دخترک دندان قروچهای کرد و رو به او غرید:
- خیلی هم خوشبین نباش، چون زودتر از من، گند پسر ارباب برملا میشه؛ فکر میکنی داشتن یه دختر رعیت به عنوان همسر؛ میتونه باشوان رو خوشحال کنه؟ این تنها چیزیه که اجازه فرمانروایی آلیجان رو از تو میگیره و نصیب آویر میکنه.
باشوک از جسارت خواهرش، ل*بهایش را بر هم فشرد و با نیافتن پاسخی دندان شکن برای او، نگاه نفرت بارش را از او گرفت و بعد خود را به بیرون از اتاق پرتاب کرد؛ با رفتن او، رمق از دو پای دخترک رخت بر بست چرا که او را به سمت تخت کشاند و روی آن نشست؛ آسکی با نگرانی دو دست ناتوان دخترک را در دست فشرد و رو به او ل*ب زد:
به سمت خارج از عمارت قدم نهاد تا با تصویر اتاقک داژیار، در ذهن مضطربش؛ خبری از او یافته تا قلب ناآرامش را التیام دهد؛ به ایوان که رسید؛ سوی نگاهش را به زیر زمین انتهای باغچه بزرگی داد که درخت گردو نقش در آن، بر روی زیر زمینی که خانهی دو برادر محسوب میشد؛ سایه افکنده است، ارتفاع آن درخت کهن نیز؛ تصویر دختر را از نظر ها پنهان نگه داشته اما برای دل نگران دخترک هم شده کمی کمر تنومندش را به گوشهای کشانده تا مانع از دید دختر تنها عمارت نشود. نگاهش زمانی دقیقتر شد که دانیار از سلول کوچکشان در حالی که تشت آبی را در دست داشت، بیرون زد و به سمت انتهای باغ که سرویسهای بهداشتی قرار داشتند؛ رجوع کرد؛ همچنان نگاه کنجکاوش به گوشهی حیاط بود اما با شنیدن نامش آن هم از زبان آویر، چشمانش را از روی استیصال روی هم گذاشت و به این فکر کرد که پیشبینی مزاحمتهای گاه و بیگاه آویر چندان سخت نبود و چه زود به آنچه که میپنداشت؛ نزدیک شد.
- عوض شدی دختر دایی!
لبخند تصنعی و از روی اجبارش را روی ل*ب حفظ کرد؛ رو به او گفت:
- آدما عوض میشن؛ بعد از هشت سال، انتظار زیادی هم نمیرفت.
لبخند یه وریاش چندان به مزاق دخترک خوش نیامد؛ اما او بیتوجه به تنفر دختر روبهرویش ادامه داد:
- زیبا شدی، خیلی زیاد.
جدی گفت:
نگاهش را از مسیری که دختر طی کرده بود به فضای محوطه داد که از بالای ایوان به خوبی تمام آن زیر پایش بود، رفت و آمد ندیمهها نیز حتی در این برف سنگینی که مدتی بود فضای آلیجان را زیبا ساخته بود؛ حقیقت سنگین کار عمارت را مشخص میکرد؛ اما نگاه مرموز او به سمت زیرزمینی نشانه رفت که چندی پیش سوی نگاه دخترک به آن سمت را درگیر کرده بود؛ اما با خود فکر کرد که شاید درخت کهنسال گردویی که در بچگی باشوان او را به نام تک دخترش ثبت کرده است؛ دلیل خیرگی دخترک بوده است.
اما در دل عمارت، باشوان بر خلاف ظاهر آرامش و لبخندی که نصیب فرزندانش میکرد؛ از درون آشفته بود، جدا از اتفاق شب گذشته، گندی که پسرش زده به گوش عطاءالله خان رسیده بود؛ این بدترین واقعهای بود که در میان حوادث ردیف شدهی پشت هم، میتوانست او را خشمگین کند، مراد یکی از خبرچینان عمارت آرشاکیان، هنگام گذر هفتگی خود از محدودهی روستا؛ با دیدن باشوک به همراه دختری در نزدیکی مریضخانه؛ اسباب تفریحش فراحم شده و زودتر از باشوان؛ عطاءالله خان را از حوادث پیش آمده آگاه ساخته بود و حال با خبر مشاور خویش، مبنی بر اطلاع عطاءالله خان از این موضوع، باشوان به شدت برافروخته گشته و تنها دنبال راهی بود تا بتواند پسرش را گوشمالی اساسی داده تا کمی از حرارت درونش فروکش کند.
بنابراین با عصبانیت رو به تیمور غرید:
- باشوک رو خبر کن، سریع!
- خیلی هم خوشبین نباش، چون زودتر از من، گند پسر ارباب برملا میشه؛ فکر میکنی داشتن یه دختر رعیت به عنوان همسر؛ میتونه باشوان رو خوشحال کنه؟ این تنها چیزیه که اجازه فرمانروایی آلیجان رو از تو میگیره و نصیب آویر میکنه.
باشوک از جسارت خواهرش، ل*بهایش را بر هم فشرد و با نیافتن پاسخی دندان شکن برای او، نگاه نفرت بارش را از او گرفت و بعد خود را به بیرون از اتاق پرتاب کرد؛ با رفتن او، رمق از دو پای دخترک رخت بر بست چرا که او را به سمت تخت کشاند و روی آن نشست؛ آسکی با نگرانی دو دست ناتوان دخترک را در دست فشرد و رو به او ل*ب زد:
- همهاش تقصیر منه، ببخشید.
- نه، اگه من بیاحتیاطی نمیکردم؛ اون نمیفهمید، اتفاقاً من مسبب این حال توأم.
- اگه به باشوان خان بگه؟!
- نمیگه، اون از من آتو داره، منم آتو دارم؛ اینجوری یر به یر میشیم.
- من میترسم.
- برو، برو ولایتتون؛ نباید اینجا باشی، اون از من عصبیه، میترسم بلایی سر تو بیاره.
- کجا برم خانم جان؟!
- برو پیش مادربزرگت، برو؛ فقط اینجا نباش.
- آخه....
- آخه نداره، فعلاً از اینجا دور بمون تا بدونم بعدش چکار باید بکنیم.
به سمت خارج از عمارت قدم نهاد تا با تصویر اتاقک داژیار، در ذهن مضطربش؛ خبری از او یافته تا قلب ناآرامش را التیام دهد؛ به ایوان که رسید؛ سوی نگاهش را به زیر زمین انتهای باغچه بزرگی داد که درخت گردو نقش در آن، بر روی زیر زمینی که خانهی دو برادر محسوب میشد؛ سایه افکنده است، ارتفاع آن درخت کهن نیز؛ تصویر دختر را از نظر ها پنهان نگه داشته اما برای دل نگران دخترک هم شده کمی کمر تنومندش را به گوشهای کشانده تا مانع از دید دختر تنها عمارت نشود. نگاهش زمانی دقیقتر شد که دانیار از سلول کوچکشان در حالی که تشت آبی را در دست داشت، بیرون زد و به سمت انتهای باغ که سرویسهای بهداشتی قرار داشتند؛ رجوع کرد؛ همچنان نگاه کنجکاوش به گوشهی حیاط بود اما با شنیدن نامش آن هم از زبان آویر، چشمانش را از روی استیصال روی هم گذاشت و به این فکر کرد که پیشبینی مزاحمتهای گاه و بیگاه آویر چندان سخت نبود و چه زود به آنچه که میپنداشت؛ نزدیک شد.
- عوض شدی دختر دایی!
لبخند تصنعی و از روی اجبارش را روی ل*ب حفظ کرد؛ رو به او گفت:
- آدما عوض میشن؛ بعد از هشت سال، انتظار زیادی هم نمیرفت.
لبخند یه وریاش چندان به مزاق دخترک خوش نیامد؛ اما او بیتوجه به تنفر دختر روبهرویش ادامه داد:
- زیبا شدی، خیلی زیاد.
جدی گفت:
- ممنون، لطف دارین.
- غریبهام مگه اینجوری حرف میزنی؟
- نه غریبه نیستین؛ من اینطور راحت ترم.
نگاهش را از مسیری که دختر طی کرده بود به فضای محوطه داد که از بالای ایوان به خوبی تمام آن زیر پایش بود، رفت و آمد ندیمهها نیز حتی در این برف سنگینی که مدتی بود فضای آلیجان را زیبا ساخته بود؛ حقیقت سنگین کار عمارت را مشخص میکرد؛ اما نگاه مرموز او به سمت زیرزمینی نشانه رفت که چندی پیش سوی نگاه دخترک به آن سمت را درگیر کرده بود؛ اما با خود فکر کرد که شاید درخت کهنسال گردویی که در بچگی باشوان او را به نام تک دخترش ثبت کرده است؛ دلیل خیرگی دخترک بوده است.
اما در دل عمارت، باشوان بر خلاف ظاهر آرامش و لبخندی که نصیب فرزندانش میکرد؛ از درون آشفته بود، جدا از اتفاق شب گذشته، گندی که پسرش زده به گوش عطاءالله خان رسیده بود؛ این بدترین واقعهای بود که در میان حوادث ردیف شدهی پشت هم، میتوانست او را خشمگین کند، مراد یکی از خبرچینان عمارت آرشاکیان، هنگام گذر هفتگی خود از محدودهی روستا؛ با دیدن باشوک به همراه دختری در نزدیکی مریضخانه؛ اسباب تفریحش فراحم شده و زودتر از باشوان؛ عطاءالله خان را از حوادث پیش آمده آگاه ساخته بود و حال با خبر مشاور خویش، مبنی بر اطلاع عطاءالله خان از این موضوع، باشوان به شدت برافروخته گشته و تنها دنبال راهی بود تا بتواند پسرش را گوشمالی اساسی داده تا کمی از حرارت درونش فروکش کند.
بنابراین با عصبانیت رو به تیمور غرید:
- باشوک رو خبر کن، سریع!
آخرین ویرایش: