سری تکان داد و به سمت چراغ نفتی آمد و با نفتی که در اختیار داشت، نفت آن را پر کرد تا بتواند فضای گرمی را برای محل زندگی دکتر فراهم کند.
او پس از خداحافظی از دکتر، از آنجا رفت و دکتر نیز با گرم شدن سطحی بدنش به فضای داخلی اتاقک مقابلش نگاهی انداخت؛ اتاقی که در آن قرار داشت که دارای سقفی گنبدی شکل بود و زمین بدون موکت آن، سرمای بیشتری را در خود ذخیره میساخت، درون اتاقک، یک دراور آهنی قرار داشت که داخل آن مقداری سروم نمک، باند، چسب و بتادین؛ به همراه چند داروی مسکن قرار داشت و این نشان میداد که پزشک قبلی، وسایل ضرور خود را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح داده است.
سری از روی تأسف تکان داد و از جای برخاست، فعلاً نمیتوانست در این شرایط برای فضای داخلی کلبه کاری کند، اما میتوانست که جای دنجی برای خود تهیه کند تا از سرما هلاک نشود! بنابراین به سمت وسایل موجود رفت؛ میزی که گوشهای از سالن و کنار پنجره بود را به نقطهای دور از پنجره قرار داد و بقیهی وسایل به همراه دراور قابل هدایت آهنی را در گوشهای کنار هم قرارشان داد؛ خود نیز در پشت میز و روی زیلوی نمدی که پیشتر در اتاقک قرار داشت، نشست و زانوانش را در آغو*ش کشید؛ سعی کرد درون ذهنش افکار نامنظمش را سامان دهد و به حال این اتاقک پا در هوا فکری کند؛ قطعا به تنهایی نمیتوانست از پس این اتاقک خرابه برآید، بنابراین مجبور میشد که برای کمک، روی دوست و همکار چند سالهاش تیرداد حساب باز کند؛ اما فعلاً میبایست به تنهایی در اینجا مینشست و برای یخ نکردنش دعا میخواند.
لحظهای برای گرمای طاقت فرسایی که در جنوب مجبور به تحمل میشد و تا به اون لحظه از آن فراری بود، دلش ضعف رفت؛ با خود فکر میکرد که تنفرش از گرما، او را به چنین موقعیتی رسانده و حال باید جور ناشکری خود را پس دهد؛ اما خب طبع گرمش قطعاً پذیرای گرمای مجدد هرمزگان و مناطق محروم آنجا نبود؛ سرمای کردستان را به مراتب بهتر از گرمای هرمزگان میتوانست تحمل کند؛ بنابراین قدری خود را به چراغ نفتی نزدیکتر کرد تا گرمای دلانگیزش را بیشتر به آغو*ش بکشد.
****
با احساس سرمای شدیدی که نوک انگشتانش را به بازی گرفته بود، از نبرد چشمانش که سخت او را به خفتن دعوت میکرد، دست کشید و به بدن کوفته و خستهاش تکانی داد، انگار شب گذشته را ندیده بود که مجدد روز دیگری پیش رویش به نمایش درآمده بود.
با کمی کشمکش با خود، از جای بلند شد؛ با احساس جای نرمی که تا پیش از این تجربهاش نکرده بود، در ابتدا تعجب جایش را به احساس درد در ناحیهی ساق پا داد و مسکوت به فضای روشن اتاقی که در آن قرار داشت، خیره شد؛ هر روز صبح مجبور میشد که زودتر از طلوع خورشید بیدار شود و نفت چراغ گوشهی اتاق را عوض کند، اما امروز کمی بیشتر خوابیده بود و برای تعویض نفت، اقدامی نکرده بود.
سعی کرد کمی بیشتر فکر کند و موقعیت را درک کند، او در اتاقی بزرگ که دارای وسایل قیمتی با ارزش بود، قرار داشت؛ ابتدا مکان را نشناخت اما با دیدن تصویر پردههای زرشکی ضخیم عمارت که مخصوص فصل زمستان بودند، به تدریج دریافت که درون اتاقی از فضای عمارت جای خوش کرده و این برایش عجیب بود که چگونه اربابزاده او را در چنین جایی راه داده است، با خود فکر کرد شاید دخترک سر به هوا آتشی به پا کرده است؛ بنابراین با تأمل توأم با نگرانی از جای برخاست و به قصد رسیدن به در اتاق گام برداشت.
کمی نگذشت که سرگیجه امانش را برید و قبل از اینکه به در اتاق برسد، بر زمین سقوط کرد؛ سقوط او آنقدر پر سر و صدا بود که ظرفی را از روی عسلی کنار اتاقک بر زمین بکوبد و ندیمه پشت اتاق را هشیار کند و به اتاق بفرستد؛ اما او که از این احساس ضعف بیزار بود، تقلای دیگری کرد و از جای بلند شد، اما بار دیگر بر زمین کوبیده شد و همین موضوع ندیمه را به تقلا واداشت تا مشاور را بخواند.
با ایجاد همهمه در داخل اتاق طبقه پایین، باشوک که در حال کنکاش برگههای زیر دست خود بود، آنها را رها کرد و به سمتی که امواج صدا را تولید کردند، شتافت؛ با دیدن داژیاری که به دیوار اتاق تکیه زده و خواهرش که مقابل او ایستاده و به گریه میپردازد و جمعی از ندیمهها به همراه مشاور پدرش، ابرویی بالا انداخت و به آنها نزدیک شد.
با نزدیک شدنش، ندیمهها به کناری رفتند و او رو به مشاور گفت:
- اینجا چه خبره؟
مشاور به داژیار اشاره کرد:
- اون سرگیجه داره، حال مساعدی نداره و نمیتونه درست راه بره.
- خب دکتر رو خبر کنید!
- دکتر همراه غلام به مریضخونه رفته.
با عصبانیت داد زد:
-کی دکتر رو فرستاده بره؟! اصلا توی این وضعیت برای چی باید بره؟!
-پدرتون فرستادنشون، قرار شد که اون هم به مریض خونه منتقل بشه.
باوان در حالی که به هق هق افتاده بود، گفت:
- اون نمیتونه حرکت کنه، باید مداوا بشه؛ مگه میتونه این همه راه رو تا کلبه بره ؟!
با عصبانیت به سمت خواهرش که علنا در مقابل این همه ندیمه گریه میکرد و علتش را هم نمیدانست، رفت و در صورتش غرید:
- تکلیفت رو مشخص میکنم، فعلاً برو توی اتاقت.
باوان ترسیده از لحن عصبی برادرش، زمزمه کرد:
-اما....
- سریع!
باوان دیگر راهی برای ماندن نداشت، بنابراین راه خود را پیش گرفت و وارد اتاقش شد؛ باشوک نیز پس از رفتن او، با اعصابی متشنج به سمت دانیار که کنار برادر خود نشسته بود و نگران او را مینگریست، نگاهی انداخت و گفت:
- فعلاً ببرش همونجا تا استراحت کنه، بعد که بهتر شد، میبریمش مریضخونه.
سپس رو به مشاور کرد و گفت:
- چرا دکتر رفته؟ اینجا چرا اینقدر به هم ریخته است؟
مشاور نیز ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مردم اعتراض کردند که به خاطر نبود سلیمان، نیاز به پزشک دارند، با دیدن دکتر اون هم در شب گذشته، درخواست کردند که دکتر به محل کارش برگرده.
باشوک با عصبانیت، چنگی به موهایش زد و گفت:
- فعلاً این جا رو جمع کن و ببرش تا استراحت کنه تا دوباره دکتر پیداش بشه.
و با این حرف، از آنجا دور شد تا تکلیفش را با باوان روشن کند.
به اتاق او که رسید، به ضرب در را گشود؛ با دیدن خواهرش که بالشت تختش را به آغو*ش دارد و به شدت میگیرد، متعجب در حالی که از شدت عصبانیت نبض شقیقهاش رو به پاره شدن بود، گفت:
- چته؟!
باوان که از حضور ناگهانی او، ترسیده و هراسان به نظر میرسید؛ بالشت را رها کرد و از روی تختش بلند شد، اما همچنان نمیتوانست مانع از ریزش مرواریدهای چشمانش شود و همین دلیلی بر فریاد باشوک شد:
- چرا گریه میکنی؟!
گوشهایش را گرفت و هقهقش را در گلو خفه کرد و همین امر باعث شد تا باشوک سمتش رفته و دستهایش را از روی گوشش بردارد، رو به او غرید:
- گریه نکن، فقط بگو چته؟!
او با تته پته گفت:
- چیزی نیست.
- که چیزی نیست آره؟!
باوان چیزی نگفت و باشوک به سمت در اتاق رفت اما قبل از او گفت:
- خوبه، اگه چیزی نیست من از ندیمهات میپرسم که آیا هست یا نیست.
و با گفتن این حرف در اتاق را بست و آن را از پشت قفل کرد.
باوان با ترس به سمت در قدم گذاشت تا مانع از قفل شدنش شود، اما دیر شده بود و باشوک کار خود را کرده بود، رو به او با وحشت گفت:
- باشوک، در رو باز کن؛ مگه من چه کار کردم؟! باشوک خواهش میکنم در رو باز کن.
	
	
				
			او پس از خداحافظی از دکتر، از آنجا رفت و دکتر نیز با گرم شدن سطحی بدنش به فضای داخلی اتاقک مقابلش نگاهی انداخت؛ اتاقی که در آن قرار داشت که دارای سقفی گنبدی شکل بود و زمین بدون موکت آن، سرمای بیشتری را در خود ذخیره میساخت، درون اتاقک، یک دراور آهنی قرار داشت که داخل آن مقداری سروم نمک، باند، چسب و بتادین؛ به همراه چند داروی مسکن قرار داشت و این نشان میداد که پزشک قبلی، وسایل ضرور خود را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح داده است.
سری از روی تأسف تکان داد و از جای برخاست، فعلاً نمیتوانست در این شرایط برای فضای داخلی کلبه کاری کند، اما میتوانست که جای دنجی برای خود تهیه کند تا از سرما هلاک نشود! بنابراین به سمت وسایل موجود رفت؛ میزی که گوشهای از سالن و کنار پنجره بود را به نقطهای دور از پنجره قرار داد و بقیهی وسایل به همراه دراور قابل هدایت آهنی را در گوشهای کنار هم قرارشان داد؛ خود نیز در پشت میز و روی زیلوی نمدی که پیشتر در اتاقک قرار داشت، نشست و زانوانش را در آغو*ش کشید؛ سعی کرد درون ذهنش افکار نامنظمش را سامان دهد و به حال این اتاقک پا در هوا فکری کند؛ قطعا به تنهایی نمیتوانست از پس این اتاقک خرابه برآید، بنابراین مجبور میشد که برای کمک، روی دوست و همکار چند سالهاش تیرداد حساب باز کند؛ اما فعلاً میبایست به تنهایی در اینجا مینشست و برای یخ نکردنش دعا میخواند.
لحظهای برای گرمای طاقت فرسایی که در جنوب مجبور به تحمل میشد و تا به اون لحظه از آن فراری بود، دلش ضعف رفت؛ با خود فکر میکرد که تنفرش از گرما، او را به چنین موقعیتی رسانده و حال باید جور ناشکری خود را پس دهد؛ اما خب طبع گرمش قطعاً پذیرای گرمای مجدد هرمزگان و مناطق محروم آنجا نبود؛ سرمای کردستان را به مراتب بهتر از گرمای هرمزگان میتوانست تحمل کند؛ بنابراین قدری خود را به چراغ نفتی نزدیکتر کرد تا گرمای دلانگیزش را بیشتر به آغو*ش بکشد.
****
با احساس سرمای شدیدی که نوک انگشتانش را به بازی گرفته بود، از نبرد چشمانش که سخت او را به خفتن دعوت میکرد، دست کشید و به بدن کوفته و خستهاش تکانی داد، انگار شب گذشته را ندیده بود که مجدد روز دیگری پیش رویش به نمایش درآمده بود.
با کمی کشمکش با خود، از جای بلند شد؛ با احساس جای نرمی که تا پیش از این تجربهاش نکرده بود، در ابتدا تعجب جایش را به احساس درد در ناحیهی ساق پا داد و مسکوت به فضای روشن اتاقی که در آن قرار داشت، خیره شد؛ هر روز صبح مجبور میشد که زودتر از طلوع خورشید بیدار شود و نفت چراغ گوشهی اتاق را عوض کند، اما امروز کمی بیشتر خوابیده بود و برای تعویض نفت، اقدامی نکرده بود.
سعی کرد کمی بیشتر فکر کند و موقعیت را درک کند، او در اتاقی بزرگ که دارای وسایل قیمتی با ارزش بود، قرار داشت؛ ابتدا مکان را نشناخت اما با دیدن تصویر پردههای زرشکی ضخیم عمارت که مخصوص فصل زمستان بودند، به تدریج دریافت که درون اتاقی از فضای عمارت جای خوش کرده و این برایش عجیب بود که چگونه اربابزاده او را در چنین جایی راه داده است، با خود فکر کرد شاید دخترک سر به هوا آتشی به پا کرده است؛ بنابراین با تأمل توأم با نگرانی از جای برخاست و به قصد رسیدن به در اتاق گام برداشت.
کمی نگذشت که سرگیجه امانش را برید و قبل از اینکه به در اتاق برسد، بر زمین سقوط کرد؛ سقوط او آنقدر پر سر و صدا بود که ظرفی را از روی عسلی کنار اتاقک بر زمین بکوبد و ندیمه پشت اتاق را هشیار کند و به اتاق بفرستد؛ اما او که از این احساس ضعف بیزار بود، تقلای دیگری کرد و از جای بلند شد، اما بار دیگر بر زمین کوبیده شد و همین موضوع ندیمه را به تقلا واداشت تا مشاور را بخواند.
با ایجاد همهمه در داخل اتاق طبقه پایین، باشوک که در حال کنکاش برگههای زیر دست خود بود، آنها را رها کرد و به سمتی که امواج صدا را تولید کردند، شتافت؛ با دیدن داژیاری که به دیوار اتاق تکیه زده و خواهرش که مقابل او ایستاده و به گریه میپردازد و جمعی از ندیمهها به همراه مشاور پدرش، ابرویی بالا انداخت و به آنها نزدیک شد.
با نزدیک شدنش، ندیمهها به کناری رفتند و او رو به مشاور گفت:
- اینجا چه خبره؟
مشاور به داژیار اشاره کرد:
- اون سرگیجه داره، حال مساعدی نداره و نمیتونه درست راه بره.
- خب دکتر رو خبر کنید!
- دکتر همراه غلام به مریضخونه رفته.
با عصبانیت داد زد:
-کی دکتر رو فرستاده بره؟! اصلا توی این وضعیت برای چی باید بره؟!
-پدرتون فرستادنشون، قرار شد که اون هم به مریض خونه منتقل بشه.
باوان در حالی که به هق هق افتاده بود، گفت:
- اون نمیتونه حرکت کنه، باید مداوا بشه؛ مگه میتونه این همه راه رو تا کلبه بره ؟!
با عصبانیت به سمت خواهرش که علنا در مقابل این همه ندیمه گریه میکرد و علتش را هم نمیدانست، رفت و در صورتش غرید:
- تکلیفت رو مشخص میکنم، فعلاً برو توی اتاقت.
باوان ترسیده از لحن عصبی برادرش، زمزمه کرد:
-اما....
- سریع!
باوان دیگر راهی برای ماندن نداشت، بنابراین راه خود را پیش گرفت و وارد اتاقش شد؛ باشوک نیز پس از رفتن او، با اعصابی متشنج به سمت دانیار که کنار برادر خود نشسته بود و نگران او را مینگریست، نگاهی انداخت و گفت:
- فعلاً ببرش همونجا تا استراحت کنه، بعد که بهتر شد، میبریمش مریضخونه.
سپس رو به مشاور کرد و گفت:
- چرا دکتر رفته؟ اینجا چرا اینقدر به هم ریخته است؟
مشاور نیز ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مردم اعتراض کردند که به خاطر نبود سلیمان، نیاز به پزشک دارند، با دیدن دکتر اون هم در شب گذشته، درخواست کردند که دکتر به محل کارش برگرده.
باشوک با عصبانیت، چنگی به موهایش زد و گفت:
- فعلاً این جا رو جمع کن و ببرش تا استراحت کنه تا دوباره دکتر پیداش بشه.
و با این حرف، از آنجا دور شد تا تکلیفش را با باوان روشن کند.
به اتاق او که رسید، به ضرب در را گشود؛ با دیدن خواهرش که بالشت تختش را به آغو*ش دارد و به شدت میگیرد، متعجب در حالی که از شدت عصبانیت نبض شقیقهاش رو به پاره شدن بود، گفت:
- چته؟!
باوان که از حضور ناگهانی او، ترسیده و هراسان به نظر میرسید؛ بالشت را رها کرد و از روی تختش بلند شد، اما همچنان نمیتوانست مانع از ریزش مرواریدهای چشمانش شود و همین دلیلی بر فریاد باشوک شد:
- چرا گریه میکنی؟!
گوشهایش را گرفت و هقهقش را در گلو خفه کرد و همین امر باعث شد تا باشوک سمتش رفته و دستهایش را از روی گوشش بردارد، رو به او غرید:
- گریه نکن، فقط بگو چته؟!
او با تته پته گفت:
- چیزی نیست.
- که چیزی نیست آره؟!
باوان چیزی نگفت و باشوک به سمت در اتاق رفت اما قبل از او گفت:
- خوبه، اگه چیزی نیست من از ندیمهات میپرسم که آیا هست یا نیست.
و با گفتن این حرف در اتاق را بست و آن را از پشت قفل کرد.
باوان با ترس به سمت در قدم گذاشت تا مانع از قفل شدنش شود، اما دیر شده بود و باشوک کار خود را کرده بود، رو به او با وحشت گفت:
- باشوک، در رو باز کن؛ مگه من چه کار کردم؟! باشوک خواهش میکنم در رو باز کن.
			
				آخرین ویرایش: