخترک را اسیر کرده و در میان چشمان بهت زده اهالی عمارت، به بیرون از عمارت هدایت کرد و کمی با کمک تیمور و مریم به مریض‌خانه رجوع کردند.
باوان که با شنیدن داد و بیداد برادرش، ترسیده به در اتاق خیره شده بود، متعجب از صدا زدن های برادرش برای یافتن دکتر و پس از آن تیمور مشاور پدرش بود، برای او عجیب نبود که هر از چند گاهی صدای فریاد برادرش را بشنود، اما درخواست خواهشانه او برای یافتن پزشک، نگرانش کرده بود؛ می‌ترسید که حال ماهرخ رو به دگرگونی رفته باشد یا شاید هم قلب پدرش باز به ساز او نرقصیده باشد؛ اما با دیدن دختری آشنا درون آغو*ش برادرش که می‌لرزد و تکان می‌خورد و برادری که به خاطر آن دختر اینگونه خود را رسوا کرده است، با وحشت پرده ضخیم اتاقش را رها کرد و همان‌جا از کنار دیوار سر خورد و بر زمین کوبیده شد؛ آنقدر اتفاقات وحشتناک برای او و داژیار افتاده بود که آسکی را، دوست همیشه همراهش را فراموش کند و حال با دیدن او، آن هم با آن وضعیت و درون آغو*ش برادر سنگدلش اینگونه به وحشت بیفتد؛ همین سبب شد تا قطرات این بار همچون رود به خروش درآمده، راه خود را باز کنند و خشکی گونه‌اش را سیراب کنند.
با کوبیده شدن در اتاق، دکتر که فرصتی برای بازیافتن آرامش از دست رفته خود دیده بود و در خوابی نسبتاً عمیق ظهرگاهی مشغول بود، در جای خود نیم خیز شد و به سویی که باعث ایجاد چنین صدای وحشتناکی شده بود، خیره شد؛ او می‌خواست سرزنش کلامش را بر سر آدم بی‌ملاحظه‌ای که اینگونه وحشیانه درب مریض‌خانه را با در طویله اشتباه گرفته بود، آوار کند؛ اما با دیدن باشوک که دختری را در برگرفته، از تصمیم خود منصرف شد و آن را به زمانی دیگر موکول کرد؛ به سرعت به سمت دخترک آشنایی رفت که شب گذشته را با تشنج خود، خواب را بر او حرام ساخته بود، رفت. کف ماسیده شده بر صورت دخترک و لبی که به سمتی از صورتش متمایل شده بود؛ نشان می‌داد که حمله‌ی دیگری او را مورد هدف قرار داده است و این برای دختری به سن او که کمتر از بیست و چهار ساعت، دو بار مورد حمله قرار گرفته است، خطرناک بود. باشوک که دکتر را مشغول دید و دختری که لرزش بدنش چندی پیش به اتمام رسیده بود، نفسی آسوده کشید و آرام آرام قدمی به عقب برداشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد و به دکتری که همچنان مشغول بود، می‌نگریست.
دقایقی بعد بود که با خالی کردن سرنگ درون سرم، نفسی آسوده کشید و پوکه سوزن را به سرنگ زد و آن را داخل سطل آشغال انداخت؛ نفسی آسوده کشید و به عقب برگشت، با دیدن باشوک که مغموم و ناراحت؛ به دخترک خوابیده روی تخت خیره شده بود، ابرویی بالا انداخت و مشکوک او را کنکاش کرد.
 
آخرین ویرایش:
باشوک که سنگینی نگاه دکتر را احساس کرد، بدون این‌‌ که تغیری به حالت چهره‌ خود دهد؛ رو به او گفت:
-‌ چیه؟
-‌ تو این بلا رو سرش آوردی؟!
-‌ باید به تو جواب پس بدم؟!
سری به نشانه نفی تکان داد و بی‌خیال رو به او گفت:
-به من مربوط نیست اما....
به سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت و پشت آن نشست؛ ادامه جمله‌اش را رو به او که کنجکاو خیره‌اش بود، پوزخندی زد و گفت:
- اما اگه یک‌ بار دیگه بهش حمله دست بزنه، تضمین نمی‌کنم زنده بمونه؛ حداقلش اینه که ممکنه در اثر حمله آسیب جدی ببینه.
باشوک با شنیدن این حرف از زبان او، به سمتش یورش برد و یقه‌اش را در مشتش اسیر کرد، رو به او به غیض گفت:
-‌ یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا ببینی چطور فکت رو خورد می‌کنم؟
با پوزخندی که علی بر ل*ب نشاند، خشم او بیشتر شد؛ این را از فشردن لباس بخت برگشته درون مشت دستش کاملاً می‌شد فهمید، اما تنها تفریح موجود در نگاه علی بود که می‌توانست باشوک را به اوج خشم برساند چرا که او بیدی نبود که بخواهد با وزش ملایمی از سوی او بترسد؛ بنابراین دست باشوک را با ضرب به گوشه‌ای راند و به صندلی خود بیشتر تکیه داد، همچنان با پوزخند روی لبانش تیرش را بر قلب باشوک روانه کرده و رو به او گفت:
- ببین پسر جون، تو اگه خان‌زاده هستی، من هم پسر خاندان شهسواری هستم، این رو توجه داشته باش، یه مو از سر من کم بشه سرهنگ شهسواری اون کاخی که پزش رو به اطرافیانت میدی رو، یه شبه روی سرت خراب می‌کنه؛ پس کمتر یقه پاره کن ارباب زاده!
سپس با گفتن این حرف، یقه‌اش را مرتب کرد و مسکوت به باشوکی که متعجب به او خیره شده بود، نگاه کرد؛ شاید تعجبش به خاطر پسر ژیگولی بود که به تازگی وارد روستا شده بود و اینگونه بدون ترس و با اعتماد به نفس صحبت می‌کرد. علی در تلاش بود تا پوزخند شکل گرفته بر روی لبانش را پس بزند اما هر چه می‌کرد نمی‌توانست از تمسخر مردی چون او دست بردارد، بنابراین رو به او گفت:
- اون دختر ضعیفه، تشنج هم حمله‌ی بی‌خطری نیست که به سادگی بشه از کنارش گذشت، مخصوصا توی این روستای بی در و پیکر که داروی درست حسابی هم پیدا نمیشه که بشه براش تجویز کرد تا بیماری‌ش رو کنترل کنیم؛ پس بهتره اگه دوستش داری، خودت رو کنترل کنی و خشمت رو‌ روی این بیچاره پیاده نکنی، چون تضمین نمی‌کنم که دفعه‌ی بعد زنده بمونه.
با گفتن این حرف به سمت کیفش رفت که در جایی نزدیک میزی که پشتش نشسته بود، قرار داشت؛ برگه ای را از داخل آن برداشت و روی آن چیزی را نوشت و گفت:
- ببین چی دارم می‌گم، یه نسخه‌ براش نوشتم، بهتره زودتر بفرستی شهر تا براش بیارن، بهتره بجنبی که اگه دیر بشه من نمی‌تونم تضمین کنم زودتر بهبودیش حاصل بشه.
برگه را به سمت باشوک گرفت، باشوک که هنوز از مرد مقابلش عصبی بود، خواست برگه را از دستش بکشد که علی با کشیدن برگه و تکان دادنش در هوا، رو به او گفت:
-در ضمن، واکسن کزاز هم ضمیمه‌اش هست، خیلی بده که ارباب عمارت به اون بزرگی به فکر کارگرانش نباشه؛ پس بهتره هر چه سریع‌تر تهیه‌اش کنید؛ یه سری قرص آرام‌بخش هم هست؛ حیفه مرد جوونی مثل تو، اینقدر عصبی باشه.
سپس برگه را رها کرد و در دست باشوک قرارش داد؛ باشوک که سرخ شده بود، برگه را در دستش فشرد و دندان‌هایش را بر روی هم سایید؛ رو به او غرید:
- می‌خوام ببرمش.
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- بشین تا سرمش تموم شه.
باشوک چشم‌هایش را روی هم قرار داد و خود را به بیرون از اتاقک رساند؛ گمان نمی‌کرد اگر دقایقی بیشتر بماند، او را زنده بگذارد.
***
با ایستادن بنز مشکی رنگ مقابل عمارت آوانسیان و پس از آن باز شدن درب ماشین و نمایان شدن دو کفش جیر قهوه‌ای رنگ که اتصال مناسبی را بر روی شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای و أورکت همرنگ آن ایجاد کرده بود؛ این نشان را به همراه داشت که صاحب چنین پوششی بسیار باسلیقه و در کمال آرامش، خود را درون لباس‌هایش پیوند داده است.
با گذاشتن اولین قدم و نزدیک شدنش به درب ورودی، اولین صدایی که شنید، صدای شکوه بود که مخاطبش قرار داد و گفت:
- کسی نیست برای بدرقه بیاد؟!
با قدمی، روبه روی عمارت سفید رنگ مقابلش ایستاد؛ نگاهش که به درِ باز و رفت و آمد نگهبانان افتاد، لبخندی مضحکی زد و در پاسخ به او ل*ب زد:
- حتماً اومدنمون گرد و خاک به پا نکرده.
 
آخرین ویرایش:
شکوه بی‌توجه به او، از او جلو زده و به داخل عمارت پای نهاد، اما نگاه مرموز آویر که جای جای قصر مقابلش را می‌کاوید، خبر از دلتنگی و یا حتی حق مالکیتی می‌داد که دوری هشت ساله از وطن، به تشدید حس وجودی او، دامن میزد.
نازلی با دیدن مهمانان ویژه باشوان، با شتاب خود را به اتاق باشوان رساند و او را از حضور مهمانان تازه سفر کرده‌شان آگاه ساخت.
باشوان با فهمیدن آمدن آن‌ها، با شتاب از جای برخاست و با دست، پیشانی خود را هدف قرار داد و گفت:
- به کل فراموش کرده بودم.
و با گفتن این حرف، خود را به طبقه پایین رساند، با دیدن آن‌ها که مقابل در ورودی ایستاده‌اند به همراه ندیمه‌هایی که زودتر از او برای خوش‌آمدگویی به مقابل آنها پدیدار گشته‌اند، لبخندی ناشی از تعلل موجود در رفتارش زد و به سمت آن‌ها رفته و با آغو*ش باز گفت:
- به به، ببین کی اینجاست؛ چرا خبر ندادین گاوی گوسفندی چیزی می‌کشتیم!
سپس با گفتن این حرف، به سمت خواهرش رفته، او را در آغو*ش کشید و پس از او آغو*ش گرمش را برای در برگرفتن خواهرزاده‌اش گشود؛ با رهایی هر دوی آن‌ها، خواهر به قصد نیش کلام؛ چشم و ابرویی آمده و با لحنی مغرورانه رو به برادرش گوشزد کرد:
- وا داداش، آویر که به باشوک خبر داد؛ ولی ما که گاو و گوسفندی ندیدیم هیچ، استقبال چندانی هم ندیدیم؛ انگار چندان هم از حضورمون خوشحال نمی‌شدین.
باشوان با دیدن وضع موجود و دلخوری خواهرش از او، ل*ب‌هایش را از درماندگی بر هم فشرد و آن‌ها را به سمت پذیرایی دعوت کرد، پس از نشستنشان و برقراری آرامش نسبی بر فضای موجود، لبخندی بر ل*ب نهاد و رو به او گفت:
- اوم، راستش باشوک گفته بود؛ اما یه سری اتفاقاتی افتاد که....
شکوه که همچنان از نادیده گرفتنشان ناراحت بود، میان حرف برادرش جایی برای خود باز کرد و گفت:
- این‌ها همه‌اش بهانه است داداش، اگه یه سر سوزن برات مهم بود؛ لااقل پیِمون رو می‌گرفتی چرا یه روز با تأخیر اومدیم.
آه از نهاد باشوان به هوا برخاست، آن زمان که باشوک از سفر کرده‌هایشان بر زبان سخنی رانده بود و نوید آمدن زود هنگام آنها را نُشخوار کرده بود، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که سخن باشوک از به زودی به همان یک روز یا دو روز ختم شود.
رو به خواهرش با لحنی دلجویانه نجوا کرد:
- شرمنده خواهر، به خاطر اوضاع نامناسب جوی؛ گرگ به یکی از کارگرهام که مشغول کار بیرون از عمارت بوده، حمله کرده بود و همین باعث شد که اوضاع عمارت به هم بریزه.
خواهرش ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بپرسد که باشوان برای فرار از هر گونه ابراز دلخوری از جانب خواهرش، رویش را سمت آویری که از بدو ورودشان همچنان ساکت نشسته بود و به نزاع لفظی بین او و مادرش می‌نگریست، کرد و با لحنی صمیمی رو به او گفت:
- تو چطوری پسر؟ دلم برای بچه بازی‌های تو و باشوک تنگ شده بود؛ بچه‌تر که بودی از دیوار راست بالا می‌رفتی اما الان خبری از اون همه شیطنت نیست؛ بابا می‌دونیم مردی شدی برای خودت، نمی‌خواد دیگه ثابت کنی که.
آویر لبخندی یک وری زد و رو به او با لحنی به مراتب به نزدیکی صمیمیت نهفته در جملات ردیف شده دایی‌اش، گفت:
- لطف دارین دایی‌جان، کمی سختی سفر خسته‌ام کرده وگرنه مصاحبت با شما، باعث افتخار منه.
باشوان که آویر را چون باشوک دوست داشت و وقار و متانت تازه شکوفه زده در شخصیت او، مزید بر علاقه سابق او شده بود؛ لبخندی از سر لذت زد و رو به او گفت:
- الان میگم نازلی راهنماییتون کنه تا استراحت کنید، اما بعداً باید قول یه دست شطرنج رو بهم بدی.
آویر لبخندی به عادت‌های تمام نشدنی دایی‌اش زد و در تأیید صحبت او گفت:
- چرا که نه، باعث افتخاره.
با گفتن این حرف او، باشوان سری تکان داد و از نازلی خواست تا آن‌ها را به اتاق مهمان همراهی کند تا بتواند تا زمان استراحت آن‌ها، دستور تدارکی در خور شخصیت آن‌ها را به ندیمه‌هایش بدهد تا اسباب پذیرایی را برایش فراهم کنند، آن‌ها از طریق همراهی نازلی به اتاقشان منتقل شدند و ندیمه‌ها نیز با گوشزدهای باشوان به تلاطم افتاده و شرایط را برای پذیرایی آن‌ها فراهم آوردند.
در جایی کمی دورتر از عمارت، پسر باشوان در اسارت چنگال ندیمه دختری، از کار و زندگی روزانه‌اش گذشته و بی‌تاب او و البته کمی عصبی از دکتر معالج دخترک؛ قدم‌هایش را یکی پس از دیگری به سویی می‌کشاند تا حرکت کندوار ثانیه‌ها را احساس نکند.
با اتمام سرم دختر خوابیده بر تخت و پشت بند آن، نوازش مژگانش بر روی هم، پلک‌هایش برای دیداری دوباره از هم گشوده شدند و با دیدن مکانی ناشناس، نگرانی رخنه کرده بر قلبش، فزونی یافت به گونه‌ای که شدتش، او را به تلاطم وادار کرد و با برخاستن ناگهانی‌اش، علی را وادار به کنکاش به سوی خود کند.
 
آخرین ویرایش:
علی با شنیدن صدای ناله‌وارش، گامی به سمتش نهاد و گفت:
- بهتری؟!
دخترک با ترس و نگرانی اطرافش را پایید، شاید اگر تصویر آشنای مطب روستا را به یاد نداشت، از بودن در چنین جایی به وحشت می‌افتاد؛ اما با دیدن خود بر تخت مریض خانه و همچنین مشاهده مرد غریبه مقابلش پوشیده در البسه منظم که مخالف پوشش سایرین بومیان منطقه بود، با ترس توأم با کنجکاوی عقب عقب خزید و خود را به گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی تخت رساند و با تته پته گفت:
- تو کی هستی؟!
دکتر که ترس داخل نگاه او را به درستی شناخته بود، گامی به عقب برداشت و دستش را بالا برد و گفت:
- عا، دختر نگران نباش؛ من پزشک جدید آلیجان هستم.
لرزش نگاه دخترک همچنان ادامه داشت؛ گویی باور نکرده بود که او پزشک اینجا باشد؛ پیش از او، سلمان دکتر آنجا بود که سر تا پایش با او فرق داشت، مردی کوتاه قد و با شکمی گرد که کار هر روزه‌اش تنها چرت زدن و مگس پراندن بود؛ گاهی آن لابه‌لاها هم بیماری ویزیت می‌کرد و اکثراً هم تجویزش برای همه یکسان بود و ویتامین را راه و بیراه به خورد این و آن میداد؛ اما مرد مقابلش با مرد شکم گنده قدیم کاملاً فرق داشت؛ این مرد که مقابلش ایستاده بود، بر روی سرش سایه‌ای ایجاد می‌کرد و از ورود کورسوی نور ضعیف چراغ نفتی گوشه‌ی اتاق جلوگیری می‌کرد که این نشان از قد رعنایش میداد و أورکت نقش تنش نشان از اندام ورزیده‌ای داشت که او را از هر جهت با سلمان متفاوت می‌ساخت.
دکتر که گوی چشمان دختر را غلتان آب‌های نیلگون دید؛ به تعلل او در باور صحبتش، به یقین رسید و به سمتش نزدیک شد و به آرامی ل*ب زد:
- باشوک شما رو اینجا آورد، اتفاقی افتاده بود که حالتون بد شد؟
دخترک با یادآوری ساعاتی قبل، نگران و لرزان زمزمه کرد:
- تو رو خدا نذار من از این‌جا برم.
با گفتن این حرف دخترک، دکتر اخمی بر چهره راند و در جای متوقف گشت؛ رو به دخترک گفت:
- چرا ازش می‌ترسی؟!
سرش را از ترس به دو طرف تکان داد و گفت:
- اون....اون.....
خواست چیزی بگوید که باشوک وارد اتاق شد و با دیدن دخترک نشسته بر روی تخت و دکتری که بالای سر اوست، پوزخندی زد و گفت:
- مثل اینکه حالت بهتره که نشستی ور دل دکتر.
دکتر عصبی نگاهی به او انداخت و گفت:
  • خجالت بکش، این چه طرز صحبت کردنه؟!
  • احترام خودت رو نگه دار دکتر.
دکتر بی‌توجه به او، به سمت دخترک رفت و مشغول درآوردن سرم خالی شد، اما در عین حال گفت:
- چندان مهم نیستی که بخوام وقتم رو با جر و بحث با تو بگذرونم.
به سوی او برگشت و ادامه داد:
- بیمارتون حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون.
با گفتن این حرف، دخترک نگاه ترسانش را به او دوخت، اما دکتر بی‌توجه به نگاه وحشت‌زده دخترک به بیرون از اتاقک مریض‌خانه گام برداشت؛ با نزدیک شدنش به ماشین جیپ پارک شده در نزدیکی مریض‌خانه، با تأمل نگاهی به عقب انداخت، با اطمینان از اینکه باشوک در حال صحبت با دخترک ندیمه است، به سوی ماشین قدمی برداشت؛ با نزدیک شدن به ماشین، متوجه دختری درون ماشین شد، به نظرش رسید که او باید یکی از ندیمه‌های عمارت باشد؛ احساس می‌کرد او را میان ندیمه‌ها دیده است اما کامل او را نمی‌شناخت نگاهش را به چشمان دخترک دوخت و با اشاره چشم از او خواست از ماشین پیاده شود؛ دختر ندیمه که متوجه منظور او شد، ابتدا تردید ورزید اما کمی بعد از ماشین پیاده شد و بعد به در آهنین آن که با چرم خوش رنگی پوشانده شده بود، تکیه داد؛ دکتر بار دگر پشت سر را کاوید و با ندیدن کسی، نزدیک او گشت و بی‌تردید پرسید:
- اون دختر، چطور به این روز افتاد؟
مریم نگاه سرد و یخ‌زده و بی‌تفاوتش را از سمت مریض‌خانه گرفت و به مرد مقابلش دوخت و بدون هیچ نگرانی گفت:
  • توی اتاق باشوک بود، نمی‌دونم چی بهش گفته بود که مثل دیشب تشنج کرد و باشوک سراسیمه شد.
  • جالبه.
مریم چیزی نگفت و دکتر رو به او گفت:
- می‌دونی که نباید چیزی به کسی بگی؟
دختر نگاهش را از او گرفت و بدون هیچ حرفی خود را به داخل ماشین انداخت، با رفتار بی‌تفاوت و مرموزانه ندیمه، گرد تعجب بر چهره‌ی علی نشست، اینجا حتی ندیمه‌هایش هم از غروری بی‌جهت ارث برده بودند؛ جوری رفتار می‌کردند که انگار او ندیمه است و باید به آن‌ها جواب پس بدهد، دنیا هم به این زودی رنگ تضاد بر خود پاشیده و جایگاه‌ها را تعویض کرده یا شانس او اینگونه عجیب و غریب بود؟!
تصمیم گرفت از آن ماشین کذایی دور شده و خود را مشغول کار دیگری کند تا شر آن مرد و آدم‌هایش از سرش باز شود، اما خودش نیز می‌دانست که حس کنجکاوی اتفاق پیش آمده بین ارباب و ندیمه‌اش چندان او را متمرکز نخواهد ساخت و حتما به بهانه‌ای برای کنکاش بیشتر به عمارت مراجعت خواهد کرد.
چندی نگذشت که دخترک ندیمه به همراه باشوک از داخل مریض‌خانه خارج شدند و بدون توجه به پزشکی که جان دخترک را نجات داده بود، از آنجا دور شدند، در آخر این نگاه ترسان دخترک بود که حس کنجکاوی دکتر را قلقلک داده و او را در تصمیم خود مصمم ساخت.
 
آخرین ویرایش:
با ایستادن ماشین مقابل در عمارت، دخترک به کمک مریم به داخل منتقل شد و باشوک نیز مشاور را رد کرده و خود را به سالن اصلی رساند، قدم‌هایش را با خستگی بر فرش‌های ابریشمین کف سالن تماس داده و به قصد اتاق کارش، پله‌های مقابلش را به اتمام رساند اما با شنیدن صدای آشنایی در جایش متوقف گشت:
- حالا مهمونت رو میکاری و خودت میری پی خوشگذرونی پسر دایی!
با بهت سرش را به جانب پسر عمه‌اش چرخاند، با خوشحالی اسمش را زیر ل*ب زمزمه کرد و قدمی بلند به سویش برداشت و او را محکم در آغو*ش کشید.
- چطوری پسر؟
سکوت از جانب پسر عمه‌اش را به حساب دلخوری‌اش گذاشت اما با بیرون آمدن از آغوشش و شکار لبخند کمیاب او، او نیز قطعه‌ای از همان کمیابی‌ها را بر لبان خود نقش بست و گفت:
- کی اومدی دیوونه؟!
او نیز سکوت را جایز ندانست و گفت:
  • چند ساعتی میشه.
  • خوش اومدی داداش؛ ببینم عمه هم هست؟!
  • آره، خیلی هم سراغت رو گرفت.
دست او را گرفت و به سمت اتاق خود راهنمایی‌اش کرد، در همان حین نیز رو به او گفت:
- شرمندم، یه اتفاقی افتاد؛ مجبور شدم توی این وضعیت بزنم بیرون.
با بازکردن در اتاق کارش، او را به داخل هدایت کرد و بعد خود به بیرون از اتاق رفته و به دنبال یافتن نازلی و دادن دستوری برای آماده کردن چاشت مناسب مهمان عزیزش، از او جدا گشت و او را میانه اتاق تنها گذاشت، آویر که تنها گشته بود، خود را گوشه‌ای از اتاق رسانیده و روی راحتی نشست و به بند و بساط مهیا شده در اتاق پسردایی‌اش نگریست، میز کار طراحی شده با جدیدترین مِتدهای اروپایی به همراه تجهیزات جدید روز، گرامافون شیک به همراه تلویزیون کشویی و قوطی‌های حاوی مایع سرخ رنگ با قدمت چند ساله نشان از این داشت که چندان هم به او سخت نمی‌گذرد؛ او و باشوان در ملک موروثی آوانسیان روزگار خوشی را می‌گذرانند و شاید تنها او و مادرش آواره غربت بوده و سختی‌های زندگی را تحمل می‌کردند.
موج افکارش با ورود پسردایی هفت خطش از تلاطم خود کاسته و در گوشه‌ای از ساحل آرامشش، سکنی گزید و حواسش را معطوف اویی ساخت که با لبخندی محفوظ بر ل*ب، خود را به او رسانده و مقابلش نشست.
با نشستنش، نگاه جدی‌اش را به پسر دایی خود داده، باشوک نیز با لبخند رو به او گفت:
- بالاخره بعد چند سال پیدات شد، نمیگی باشوان از دوری شکوه دق میکنه؟!
پوزخندی که می‌رفت تا لبانش را به بازی بگیرد را در نطفه خفه کرد و برخلاف میل باطنی‌اش گفت:
  • این دوری نیاز بود، اما الان اومدم که بمونم.
  • خوشحالم که می‌مونی.
خواست چیزی بگوید که تقی به در خورد و نازلی سینی به دست وارد شد و محتویات آن را روی میز مقابلشان چید، با سر تکان دادن باشوک، از آنجا دور شد.
***
دست بی جان پیرمرد را در دست گرفت و دو انگشتش را روی نبض او قرار داد، با حس ضربان کندی که از میان شاهرگ‌های او به سلول‌های عصبی دستش منتقل میشد، دریافت که قلب بیمارش چندان با او راه نخواهد آمد و به زودی خانواده‌اش را به مقصد دنیایی ابدی ترک خواهد گفت؛ اما او ظاهر خونسردش را حفظ کرد و دست پیرمرد را کنار بدنش رها ساخته و به سمت میزش قدمی برداشت؛ نوه پیرمرد که دخترکی شانزده ساله ریزه میزه بود، دست پدربزرگش را در دستانش فشرد و با نگاه اشکبارش به او زل زد؛ علی با حس سنگینی نگاه دخترک بیچاره که گویی به امید خبر خوش نزد او آمده؛ با آهی عمیق، برگه‌ای گشود و نسخه‌اش را درونش پیچید و رو به دخترک گفت:
- نگران نباش، حالش خوب میشه؛ فعلاً براش از دارویی که همراهمه می‌نویسم، بهش بده بخوره؛ سفارش میدم دوستم برام بیاره.
دخترک با شوق نشسته در چشمانش، اشکی که می‌رفت بر گونه‌اش چکه کند را با سر انگشت زدود و رو به او با لهجه شیرین کرمانجی زمزمه کرد:
- خدا خیرت بده دکتر، خدا هر چی می‌خوای بهت بده.
لبخند تلخش را کناری زد و برگه را امضا کرد و آن را دست دخترک داد و ادامه داد:
- فقط غذای سبک، آبپز و البته سالم بده بخوره، گوشت کمتر بخوره یا اصلاً نخوره، سعی کن بیشتر شربت نعنا بهش بدی بخوره؛ در ضمن می‌تونی زیاد از گیاهان دارویی و عرقیجات استفاده کنی که بهتر بشه.
دخترک لبخند غمگینی زد و زیر ل*ب «چشمی» زمزمه کرد و به سمت علی آمده، برگه را از دستش گرفته و داخل جیب بزرگ لباس محلی‌اش قرار داد؛ دقایقی بعد بود که به همراه پدربزرگش، اتاقک را ترک گفته و خود را به بیرون از آن رساند.
هوای سرد بیرون از اتاق، نشان از این داشت که همچنان آسمان، خیال آرام گرفتن ندارد و قرار است تا آخر زمستان ببارد؛ البته این وضعیت هوا برای اویی که از گرمای طاقت‌فرسای مناطق محروم می‌نالید، بسیار مورد پذیرش بود و از آن هم لذت می‌برد، اما نبود هیچ گونه وسیله گرمایشی مناسب، او را به ندرت به حس پشیمانی سوق میداد؛ چرا که از ظهر منتظر غلام بود تا به قولش وفا کرده و با بطری حاوی نفت پیدایش شود؛ حتی فکرش را نمی‌کرد که به مانند مردم کشورش، به دنبال نفت بدود و یا حتی منتظر قطره‌ای از آن باشد چرا که در خانه آن‌ها بساط شومینه و بخاری نفتی برقرار بود و حرف زدن از چراغ والر برای او بی‌معنا می‌نمود؛ حضور او در مناطق محروم در جنوب نیز به دوران تابستان گذشته برمی‌گردد که نیازش را به این مایع ارزشمند را کاملاً بی‌مورد می‌دانست.
برای بار چندم بود که گوشه کتش را به هم نزدیک می‌کرد، با خود فکر می‌کرد که باید حتماً برای تیرداد نامه‌ای بنویسد تا چند وسیله را برای او مهیا کند یا اینکه با تلگرافی به پدرش، از او بخواهد تا چند وسیله ضرور را برای او بفرستد. از جایش برخاست و به سمت کیف دستی خود رفته و کتابی را از آن خارج کرد، تصمیم گرفت تا آمدن غلام، کمی کتاب بخواند؛ شاید معجزه کلمات بتواند با قدرت خود حرارتی را به جانش تزریق کند و او را از این وضعیت برهاند.
مشغول که شد؛ دریافت که اعجاز کلمات نه تنها در کتاب آسمانی بلکه در کتاب‌های ساده پزشکی نیز هویدا می‌شوند و ذهن آدم آهنی زمینی را درگیر می‌کنند، گویی که هیچ ناراحتی و غمی او را درننوردیده است؛ همچنان مشغول بود که با صدای مهیبی از جای برخاست و کتاب را به گوشه‌ای از میز فرستاد؛ به سمت امواج برخاسته از صدای اکو شده در فضا پا تند کرد و با دیدن غلام که وسایل متعددی در دست دارد؛ گام دیگر به سویش برداشت؛ با نزدیک شدنش و دیدن کارتنی مملو از خوراکی‌های سرد و ساکی دیگر؛ خوشحال به سمتش دوید و گفت:
- دمت گرم بابا، دیگه کم‌کم داشتم از گرسنگی کلافه می‌شدم.
سپس کارتن حاوی خوراکی‌ها را از روی زمین برداشت و بی‌توجه به غلام که به خاطر سنگینی وسایل داخل دستش بر زمین کوبیده شده بود؛ به داخل اتاقک دوید تا گرمای جانش با سرمای هوا در نیامیزد و تعادل دمایی؛ گرمای بدنش را نرباید. غلام که از رفتار پزشک جدیدشان متعجب گشته بود، زیر ل*ب فحشی نثار او کرد چرا که به خاطر او مجبور به پذیرش سرمای طاقت فرسای آلیجان شده بود و حال با بی‌توجهی آن مرد و حتی نشنیدن کلامی تشکرآمیز از او؛ خودش را لعنت کرد که به خاطر موجودی چون او، اینگونه خود را به تلاطم وادار کرده است. از جای برخاست و خود را به داخل اتاقک انداخت؛ با برخورد چشمش به مرد مقابلش، لحظه‌ای بر جای ایستاد و تنها به دکتر تازه واردی خیره شد که چگونه خوراک لوبیای داخل کنسرو را با تمام وجود می‌بلعد؛ با خود فکر کرد که تمام پزشکان مملکت اینگونه مثل او و سلمان، پر خورند یا تنها شانس اهالی آلیجان است که با چنین اعجوبه‌های برخورد می‌کنند.
علی که نگاه متعجب و خیره او را دریافت کرده بود، در حالی که لقمه‌ای در دهانش را فرو میداد؛ رو به او گفت:
- چیه؟!
غلام شانه‌ای بالا انداخت و به سمت والر رفته و در حالی که مشغول ریختن نفت درون چراغش بود، رو به او گفت:
- مثل اینکه لوبیا دوست داری!
علی که در حال گرفتن لقمه‌ای دیگر بود، رو به او گفت:
- تو هم از دیشب فقط یه لیوان شیر خورده باشی و از قانون اون عمارت مسخره خبر نداشته باشی و هفت صبح خواب بمونی و یه صبحونه مفصل رو از دست بدی، تا عصر هم مجبور باشی تو این کلبه خرابه سر کنی؛ به این یه کنسرو لوبیا راضی میشی.
با پیچاندن شیر والر، شعله‌ی آن را کمی زیاد کرد و آن را جایی نزدیک مرد غرغروی مقابلش گذاشت تا حرارتش را به جان دکتر تازه وارد، وارد کرده و او را از عصبانیت نجات دهد؛ سپس به سمت میز او آمد و تکه نانی را از سبد برداشته و لقمه‌ای تپل از ظرف لوبیا برای خود فراهم ساخت و آن را وارد معده‌ی بیچاره‌اش کرد چرا که کم مانده بود او نیز همچون دکتر روی اعصاب، صدایش بلند شود. در حالی که فک مربعی‌اش در حصار لقمه دهانش بود، به سمت گوشه‌ی اتاق رفت و مقابلش روی زمین سرد، سّر خورد و خود را برای نشستن و استراحت دعوت کرد.
علی با نگاهی به ظرف مقابلش؛ که نصف محتویات داخل آن توسط غلام ربوده شده بود؛ رو به او کرد و مثل خودش گفت:
- مثل اینکه تو هم از لوبیا بدت نمیاد!
غلام در حال در آوردن کفش‌هایش، رو به او گفت:
- تو هم اگه مثل من مجبور می‌شدی از صبح توی این هوا، این همه راه رو بری عمارت تا نفت و وسیله و خورد و ریز بیاری و چیزی نخوری، از لوبیا خوشت می‌اومد.
علی توجهی به حرف او نداشت که سعی داشت جوابی چون خودش به خودش تحویل دهد؛ تمام حواس او در پی پای بو گرفته‌ای شد که در حصار جوراب نشسته‌ای قرار گرفته بود که ماسیدگی آن از چرک پایش از همین فاصله هویدا بود؛ با چندش دستش را روی بینی گذاشت و رو به او با تشر گفت:
- هی آقا، اون کفش رو زود پات کن، من شب اینجا می‌خوام بخوابما؟
غلام خنده‌ی کریهش را به نمایش گذاشت و بعد گفت:
  • خسته شدم، بذار یه استراحتی کنم.
  • استراحت چی حاجی! من همین الانشم دارم خفه میشم؛ جون هر کی دوست داری بکن پات اون کفشو.
غلام نوچی کرد و از مجدد پوتینش را پا زد و از جای برخواست، به سمت میز آمد و ته ظرف را درآورد و داخل دهانش فرستاد، رو به او با همان لحن گفت:
- نذاشتی استراحت کنم، ولی سهمم رو برداشتم؛ عزت زیاد.
و با گفتن این حرف، به بیرون از اتاقک پا گذاشت و در را پشت سرش کوبید؛ نگاهش را از دری که بسته شده بود به ظرف لوبیای خالی داد و زیر ل*ب تنها زمزمه‌ای کرد:
- گندبک!
 
آخرین ویرایش:
چشمه‌ی اشکش خشکیده بود، آنقدر آب از چشمانش کشیده بود که دیگر نایی برای بیدار ماندن نداشت، هرچند که اگر توانی هم برای باز گذاشتن آن دو لایه ظریفی که کره چشمانش را در آغو*ش خود نگه داشته بودند، داشت؛ این افکار مزاحمی که قصد پاره کردن تار و پود رگ‌های مغزش را داشتند؛ مانع از فرو رفتن او در اعماق عمیق آرامش می‌شدند.
از صبح که باشوک او را در اتاقش حبس کرده، تا اکنون هیچ کس سراغی از او نگرفته بود، مگر نه اینکه او تک دختر عمارت بود و نازش نزد باشوان خریدار داشت، اما اکنون چه کسی پیدا میشد که اشک دخترک را بزداید و قلب ناآرام او را آرام کند؟! از تصور اینکه برای داژیار اتفاقی افتاده باشد و او به خاطر جان انسانی چون او، اینگونه به این وضعیت گرفتار شده است، ماهیچه متلاطم سینه‌اش به تقلا گرفتار می‌آمد و انگار که از بلندای سکویی بر زمین سقوط کند؛ درون او را چون سیری جوشیده در سرکه به هیجان و اضطراب وا می‌داشت.
همین امر موجب میشد که گاهی از جای برخاسته، طول و عرض اتاق را طی کند و گاهی نیز از زور خستگی مجدد بنشیند و غصه‌ی اتفاقات پیش آمده را بخورد.
در حال کنکاش خود بود که نگاهش به چرخ خیاطی گوشه‌ی اتاق افتاده بود؛ لبخندی تلخ از جنس دلتنگی بر لبانش نقش بست که پشت بند آن نگینی از اقیانوس طوفانی چشمانش بر گونه سرازیر شد و او را وادار به برخاستن کرد تا پس از مدت‌ها به چرخ اهدایی پدرش که سال گذشته به خاطر سفرش به فرانسه، برای او آورده بود، دستی بکشد؛ با لم*س شاسی چرخ و جای سوزن و قرقره‌های آویزان از دسته چرخ؛ نفسی عمیق کشید؛ یادش آمد که دقیقاً سه ماهی میشد که دستش به آن نخورده و کاپشن داژیار، بهانه‌ی مناسبی بود که دستانش بر چرخ گردان پارچه‌ها، بوسه زند و مهارتش را به رخ معشوق رساند.
با نگاهی به اتاقش دریافت که پارچه‌ای در دست ندارد تا کارش را شروع کند، اما تصمیم گرفت الگوی مدلی که در نظر دارد را بر روی برگه ترسیم کند تا بعد با آرامش به تولید آن همت گماشته و نتیجه اثربخشش را به مرد این روزهای قلبش تقدیم کند.
به نظرش اورکت خاکستری رنگ می‌توانست اندام ورزیده او را قاب و بیش از این دل و دین او را به بازی بگیرد. لبخندی که در این بیست و چهار ساعت برای نمایش روی چهره‌اش، بی‌سابقه می‌آمد؛ با این فکر بر چهره‌اش شکفت؛ چرا که برق چشمانش به راحتی می‌توانست فضای غم گرفته اتاقک را که ناشی از کشیدن پرده‌های ضخیم و پنهان شدن چند روزه خورشید پشت ابرهای برف‌زا بود، روشن سازد و او را برای شروعی دوباره امیدوار کند.
ساعتی را مشغول ترسیم الگو بر روی کاغذهای کاهی مقابلش بود، آنچنان که گذر زمان را نفهمد و عبور عقربه‌های سهمگین زمان را از صلاة ظهر احساس نکند؛ همین دلیلی بود که پس از برداشتن سرش از روی کاغذ زیر دستش، صدای لغزیدن استخوان‌های ریز موجود در ناحیه‌ی گردنش، او را متوجه دردناک بودن آن ناحیه گرداند و دست از کار بکشد. اما به محض بلند کردن سرش، متوجه چرخیدن کلید در قفل در اتاق شد، همین کافی بود تا مهیج از جای برخیزد و نگاهش را به در اتاق بدوزد؛ با باز شدن در و متعاقب آن پر رنگ شدن حضور باشوک؛ نگاه دلخورش را به او دوخت؛ اما با رد شدن تیر غم موجود در نگاهش از نگاه باشوک و اصابت کردن آن به جایی خلاف چشمان باشوک؛ فهمید که برادرش چندان به دل او راه نخواهد آمد و همچنان به خاطر اتفاق روز گذشته باید به او و پدرش پاسخگو باشد چرا که برادرش، مسکوت داخل شده و بی‌توجه به التماس چشمان خواهرش، در را پشت سرش بست و در جایی نزدیک او و روی لبه‌ی تخت نشست و پس از کمی مکث، رو به او نجوا کرد:
- عمه اومده.
با شنیدن نام «عمه» آه از نهادش برآمد و این آه با شنیدن حرف بعدی او، اوج گرفت و به عرش اعلی پیوست:
- آویر هم اومده.
با لکنت زمزمه کرد:
  • به این زودی ؟!
  • هشت سال زوده؟!
  • نه، من منظورم...
  • بهتره به حضورشون عادت کنی، بعدشم آویر از لحظه‌ای که اومده، سراغت رو می‌گیره، بهتره زودتر این بند و بساط آبغوره گیری‌ات رو تموم کنی تا عمه و پسرش، باری نشن روی دوش همه‌ی حراف‌های عمارت.
از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت، اما قبل از خروجش؛ مکثی کرده و به سمت او برگشت و نگاهش را به نگاه دخترک داد و زمزمه وار گفت:
- فقط دعا کن که دستم به داژیار نرسه، خودم حقش رو میذارم کف دستش.
و با گفتن این حرف از اتاق بیرون زد و در را به هم کوبید؛ او رفت اما ندید که با رفتنش، دخترک را به یکباره بر زمین کوبید.
 
آخرین ویرایش:
صدای تق تق کفش‌های مخمل رو فرشی‌اش، در فضا اکو میشد و این خبر را به اهالی خانه می‌رساند که دختر یکی یکدانه‌شان در حال تشرف است، دختری عزیز کرده که این روزها حال دیگری داشت و کسی درمانی برای حال دگرگون او سراغ نداشت.
با ورودش به سالن اصلی، نگاه آویر را به سمت خود کشاند، اما او که در بدو ورود نگاه تیره‌اش را به زیر کشانده بود، متوجه نگاه خیره پسر عمه‌اش نشد، حتی سنگینی نگاهش را حس نکرد؛ آنقدر از فکر داژیار سرشار گشته بود که متوجه نگاه پسرعمه‌ای که چندان منتظر آمدنش نبود؛ نشود، متوجه صدای قربان صدقه تظاهرانه عمه‌اش شد؛ او نیز مجبور به رخ نمایی شده و بالاخره اتصال نگاهش را از زمین کنده و به چهره شاداب عمه‌اش داد.
در آغو*ش شکوه که فرو رفت، ل*ب‌هایش را به خنده‌ای مصنوعی نقش داد و وقتی از او فاصله گرفت، از روی اجبار، نگاهش را به پسرعمه‌اش داد؛ آویر که تیر نگاه او را دریافت کرد؛ سعی کرد صدای پرتپش قلبش را نادیده گرفته و مثل همیشه با اعتماد به نفس همراهش پیش قدم شود:
- سلام دختر دایی.
سری تکان داد و زیر ل*ب جوابش را داد:
- سلام پسر عمه، خوش اومدین.
شکوه دست او را در دست گرفت و جایی در کنار خود نشاند و به او گفت:
- چه خانوم شدی، ماشاءالله؛ دیگه وقتشه که تاج عروس رو بذاریم روی سرت؛ مگه نه داداش؟
نگاه دخترک به همراه جمعیت نشسته در سالن به باشوانی متصل شد که حال با لبخندی محو به دخترش که در آغو*ش شکوه حل میشد، خیره بود؛ باشوان نیز لبخندش را عمق بخشید و رو به شکوه گفت:
- من که ملکه‌ی قلبم رو به کس کسونش نمیدم آبجی.
شکوه نگاه معناداری به پسرش انداخت و گفت:
- بله داداش، ما هم توی دور و برمون پسر خوب کم نداریم، فقط کافیه کمی دقت کنین.
باوان بی‌توجه به حرف عمه‌اش، رو به او گفت:
- نگران نباش عمه جون، من فعلاً دردونه باشوان‌ خان باقی می‌مونم؛ نیازی به این صحبت‌ها نیست.
شکوه او را بیشتر فشرد و گفت:
  • عزیز باشوان، عزیز من هم هست؛ مگه نه داداش؟
  • لطف داری آبجی.
شکوه متظاهرانه ادامه داد:
- حقیقته داداش، این دختر هنوز هم مثل بچگی‌هاش دلبری می‌کنه.
باوان که از تعاریف بی‌مورد او، معذب شده بود؛ در جای خود، کمی جابه جا شد و سرش را به زیر افکند؛ هرچند که عمه‌اش بی‌ملاحظه‌تر از آن بود تا فکر حال دگرگون شده او را درک کند؛ اما هر چه که بود از سنگینی نگاه پسر عمه‌اش بهتر بود؛ مادر و پسر قصد داشتند از همین لحظات اول، او را خجالت زده کرده و در زیر زمین فرو برند. سعی کرد با گفتن حرفی از آن‌جا دور شود و پی آسکی را بگیرد تا بداند کجاست، از ظهر که برادرش را آنطور و با آن حال دیده بود، هزاران فکر ریز و درشت را به نیم‌کره مغزش مهمان کرده و تا زمانی که از اتفاقات پیش آمده خبر نمی‌گرفت راحت نمی‌نشست؛ به جز او، داژیار نیز به گونه‌ای دیگر فکر او را مشغول کرده بود و این برای او سنگینی دیگری داشت؛ بنابراین تصمیم گرفت آن‌ها را ترک گفته و در پی دوست همراهش، عمارت را به جست و جو بپردازد.
بنابراین لبخندی به شکوه زده و از جایش برخاست، تا همین الانش هم زیادی در انتظار خبری از پیرامونش، صبر کرده بود؛ با بلند شدنش، شکوه رو به او گفت:
  • کجا عمه جون، به همین زودی پا شدی که!
  • من رو ببخشید عمه جون، آسکی پیداش نیست باید ببینم کجاست.
با گفتن این حرف، نگاه منظوردارش را به برادری داد که برخلاف همیشه مسکوت در گوشه‌ای نشسته و خیرگی او به خود را شکار می‌کند؛ اما صحبت شکوه نگذاشت تا غضب نگاه برادرش را به خود بگیرد چرا که سریعاً از او روی برگردانده و خود را متمرکز شکوه کرد:
- تو دیگه خانمی شدی برای خودت، حیف نیست هنوز با این کلفت بی‌جیره و مواجب می‌گردی؟!
با شنیدن این حرف از زبان شکوه اخمی بر چهره راند و غضبناک نگاهش کرد؛ خشم نگاه دخترک آنقدر سنگین بود که بخواهد دست مشت شده باشوک را نیز با خود حمل کرده و ضربه‌اش را بر دهان عمه بی‌چیز خود، کند. اما سعی کرد خود را کنترل کرده و چیزی نگوید؛ باشوک با زمزمه‌اش او را از مخمصه پیش آمده رهانید و این اولین باری بود که او نجات دهنده‌اش شده بود:
- عمه جان، اون دختر بیمار بود و باوان هم نگرانشه.
باوان نیز در تأیید حرف برادرش، برخلاف میل باطنی‌اش لبخندی به روی شکوه زده و رو به او ل*ب زد:
- می‌رسم خدمتتون.
و با گفتن این حرف از جمع فاصله گرفت و خود را به طبقه‌ی میانی رساند؛ با رهایی از جمع و فضای خفقان آور به وجود آمده بین آن‌ها؛ نفسی از سر آسودگی کشیده و با چرخاندن سر، به دنبال یافتن کسی؛ کنجکاوانه اطراف را رصد کرد؛ با دیدن نازلی؛ دوان خود را به او رسانید و رو به او گفت:
- آسکی، آسکی رو ندیدی؟!
نازلی رو به او گفت:
- وقتی ارباب‌زاده باشوک از مریض‌خونه آوردنش، بردنش اتاق خودشون.
باوان متعجب ل*ب زد:
- چی؟! مریض خونه؟!
نازلی نگران و از سر احتیاط به پشت سر او نگاهی انداخت؛ سپس با دریافت شرایط امن ایجاد شده، رو به او تمام ماوقع را شرح داد؛ باوان با شنیدن تک تک کلمات خارج شده از دهان او، نگران‌تر شده و بعد با کنار زدن او، خود را به اتاق باشوک رسانید.
با ورودش به اتاق، دخترک ترسیده و همراه خود را نشسته بر تخت یافت.
آسکی با دیدن دوست دیرینه‌ خود، چشمه‌ی اشکش به جوشش درآمد و دوستش را نگران‌تر از آنی که بود، کرد؛ باوان با دیدن او که به شدت می‌گرید، سریعاً واکنش نشان داده و به سمتش دوید و او را در آغو*ش خود کشید؛ آسکی با یافتن شانه‌ی امن رفیق دیرینه‌اش؛ به راحتی بانگ هق هق سر داد و از روی راحتی خیال گریست؛ باوان نگران از وضع او، بیشتر او را در آغوشش فشرد و تنها سکوت کرده به وضعیت هولناک و نگران کننده‌ی او می‌نگریست.
با آرام گرفتن او، آسکی را از آغو*ش خود خارج کرد و دستش را دو طرف صورت دخترک گذاشت و رو به او زمزمه کرد:
- آسکی چی بو؟! (چه اتفاقی برای آسکی جانم افتاده؟)
دخترک نیز همچون او ل*ب زد:
  • ایز دیتیرسیم. ( می‌ترسم)
  • جی چی؟! ( از چی؟!)
در حالی که قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش روان بود و لُچَک آبی رنگش را مرطوب می‌ساخت، با دلهره خیره به او ادامه داد:
- جی باشوک. ( از باشوک).
با شنیدن وقایع تلخ از زبان آسکی، بهت زده به دیوار سفید گچی ‌مقابلش خیره شده و تنها آوایی را زمزمه می‌کرد:
- امکان نداره!
آسکی دست او را در دست فشرد و با دلهره گفت:
- تو رو خدا نذار با من کاری داشته باشه؛ خواهش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
دخترک که از ترس می‌لرزید را در آغو*ش گرفت؛ تا به حال او را اینگونه مستأصل ندیده بود؛ خود نیز دچار شک شده بود؛ از اینکه اینگونه به زندگی خود و دیگران با یک تصمیم نابهنگام، گند زده؛ از خود متنفر گشته بود؛ چرا که با رفتن ناگهانی‌اش به سوی زانکو، آرامش کم پیدای عمارت را خاموش کرده و حال با وجود عمه و پسر عمه‌ی نامتعادلش، آشفته بازار داخل ملک آوانسیان، بیش از پیش در مقابل آن‌ها قد علم کرده و او را بیش از قبل، به تحمل وادار می‌کرد؛ اما وضعیت آسکی رفیق همیشه همراهش، چیزی نبود که بخواهد از آن چشم پوشی کند.
او را از آغو*ش خود جدا کرد و با دست‌هایش، اشک جاری بر گونه‌ی دوستش را خاموش کرد؛ رو به او با جدیت ادامه داد:
- ببین چی دارم بهت میگم، تو باید قوی باشی؛ ضعف تو یعنی قدرت دادن به باشوک، من نمی‌ذارم دست باشوک به تو بخوره، فهمیدی؟!
حرفش هنوز در دهانش خارج نشده، باشوک به ناگاه وارد اتاق شد و با بستن آن به پشت سر، خود را به سمت آن‌ها کشاند و غضب نگاهش، آن‌ها را مورد هدف قرار داده و رو به او با پوزخندی کفی زده و گفت:
- به به، می‌بینم خواهر سر به زیر و مظلومم؛ شیر شده و از کلفتش محافظت میکنه؛ ببینم دیگه چی تو چنته داری؟!
باوان، نگران و ترسیده دستانش را حایل بدن آسکی که از حضور ناگهانی او، آن هم مقابل باوان ترسیده بود کرد و سعی کرد غبار ترس را از چهره مضطربش برهاند؛ بنابراین با لرزش اندک درون صدایش زمزمه کرد:
- نمی‌ذارم به اون صدمه بزنی.
ابروی بالا رفته باشوک، به او جرئت حرف دیگری نداد و منتظر گفتمان برادرش شد، اما باشوک با پوزخندی رو به او گفت:
- تو! فکر می‌کنی اینقدر از تو ترس دارم که نتونم کاری کنم؟
باوان با وقاحت برادرش بر خود لرزید؛ اما همچنان در حفظ موضع خود، ادامه داد:
  • تو که ننگت میشه با کلفت جماعت بگردی، پس چی شد؟!
  • زبونت دراز شده، نذار خودم کوتاهش کنم.
دختر بی‌توجه به او از جایش برخاست و رو به برادرش ایستاد و تأکیدوارانه گفت:
- نمی‌ذارم بهش آسیب برسونی.
پوزخند برادرش سنگین‌تر شد، این را از خشم نگاهش به خوبی دریافت کرد، اما گفته او، او را بیشتر مضطرب کرد:
  • برای کسی که از تو آتو داره، کُری نخون؛ چون احتمال نمی‌ده زندگی‌ات رو جهنم نکنه.
  • باورم نمیشه تو این حرف رو می‌زنی!
  • باورت بشه، چون چندان غیر قابل باور نیست؛ اونقدر احمقی که فکر نکردی نه تنها من، بلکه تمام عمارت فهمیدن که بین تو و داژیار خبراییه؛ نکنه با هم قرار گذاشته بودین که....
از شدت خشم، اختیارش را از دست داد و نتوانست فرمان مغزش را کنترل کند؛ چرا که عصب‌های دست به تبعیت از دستور مغز؛ به خود جنبیدند و آن را وادار به کوبیدن ضربه‌ای پیش‌قدم کردند؛ صدای محکم کشیده او؛ آنقدر محکم بود که صدای سکسکه آسکی، نفس‌های باشوک و قلب پر تپش باوان را به سکوت دعوت کند و جمع سه نفره‌شان را در بهت فرو ببرد‌.
آتش کینه‌ی درون نگاه باشوک با ضربه او، به جوشیدن دعوت شد و او را به ضربه‌ای به مراتب سخت‌تر دعوت می‌کرد؛ اما با پوزخندی عمیق سعی در کنار زدن این حس آزاردهنده داشت چرا که او ضربه‌ای مهلک را برای او در نظر داشت، او می‌توانست باوان را بر زمین کوبیده و از روی خرده‌های جمع شده‌اش رد شود؛ بنابراین رو به او گفت:
- ضرب دستت بد نبود، اما بهت یاد میدم چجوری باید ضربه بزنی که صدای طرف مقابلت رو خاموش کنی؛ فعلاً زوده؛ زمانی اینو بهت یاد میدم که کل عمارت از راز دل تک دختر باشوان خبردار بشن؛ چطوره؟ اینجوری محکم‌تره، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین