در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دخترک دندان قروچه‌ای کرد و رو به او غرید:
- خیلی هم خوشبین نباش، چون زودتر از من، گند پسر ارباب برملا میشه؛ فکر می‌کنی داشتن یه دختر رعیت به عنوان همسر؛ می‌تونه باشوان رو خوشحال کنه؟ این تنها چیزیه که اجازه فرمانروایی آلیجان رو از تو می‌گیره و نصیب آویر می‌کنه.
باشوک از جسارت خواهرش، ل*ب‌هایش را بر هم فشرد و با نیافتن پاسخی دندان شکن برای او، نگاه نفرت بارش را از او گرفت و بعد خود را به بیرون از اتاق پرتاب کرد؛ با رفتن او، رمق از دو پای دخترک رخت بر بست چرا که او را به سمت تخت کشاند و روی آن نشست؛ آسکی با نگرانی دو دست ناتوان دخترک را در دست فشرد و رو به او ل*ب زد:
  • همه‌اش تقصیر منه، ببخشید.
  • نه، اگه من بی‌احتیاطی نمی‌کردم؛ اون نمی‌فهمید، اتفاقاً من مسبب این حال توأم.
اندکی بینشان سکوت شد، اما آسکی رو به گفت:
  • اگه به باشوان خان بگه؟!
  • نمیگه، اون از من آتو داره، منم آتو دارم؛ اینجوری یر به یر میشیم.
  • من می‌ترسم.
باوان با دانستن ترس نه چندان بی‌مورد او بی‌مقدمه و طی یک گذر ذهنی، رو به او کرد و گفت:
  • برو، برو ولایتتون؛ نباید این‌جا باشی، اون از من عصبیه، می‌ترسم بلایی سر تو بیاره.
  • کجا برم خانم جان؟!
  • برو پیش مادربزرگت، برو؛ فقط اینجا نباش.
  • آخه....
  • آخه نداره، فعلاً از اینجا دور بمون تا بدونم بعدش چکار باید بکنیم.
با گفتن این حرف، از جای برخاست و به سمت در اتاق رفت؛ نگاه آخرش را به دخترک انداخت و از آن جا خارج شد.
به سمت خارج از عمارت قدم نهاد تا با تصویر اتاقک داژیار، در ذهن مضطربش؛ خبری از او یافته تا قلب ناآرامش را التیام دهد؛ به ایوان که رسید؛ سوی نگاهش را به زیر زمین انتهای باغچه بزرگی داد که درخت گردو نقش در آن، بر روی زیر زمینی که خانه‌ی دو برادر محسوب میشد؛ سایه افکنده است، ارتفاع آن درخت کهن نیز؛ تصویر دختر را از نظر ها پنهان نگه داشته اما برای دل نگران دخترک هم شده کمی کمر تنومندش را به گوشه‌ای کشانده تا مانع از دید دختر تنها عمارت نشود. نگاهش زمانی دقیق‌تر شد که دانیار از سلول کوچکشان در حالی که تشت آبی را در دست داشت، بیرون زد و به سمت انتهای باغ که سرویس‌های بهداشتی قرار داشتند؛ رجوع کرد؛ همچنان نگاه کنجکاوش به گوشه‌ی حیاط بود اما با شنیدن نامش آن هم از زبان آویر، چشمانش را از روی استیصال روی هم گذاشت و به این فکر کرد که پیش‌بینی مزاحمت‌های گاه و بیگاه آویر چندان سخت نبود و چه زود به آنچه که می‌پنداشت؛ نزدیک شد.
- عوض شدی دختر دایی!
لبخند تصنعی و از روی اجبارش را روی ل*ب حفظ کرد؛ رو به او گفت:
- آدما عوض میشن؛ بعد از هشت سال، انتظار زیادی هم نمی‌رفت.
لبخند یه وری‌اش چندان به مزاق دخترک خوش نیامد؛ اما او بی‌توجه به تنفر دختر روبه‌رویش ادامه داد:
- زیبا شدی، خیلی زیاد.
جدی گفت:
  • ممنون، لطف دارین.
  • غریبه‌ام مگه اینجوری حرف میزنی؟
  • نه غریبه نیستین؛ من اینطور راحت ترم.
و با گفتن این حرف با ببخشیدی از او دور شد و خود را به داخل عمارت رساند؛ او رفت اما نگاه آویر را با خود همراه کرده که قدم‌های دخترک را می‌شمارد؛ با پوزخندی از او روی برگرداند؛ دخترک با بی‌محلی‌اش غرور او را نشانه گرفته و او نیز نباید می‌گذاشت اینگونه برایش ناز و کرشمه بیاید؛ به هر حال او پسر شکوه و کمال بود؛ به یاد نداشت که کمال او را مردی بی‌عرضه و ضعیف بار آورده باشد، بنابراین او بلد بود با دختری چون او، چگونه برخورد کند.
نگاهش را از مسیری که دختر طی کرده بود به فضای محوطه داد که از بالای ایوان به خوبی تمام آن زیر پایش بود، رفت و آمد ندیمه‌ها نیز حتی در این برف سنگینی که مدتی بود فضای آلیجان را زیبا ساخته بود؛ حقیقت سنگین کار عمارت را مشخص می‌کرد؛ اما نگاه مرموز او به سمت زیرزمینی نشانه رفت که چندی پیش سوی نگاه دخترک به آن سمت را درگیر کرده بود؛ اما با خود فکر کرد که شاید درخت کهنسال گردویی که در بچگی باشوان او را به نام تک دخترش ثبت کرده است؛ دلیل خیرگی دخترک بوده است.
اما در دل عمارت، باشوان بر خلاف ظاهر آرامش و لبخندی که نصیب فرزندانش می‌کرد؛ از درون آشفته بود، جدا از اتفاق شب گذشته، گندی که پسرش زده به گوش عطاءالله خان رسیده بود؛ این بدترین واقعه‌ای بود که در میان حوادث ردیف شده‌ی پشت هم، می‌توانست او را خشمگین کند، مراد یکی از خبرچینان عمارت آرشاکیان، هنگام گذر هفتگی خود از محدوده‌ی روستا؛ با دیدن باشوک به همراه دختری در نزدیکی مریض‌خانه؛ اسباب تفریحش فراحم شده و زودتر از باشوان؛ عطاءالله خان را از حوادث پیش آمده آگاه ساخته بود و حال با خبر مشاور خویش، مبنی بر اطلاع عطاءالله خان از این موضوع، باشوان به شدت برافروخته گشته و تنها دنبال راهی بود تا بتواند پسرش را گوشمالی اساسی داده تا کمی از حرارت درونش فروکش کند.
بنابراین با عصبانیت رو به تیمور غرید:
- باشوک رو خبر کن، سریع!
 
آخرین ویرایش:
مشاور در پی درخواست ارباب که به شدت عصبی بود؛ از اتاق خارج شد و کمی بعد فرمان باشوان را به گوش باشوک رساند؛ باشوک نیز از احضار پدرش آن هم در انتهای روز سختی که گذشت؛ متعجب گشته بود، برای دانستن آنچه که او را این موقع به حضور پدر می‌خواند؛ کنجکاوانه به سمت اتاق باشوان رفت.
باشوک با بستن در اتاق او، به سمت باشوانی رفت که بر روی میز خود خم شده و در فکری عمیق به سر برده است؛ بنابراین دستش را روی شانه پدر گذاشت و رو به او گفت:
- چیزی شده پدر؟
باشوان با حس نزدیکی پسر، عصبی به سمت او چرخید و بدون پاسخ به فرزندش؛ حرارت دستش را بر روی گونه‌ی سرد پسرش فرود آورد؛ با فرو نشستن دست پر ضرب باشوان بر ته ریش باشوک، نفس جمع شده باشوان از سینه‌اش خارج شد؛ انگار عقده افتضاح پسرش را بالا آورده باشد؛ پس از سیلی محکمش، خنکای نسیم گذرنده از سینه‌اش را نادیده گرفته و با خشم نهفته در تن صدایش غرید:
- اینو زدم تا بفهمی این عمارت بی در و پیکر نیست تا هر غلطی دلت خواست بکنی که من رو سرافکنده خاص و عام کنی.
باشوک که از سیلی او به خود در حیرت بود؛ چشمانش را درشت کرده و با بهت زمزمه کرد:
- چی شده؟!
باشوان بی‌توجه به آدم‌های خبرچین عمارت که در جای جای عمارت سکنی گزیده بودند، فریاد زد:
-دیگه چی می‌خواستی بشه؟ فکر کردی آبروی من؛ گوجه و خیاره که به راحتی بتونی از وسط نصفش کنی؟!
باشوک که علت عصبانیت او را درک نمی‌کرد؛ سکوت پیشه کرد تا از پس حرف‌های او؛ خشم درونش را درک کند.
باشوان نیز طول و عرض اتاق را طی می‌کرد و به فرزند احمقش ناسزای خود را فریاد میزد:
- شاهرگ مرد کرد، ناموسشه؛ با کار امروزت شاهرگ خاندان آوانسیان رو بریدی.
با سکوت پسرش، دستانش را مشت کرد تا دگر بار برای ضربه ای دیگر، اختیار خود را از دست ندهد اما همچنان غرید:
- پسره احمق، مراد امروز تو رو دیده؛ دیده که ندیمه‌ی خونه رو ب*غل گرفتی و فرستادی‌اش مریض‌خونه؛ دیده که ارباب آینده آوانسیان به چه خفت و فلاکتی افتاده؛ دیده و گذاشته کف دست عطاءالله؛ اونقدر هول و بیچاره بودی که نفهمیدی تک تک این ندیمه‌ها از صد تا مراد بدترن و ممکنه چوغولی این خراب شده رو به عطاءالله بکنن.
باشوک چشمان سرخ از عصبانیتش، اندکی از روی درماندگی؛ بسته شد و مجدد نگاه شرمگینش را به اویی داد که عصبی، اتاق را متر کرده و ناسزایس را بر سر او هوار می‌کند.
دگر بار به سمت پسرش یورش برد و یقه‌اش را در مشت فشرد؛ رو به او عصبی ادامه داد:
- فقط خدا خدا کن که این اتفاق به خیر بگذره وگرنه خودم درستت می‌کنم باشوک.
یقه‌اش را رها کرد، به گونه‌ای که باشوک تلو‌تلو خوران به عقب پرتاب شد؛ او تنها توانست به کمک دستانش مانع از ریزش خود بر زمین بشود؛ اما با پوزخند پدر، دندان‌هایش را بر هم فشرد و نگاهش را به زیر پایش انداخت و سعی کرد که زمزمه پدر، دلهره‌ای نشود و در جانش ننشیند:
- شاید مجبور بشی دست به کاری بزنی که نمی‌خوام حتی اسمش رو ببرم؛ اما این گندی که زده شده یه جوری باید پوشیده بشه وگرنه انگ چسبیده بهت؛ ممکنه این عمارت رو از تو بگیره.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- فعلاً از جلوی چشمام دور شو؛ نمی‌خوام نگاهم به چشمات بیفته تا ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم.
باشوک که کلام پدر برایش گران تمام شده بود؛ برای جلوگیری از شعله‌گیری غضبش، خود را سریعاً به بیرون از اتاق رساند؛ خواهرش با بی‌عقلی خود و ندیمه‌ی احمق‌ترش، با ترس بی‌
جایش مسبب حال امروز او بودند و تا تلافی نمی‌کرد؛ آرام نمی‌نشست.
در زیر زمین انتهای محوطه؛ مردی رنجور و بیمار بر روی زمین سخت زیر پایش نشسته و تکیه به پشتی پشت سرش به در چوبین اتاق خیره شده بود و جسمش را در کنار والر خوانده تا گرمای والر را به جان تغذیه کرده تا بدین طریق، آرامش را به جان تزریق نماید؛ کاپشن تنش را بیشتر به خود نزدیک کرد اما با نزدیک کردن آن به خود؛ این بوی عطر یاس بود که مشامش را نوازش داده و او را گیج بوی عجیب خود می‌ساخت؛ به ناگاه یاد دختر ارباب افتاد؛ اویی که به یاد فردی چون او، لباس گرمکنش را طلب کرده بود و قول تهیه بهترش را به او داده بود. با تیر کشیدن پایش، صورتش جمع شد اما به یاد آورد که آن گرگ لعنتی اگر نمی‌آمد؛ دخترک بدون نگرانی و ترس به عمارت می‌رسید و این قشقرق شب قبل نیز برپا نمیشد؛ یادش آمد که در حال تقلا برای عبور از راه سنگین مقابلشان، در حال کمک به یکدیگر بودند که گرگ وحشی از میان برف سر برآورد؛ با خود فکر کرد که خداوند جان دیگری به آن‌ها بخشیده بود که گرگ به تنهایی آن‌ها را در دام خود گرفتار کرده و گله‌اش را برای خوردن غذایی لذیذ به صف نکرده بود وگرنه که حساب هر دوی آن ها با کرام‌الکاتبین بود.
 
آخرین ویرایش:
با ورود برادرش با تشتی لبریز از آب تمیز، شرمنده نگاهش را به او داد و گفت:
  • ببخشید، تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
  • این چه حرفیه داداش، نوکرتم هستم؛ خاک تو سر این ندید بدیدا کنن، حالا می‌مردن یکی دو روز بیشتر تو اون اتاق استراحت می‌کردی؟ قرآن خدا اعوذباالله که قلم نمیشد.
داژیار بی‌توجه به غرولندهای برادرش، دستش را برای به هم ریختن موهای مواج برادرش پیش برد؛ بلافاصله لبخندی عمیق، چهره‌اش را زینت داد چرا که با پیش برد دستش و به هم ریختن موج موی او، صدای اعتراض برادرش را بر پا کرد:
  • ئه نکن روانی.
  • دلم می‌خواد.
دانیار دستمال سفید را داخل آب ولرم زد و آبش را چکاند؛ بدون اینکه جواب برادرش را بدهد؛ پارچه را روی زخم بیرون‌زده، زد؛ بلافاصله پس از این اتفاق، چهره داژیار درهم رفت و ناخودآگاه «آخ» دلخراشش را زمزمه کرد و سپس رو به او تذکر داد:
- آروم، می‌سوزه.
اما دانیار بی‌توجه به او به کارش مشغول گشت و نگذاشت غرولند برادرش، او را از کارش منصرف کند.
دانیار دستمال آغشته به خون را درون لگن مسی انداخت و بعد روی زخم را با دستمال سفید و تمیزی پوشاند، سپس لگن و سایر تجهیزاتش را برداشت و از اتاق خارج شد.
سوز سرما همچنان درون رگ‌هایش جریان داشت و این از بی‌حسی سر ناخن‌هایش مشخص بود، اما آنچه که باعث رخوت و سستی بیشتر در تنش میشد، یادآوری زمزمه‌های ریز دخترک بود؛ با خود فکر می‌کرد در این مدتی که در عمارت مشغول بود؛ هیچ گاه سوی افکارش از کتاب و دفتر و دستکش کنار نرفته بود؛ حتی امور باغات جزو امور حاشیه‌ای بودند که او گهگاهی به آن مراجعت کرده و سوی هدف افکارش را به سمتی دیگر سوق میداد؛ اما امروز، کفه سنگین ترازوی تمرکز ذهنش، دخترک و خواسته نابهنگامش بود که زیادی جلوه‌گر بوده و کفه دیگر را ول معطل رها کرده بود؛ این تنها موردی بود که برای داژیار بی‌سابقه می‌نمود.
از اینکه آن دختر با آن همه کمالات رو به سوی آدمی با موقعیت او آورده است، برایش شگفت انگیز بود و همین باعث شده بود تا در مورد دختر ارباب کنجکاو شده و حتی شده برای یافتن دلیل علاقه‌ی بی‌مورد او به خود، سایه به سایه باوان راه افتاده و به دل او راه بیاید؛ شاید توانست دخترک را منصرف کند؛ یا شاید هم؛ کفتر عشق این بار شانه او را با لانه خود اشتباه بگیرد!
مدتی از آمدن آویر و شکوه به عمارت آوانسیان می‌گذشت؛ در آن مدت از حضور آن‌ها، دخترک هیچ روی خوش به پسر عمه‌اش نشان نداد و تنها تمام اوقاتش در اتاقکش و به یاد عشق تازه جوانه زده‌اش می‌گذشت؛ چرا که او با سرگرم کردن خود با پارچه‌های دریافتی‌اش از انبار عمارت، خود را غرق دنیای درون اُورکت جادویی زیر دستش می‌کرد و با رویای حضور او در لباس زیر دستش؛ نقشه‌ها می‌کشید.
خیال او اما از بابت رفیق همراهش راحت بود؛ با پیشنهاد خود به آسکی، از او خواست تا از عمارت بیرون برود و با پختن مغز باشوان نیز؛ تأییدیه‌اش را گرفته و او را به روستای آبا و اجدادی‌شان نزد مادربزرگش فرستاده بود و همین موجب خیال راحت او از در امان ماندنش از دست برادر ناخلفش گشته بود؛ اما این امر باعث نمیشد تا خیال باشوان نیز چون او راحت و آسوده باشد؛ فکر او فراتر از دختر خود به دنبال آبروی رفته‌اش در حوالی عمارت آرشاکیان در رفت و آمد بود؛ مغز متلاشی شده‌اش به دنبال راه حلی برای رفع این افتضاح پیش آمده، در گردش بود؛ هر چه بیشتر فکر می‌کرد؛ تمام راه‌های پیچ در پیچ پیش رویش، تنها به یک مقصد خاص منتهی میشد و آن هم...
***
دکتر اما حال دیگری داشت، به جز همان پیرمرد که عصر آن روز به مریض خانه مراجعه کرده بود؛ دیگر کسی سراغ او را نگرفته بود؛ مجبور بود بیکار بنشیند و از سرما به خود بلرزد و ترک‌های دیوار را بشمارد؛ خواندن کتاب‌های پزشکی نیز برای او تکراری می‌نمود؛ چرا که ورق زدن مجدد آن‌ها جز پارگی برگ نازکشان، عایدی برای او نداشت؛ در حالی که پاهای درازش را روی میز بزرگ مقابلش تنظیم می‌کرد تا از خشکی و یکنواختی حالت عضلاتش بکاهد؛ همچنان زیر ل*ب با خود غر میزد و از بیکاری خود، به خود ناسزا می‌گفت.
هوای بیرون از اتاقک اما همچنان سرد بود و برف ریزی بر روی کوچه پس کوچه‌های سرد و یخ زده روستا می‌نشست؛ اما مثل چند روز گذشته به گونه‌ای نبود که نتوان تردد کرد چرا که عده‌ای از مردم روستا، برای کار روزمره خود، بیرون زده بودند؛ این را از صدای کشیده شده تایر گاری سنگین حمل علوفه بر روی زمین‌های یخ زده آلیجان، خش خش خرد شدن برف‌های زیر پای عابران و حتی پاروی برف ریخته شده روی پشت بوم توسط مردان منازل، به راحتی میشد دریافت کرد.
با شنیدن صدای آشنای تایرهای کشیده شده بر روی زمین‌های یخ زده؛ چشمان خمار از خوابش، به ناگاه گشوده شد؛ سپس پس از اندکی تقلا برای دریافت منبع صدا؛ گوش‌هایش را به مبدأ شکل گیری موج سینوسی صوت، به سمت در اتاقک دراز کرد؛ شاید با این کار می‌خواست قدرت شنوایی‌اش را زیاد کرده یا اینکه تمرکزش را به درجه انتهایی خودش برساند؛ هر چه که بود، باعث شد او به سرعت واکنش نشان داده و از میز مقابلش دل کنده تا به سمت در اتاق گام بردارد.
با دیدن وانت رنگ و رو رفته‌ای که وظیفه‌ی هر روزه‌اش حمل کارگران، از مزرعه به سمت عمارت بود؛ لبخندی از سر شوق زد و با نزدیک کردن لبه اُورکت قهوه‌ای رنگش؛ به سمت وانت پا تند کرد؛ شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد که از دیدن یکباره این همه کارگر آن هم در یک روز برفی دل‌انگیز، اینگونه خوشحال شود؛ بنابراین جلویش را گرفت و گفت:
- هی، کجا میری؟!
راننده، کلاه پشمی‌اش را بیشتر جلو کشید؛ مشخص بود آنقدر سرما در جانش نفوذ کرده که حتی نمی‌تواند لبانش را برای حرکتی بازگشاید، این را از ضربه پی‌در‌پی دندان‌هایش روی هم به خوبی میشد فهمید؛ ل*ب‌هایش چنان تکان می‌خوردند گویی که پشت سرش ساچمه‌ای برای حرکت کوکی آن طراحی شده باشد و با چرخاندن آن بخواهند لبان مرد را به حرکت وادار و موجبات خنده جمعیتی را فراهم کنند.
علی با فکر به این موضوع، لبخندی را که می‌رفت تا بر روی صورتش نقش ببندد را فرو خورد و سعی کرد گوشش را به صدای لرزان مرد بدوزد:
- میرم عمارت.
با صدایی کنترل شده، رو به مرد راننده گفت:
- باید مریضم که داخل عمارت هست رو ببینم.
مرد راننده ابروهایش را که داخل کلاه پشمی قایم شده بودند را بالا داد و گفت:
- پس معطل چی هستی؟ بپر بالا تا یخ نزدیم.
علی با نگاهی به پشت سر رو به او گفت:
- یه لحظه صبر کن.
سپس به سمت اتاقک رفت و با برداشتن کیف و دفتر و دستکش، از آنجا خارج شد و پس از همرنگ شدن با کارگران مزرعه، به همراه آنها به سمت عمارت کوچ کرد.
 
آخرین ویرایش:
شب سایه اش را بر روی روز متلاطمی که پشت سر گذاشته بودند، نمایان کرد و تمامی حوادث روز را پشت سیاهی خود چال کرد؛ آنگاه بود که دخترک به هوای کارگر پدر، عمارت را ترک گفته و خود را به نزدیکی اتاقک او رساند؛ مخصوصاً که نزدیک ورود کارگران به داخل عمارت، در پی گیر و دار اخبار باغات، کسی از او سراغی نمی‌گرفت؛ بنابراین تصمیم گرفت برای گرفتن احوال او، اتاقش را به مقصد اتاقک او ترک گوید.
یادش آمد که دوست دوران کودکی‌اش را که از همان روز راهی خانه‌ی مادربزرگش کرده، دیگر ندیده بود؛ دلش از نبود او به ناگاه به درد آمده و برای داشتن لحظه‌ای در کنار او بودن، آهی جانسوز کشید؛ کودکی‌اش با او، آرامش دیگری داشت؛ او علاوه بر رفیقی همراه، خواهری دلسوز بود که آرامش حضورش، غصه‌ی نابرادری‌های باشوک، تنهایی لحظه‌ای و دور بودن‌های باشوان و سکوت ماهرخ را می‌ربود و نسیمی از جنس آسایش را بر قلب ناآرامش ارزانی می‌داشت و حال او می‌بایست جبران مافات کند؛ او رفیق بود و خود نیز می‌بایست رفاقت خرج می‌کرد تا یر به یر شوند.
با فرستادن او و دور کردنش از مهلکه باشوک؛ می‌توانست آسایش از دست رفته رفیقش را، اندکی به او باز ارسال کرده و او را از تلاطم وحشت حضور باشوک برهاند؛ دوری چند وقته‌اش از داژیار نیز چیزی نبود که بتواند او را در جای نگه دارد؛ بنابراین تصمیم گرفت دوباره بر دل خطر زده و خود را رسوای خاص و عام کند.
سعی کرد دو طرف لباس گرمش را بیشتر به هم نزدیک کند تا از سرمای جانسوزی که قصد فروکش کردن نداشت، بکاهد؛ قدم‌های بی‌صدایش را نیز به گونه‌ای بر روی سنگ ریزه‌ها برخورد میداد، گویی شبحی در حال رفت و آمد است که تنها صدای سکوت را از ناحیه خود فریاد میزند که هیچ گاه متوجه حضورش نمی‌شوی؛ زمزمه راه رفتنش آرام بود که ماه نیز برای آسایش او، سایه روشنش را از روی او برداشته تا مبادا روشنای حضورش، دخترک را رسوا کرده و او را از ملاقات یار ناامید سازد.
هر چند که از بالای ایوان هر کس کمی دقت می‌کرد می‌توانست دخترک را شکار کند اما برای او مهم نبود، شاید فهمیدن اعضای خانواده برای او از لحاظی بهتر بود، چرا که دیگر در پنهانی نمی‌توانست به ابراز علاقه خود ادامه دهد؛ شاید هم دیوانه شده بود که اینگونه جرئت به خرج می‌داد تا خود را رسوا کند؛ اما باز هم برای او مهم نبود تا دیوانه بخوانندش، او عاشق بود و از نظر او عاشقی که دیوانه نباشد، عاشق نیست. با شنیدن سر و صدایی که از طرف در ورودی به گوش می‌رسید، لبخندی زد؛ می‌دانست اکنون باشوک در اتاقش به همراه آویر که به تازگی به او ملحق شده بود، در حال درگیری با مدارک خود هستند و در مورد امور باغ و زراعت‌هایشان صحبت می‌کنند؛ او می‌دانست پدرش نیز به استراحتی شبانگاهی مشغول شده و کسی به دنبال پیگیری کار او نیست؛ بنابراین از روی تصمیمی ساده‌لوحانه؛ گام‌هایش را بلندتر کرده و درون زیرزمینی که داژیار در آن مستقر بود، خود را هدایت کرد.
با ورودش به اتاقی که داژیار را در خود جای داده بود؛ آن هم بدون هیچ دعوت و یا حتی سر و صدایی؛ هر دو برادر را با حضور ناگهانی خود شوکه کرد، به گونه‌ای که دانیار را سراسیمه از جای بلند کند و خود را نزد دخترک برساند:
- سلام خانم جان، اتفاقی افتاده؟!
دختر، محجوبانه نگاهش را از روی دانیار برداشت و به آرامی زیر ل*ب با لکنتی آشکار گفت:
- نه، راستش نگران داژیار بودم.
نگاه متعجب و گیج شده دانیار به دخترکی پیوست که بی‌مقدمه حال برادرش را جویا شده؛ سپس مستأصل به برادری خیره شده که کتاب داخل دستش را محکم فشرده و نگاه نگرانش را به دخترک ارزانی داشته است.
داژیار قبل از اینکه دانیار چیزی بر زبان براند؛ گفت:
  • بهتره از این جا برید خانم باوان.
  • نمیرم، من به خاطر تو اومدم.
  • راه رو اشتباه اومدید خانم، بهتره قبل از شروع مشکل جدیدی؛ اول درست فکر کنید.
  • اما من نیازی به فکر ندارم؛ من به تصمیمم مطمئنم.
دانیار گیج شده نگاهی به آن دو کرد که از موضوع پنهانی صحبت می‌کردند؛ سپس گفت:
- میشه بگید اینجا چه خبره؟ داژیار، خانم باید به چی فکر کنند؟!
با گفتن این سوال؛ هر دو نگاهی از روی استیصال کردند و دانیار را بی‌جواب به حال خود رها کردند.
***
پزشک تازه وارد نیز به همراه بقیه کارگران وارد عمارت شد؛ حتی فکرش را هم نمی‌کرد که از بدو ورودش به این روستا، اینگونه اسیر و گرفتار شود؛ اما چه می‌شود کرد، به قول پدرش سرهنگ شهسواری بزرگ، هر انسانی کوهی بلند از آرزوها را با خود حمل می‌کند؛ مهم این است که با پا گذاشتن روی هر صخره‌ای که با قدرت می‌خواهد مانعی برای صعود شود؛ به قله‌ی آرزوها دست یافت و حال صخره‌ی پیش روی او در کردستان قد علم کرده و با قدرت او را به مصاف خود می‌طلبد.
 
آخرین ویرایش:
تیمور با دانستن حضور او، متعجب شده و خود را به اتاق باشوان رساند؛ رو به او گفت:
- کارگران تازه رسیدن، اما در بینشون؛ دکتر هم هست.
باشوان متعجب در جای نیم خیز شد و گفت:
  • این موقع شب، اینجا چکار می‌کنه؟!
  • انگار عصر با کارگرها برای سرزدن به داژیار اومده.
  • تو از کجا می‌دونی؟
  • از خودش پرسیدم.
باشوان کلافه‌وار سری تکان داد و گفت:
  • هدایتش کنید داخل، با این تفاسیر باید پذیرای مهمون ناخوانده بشیم؛ هواش رو داشته باشین؛ خبراش رو گرفتم، پدرش از اون کله گنده‌هاست.
  • چشم ارباب.
  • می‌تونی بری.
مشاور سری به معنای اطاعت جنباند و اتاق را به مقصد محوطه برای هدایت دکتر ترک گفت. دکتر نیز به محض ورودش با مشاور روبه رو شده، شرح ماوقع را ارائه داد و حال منتظر خبری از بیماری که چندی پیش او را به حال نزار خود رها کرده بود؛ از بقیه پرس و جو می‌کرد؛ اما انگار بیمار او، به قولش وفا کرده و از در اتاقش خارج نشده؛ چرا که بقیه اهالی عمارت جز همان روز که او را زخمی یافته بودند، دیگر خبری از او نداشتند؛ تنها می‌دانستند که او در اتاقش سکنی گزیده و در حال استراحت است؛ اما این ظاهر ماجرا بود چرا که باشوک از این بهانه استفاده کرده و در پی خلع داژیار؛ شرایط را مهیا می‌کرد تا آویر بر جای او نشسته و بررسی امور باغات را در دست گیرد. اما آویر که به قصد دیگری به آنجا آمده بود، بی‌توجه به عرایض پسردایی به ظاهر زرنگش؛ از جای برخاست و به سمت پنجره‌ی قدی اتاق او رفت؛ سیگار برگی که از فرنگ با خود به یادگار آورده بود را روشن کرده و آن را گوشه لبش پنهان ساخت؛ اولین کامی که از آن گرفت، مصادف شد با پیشنهادی که پسردایی‌اش با خود به همراه داشت:
- یکی از کارگران، مدتی هست که بیماره؛ قرار بود که از اول کار دیگه‌ای داشته باشه، می‌خواستیم که....
آویر نگذاشت حرفش ادامه داشته باشد، با پوزخند کام دیگر از سیگارش گرفت و روبه او گفت:
- می‌خواستین کار کارگرتون رو بدین به پسر کمال؟!
باشوک متعجب از نام بردن «کمال» در پس نام خود؛ متعجب ابرویی بالا داد و منتظر ادامه حرف آویر شد، اما سخن آویر با خروج دختر باشوان، آن هم از زیرزمینی که کارگر پدرش در آن سکنی گزیده بود، در دهانش ماسید؛ از تعجب نگاه ماتش را که در دود حاصل از سیگار غرق شده بود؛ به دخترکی داد که با زیرکی تمام دو طرفش را هدف قرار داده تا کسی او را نبیند.

بهت زده نگاهش را به حرکات ریز او داده بود؛ اما آنقدر در فکر فرو رفت که گذر دخترک را از تیر تیز نگاهش نفهمد و زمانی متوجه اوضاع شد که باشوک دستش را بر شانه‌اش زده و او را به دنیای کنونی‌اش خواند؛ سعی کرد که وضعیت هول باری را که دامن گیرش شده؛ از مقابل چشمان پسردایی هفت خطش، خط بزند؛ شاید موفق هم بود، چرا که با خونسردی رویش را سمت او برد و در ادامه حرفش، بی‌فکر گفت:
- باید بیشتر فکر‌ کنم، خبرت می‌کنم.
و با گفتن این حرف، ته مانده سیگارش را که هنوز باقی مانده‌ از آن بر انتهای فیتیله‌اش در حال سوختن بود، داخل جاسیگاری روی میز رها کرد و به سمت خروجی اتاق به راه افتاد؛ باشوک نیز متعجب از رفتار ناگهانی او، به مسیر رفتنش خیره شد؛ ته مانده‌ی سیگار او را برداشت و آن را بر روی لبان خود گذاشت و بی‌توجه به تحول ایجاد شده در درون پسر عمه‌اش، پایش را روی پای دیگرش بر روی میز مقابل قرار داد و با فرستادن دود غلیظ از داخل دهانش، بیخیال چشمانش را روی هم گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
دخترک بدون توجه به اطرافش، تنها با نگرانی پشت سرش را می‌کاوید، گویی که مقابلش چیزی برای کندوکاو وجود نداشته باشد؛ راهش را گرفته و همچنان مسیر مقابلش را طی می‌نمود؛ اما ناگهان با صدای شخصی، نگاه هراسانش را به سمتی داد که موج صدا را با خود حمل می‌کرد؛ با دیدن آویر، «هینی» زیر ل*ب گفت که همین امر، موجب تفریح بیشتر پسر عمه‌اش شده و طرح لبخند را بر روی لبانش به نمایش گذاشت.
اما آویر سعی در پس زدن لبخندش، رو به دخترک گفت:
- حالت خوبه، دختر دایی؟!
با لکنت آشکاری ل*ب زد:
  • چی؟! آره خوبم.
  • چرا رنگت پریده پس؟
دخترک، دستی بر روی گونه‌اش گذاشت و رو به او گفت:
  • نه، چیزی نیست؛ من خوبم.
  • اوهوم، کجا رفته بودی؟!
دختر نگاهی به پشت سرش انداخت، ولی بعد با نگرانی نگاهش را به آویر داد و گفت:
  • من رفته بودم؛ آهان، هوا خوب بود گفتم قدم بزنم.
  • جالبه؛ یادمه همیشه می‌گفتی که میلی به این هوا نداری!
دختر کلافه، نگاهش را به او داد و گفت:
  • گفته بودم، آدم‌ها عوض میشن؛ مگه نه پسر عمه؟
  • پس با این حساب ریزش برف برای تو مثل رویش ریشه توی گولانه مگه نه؟
دخترک گامی به سمت پسر عمه‌اش گذاشت و گفت:
- ریزش برف گذرا است، این ریشه است که زنده است و زندگی میده؛ این برای من دوست داشتنی‌تره.
و با گفتن این حرف از کنار او گذشت؛ اما پوزخند خشک شده روی ل*ب‌های آویر اطمینان بیشتری داشت، چرا که با خود زمزمه کرد:
- ریشه‌ها هم با وزش باد می‌خشکند؛ احمق بودی که به عمر گذرانشون دقت نکردی.
و با گفتن این حرف، نگاهش را ابتدا به زیرزمین چاکر باشوان و سپس ‍راهی که دخترک طی کرده بود؛ دوخت.
دختر اما نگران و ترسیده؛ به سمت اتاقش دوید و در را پشت سرش محکم بست و به آن تکیه داد؛ نفس‌های بلندش نشان از ترسی عمیق میداد که هر لحظه امکان داشت قلبش را از سینه بشکافد و کالبدش را از وجود موجود زنده‌ای در گوشه سمت چپش تهی گرداند؛ با فروکش کردن نفس‌های عمیقش، کم‌کم انرژی در درونش تقلیل رفته و او را به سقوط دعوت کرد.
فکر و ذهنش اما بال و پر یافتند و او را به چند لحظه پیش، آن هم درون زیرزمین دوست داشتنی اش کشاند:
«دانیار متعجب نگاهی به باوان کرد و بعد گفت:
- میشه بگید اینجا چه خبره؟ داژیار، خانم باید به چی فکر کنند.
داژیار نفسی عمیق کشید و رو به باوان گفت:
- خانم جان، خواهش میکنم از اینجا برید، نمی‌خوام اتفاق بدی برای شما بیفته.
باوان اما بی‌توجه از نگرانی داژیار گفت:
  • من نگران تو بودم، تو به خاطر من به این روز افتادی، نمی‌تونستم این حس رو از خودم دور کنم.
  • من حالم خوبه؛ نمی‌خواد به خاطر چنین موضوعی عذاب وجدان داشته باشید.
دانیار متعجب و کمی عصبی گفت:
- میشه بگید اینجا چه خبره؟!
داژیار نگاهش را از او گرفت و کلافه به دختر داد؛ اما دختر بدون اینکه سوی نگاهش را او بگیرد، زمزمه کرد:
- من داژیار رو دوست دارم.
با گفتن این حرف، قطره اشکی از دریای غلطان چشمانش، خروشیدن گرفت و راه را برای قطرات دیگر باز کرد؛ دو پلک داژیار نیز با دیدن اشک فرو چکیده بر روی گونه دخترک، یکدیگر را در آغو*ش کشیده و راه بهت و تعجب را بیش از پیش به روی دانیار باز کردند.
دانیار با شنیدن جمله خارج شده از دهان او، زیر ل*ب شوکه اما با خنده گفت:
- چی؟! شوخی می‌کنین دیگه!
با سکوت برخاسته از میانه آن دو؛ خنده اش عمق گرفت و ادامه داد:
- الکی می‌گین، مگه نه؟!
دخترک اما در سکوت به مسابقه‌ی قطراتش ادامه میداد، گویی خنده‌ی دانیار چون خنجری، جگرش را پاره می‌کند و این اشک نیز برخاسته از درد جگر سوزش است که اینگونه بر خشکی گونه‌اش نقش می‌بندد؛ همین امر سبب شد تا قهقهه‌ی دانیار کم‌کم فروکش کند و سایه جدیت بر چهره‌ی مضحکش بنشیند:
- آخه خانم جان، چیه این برادر من به درد شما می‌خوره؟! خونه آنچنانی داره یا کار دهن پرکنی؛ هر چند که داژیار در بین جوون‌های روستا بی‌دست و پا نیست و از پس خودش بر میاد اما خانم جان، ما به سطح خانواده‌ی شما نمی‌خوریم!
باوان بی‌توجه به صحبت‌های او، رو به داژیار گفت:
- یادته بهت گفتم خیاطی بلدم؟
دانیار متعجب از ملاقاتی پنهانی که بین آنها شکل گرفته، چشمانش را از درد و استیصال بر روی هم گذاشت اما داژیار سوالی به دخترک خیره شد و رو به او منتظر ماند و دخترک کاپشنی را که درون خورجین همراهش پنهان ساخته بود؛ بیرون آورد:
- این رو برای تو دوختم.
نگاه هر دو برادر به اُورکت خوشدوختی خیره شده بود که در دست دختر می‌رقصید؛ هیچ کدام چیزی نگفتند و دختر ادامه داد:
- قول داده بودی که کاپشنت رو بهم بدی.
دانیار از این همه احساساتی که دخترک نثار برادرش می‌کرد، لحظه‌ای دلش گرفت؛ چرا که می‌دانست این علاقه دوام چندانی نخواهد آورد، مخصوصاً با سابقه تعصبی که باشوک از خود نشان می‌داد، انتظار چندانی نمی‌رفت که با شنیدن چنین ماجرایی، بلوایی بر پا نکند؛ وقتی دخترک واکنشی از داژیار دریافت نکرد، اُورکت را همانجا روی جالباسی گوشه‌ی اتاق آویزان کرد و سپس با سپردن آخرین نگاهش به او، خود را از آنجا دور کرد.
 
آخرین ویرایش:
پله‌های زیر پایش را یکی پس از دیگری طی کرد و خود را مقابل درب ورودی رساند و با شرمندگی ظاهری نهفته در صدایش، رو به او گفت:
- چی شده که جناب دکتر این موقع به خودشون زحمت دادند تا به اینجا بیان؟
کیف داخل دستش را روی زمین کنار پایه‌ی مبل سلطنتی که داخل سالن بیضی شکل مهمان خانه چیده شده بود، قرار داد و رو به او گفت:
- وظیفه‌ی خودم دونستم تا بعد از چند روز از گذشت اون حادثه، به بیمارم سری بزنم؛ هر چند شرایطش مهیا نیست تا امشب برگردم اما، گفتم تا اینجا که اومدم، فردا رو به معاینه اجباری اهالی عمارت اختصاص بدم.
باشوان متعجب گفت:
  • معاینه‌ی اجباری؟!
  • بله، به تازگی در تهران هر ماه در سال وضعیت جسمانی کارگران مشاغل چک میشه تا بدونیم وضعیت کار روی سلامت جسمیشون تاثیر داره یا نه!
باشوان به او تعارف زد تا به سمت مبلمان رفته و روی آن‌ها بنشیند؛ پس از جلوس، باشوان رو به او گفت:
  • این به چه کار میاد؟!
  • برای اینکه هم سلامت جسمانی منطقه‌ی شما تضمین بشه و هم پیشگیری لازم انجام بشه؛ البته شما هم بعداً به عنوان کارفرمای کارگران به خاطر بیماری که قبلاً داشتند پاسخگو نباشید.
باشوان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- موردی نیست، چه کاری باید انجام بگیره؟!
پایش را روی پای دیگر قرار داد و با آسایش به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- فقط یه اتاق لازمه با یه تخت؛ مشابه تختی که توی مریض‌خونه هست که بیماران رویش دراز می‌کشند تا معاینه بشن.
باشوان سری تکان داد. و گفت:
  • البته، سعی می‌کنم مهیا کنم.
  • ممنون میشم.
باشوان سری تکان داد، علی در ادامه‌ی صحبتش؛ کمی مکث کرد و سپس رو به باشوان ادامه داد:
  • می‌تونم اون دختر رو ببینم تا وضعیت جسمانی‌اش رو چک کنم؟
  • کدوم دختر؟!
  • همون ندیمه‌ای که تشنج کرده بود و پسرتون به مریض‌خونه آوردنش!
باشوان متأسف از رفتار بی‌کفایت‌بار فرزندش سری تکان داد و گفت:
- آهان، اون دختر خوب بود و بنابراین به دستور دخترم به ولایتشون فرستاده شد.
علی ابرویی بالا انداخت و زیر ل*ب گفت:
  • صحیح؛ امیدوارم خیلی زود بهبود پیدا کنند.
  • متشکرم.
  • پس من فردا در خدمت هستم.
  • لطف می‌کنید.
علی از جای برخاست و بعد به کمک نازلی به سمت اتاقی رفت که دفعه پیش نیز به آن سمت برای استراحت فرستاده میشد؛ گویی مشاور باشوان خواب و خوراک نداشت که اتاق کاری او را به همین راحتی به دیگری قرض می‌دادند؛ اما هر چه که بود، این موضوع چندان برای علی اهمیتی نداشت، همین که یک شب بتواند به دور از سرمای جانسوز مریض‌خانه طی کند و درون اتاقی گرم و نرم سکنی گزیند، سراسر خوشی و شادکامی برای او به همراه داشت.
صبح روز بعد بود که برخلاف روزهای قبل از روی آرامش و طبق تایم از خواب بیدار شد و در وقت مقرر و پس از صرف صبحانه‌ای دل‌انگیز؛ خود را به سمت اتاقی که برای معاینات ماهیانه آماده کرده بودند، کشاند؛ روی صندلی‌اش نشست؛ مدتی نگذشت که به محض بالا آوردن سرش از زیر و تماشای جمعیت مقابلش، برای لحظه‌ای از نقشه‌ای که با خود کشیده بود؛ پشیمان گشت، با خود فکر نمی‌کرد که این عمارت بی در و پیکر این همه کارگر بی‌جیره و مواجب داشته باشد اما هر چه که بود، ذهن ناموزون او بود که چنین تصمیمی گرفته بود و حال در قالب یک پزشک حاذق می‌بایست به کار آن‌ها رسیدگی می‌کرد؛ بنابراین با صدا زدن اولین نفری که در صف بود، لبخند تصنعی‌اش را به او تقدیم کرد و کارش را شروع کرد.
تقریباً بیش از نیمی از تایم صبحگاهی را می‌گذراند، تعداد کارگرانی که باید معاینه می‌شدند و همچنان در صف منتظر بودند، به بیست نفر می‌رسید؛ با یک حساب سرانگشتی متوجه شد که تا به اکنون تنها پانزده نفر را معاینه کرده است و اگر قرار بود به این تعداد کسان دیگری نیز اضافه شوند، قطعاً خود را از این روستای نفرین شده به نقطه‌ی کوری پرتاب می‌کرد چرا که این همه بدشانسی آن هم در این مدت کم برای او نوبر بود.
خسته و درمانده نفر بعدی را طلبید با آمدن مرد ناشناس، سرش را از روی برگه زیر دستش برداشت و به مرد مقابلش دوخت، اما به محض بلند کردن سرش با دهان باز شده‌ مرد مواجه شد؛ درون غار باز شده‌ مقابلش، مجموعه ردیفی از دندان‌های زرد و کرم خورده‌ای مشاهده کرد که اولین هشدار از عفونی بودن دهانه آن غار باز شده، بوی بد متصاعد شده از آن ناحیه و سپس کرمک‌هایی بود که دندان‌های او را زینت داده و موجبات تهوع فرد مقابل را فراهم می‌کرد.
با حالت تهوع، ماسکش را بالا داد و با چهره‌ای در هم کشیده گفت:
  • آقا جان، قبل اینکه دهانتون رو باز کنید یه خبری بدید.
  • چه خبری؟!
  • قبل از اینکه دهنتون رو باز کنید، اولش از بیماری‌تون بگید.
  • من که بیماری ندارم.
  • پس چرا تو صف وایسادین؟
  • من فکر کردم برای دریافتی‌ها وایسادن.
  • آقا صف دریافتی مگه این‌جاست؟!
  • نه.
  • پس چی؟!
  • فکر کردم عوض شده. نفس بلندی کشید و گفت:
  • آقا، دندان‌هاتون رو چند وقته مسواک نزدید.
  • من مسواک نمی‌زنم.
نگاهش را به سختی به او داد و گفت:
  • چرا؟!
  • وقتش رو ندارم.
  • مگه چه قدر زمان می‌بره!
  • حوصله ندارم دیگه آقا.
نفسی عصبی کشید و برگه زیر دستش را بر زمین کوبید؛ از صبح این ششمین نفری بود که به خاطر تنگی وقت، از مسواک زدن سر باز میزد و همین امر او را عصبی می‌کرد؛ روی برگه چیزی نوشت و او را مرخص کرد؛ جدای از نقشه‌ی خود، این دیدار با کارگران برای او لازم بود، چرا که به عنوان پزشک جدیدالورود، کشفیات جدیدی در رزومه کاری‌اش به وقوع می‌پیوست.
 
آخرین ویرایش:
داژیار که برای فرار از تنگنای رخت خواب به بیرون از اتاق مراجعه کرده بود، متوجه تجمع جمعیتی از کارگران در نقطه‌ای از عمارت شد، بدین ترتیب خود را به همان سمت رساند که با ورودش به آن ناحیه، مورد استقبال جمعی از کارگران قرار گرفت، به گونه‌ای که تعدادی نگاهشان را به او داده و نزدش آمدند تا حال او را جویا شوند، او نیز با خوی همیشه آرام خود به هر کدام از آن‌ها با روی باز و با مهر مختص به خود پاسخ میداد.
- بالاخره از رخت خواب دل کندی؟
با صدایی که از ناحیه‌ی پزشک تازه وارد شنید، دست کارگری که درون دستش قرار داده بود را محکم به نشان صمیمیت فشرد و او را رها کرد و سپس رویش را سمت او گرداند؛ با لبخند گفت:
  • خودمم دیگه خسته شده بودم.
  • بایدم خسته بشی، بیکاری به جوون‌مردی مثل تو نمی‌سازه، اینطور نیست؟!
  • شما جون من رو نجات دادین؛ بهتون مدیونم، شما در حقم جوون‌مردی کردین.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه، اشتباه نکن؛ تو یکبار راه رو به من نشون دادی، منم جونت رو نجات دادم؛ اما فداکاری برای نجات بانوی جوان، کار جوون‌مردی مثل توست که من به شخصه اصلأ از عهده‌اش بر نمیام.
داژیار لبخند کمیابی را بر ل*ب‌های رنگ پریده‌اش نمایان ساخت و رو به او زمزمه کرد:
- اختیار دارین.
دکتر بی‌مقدمه گفت:
  • در اصل اومده بودم تو رو ببینم، نگرانت بودم؛ هر چند که به دوستم پیغام فرستادم که برات واکسن بفرسته، اما خب از اینکه الان سرحال هستی خدا رو شکر می‌کنم.
  • ممنونم.
  • ببینم به زخم پات رسیدگی می‌کنی؟!
  • بله، برادرم رسیدگی می‌کنه.
  • مگه برادرت می‌خواد با پای تو راه بره؟!
  • نه اما....
  • نه اما نداره؛ خودت باید مواظب سلامتی خودت باشی.
و با گفتن این حرف، بقیه وسایلش را جمع کرد و رو به بقیه گفت:
- فردا بقیتون رو معاینه می‌کنم؛ برای امروز کافیه.
و با گفتن این حرف، درب کیفش را بست و آن را به دست گرفت، سمت داژیار آمد و گفت:
  • بهتری الحمدالله؟
  • شکر، به لطف شما؛ بهترم.
  • خب خدا رو شکر.
کیفش را دست دیگرش داد و رو به او گفت:
- دعوتم نمی‌کنی؟!
داژیار نگاهی به او و سپس به اتاق سوت و کور و نمورشان انداخت، اما با لبخند گفت:
- هرچند چندان در شأن شما نیست، اما بفرمایید؛ قدمتون سر چشم.
علی نیز با بفرمایید او، به راحتی خود را مهمان خانه‌ی نم‌زده و مسکوت دو برادر کرد؛ اندکی نگذشت که او بر روی پتوی سفید رنگ مندرس گوشه اتاق سکنی گزید و توسط چای آتشی آن‌ها مورد پذیرایی قرار گرفت.
با گذاشتن استکان خالی‌اش داخل نعلبکی سفید رنگ، از او تشکر کرد.
کمی گذشت که با تک سرفه‌ای رو به او گفت:
- اون روز توی اون کلبه؛ تنها نبودی نه؟!
داژیار جا خورده از میانبر اصلی مرد مقابلش به مسأله‌ای که هیچ‌کس تا به حال به آن اشاره نکرده بود؛ تنها خیره‌اش شد؛ اما او بی‌خیال به قیافه پرسشی او گفت:
  • اون دختر به تو حسی داره نه؟!
  • شما از کجا فهمیدین؟
  • اینکه اون دختر به تو علاقه داره؟!
  • اینکه من تنها نبودم.
  • چندان سخت نبود؛ رد کفش دخترونه روی برف، خیلی تابلو بود.
داژیار نگران نگاهش کرد، اما دکتر برای اطمینان او گفت:
- نگران نباش، برف به این شدیدی حتماً جای کفش‌ها رو پوشونده.
نفس راحتی که داژیار کشید، لبخند ملیحی را بر چهره‌ی علی نشاند؛ نمی‌دانست که چرا کشف چنین موضوعی برای او شادی‌ آفرین است اما کنجکاو بود تا ماجرای مخفی بین چاکر ارباب و دختر او را بیابد.
بنابراین ادامه داد:
  • حالا چرا نگران شدی، مگه خلاف می‌کنین؛ هم دیگه رو دوست دارین.
  • شما چیزی نمی‌دونین.
  • میشه بگی تا بدونم؟
  • علاقه‌ای بین ما نیست.
  • اما احساسات اون دختر چیز دیگه‌ای میگه!
  • حتماً اشتباه می‌کنید؛ ایشون توی روستا گم شده بودند، منم نجاتشون دادم، از ترس اهالی مخفیشون کردم.
علی ابرویی به نشان فهمیدن برای او بالا داد و گفت:
- حتماً همینطوره.
داژیار چیزی نگفت، اما علی نگاهی اجمالی به فضای اتاقی که او در آن مستقر بود کرد و بی‌ربط به بحث قبلی‌شان گفت:
  • فضای این اتاق زیباست، من رو یاد خونه‌ی مادربزرگم می‌اندازه.
  • ممنونم.
  • خونه مادربزرگم مثل اینجا ساده و نقلیه، امیدوارم یه روز بتونم به اونجا دعوتت کنم.
  • باعث افتخاره.
نگاهی به چهره او انداخت، درست بود که چاکر ارباب بود اما از لحن حرف زدنش میشد فهمید که نسبت به بقیه تفاوتی دارد؛ بنابراین متعجب گفت:
  • ببینم، تو سواد داری دیگه؟
  • بله، تا سال پنجم خوندم.
  • این خیلی خوبه، اما من شنیدم که کارگران ارباب حق درس خوندن ندارن.
  • بله، دو سال پیش توی سربازی بهمون یاد دادن، منم همونجا دو سال اول رو جهشی خوندم؛ سه سال آخر رو توی روستا در کنار بچه‌ها که بهشون یاد می‌دادم ادامه دادم؛ واسه امتحان هم یکی از مشتری‌های ارباب که معلمه، از من امتحان گرفت و مدرک قبولی‌ام رو برام فرستاد.
دکتر متعجب از روند سخت تحصیلی او گفت:
  • خب چرا اینقدر سخت، چرا ارباب نمی‌ذاره درس بخونین؟!
  • می‌خوان به جای وقت تلف کردن، براشون کار کنیم که اقتصادشون نخوابه.
علی پوزخندی به چنین تفکری زد و زیر ل*ب گفت:
«با این حساب؛ این جا هیچ وقت رشد نمی‌کنه»
سپس رویش را سمت او گرداند و ادامه داد:
  • اما مثل اینکه مدرسه دایر شده، نه؟!
  • بله، با دنگ و فنگ تونستم راضیشون کنم تا اجازه تحصیل بچه‌ها رو بدن.
  • کار خوبی کردی؛ البته خودت هم باید ادامه بدی.
داژیار سرش را پایین انداخت، نگاهش به سمت کتاب‌های تلنبار شده گوشه اتاق کشیده شد؛ به دنبال نگاه غم‌زده داژیار، نگاه علی نیز به آن سمت کشیده شد؛ کتاب‌های آشنای مقابلش؛ باعث شد چشمانش را از سر دقت ریزتر کند؛ بنابراین از جایش بلند شد و به آن سمت رفت.
هر لحظه بیش از قبل نسبت به چیزی که میدید، متعجب‌تر و مبهوت‌تر می‌گشت؛ کتاب مقابلش را برداشت و جلوی چشمانش ورق زد، سریعاً رو به او برگشت و گفت:
- تو اینو خوندی؟!
نگاه غمگین داژیار از زیر برداشته شد و به او دوخته شد؛ نگاه متعجب علی اما همچنان به او دوخته شده بود و قصد جدا کردنش را نداشت؛ منتظر بود تا توضیحی از سمت او بشنود اما همچنان در سکوت، منتظر صدای فروخورده او بود؛ بنابراین مجدد گفت:
- توضیحی در مورد این نداری؟!
کتاب را در هوا تکان داد که برگه‌ای از لابه‌لایش روی موکت قهوه‌ای رنگ افتاد؛ با دیدن عکس روی جلد روزنامه متعجب‌تر شده و آن را از روی زمین برداشت و نگاهش را به متن آن دوخت.
پوزخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- فکر می‌کردم با یه نخبه طرفم.
 
آخرین ویرایش:
چشمان داژیار با دیدن برگه داخل دست او به یکباره گشاد شد؛ چرا که از جایش بلند شد و گامی به سوی او برداشت، اما علی با دیدن اعلامیه داخل کتاب طب ابوعلی سینا؛ پوزخندی زد و رو به او گفت:
- عقلت رو از دست دادی! می‌خوای با اینها، خودت رو به کشتن بدی؟!
نگاه داژیار به اعلامیه در حال مچاله شده در دست او کشیده شد و گامی برداشت و آن را از دست علی کشید و گفت:
  • اتفاقاً عقلم سر جاشه.
  • دِ نیست احمق، اگه من یه ساواکی بودم که الان گورت کنده بود.
داژیار جوابی نداد که علی پوزخندی زد و رو به او ل*ب زد:
  • فکر کردم طِب می‌خونی که یه کاره‌ای تو این مملکت بشی؛ نگو که می‌خوای خودک*شی کنی.
  • این کار خودک*شی نیست.
علی عصبی شد و گفت:
  • پس چیه؟!
  • حال مملکت خوب نیست.
پوزخند علی پر رنگ شد و گفت:
- حال تو هم خوب نیست، اصلأ خوب نیست.
پشتش را عصبی به او کرد و زیر ل*ب گفت:
- وقتی این همه کتاب طِب دیدم، خوشحال شدم؛ با خودم فکر می‌کردم که از بین این همه بی‌سواد بالاخره یکی هم پیدا میشه که بخواد پیشرفت کنه.
به سمت داژیار برگشت و با نفرت گفت:
  • اما می‌بینم احمق‌تر از اونها هم پیدا میشه.
  • من احمق نیستم؛ جمع آوری اعلامیه‌ها باعث افتخار منه اما در مورد علم طب هم اشتباه نمی‌کنی.
علی بهت زده گفت:
  • چی؟!
  • من به طب علاقه دارم، دارم در موردش تحقیق می‌کنم.
  • ولی تلاش بیهوده نکن، به زودی می‌میری و این دیگه به دردت نمیخوره.
لبخند روی لبانش، علی را عصبی‌تر کرد؛ چرا که گفت:
- من چیزی رو از دست نمیدم.
کتاب داخل دستش را به سینه او کوباند و گفت:
- اون دختره از تو احمق‌تره؛ چون عاشق ابلهی چون تو شده.
و با گفتن این حرف، ساکش را برداشت و از اتاقک خارج شد و لبخند محوی را که می‌رفت تا لبان داژیار را هدف قرار دهد؛ ندید.
با عصبانیت در اتاقش را محکم بست و به آن تکیه داد؛ نفس‌های ممتد و عصبانی‌اش؛ اجازه‌ی هر گونه تحلیل و تفکری را از او می‌ربود؛ ننگ به دوش کشیدن لقب یک ساواکی؛ روزگارش را همینگونه تیره ساخته بود؛ اما دیگر مواجه شدن با این تیرگی آن هم به این زودی، برایش فوق طاقت بود. او برای فرار از خفقانی که پدرش برای او ساخته بود؛ از تهران مهاجرت کرده و از پدرش خواسته بود تا اتمام طرح دانشگاهی‌اش به او کاری نداشته باشد و راه اهداف خود را از مسیر پسرش بیرون کشد؛ اما اکنون با کسی مواجه شده بود که هر تلنگری از سمتش می‌توانست راه را برای ورود مجدد پدرش فراهم کند و او این را نمی‌خواست، از طرفی حریف تفکر آموزش‌دیده و انقلابی مردمی چون داژیار نمیشد و همین او را در تنگنا قرار میداد؛ می‌بایست کاری کند تا فکر داژیار از آن همه کاغذ ریز و درشتی که لابه‌لای کتاب‌هایش جمع می‌کرد، دور شود؛ تنها همین راه بود که می‌توانست او را به راه بیاورد و فکر و ذهنش را از پخش اعلامیه‌ها مختل سازد؛ اما چگونه؟!
کیف سنگینش را به سختی دنبال خود می‌کشید، انگار قبل از دانستن راز مگوی چاکر باشوان، انرژی عظیمی را با خود حمل می‌کرد و حال با دانستن حقیقت تلخ او، اینگونه تمام انرژی‌اش تحلیل رفته که توانی برای حرکت ندارد.
غلام که پیش از این او را در مریض‌خانه ملاقات کرده بود؛ بار چوبی که بر روی دوش داشت؛ نزدیک انبار خالی کرد و نگاهش را که دقایقی قبل، پزشک تازه وارد را شکار کرده بود، بر روی او دقیق کرد و رو به کارگری دیگر گفت:
-دکتر از کی اومده؟ مگه مریض خونه نبود؟!
- دیشب با بقیه اومده.
مرد، پایش را به چند تکه الوار پخش شده روی زمین زد و آن‌ها را به داخل انبار هدایت کرد، در عین‌حال ادامه داد:
- امروز معاینه رایگان گذاشته.
غلام ابرویی بالا داد و به حرکات سست و تحلیل رفته او خیره ماند؛ خسته به نظر می‌رسید، شاید او نیز همچون سلمان در اینجا دوام نخواهد آورد و همچون بقیه این‌جا را ترک خواهد گفت.
بی‌توجه به او به کارش مشغول گشت و سوی نگاهش را از او گرفت.
باوان اما نگاهش را از دکتر که چندی قبل با حالی منقلب از اتاق داژیار خارج شده بود، گرفت و پرده اتاقش را کشید؛ نگرانی مرد غریبه آن هم برای کارگر پدرش او را نیز نگران کرده بود، نکند نگرانی او از بابت بیماری ناشناخته‌ای بود که ممکن بود داژیار را هدف قرار داده و دکتر را به همین خاطر منقلب کرده باشد.
بنابراین نتوانست طاقت بیاورد؛ به سرعت از اتاق خارج شد و بعد از مدتی این او بود که هس هس کنان به دنبال دکتر؛ چشمانش را به اطراف می‌گرداند، با ندیدنش، اخمی بر چهره راند و سرش را بار دیگر به اطراف چرخاند؛ با دیدن غلام که در حال انداختن الوارها از روی دوشش بود، به سمتش دوید و با نزدیک شدنش؛ با اضطراب و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
- دکتر کجا رفت؟!
غلام ابرویی بالا انداخت، اما سعی کرد تا متانت نداشته‌اش را جمع کند و کمی مودبانه دختر ارباب را راهنمایی کند، بنابراین گفت:
  • اینجا بود تا الان خانم.
  • می‌دونم، ندیدین که کجا رفت؟
کارگر دیگر سینه‌اش را صاف کرد و گفت:
- فکر می‌کنم رفت اتاق تیمورخان، اونجا استراحت می‌کردن.
باوان سری تکان داد و بدون هیچ واکنشی دیگر آن‌ها را به حال خود رها کرد و به سمت اتاق مشاور دوید؛ با نزدیک شدن به اتاق، بدون هیچ گونه درخواستی برای ورود، در را باز کرد و خود را بی‌معطلی داخل آن انداخت؛ دکتر نیز با دیدن ورود ناگهانی دختر، ابرویش را در هم کشید و گفت:
- اون در رو بستیم تا اگه مایل بودیم، در رو برای هر کسی باز نکنیم؛ میشه بفرمایید چه حسی باعث میشه تا اینقدر راحت با این موضوع برخورد کنید؟!
دختر بدون توجه به حرف او، مقابلش ایستاد و گفت:
- اون حالش خوبه؟!
علی چشمانش را از روی استیصال بر هم نهاد و رو به او ادامه داد:
  • چرا باید جواب پس بدم؟
  • چون من میگم.
  • شما؟! هه، جالبه اما من اسرار بیمارم رو به کسی نمیگم.
  • برام مهم نیست که چه مسئولیتی در قبال بیماران داری، اما من باید بدونم چش شده.
  • موضوع خاصی نیست همین.
باوان عصبی شد و گامی به سمتش برداشت و یقه لباس علی را گرفت؛ با چشمانی لبالب زمزمه کرد:
- چرا هست، اما تو قصد مخفی کردنش رو داری، نمی‌فهمم چرا باید اینقدر سنگدل باشی؛ می‌بینی چی می‌کشم اما نمی‌دونم چرا خوشت میاد تا به بیچارگی‌ام بخندی؟!
علی نگاهش را از دخترک که با چشمان اشک‌آلودش خیره او بود، گرفت و بی‌توجه به دست لرزان دختر که خرخره‌اش را در مشت داشت، گفت:
- چیزی نیست، باور کن.
باوان عصبی شد و صدایش را بالا برد:
- دروغ میگی، اگه چیزی نیست پس چرا ناراحت بودی، اون حتماً براش مشکلی پیش اومده!
علی کلافه شد و مثل دخترک داد زد:
  • صدات رو بیار پایین؛ می‌خوای همه بفهمند که عاشق کارگر پدرت شدی؟!
  • اصلأ بذار بفهمن، برای من هیچی مهم نیست؛ برای من مهم داژیاره، فقط بگو حالش چطوره؟!
با نگفتن حرفی از زبان علی، باوان بی‌توجه به او به سمت در اتاق رفت؛ بی‌شک خود داژیار حرفی برای گفتن داشت؛ با باز شدن در توسط او، احساس حضور آویر آخرین چیزی بود که توقع داشت برایش رخ دهد؛ نگاه اشک‌بارش که با نگاه موزیانه پسر عمه‌اش برخورد کرد؛ حکم قتلش را امضا شده می‌دید چرا که مزاحم زندگی‌اش از همه چیز باخبر شده بود.
 
آخرین ویرایش:
قطرات اشک یکی پس از دیگری؛ صورت سفیدش را می‌شست و او را در خود می‌لرزاند؛ صدای هق هقش که به گوش علی می‌رسید، او را بیشتر اذیت می‌کرد؛ اصولاً آدم احساساتی نبود ولی صدای زجه‌های ریز دخترک و ناله‌ی مداومش اعصاب به هم ریخته‌اش را تحریک می‌کرد و موج سینوسی فشار را وادار به انقباض، آن هم جایی نزدیک دیواره‌های شقیقه‌اش می‌کرد؛ با حرف‌های دخترک که لحظاتی پیش را برایش تصویرسازی می‌کرد، فکرش به سمت لحظاتی قبل به پرواز درآمد، آن زمان که پسر عمه‌ی دختر که آویر نام داشت، خود را به داخل اتاق دعوت کرد و هر دو آن‌ها را غافلگیر کرد؛ پسر عمه غرب زده‌ای که به محض ورودش، طرح پوزخند را مهمان لبانش کرده و نگاه طوفنده‌اش را مهمان چشمان نگران علی و ترسیده‌ باوان دوخته بود؛ به نظر می‌رسید که ماجرا را تا انتهایش شنیده و حال او بود که رشته‌ی طناب پوسیده‌ این ماجرا را به دست داشت و اگر رهایش می‌کرد، باوان و داژیار و شاید هم دکتر را به چاه درماندگی سوق می‌داد؛ اما انگار آویر زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود، چرا که گفت:
- ببخشید که ناخواسته فالگوش ایسادم؛ آخه صداتون زیادی بلند بود.
دختر نگاه ترسانش را از آویر برداشت و به علی سوق داد؛ علی نیز برای رهایی از مخمصه، خواست چیزی بگوید که آویر مانع شد و ادامه داد:
- همیشه از داشتن دختر دایی ساده و بزدلی چون تو، به خودم تأسف می‌خوردم.
قهقهه‌ای زد و کمی جلو آمد و مقابل تن لرزان دخترک ایستاد و رو به او زمزمه کرد:
- اما بزدل ما بودیم؛ این جالب نیست!
رویش را سمت دکتر گرداند و رو به او گفت:
- دکتر، میشه تنهامون بذاری؟
علی نگران از وضع پیش آمده، کیفش را همان‌جا رها کرد و قبل از خروجش از اتاق، نگاه درمانده و نگرانش را به دخترک رساند؛ اما خود را به بیرون رساند و آن دو را تنها گذاشت، با بیرون رفتن او؛ آویر به سمت دخترک برگشت و ادامه داد:
- امروز باید بگم که تهسینت می‌کنم دختر دایی.
سکوت دخترک به او اجازه داد تا ادامه دهد، بنابراین گفت:
  • تو از منم عوضی‌تری.
  • درست صحبت کن.
  • اوه ببخشید، مثل اینکه زیادی عصبی‌ام.
وقتی از دختر چموش مقابلش صدایی نشنید؛ کمی از او فاصله کرد و سر تا پایش را برانداز کرد؛ دوباره با پوزخندی که سعی می‌کرد حفظش کند، ادامه داد:
- چه قدر راحت احمق فرض شدیم؛ چه قدر راحت ساده فرضمون کردی؛ چه قدر راحت همه چی رو راحت گرفتیم!
از مقابل او کنار رفت و در حالی دور او قدم میزد، پشتش ایستاد و رو به او زمزمه‌وار ادامه داد:
- نه، نمی‌ذارم مثل بقیه خر فرضم کنی دختردایی.
دخترک نگران و ترسیده به سمتش چرخید و گفت:
- اونی که باید ناراحت باشه تو نیستی آویر، پس مُحِق هم نیستی.
خنده‌ی بلندش را سریع خورد و گفت:
- عجب، وقتی باشوان بزرگ فهمید و آرشاکیان به پدرت فشار آوردند، اون زمان می‌فهمی دختردایی.

به قصد ترک اتاق، از او روی گرداند و به سمت در اتاق راه افتاد که دختر گفت:
- چی می‌خوای؟!
لبخندی رضایت‌بخش بر چهره آویر نشست و نگاهش را به سختی از مقابل برداشت، با تعلل برگشت و رو به او گفت:
- خبرت می‌کنم، دعا کن منصرف بشم.
این را گفت و اتاق را ترک کرد و نگاه دخترک را بر مسیر رفتنش میخکوب کرد.
***
علی با شنیدن یکایک حرف‌های دخترک، عصبی از جایش بلند شد و رو به او گفت:
- حالا چرا اینقدر گریه می‌کنی؟
دختر در حالی که هق هق میکرد؛ گفت:
  • آویر هر کاری ازش برمیاد.
  • مثلا چه کار می‌خواد بکنه؟!
اشک‌های دخترک همچنان روان بر گونه‌اش جاری شده و لباس سرخابی‌اش را نمناک می‌نمود؛ رو به او گفت:
- نمی‌دونم، ولی می‌دونم اون آدم خوبی نیست.
علی متعجب از ترس او، سوال ذهنش را مطرح کرد:
  • مگه تو نمیگی که هشت سال پیش رفته فرنگ؛ اون موقع تو نه ساله بودی؛ پس از کجا می‌دونی اون آدم بدی بوده یا نه!
  • اون پسر کماله؛ تو کمال رو نمی‌شناسی، اینم پسر همون پدره.
  • نمی‌فهمم حرفات رو!
  • چون با آدمای اطرافم زندگی نکردی.
نگاه علی همچنان به دخترک بود، که او از جایش برخاست و به سمتش آمد؛ نگاه غمگینش را به علی دوخت و گفت:
- لطفاً مواظبش باش؛ من نگرانشم.
علی نمی‌دانست چه بگوید، اما انگار تنها چیزی که بر زبانش خوش آمد؛ ترتیب ردیف شده کلماتی بود که از قلبش سرچشمه گرفتند:
- اما من نگران توأم.
تعجب نگاه دخترک در بهت خود مخلوط گشت؛ اما سکوت باوان را خود شکست و زمزمه کرد:
- منظورم اینه، اینه که بهتره تو هم مراقب خودت باشی.
باوان ابرویی بالا انداخت و سری به نشان تأیید تکان داد و از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در، علی نفسی از روی راحتی کشید؛ حرف زدن برایش سخت شده بود و گرمای شدیدی او را می‌آزرد؛ دخترک سنی نداشت اما او را به زانو درمی‌آورد؛ جاذبه‌ای داشت که می‌توانست روح سرکشش را به سقوط دعوت کرده و در گوشه‌ای بنشاند تا هوای تلاطم به سرش نزند.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین