در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سکوت فضای اتاق را شکسته بود و دیگر از صدای تیر و تفنگ و تب و تاب مردم خبری نبود؛ صدای گریه چند زن از دور می‌آمد؛ در این بهبوحه او تنها به یاد باوان بود؛ از داژیار خبری نبود، دانیار و باشوان کشته شده و بعضی از مردم ده فرار را بر قرار ترجیح داده و بعضی دیگر کشته شده بودند.
او نه اهل این‌جا بود و نه کاری به سیاست داشت، او تنها دل داده‌ای بود که به هوای زنی مانده بود که می‌دانست شوهرش گم و گور شده و به امید یافتن نشانی از او، ذهنش را به کار می‌انداخت.
وقتی دستانش را بستند، روپوشی را روی سرش انداختند و او را در کنار چند نفر دیگر در پشت ماشینی سوار کردند و به این نقطه از شهر آورده بودند، از آن زمان تا به الان نمی‌دانست چقدر گذشته؛ فقط تاریکی دیده بود و تاریکی.
نه مشامش از هوای گرم تابستانه جنوب پر شده بود و نه حتی بوی معطر سبزه‌های شمال را به مشامش تزریق کرده بود و نه خبری از سرمای سوزنده کردستان بود؛ فقط می‌دانست که از حوادث گذشته بیست و چهار ساعت می‌گذرد و او حتی پلک روی هم نگذاشته بود، حتی دو روز بود که غذای درستی هم نخورده بود اما بار غم‌هایش آنقدر سنگین بود که سیراب و سیر شود و دیگر میلی برای غذا خوردن در او پیدا نشود.
در افکار خود پرسه می‌زد که با صدای کشیده شدن پای چند نفر بر کف زندان تنگ و تاریک، کمی دقیق شد و نزدیک بودن آن‌ها را به سلول خود احساس می‌کرد؛ کمی در جایش نیم خیز شد و چشمانش را کمی ریز کرد تا بدین صورت دقت بیشتری برای تشخیص فرد داشته باشد.
با باز شدن در و صدای قیژ آزاردهنده اش؛ نور عذاب آوری درون سلول دوید و چشمانش را زخم نمود؛ دستانش را برای پوشش جلوی صورتش آورد اما کمی بعد که به نور عادت کرد؛ نیم نگاهی به فرشته عذاب‌آور این روزهایش کرد و دستش را به زمین تکیه زد و نگاهش را از او گرفت؛ صدای تپش‌های بی‌امان قلبش را می‌شنید؛ تنها ذهنش به سوی باوان در حرکت بود؛ نمی‌دانست او را کجا بردند، آخرین بار صدای زجه‌هایش را برای دانیار شنیده بود؛ آخرین بار اشک خشک شده چشمان سردش را دیده بود و آخرین بار نگاه غم‌بار منتظرش را دیده بود و دیگر از او خبری نداشت.
آویر نگاه کینه‌جو اما بی‌تفاوتش را به علی دوخت و با تکان سر به دو نفر از نیروهایش فهماند که او را با خود ببرند؛ دو نفر نزدیک علی شدند و از بازوانش گرفتند و او را با شتاب به بیرون راندند.
نگاهش که به سلول‌ها برخورد کرد فهمید که آن‌ها دیگر در کردستان نیستند؛ فضای آشنای زندان، او را یاد پدرش و روزهای تلخ نوجوانی‌اش می‌انداخت؛ چشمانش را از افسوس روی هم گذاشت و با دو نفر همراه شد؛ ساعتی بعد بود که خود را در اتاق بازجویی مشاهده کرد؛ بالای سرش چراغ نیم سوز زرد رنگی مشاهده می‌کرد، سردش بود یا قوای بدنی‌اش که از درد گرسنگی رو به تحلیل می‌رفت را نمی‌دانست؛ اما احساس می‌کرد که خسته است، تمام خستگی در او فریاد می‌کشید اما به خاطر باوان هم که شده باید تحمل می‌کرد.
آویر مقابلش روی صندلی چوبی نشسته بود و پای راستش را روی پای چپش تکیه داده بود، برخلاف خودش اما او به شدت به خود رسیده بود، بوی عطر تلخ و سردش تمام سلول را جذب خود کرده و کت و شلوار خاکستری، داخل تنش نشسته بود و علی از این همه رسیدگی او به خودش مات و مبهوت مانده بود.
آویر تمام تنفسش را به یکباره به بیرون فرستاد و ل*ب زد:
- ازت خوشم میاد دکتر.
علی پوزخندی به این حرف او زد و چیزی نگفت؛ اما آویر ادامه داد:
- یه سکه برای مردم ارزش داره، همه هم ازش خوششون میاد؛ می‌دونی چرا؟!
آویر نگاهی به علی کرد و با نشنیدن جوابی از او به سمت او خم شد و در همان حال گفت:
- چون دو روئه، عین تو؛ عین تو که چقدر خوب نقش یه آدم بی سر و صدا رو برای باشوان بازی کرد و اون احمق نفهمید یه روئه تو متعلق به دخترشه.
علی دندان‌هایش را روی هم سایید و عصبی گفت:
- ببند دهنتو.
آویر با صدای خندید و در همان حال گفت:
- چیه؟ راز دلت رو‌ برملا کردم؟! راستی اگه باوان بفهمه چی میشه؟!
علی با عصبانیت بر روی صندلی که بر آن بسته بود، تکان می‌خورد و با عصبانیت فریاد کشید:
- خفه شو عوضی.
آویر که با عصبانیت او بیشتر می‌خندید، صدای قهقه‌هاش بلندتر شد، به گونه‌ای که دیوارهای سلول بارها از صدای خنده‌اش اکووار به شنیدن این صوت محکوم می‌شدند.
صدای خنده آویر کم‌کم نزول یافت به گونه‌ای که سلول در سکوت محض فرو رفت؛ با سکوت آویر، تنها صدای نفس‌های تند از عصبانیت علی، دیوار سلول را می‌لرزاند؛ همین برای آویر کافی بود تا به سوی او نیم خیز شود و ل*ب بزند:
- خوشم میاد ازت، اما بیشتر از خودت، از عصبانی شدنت خوشحال میشم آقای دکتر.
با گفتن این حرف، مجدد به صندلی‌اش تکیه داد و سیگار برگی از جیبش بیرون کشید و رو به یکی از افرادش گفت:
- بیاریدش داخل.
با باز شدن در و پرتاب شدن داژیار بر روی زمین؛ علی وحشت زده به صورت خونین او خیره شد؛ صورت داژیار در خون غلتیده بود و مشخص بود که ساعات زیادی را شکنجه شده؛ علی با دیدن این وضعیت، عصبی فریاد کشید:
- چه بلایی سرش آوردی؟
آویر خونسرد پُک دیگری به سیگارش زد و به پایش تکانی داد و گفت:
- نوازشش کردیم تا اعتراف کنه.
علی با همان حالت گفت:
- به چی باید اعتراف کنه؟ اصلأ تو چه ربطی به کوموله داشتی؟ هدفتون از این کارا چیه؟
آویر سیگارش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و از جای برخاست؛ نزدیک علی شد و یقه اش را در دست فشرد و غرید:
- این‌جا من نیستم که به تو جواب میدم، این‌جا من سوال می‌پرسم و تو‌ جواب میدی؛ فهمیدی؟!
آویر با گفتن این حرف، یقه او را رها کرد و به سمت داژیار رفت و با کف کفشش محکم به صورت او کوبید و با این حرکت او، خون لخته شده مجدد سر باز کرد و صورتش را خیس نمود؛ همزمان با حرکت آویر، صدای فریاد علی به هوا برخاست:
- ولش کن نامرد.
آویر با شنیدن صدای داد و فریاد علی از در سلول خارج شد و به افرادش قبل رفتن اشاره کرد که او را به روش خود ساکت کنند.
 
ساعتی گذشت، صدای شلاق همچنان به گوشش می‌رسید؛ وقتی شنیده بود که تمام مدت داژیار و‌ باوان تحت نظر علی مخفی شده‌اند؛ لحظه‌ای از حماقت خود متنفر شد؛ متنفر شد که بازی خورده، قسم خورده بود که انتقام می‌گیرد، از تمام کسانی که باوان را از او گرفته بودند؛ خودش هم می‌دانست که به باوان علاقه نداشت اما فرار باوان او را در مقابل همه خورد کرده بود؛ نقشه‌اش بود که بلایی که مادر باوان به سر مادرش آورده بود بر سر باوان آوار کند اما او به وسیله دختر همان زن بازی خورده و غرورش لگدمال شده بود و او قسم خورده بود که هر کس که در این ماجرا نقشی داشته را به زیر بکشد و این کار را خواهد کرد.
اشک نفرت از گوشه چشمانش سرازیر شد، به کوموله پیوست همین رای مقاصد سیاسی خودم و هم برای این‌ که باشوان را به زمین اندازد و قلمرو آلیجان را در دست گیرد، با این کار باوان خودی نشان می‌داد و کارش را تمام می‌کرد ولی حالا غافلگیر شده بود و اکنون علاوه بر باوان و داژیار، پای علی نیز در میان بود و این برای آویر حقارتی دیگر بود.
نفسی گرفت و خودش را به سلول باوان رساند؛ دخترک از روزی که آورده بودندش، یک گوشه کز کرده بود و حتی دیگر اشکی نمی‌ریخت، تنها به گوشه ای خیره بود و همان جا را می‌نگریست؛ نه با صدای در واکنش میداد، نه غذایی می‌خورد و نه صحبتی میکرد؛ بارها او را با صحبت‌هایش شکنجه کرده بود اما او چون مرده‌ای در گوشه‌ای کز کرده و حتی زبانی برای فریاد نداشت.
صندلی را از گوشه ای برداشت و مقابلش نشست؛ اندکی به او خیره شد، وقتی زنان را وارد زندان می‌کردند؛ اولین چیزی که به آن هجوم می‌بردند دستمال روی سرشان بود، حجاب اولین سد دفاعی آنان بود و باوان نیز برای حفظ حریم شخصی خود متوسل به زور شد؛ اما با ضرب و شتم نیروهایش قرار گرفته بود، این موضوع باعث آرامش خاطرش میشد؛ رد ضرب دست جاثم بر روی صورتش هنوز هویدا بود و پارگی کنار لبش از همین فاصله توی ذوق میزد.
پوزخندی زد و گفت:
- چی شدی دختر دایی؟! این سر و وضع دختر باشوان خان؟! چی شد که به این روز افتادی!
کمی به نشان فکر‌ کردن به سقف زندان نگاهی انداخت و بعد خودش جواب خودش را داد:
- شوهری که سنگش رو به سینه می‌زدی کجاست؟! اونی که به خاطرش به خانواده ات پشت کردی چی شد؟! داژیار الان کجاست باوان؟!
با گفتن این کلمات از زبان آویر، اشک روانی صورت دختر را نوازش کرد؛ فکر خودش هم درگیر بود، داژیار آخرین بار با دکتر همراه شده بود و از آن پس او را ندیده بود؛ او نیز آخرین بار با دختران کرد غیرهم قبیله‌اش همراه شده بود ولی هر چه جست‌وجو کرد، خبری از داژیار پیدا نکرده بود.
صدای آویر بر ذهن متلاطمش خراش می‌انداخت؛ نمی‌گذاشت درست فکر کند؛ نمی‌گذاشت تمرکز کند؛ از او متنفر بود و حالا تنها آرزوی مرگش را می‌کرد.
با صدای در و پشت بند آن ظاهر شدن سربازی که سینی به دست داشت، چینی به بینی‌اش داد؛ این بار سومی بود که در طول روز سینی غذا را برایش می‌آوردند؛ از صبحانه و ناهار گذشته بود و حال موقع شام بود؛ با خود فکر کرد که مگر زندانی هم آب و غذا دارد؟ ساواکی‌ها به خودشان هم رحم نداشتند چه برسد به اویی که از نظر آن‌ها خیانتکار بود.
با قرار گرفتن سینی غذا، بوی تعفن‌آمیز آن حالش را دگرگون می‌کرد؛ به روی خودش نیاورد، با خودش فکر می‌کرد که تا دقایقی دیگر آن سینی منفور را از در خارج می‌کنند.
آویر با دیدن صورت در هم باوان، لبخندی مسخره زد و گفت:
- چیه مثل غذای عمارت پدر جانتون نیست؟! تو که باید به این‌جور غذاها عادت کرده باشی؟! فکر می‌کنم نزدیک یک سالی هست که طعم غذای خونه پدری رو نچشیده باشی، درست نمیگم؟!
با اتمام صحبت‌هایش، باوان اما با بی‌حوصلگی لگدی به سینی غذا زد و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
آویر عصبی با ضرب از روی صندلی بلند و نزدیکش شد؛ سینی غذا را با پا به سمت او نزدیک کرد و با صدای بلند گفت:
- بخور.
با ندیدن واکنشی از سمت او، این بار با پا ضربه ای به زانوی دختر زد و مجدد تکرار کرد:
- بخور.
باوان با احساس درد عمیقی، اما حالت خود را حفظ کرد اما این بار صدای آویر، دیوار سلول را به لرزه درآورد:
- میگم بخور.
پشت بند فریاد آویر، دست او سمت سر باوان حرکت کرد تا او را وادار به خوردن غذا کند؛ اما با بالا آمدن سر باوان؛ دخترک دیگر تحملی پیدا نکرد و تمام محتویات داخل معده‌اش را درون سینی بالا آورد.
آویر با دیدن صحنه مقابل اندکی مکث کرد و با انزجار چینی به بینی‌اش داد و از جایش برخاست؛ با عصبانیت به سمت در آهنین رفت و فریاد زد:
- جاثم؟! جاثم کدوم گوری هستی! هان!
با صدای دوییدن کسی به سمت در سلول؛ رویش را از سمت در گرفت و به دخترک داد که همچنان در همان حال بود؛ تأسف‌بار روی از او گرفت و به سمت در برگشت، با برگشتش نگاهش به سمت جاثم برخورد کرد، با اشاره‌ای رو به باوان به جاثم گفت:
- زود باش این گندکاری رو پاک کن؛ یه دکتر بیار ببین چه مرگشه.
جاثم چشمی گفت و به سمت باوان نزدیک شد، باوان اما سریع واکنش نشان داد و دستش را کنار کشید؛ جلوی پای جاثم تف کرد و نفس نفس زنان ل*ب زد:
-تا حالا سگ نزدیکم نشده بود.
آویر پوزخندی زد و گفت:
- از موی سر بگیرش و ببرش بهداری؛ با اینا با رحم و مروت نمیشه حرف زد.
با گفتن این حرف بیرون آمد و منتظر شد تا جاثم بیرون بیاید، با دیدن جاثم به راه افتاد و در همان راه گفت:
  • این کثافتکاری‌اش رو تمیز کنین و یه دکتر بگو بیاد ببینتش؛ حوصله نعش کشی ندارم.
  • چشم قربان.
آویر سری تکان داد و از آن‌جا دور شد.
***
علی اما با صدای درب زندان سرش را از روی زانو برداشت؛ با دیدن مرد چشم عسلی با موی طلایی که در مقابلش قد علم کرده بود؛ متعجب شد، مردمان کرد قیافه شرقی و ایرانیشان، بیش از هر چیزی توی ذهن نفوذ می‌کرد و حال این مرد متفاوت نشان می‌داد او از تبار دیگری است.
جاثم: پاشو.
علی متعجب از نطق فارسی مرد گفت:
  • کجا بیام.
  • اونش به تو مربوط نیست؛ پاشو میگم.
علی چیزی نگفت و از جای برخاست؛ نزدیک درب و با جاثم همراه شد؛ زنجیر بسته به دوپایش روی اعصابش راه می‌رفت و نمی‌گذاشت درست تمرکز کند؛ با توقف جاثم، چشمش به دری برخورد کرد که سر در آن نام بهداری حک شده بود؛ متعجب به جاثم خیره شد، اما با عدم دریافت چیزی از سوی او با اشاره جاثم پا درون اتاق گذاشت؛ با دیدن باوانی که بر روی تختی دراز کشیده و بی حال است؛ تمام تنش به یکباره یخ زد، با عصبانیت سمت جاثم رفت و با دو دست درگیر دستبندش، یقه لباس او را گرفت و به دیوار تکیه اش داد و با صورتی درهم از درد عذاب‌آور دست زخم‌خورده‌اش در صورتش فریاد کشید:
- چه بلایی سرش آوردین؟ هان؟!
جاثم با دریافت واکنش علی، لبخندی زد و چشمانش را درون چشمان مشکی رنگ علی کوبید و آرام ل*ب زد:
  • آروم باش دکتر، سعی نکن منو عصبانی کنی.
  • مثلاً عصبی بشی چه غلطی می‌کنی؟!
جاثم چشمانش را گشاد کرد و با خشم درون چشمان به علی نگاه کرد؛ علی از وحشت چشمان او، دستانش را از یقه او شل کرد و دستی بین موهایش کشید و از او فاصله گرفت اما بلافاصله ل*ب زد:
- چی شده؟
جاثم یقه اش را مرتب کرد و جواب داد:
- از صبح چیزی نخورده، بالا آورد.
علی سری تکان و گفت:
- برو‌ بیرون.
با گفتن این حرف، علی منتظر ماند تا جاثم بیرون برود اما جاثم با پرتاب نگاه آخرش، به علی فهماند که آینده خوبی را در انتظار نخواهد داشت.
دقایقی بعد بود که علی از اتاق بهداری خارج شد و رو به جاثم گفت:
- سرم تقویتی زدم، ضعیف شده.
با گفتن این حرف، علی به سمت سلولش حرکت کرد؛ به سمت در که رسیدند؛ به پشت سرش چرخید، این بار جاثم با دو مرد هیکلی دیگری همراه بود؛ جاثم کمی جلوتر حرکت کرد و با کلید داخل دستش در سلول را باز کرد و منتظر ماند تا علی وارد شود؛ علی با شک به دو مرد قوی هیکل، پا درون سلول گذاشت؛ اما جاثم با اشاره به دو‌ مرد، آن دو را روانه سلول کرد و خودش نیز در را بست و مجدد قفل کرد.
با صدای داد علی و زد و خوردی که به گوشش رسید؛ پوزخندی زد و ل*ب زد:
- صدات رو برای من بلند کردی دکتر، بترس از خشم من.
با گفتن این حرف، لبخندی زد و از آنجا دور شد.
 
با کوبیده شدن ضربه آخر؛ تمام جانش را جمع کرد و با صدای بلند فریادی کشید؛ آنقدر ضربه وارد به سر و صورتش شدید بود که نمی‌توانست چشمانش را باز کند؛ با صدای در، سرش را روی زمین گذاشت و برای لحظه‌ای نفس کشید؛ با هر تنفسی که می‌کشید مزه خون را تماماً احساس می‌کرد؛ احساس می‌کرد سرش از میان لاستیک‌های تریلی عبور کرده و کاملاً مچاله شده است؛ نمی‌خواست در مقابل مرد منفور مقابلش شکست خورده به نظر برسد؛ برای همین تمام نیرویش را درون دستانش جمع کرد و خود را به نشستن دعوت کرد؛ مثل کودکی می‌مانست که به تازگی نشستن را یاد گرفته، به گونه‌ای که نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند؛ در این میان درد شدید دستش نیز بر ضرباتی که به تازگی روانه بدن خسته‌اش شده بود نیز غالب شده و او را به شدت آزار میداد؛ حس می‌کرد دیگر جانی برایش باقی نمانده و به زور تنفس می‌کند؛ چرا که با هر دم و بازدم احساس می‌کرد خون فرو می‌دهد و همین باعث میشد که به شدت حالت تهوع داشته باشد.
جاثم اما بی‌خیال سیگاری آتش زد و مقابل او نشست؛ به صورت غرق خون علی نگاهی انداخت و دود سیگارش را در صورت او فوت کرد؛ بوی غلیظ سیگار برگ، مشام ناآشنای علی را اذیت می‌کرد به گونه‌ای با سرفه‌ای ناقابل خون جمع شده در ریه‌اش را در صورت جاثم بپاشاند.
جاثم با ملایمت خون ریخته بر صورتش را لم*س کرد و با آرامش، نگاهی به آن انداخت؛ عصبی نفسش را در سینه جمع کرد و به یکباره بیرون فرستاد و ته سیگارش را روی صورت علی که کاملاً زخمی بود خاموش کرد؛ با این کار صدای فریاد علی به هوا خاست و جاثم نیز با صدای فریاد علی با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
با فروکش شدن صدای علی؛ جاثم از جایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد و در همان حال ل*ب زد:
- دفعه بعد اینقدر مهربون نیستم، حواست به خودت باشه.
با رفتن جاثم؛ دوباره از زانو سقوط کرد و روی زمین دراز کشید؛ عجیب بود اما اصلاً از رفتاری که با جاثم داشت پشیمان نبود و اگر پایش برسد با او همین رفتار را خواهد داشت.
بیشتر نگران باوان بود؛ از داژیار خبری نداشت، دانیار هم که کشته شده بود و صدای آشنایی هم به گوششان نمی‌رسید؛ شاید بعضی ها را کشته بودند و یا شاید بقیه در سلولی دیگر اسیر بودند؛ بی‌خبری بدتر از هرگونه شکنجه دیگری بود؛ نمی‌فهمید دلیل کینه آویر و پیوستن او به کوموله را درک نمی‌کرد؛ این دو چرا باید با هم هم‌مسیر باشند؟!
افکار مختلف در ذهن متلاطمش خَش می‌انداخت؛ ذهنش آشفته بود و به روزگاری فکر می‌کرد که به تنها هم و غمش ادامه تحصیل و پرداختن به رویای پزشکی بود؛ رویایی که از بچگی با خود به همراه داشت و هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کرد که گذرش به چنین جایی بیفتد هرچند که پدرش استاد این نقطه از جایگاهی بود که در آن قرار داشت اما مطمئن بود که راه او از پدرش جداست اما افسوس که سرنوشت بازی خودش را دارد و او چون عروسک کوکی این بازی، مجبور به پذیرش شرایط می‌شود.
بدن دردناکش را به گوشه‌ای از زندان کشانید؛ سلولش تاریک تاریک بود، نه می‌دانست که روز است و نه می‌دانست که شب است؛ روز و‌ شبش را به دست فراموشی سپرده بود؛ فراموشی را قاب گرفته بود و جلوی چشمانش گذاشته و مدام به آن خیره بود؛ می‌خواست پدرش را فراموش کند، می‌خواست کمی بیشتر چشمش را به روی زندگی‌اش ببندد و کمی بخوابد؛ خواب باوان را ببیند که همچنان در خانه باشوان است و انتظار او را می‌کشد.
آهی عمیق کشید و سرش را روی زمین گذاشت؛ خونی که از کنار گوشش جاری بود کم کم خشک شده و دلمه بسته بود؛ دستش شکسته بود این را قشنگ احساس می‌کرد، درد وحشتناکش آنقدر استخوان سوز بود که نمی‌گذاشت به خوابیدن حتی فکر کند؛ تیری که از آن گذشته بود نیز بیشتر زوزه می‌کشید و تمام درد او را فرا گرفته بود؛ تنها می‌توانست در آن شرایط ل*ب‌هایش را بر هم فشرده و تمام فریادهایش را با فشردن ل*ب‌هایش خاموش کند.
فکرش درگیر باوان بود، حالا به جای باوان باید به راز او‌ هم فکر می‌کرد؛ داژیار نبود و این برایش سخت وحشتناک بود.
........
با صدای جیغ کسی از خواب با وحشت بیدار شد، وحشتش باعث شد که به ناگهانی بنشیند و متوجه نباشد که دستش را میکشد؛ برای همین درد عمیق دستش را با تمام وجود احساس کرد و فریادی از جان زد؛ صدای نفس‌هایش سکوت سرد سلول را می‌شکست اما صدای جیغ‌های پی درپی آشنای زنی در صدای سکوت او در هم شده و تصویر خوفناک سلول را بیش از پیش جلوی چشمانش پررنگ می‌نمود؛ از جای برخاست و لنگ لنگان خود را به در سلول رساند؛ با دست ضربه ای به در وارد کرد و گفت:
- آهای کسی نیست!
با دست سالمش چند بار ضربه به در زد و همین جمله را تکرار کرد؛ بار آخر با پا ضربه ای زد و فریاد زد:
- باز کن این در رو عوضی.
ناامید که شد بی‌خیال تقلاهایش شد و تمرکزش را روی فریادهای زن گذاشت؛ قلبش تند تند می‌کوبید؛ صدای زن آشنا بود؛ احساس می‌کرد باوان جیغ می‌کشد؛ با فکر‌ به این موضوع، کنار سرش نبض میزد؛ انگار کسی پا روی خرخره‌اش گذاشته و تا نفسش را نگیرد دست بردار نخواهد بود.
صدای التماس‌های زن ناگهانی اوج گرفت؛ علی با شنیدن صدای زن دوباره بلند شد و به جان در افتاد و داد زد:
- کاری‌اش نداشته باش، ولش کن عوضی نامرد؛ این در رو باز کن، در رو باز کن د لامصب؛ بیا منو بزن، بیا منو شکنجه کن.
دقایقی نگذشته که صدای در به هوا خاست و علی نیز کمی از در فاصله گرفت؛ با باز شدن در، جاثم با لبخند مخصوص به خود وارد شد؛ پشت بند آن دو مرد همراهش نیز وارد شدند؛ جاثم با همان پوزیشن ل*ب زد:
- دلت برای دوستای من تنگ شده؟!
علی نگاهی به دو مرد تنومند انداخت و نفسش را بیرون فرستاد، سعی کرد صدای التماسهای زن را به گوشه کناری از ذهنش بفرستند؛ برای همین جواب داد:
  • اون زن داره گریه میکنه؛ منو به جاش شکنجه کن.
  • چه فداکار، چه مهربون، دیگه چه کارایی بلدی دکتر؟!
  • چی از جونش می‌خوای؟ اصلأ چه گناهی کرده؟!
  • می‌خوای بدونی چه گناهی کرده؟!
  • آ.....آره.
جاسم جدی شد و رو به دو مرد گفت:
- بیاریدش.
دو مرد جلو آمدند و از دو بازوی علی گرفتند و او را روانه بیرون کردند، با آویزان شدن علی از دست دو مرد، با تمام وجود احساس کرد که استخوان دستش در حال جدا شدن از مفاصل دستش در تلاطم است.
نزدیک جایی رسیدند و حالا صدای واضح باوان به گوشش می‌رسید:
- تو رو خدا نزنیدش، تو رو خدا ولش کنید؛ نمی‌دونم به خدا نمی‌دونم من از چیزی خبر ندارم.
علی توسط دو مرد کف زمین پرت شد؛ دیگر حتی دردی هم احساس نمی‌کرد؛ سرش را به زحمت بالا آورد و به صحنه مقابل خیره شد؛ وحشت زده به داژیاری خیره بود که برعکس از سقف آویزان شده و باوان نیز به ستونی مقابل او ایستاده بسته بود و اشک می‌ریخت.
علی عصبانی در همان حال گفت:
- نامردا چه بلایی سرش آوردین؟!
جاثم با پوتینش ضربه‌ای به کتف دردناکش وارد کرد و داد زد:
- بهت گفته بودم آدم باش؛ کسی با من حق نداره اینطور صحبت کنه.
علی از ته دل فریادی زد و گفت:
  • از جونمون چی می‌خوای؟!
  • خوشم میاد پسر فهمیده‌ای هستی؛ آفرین.
علی جوابی نداد اما کمی بعد دو مرد زیر بازوی علی را گرفتند و او را نشاندند؛ علی از درد ناله کرد و داد زد:
  • نامرد دست به من نزن.
  • ئا ئا، دکتر به این بی‌ادبی ندیده بودم.
  • دِ جون بکن، بگو چی از جونمون می‌خوای.
  • من فقط اعلامیه ها رو می‌خوام.
علی متعجب به مرد خیره شد، انگار گوشهایش کر شده بودند، اعلامیه؟! باورش هم نمی‌شد که به خاطر دو سه تا برگه به درد نخور این همه عذاب کشیده باشند؛ علی خواست چیزی بگوید که متوجه صدای ضعیف داژیار شد:
- علی اینا هدف اصلی‌شون اعلامیه نیست، اگه بهشون کمک کنی بازم زنده نمی‌مونی‌.
علی گیج و منگ به چهره خونین داژیار و چهره عصبانی جاثم خیره بود؛ نمی‌دانست یعنی چی؟! هیچی نمی‌دانست.
جاثم نزدیک داژیار شد و با مشت به جان صورت داژیار افتاد؛ جیغ باوان در صدای فریاد داژیار مخلوط شد و علی را مات و مبهوت ساخت؛ جای اعلامیه‌ها را خود پنهان کرده بود و می‌دانست با گفتن حقیقت هم اطلاعات داژیار از بین می‌رود و هم اینکه وقت را از دست می‌دهند و هم جان خود را به خطر نزدیک‌تر خواهند کرد؛ لااقل برای وقت‌کُشی و پیدا کردن راه فرار هم که شده باید دهانش را می‌بست؛ برای همین رو به جاثم با فریاد گفت:
- ولش کن.
جاثم اما بی‌توجه به او، صورت داژیار را چون کیسه بکس داخل دستانش به اشتباه گرفته بود و صدای مشتش را با فریاد جان‌سوز باوان به گوششان می‌رساند؛ علی با عصبانیت بار دیگر فریاد زد:
- مگه با تو نیستم حیوون.
با گفتن این حرف، جاثم با عصبانیت دست از سر داژیار برداشت و سمت علی آمد و تسمه‌ای را از گوشه‌ی سالن برداشت و دست مرد تنومند داد و گفت:
- برو داغش کن.
صدای گریه باوان با این حرف جاثم اوج گرفت اما علی بدون ترس و نگرانی اما با تمام نفرت درون چشمانش به چشمان وحشی‌گر جاثم خیره شد؛ جاثم اما با دیدن نگاه خیره علی با پوتین محکم به صورتش زد؛ علی به ضرب روی زمین افتاد اما بلافاصله جاثم پوتینش را روی سینه علی گذاشت و فشار داد و ل*ب زد:
- منو از چشمات نترسون دکتر، بد می‌بینی.
با گفتن این حرف، مرد تنومند نزدیک جاثم شد؛ داغی تسمه از فاصله نزدیکش هم قابل لم*س بود و این فکر، علی را به وحشت می انداخت.
نگاه علی همچنان به تسمه خیره بود که جاثم رو به دو مرد گفت:
- ببندینش.
با گفتن این حرف دو مرد بازوی علی را گرفتند؛ صدای داد علی دوباره بلند شد؛ او را مقابل باوان به ستونی بستند؛ به گونه‌ای که صورتش سمت باوان بود و پشتش به سمت دیگر سلول بود؛ با صدای شروع جاسم؛ دو مرد شروع کردند.
با ضربه اول، تمام جانش به یکباره سوخت؛ نگاهش که به چهره اشکی باوان برخورد کرد، احساس کرد آتش جهنم را بر رویش روشن کرده‌اند؛ نمی‌خواست فریاد بزند؛ می‌دانست صدای فریادش دخترک را می‌ترساند؛ تنها چشمانش را بست تا آتش درونش با اشک‌های او شعله نکشد؛ ضربه‌های پی‌درپی تسمه پوست بدنش را می‌خراشید؛ لحظاتی بعد بود که احساس کرد پشت کمرش کاملاً خیس شده است.
ذرات خون، زمین زیر پایش را بوسه می‌زدند؛ حتی دیگر با ضربه‌ها دردی را احساس نمی‌کرد؛ چشمانش را که باز کرد؛ دنیای پیش رویش را تار می‌دید؛ می‌دانست توانی دیگر ندارد؛ دست شکسته و تیرخورده‌اش آنقدر آویزان بود که سست و بی حس شده و حتی احساسش هم نمی‌کرد؛ با صدای «بسه» جاثم، مرد تنومند کنار کشید و پشت بند آن جاثم جای مرد ایستاد و در جایی نزدیک گوش علی زمزمه کرد:
- دفعه بعد قول نمی‌دم زنده بمونی دکتر.
با اشاره جاثم به دو‌ مرد؛ آن‌ها نزدیک علی شدند و دو دستش را آزاد کردند؛ با آزاد شدن علی؛ تازه درد استخوان سوز بدنش را دریافت کرد و با تمام وجود فریاد زد؛ با فریاد جانسوزش چشمانش بسته شد و از حال رفت.
 
با صدای آرام کسی در بالای سرش، به چشمان دردناکش اجازه واکنش داد و کم‌کم تصویر مرد پیش چشمانش واضح شد؛ با دیدن مرد آشنای مقابلش، با درد زمزمه کرد:
- تیرداد!
صدای آرام تیرداد که به گوشش رسید؛ چشمانش را دوباره روی هم گذاشت اما تمام حواسش را به او داد:
- جانم؟! چه بلایی سر خودتون آوردین.
علی بی‌توجه تنها ل*ب زد:
- دستم.
نگاه تیرداد به دست تا شده علی افتاد؛ به سرعت واکنش نشان داد و به سمت دستش رفت؛ آستین لباسش را پاره کرد و نگاهی به آن انداخت و زیر ل*ب گفت:
- خدا لعنتشون کنه.
علی با کلافگی و درد شدید رو به تیرداد با لکنت گفت:
  • یه کاری کن تیرداد، دردش غیرقابل تحمله.
  • علی این در نرفته که جاش بندازم، باید آتل ببندی و گچ بگیری؛ وگرنه زخمش عفونت می‌کنه و دستت رو از کار می‌ندازه؛ بخیه هم می‌خواد.
  • نمی‌دونم یه کاری کن.
  • فعلاً یه بی‌حس‌کننده می‌زنم که دستت بی‌حس بشه بعد دستت رو آتل می‌بندم؛ نمی‌تونم گچ بگیرم علی.
علی بی مقدمه و با سختی ل*ب زد:
  • تو اینجا چکار می‌کنی؟!
  • همه رو اون روز دستگیر کردن، اومدم فرار کنم که همشون ریختن سرم و گونی انداختن سرم و اوردنم اینجا، تو این مدت یه سری سوال کردن ازم؛ نمی‌دونم من اینجا نبودم، مثل اینکه دکتری چیزی ندارن، فقط برای حرف کشیدن مجبورن بعضی اسرا رو بهوش بیارن، به هدفشون که رسیدن میکشنشون؛ منم امروز منتقل کردن اینجا، گفتن به هوشت بیارم چون بهت نیاز دارن.
تیرداد ساکت شد و خیره به دست علی مشغول بستن زخم علی شد؛ دوستش را به وحشتناک‌ترین حالت ممکن تنبیه کرده بودند؛ گناه علی فقط خدمت به مردم بیچاره روستایی بود که طبیبی برای درمان نداشتند؛ به این فکر کرد که باید در این اوضاع چه طور رفتار کند؟! چه کند با رفیقی که در دام افتاده!
نفسی گرفت و با تزریق آرامبخشی به بدن بی‌جان رفیقش او را وادار به خواب عمیق کرد؛ باید وقت داشته باشد که دوستش را نجات دهد.
از جایش برخاست و به بیرون از سلول پای گذاشت؛ با ظاهری بی‌خیال نزدیک جاثم شد؛ جاثم با دیدن تیرداد ابرویی بالا انداخت و گفت:
  • تموم شد؟
  • تجهیزاتی نداشتم، فقط تونستم دستش رو آتل ببندم.
  • این کار رو که خودمون بلد بودیم انجام بدیم.
تیرداد جدی و مصمم قدمی جلو برداشت و ل*ب زد:
- خب خودتون دستش رو می‌بستین، احتیاجی به قُشون کشی نبود.
جاثم نیز به تبعیت از تیرداد به سمتش گام برداشت و در صورتش غرید:
  • بهتره چاک دهنت رو ببندی وگرنه می‌دونم باهات چکار کنم.
  • تو به جز یه پادو چه نقش دیگه‌ای اینجا داری؟ کاش لااقل به دردی می‌خوردی بعد قُپی میومدی‌.
جاثم دستش را برای زدن ضربتی به صورت تیرداد بالا برد اما همان حین با صدای بلند آویر؛ جاثم دستش که میامد تا بر صورت تیرداد فرو بیاید را مشت کرد و در دو طرف بدنش رها ساخت:
- اینجا چه خبره!
نگاه هر دو به چشمان خشمگین آویر برخورد کرد؛ آویر تیر نگاهش ابتدا به جاثم و سپس به تیرداد برخورد داد؛ رو به جاثم با سر اشاره کرد تا آن‌ها را ترک کند؛ سپس با دو گام خود را به تیرداد رساند و غرید:
- اینجا چاله میدون نیست که برای خودت چرت و پرتی ببافی و بقیه ساکت باشن و هیچی بهت نگن؛ اینجا زندانه و تو هم زندانی؛ پس بهتره حد خودتو بدونی.
تیرداد پوزخندی زد و با انگشت اشاره‌اش به سینه آویر زد تا به این صورت فاصله‌اش را با خود کم کند؛ سپس با جدیت در چشمان آویر خیره شد و ل*ب زد:
- اگه اینجا چاله میدون نبود، واسه خودتون الکی حکمرانی نمی‌کردید و بی دلیل مردم رو شکنجه نمی‌دادید؛ الآنم بهم نیاز داری چون رگ خواب علی دست منه؛ پس بهتره مواظب حرف زدنت باشی چون فکر نمی‌کنم زیادی به مذاقت خوش بیاد که دیرتر از بقیه به اعلامیه‌ها دسترسی پیدا کنی.
پس از پایان حرفش پوزخندی زد و با کمی خشونت او را از مسیرش کنار زد؛ آویر با خشم دست راست او را در دست فشرد و با فریاد نام یکی از افرادش را نشخوار کرد؛ با عصبانیت تیرداد را به او سپرد و آن‌جا را ترک نمود.
***
ساعتی نگذشت که با صدای در سلول دوباره چشمان خسته اش را از هم گشود؛ ناله دستش به فریاد بدل شده بود و تمام تنش را می‌سوزاند؛ دلش می‌خواست فریاد بزند اما تنها دلیل سکوتش؛ دختر مقابلش بود که همچنان صدای ریز گریه‌اش را می‌شنید؛ سرش را اندکی به سوی در سلول متمایل کرد؛ با صدای پرتاب کسی به داخل و سپس با دیدن تیرداد لبخند تلخی زد و وقتی او را نزدیک به خود احساس کرد؛ زیر ل*ب نالید:
- فکر نمی‌کردم یه روز اینقدر از دیدنت خوشحال بشم.
تیرداد نیز لبخندی زد و آهسته ل*ب زد:
- ولی من فکر نمی‌کردم یه روز از پزشک بودن خودم متنفر شم.
علی خنده دیگری کرد و به سختی ل*ب زد:
- می‌دونی درد ما آدما چیه؟! اینکه نمی‌فهمیم چه کاری درسته چه کاری غلط؛ ما فقط به دنبال این هستیم سنگی رو از وسط برداریم تا راه هموار بشه اما نمی‌دونیم اون سنگ می‌تونه یه سیلاب بزرگی رو فراهم کنه؛ حکایت الان ماست.
دست تیرداد با این حرف علی شل شد و بتادین داخل دستش روی زمین افتاد؛ نگاهش را به چهره عرق کرده و خون آلود او سپرد؛ اگر اعلامیه ها را پیدا نمی‌کرد علی را می‌کشتند؛ دوست دوران بچگی‌اش را از دست می‌داد؛ سرش را به شدت به دو طرف تکان داد و باند سفید رنگی را مچاله کرد و رو به علی ل*ب زد:
- علی جان، باند رو بذار توی دهنت و گاز بگیر؛ بی‌حسی می‌زنم اما اونقدر قوی نیست که بتونی دردش رو تحمل کنی.
علی سری تکان داد و تیرداد نیز کارش را شروع کرد؛ لحظه‌ای نشد که صدای فریاد فرو خورده علی؛ کل سلول را در خود غرق کرد؛ نگاه باوان از جسم مچاله شده داژیار گرفته شد و به دکتر روستایی داد که در وسط سلول در حال جان دادن بود؛ نمی‌دانست چرا اما اشک‌های روانش دوباره سد غم‌هایش را شکستند و او را به سیلاب اندوه دعوت کردند؛ کم‌کم صدای گریه‌اش بلند شد و به گوش علی رسید؛ علی نیز با شنیدن صدای گریه زن؛ به اشک‌هایش اجازه بارش داد و با تمام وجود فریاد زد.
ساعتی نگذشت که تیرداد وسایلش را جمع کرد و نگاه دیگری به جسم بی‌هوش علی داد؛ خم شد و پیشانی او را بوسید و به قصد رفتن از در سلول به سمت خروجی در به راه افتاد اما با نیم نگاهی به سمت چپش، متوجه جسم خونین داژیار شد؛ از وقتی آمده بود او به همان صورت نشسته و تکان نمی‌خورد؛ اخم‌هایش را در هم کشید و نزدیک او شد؛ سرمای تنش از نزدیکی نیز قابل لم*س بود؛ نگاهش که به انگشتان کبود مانندش افتاد، لحظه‌ای احساس ترس و نگرانی کرد؛ برای احساس لم*س نبض او، دستش را نزدیک گردنش برد و با عدم احساس علائمی از زندگی در او، وحشت زده سرش را نزدیک قلبش برد؛ وقتی صدای تپنده‌ای او را امیدوار نکرد؛ نگران و وحشت‌زده به باوانی خیره شد که با کنجکاوی به حرکات او دقیق شده بود؛ وقتی نگاه باوان را به خود دید، لبخندی زد و سری تکان داد و به سرعت خود را به در سلول رساند و از آن خارج شد؛ لحظه آخر متوجه زمزمه‌های باوانی شده که صدایش میزد اما نتوانست خود را به شنیدن بزند و جوابی برای آن زن داشته باشد.
 
به بیرون از اتاق که رسید، متفکر به دیوار روبه‌رویش خیره ماند، مردی نزدیکش شد و دستبند را به دستش زد، جاثم که نزدیکش شد، ل*ب زد:
- اون مرده.
جاثم سری کج کرد و با مسخرگی گفت:
- اونوقت کی؟!
تیرداد با تحقیر سرتاپای مرد منفور مقابلش را کاوید و غرید:
- همون آدمی که کنار اون زن با وضعی اسفناک و غرق خون افتاده و نمی‌فهمم کدوم حیوونی این بلا رو سرش آورده.
جاثم با عصبانیت از یقه‌اش گرفت و او را محکم به دیوار کوبید؛ سرش را روی دیوار فیکس کرد و با مشت‌های دستش به جان صورت تیرداد افتاد.
با صدای قدم‌های کسی و سپس بوی دودی که به هوا برخاست، جاثم از حرکت ایستاد؛ سپس صدای آویر بلند شد:
- باز دوباره که بدون اجازه من دست به کار شدی!
جاثم عقب رفت اما آویر که نزدیکش شد، دود سیگارش را درون صورت او خالی کرد و ل*ب زد:
  • چه مرگته، چی شده؟!
  • فحش داد، منم زدمش.
آویر نیم نگاهی به تیرداد انداخت، خون آویزان شده از بینی‌اش در کنار ل*ب پاره شده‌اش باعث شد چینی به چهره بیندازد؛ رو به او ل*ب زد:
  • چته، چی شده؟!
  • این وحشی داژیار رو کشته.
آویر نیم نگاهی به جاثم انداخت و پک دیگری به سیگارش زد؛ نفسی کشید و زیر ل*ب گفت:
- فکر می‌کردم سگ جون‌تر از این حرفا باشه.
تیرداد با وحشت به آویر خیره شد اما آویر ادامه داد:
- خیال کردی ما با شما شوخی داریم؟! اگه رفیقت حرف نزنه، چند وقته دیگه اون باید با نکیر و منکر همنشین بشه.
تیرداد با اندوه زمزمه کرد:
- لااقل نذار اون زن بفهمه.
آویر کمی نزدیک تیرداد شد و ل*ب زد:
- نیازی نیست که تو بگی که چکار کنم؛ تو بهتره جای اعلامیه‌ها رو برام پیدا کنی.
سپس از کنار او گذشت و تیرداد می‌دانست آن زن از این فاجعه خواهد مرد.
با این فکر، عصبی دستی در میان موهایش کشید و پشت آنها به سمت سلول کشیده شد؛ نزدیک در سلول که رسید متوجه زمزمه‌های ریزی شد؛ صدای باوان بود، می‌خواست بفهمد داژیار را کجا می‌برند؛ با نگرانی به در سلول خیره ماند؛ می‌دانست آویر اهمیتی به زن نمی‌دهد و کشته شدن شوهرش را عنوان می‌کند؛ سری از روی تأسف تکان داد و به در سلول خیره ماند؛ دقایقی نگذشت که جنازه مرد را از در خارج کردند؛ جسد مرد آنقدر در خون فرو خورده بود که مشخص بود این جسم دیگر روحی در تن ندارد؛ با خارج شدن داژیار توسط دو مرد، صدای داد و فریاد باوان نیز بلند شد؛ باوان با وحشت و عصبانیت به سمت آویر بُراق شد و گفت:
- کجا بردیش! آشغال عوضی، چی از جونمون می‌خوای؟
آویر بی‌توجه به او، به سمت در آمد اما باوان که انگار به مرور دستانش را از حصار طناب رها کرده بود؛ قدرت گرفته؛ دوید و جایی مقابلش ایستاد و یقه‌اش را در دست فشرد و با چشمان خونینش در صورت آویر خیره ماند و غرید:
- کجا بردیش کثافت؟! دِ حرف بزن عوضی.
آویر که غافلگیر شده بود، گامی به عقب برداشت اما سریعاً موضع خود را حفظ کرد و با همان حالت خونسردگونه که می‌دانست بیش از هر چیزی او را زجر میدهد؛ رو به او ل*ب زد:
- چه دختر دایی بی‌تربیتی دارم، رو نکرده بودی دردونه باشوک.
باوان دستش را بالا برد و کشیده‌اش را به صورت آویر نقش بست و ل*ب زد:
- امروز دستم رو نجس کردم پسرعمه، چون تو یه حیوون واقعی هستی.
آویر دستش را روی ضربِ کشیده‌ی باوان گذاشت و با لبخند رو به باوان زمزمه وار گفت:
- خوشحالم که همین حیوون تونست شوهرت رو بکشه.
با گفتن این حرف از او جدا شد و به سمت در سلول رفت.
دستان باوان با شنیدن این حرف در دو طرف بدنش آویزان ماند و نگاهش تنها جای خالی آویر را ربود؛ جای خالی دشمن آشنایی که همبازی دوران کودکی‌اش بود و حال همان هم‌بازی شده بود بلای جانش و ریشه زندگی‌اش را با گرفتن عزیزانش ذره ذره نابود می‌کرد؛ نگاه خالی‌اش را از جای خالی مقابلش به محلی داد که چندی قبل در آن‌جا داژیار افتاده بود.
علی که با صدای داد باوان به هوش آمده و تا حدودی متوجه وقایع شده بود، در جایش نیم خیز و با دیده تارش به باوان خیره شد؛ همچنان متوجه نبود که آویر راست گفته باشد؛ فکر می‌کرد او برای آزار و اذیت باوان به او دروغ گفته اما وقتی با جای خالی داژیار روبه رو شد؛ زیر ل*ب با درد زمزمه کرد:
- باوان!
باوان اما زمان و مکانش را فراموش کرده بود؛ خود را روی زمین خونینی که لحظاتی قبل جسم بی‌جان داژیار در آن خفته بود کشاند و دستش را روی خون ریخته بر زمین کشید.
دستش که خیسی خونه را لم*س کرد، آن را بالا آورد و به آن خیره شد؛ همسرش سند شجاعت و مقاومتش را با خونش امضا کرده بود و او نیز شاهد جان دادنش شده بود.
صدای زمزمه علی را می‌شنید اما دوست داشت گوش‌هایش کر می‌شدند که آن جملات تلخ را از زبون آویر نمی‌شنیدند یا اینکه صدای حزن‌انگیز دکتر شاد و شنگول همیشگی را اینگونه مستأصل و تأسف بار نمی‌شنید، حتی دلش نمی‌خواست به یاد بیاورد با گوش‌هایش صدای سیل خون خارج شده از دهان همسرش را شنیده است.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و تنها در سکوت فرو ماند.
 
علی اما بهت زده به جای خالی داژیاری می‌نگریست که اکنون باوان جای او را پر کرده است؛ به سختی دست سالمش را بر زمین تکیه داد و او نیز با تکیه بر همان دست از جای برخاست و سلانه سلانه خود را به جایی نزدیک باوان رساند؛ بوی تعفن‌آور خون را احساس می‌کرد و با خودش فکر کرد که زن بیچاره چطور این بوی نامطبوع را تاب می‌آورد؛ با غم خود را به جایی نزدیک باوان و مقابل او کشاند و رو‌به‌رویش نشست؛ اشک‌هایش چون مرواریدهای رها شده از گردنبندی پوشیده از رنج‌های زندگی؛ بر چهره‌اش نقش می‌بستند و خون بسته‌ی صورتش را مرطوب می‌ساختند؛ گویی مجدداً زخم‌ها تازه شده‌اند تا صورتش را خونین سازد، نگاه خیره علی به او کافی بود تا بغض دخترک بترکد و سیل اشک‌هایش بیشتر از قبل غم را بر دل علی فرود آورد.
صدای هق هق باوان باریدن گرفت و کم‌کم اوج گرفت؛ صدای آه همراه با اشک او؛ هر شنونده‌ای را تحت تاثیر قرار می‌داد؛ عمر زندگی اش با داژیار به یکسال هم نکشیده بود و دخترک در عزای تازه دامادش اشک اندوه را به پارچه حریر دامنش هدیه داده بود.
علی تحت تاثیر ضجه و ناله باوان نیز اشک می‌ریخت و به شیون او گوش می‌سپرد:
- دکتر داژیار رو کشتن، اونقدر شکنجه اش دادن که نفسی براش نموند؛ دکتر، دیگه داژیار نیست که بخوای طبابت یادش بدی؛ داژیارم کشته شد، داژیارم رو به ناحق کشتن.
کمی ساکت شد اما پس از اندکی دیگر، به سمت علی هجوم برد و آستینش را در دست فشرد و با لکنت ل*ب زد:
- همون جاثم بود که با تسمه به جونش افتاد، به خدا حس کردم که برای یه لحظه نفسش قطع شد.
کمی دیگر ساکت شد و مجدد آستین علی را کشید و به همان صورت غرید:
- اما اون حیوون همینو می‌خواست، می‌خواست تا داژیار بمیره.
باوان کمی از علی فاصله گرفت و مجدد شیون سر داد؛ به جان موهایش افتاده بود و زیر ل*ب تنها جاثم را نفرین می‌کرد؛ موهایش را می‌کشید و زیر ل*ب مدام تکرار میکرد:« شما نباید باشین، داژیار شما رو دوست داشت؛ شما هم باید برید؛ برید پیشش، شما رو دوست داشت.»
اشک‌های دخترک تمامی نداشت؛ زیر ل*ب هزیان می‌گفت و خودش را میزد؛ علی که توان مقابله با او را نداشت؛ به سمت در رفت و با چند ضربه خواستار کمک شد:
- کسی اونجا نیست؟! این خانم حالش خوب نیست.
صدای داد و فریاد علی و جیغ و ناله و‌ شیون باوان چندان کارساز نبود؛ علی از تقلا دست کشید و خودش به سمت باوان برای کمک شتافت، ساعتی بعد بود که باوان کم‌کم بی حال شد و در همان گوشه دراز کشید؛ علی نیز خسته از مرور اتفاقاتی که گذشت در گوشه‌ای دیگر کنار دیوار سر خورد و سرش را به دیوار تکیه داد؛ نفس‌های بلندش نشان از تحمل رنج عمیقی می‌داد که قصد تنها گذاشتنشان را نداشت.
تمام طول شب را به زن مقابلش خیره بود؛ مدام در خواب ناله میکرد؛ صورت عرق کرده‌اش نشان از به دوش کشیدن تب سردی داشت که از غم زیاد نشأت گرفته است.
تنها زیرانداز موجود را از روی زمین برداشت و به عنوان لحافی برای گرم نگهداشتن او بر رویش انداخت؛ صدای هزیان‌هایش که با داژیار ساختگی در ذهنش به گفت‌وگو نشسته بود به گوش‌هایش می‌رسید و علی هر لحظه بیشر منقلب میشد؛ با غم به تصویر زن مقابلش خیره بود؛ باوان به شدت به داژیار وابسته بود، این را از تب عمیقش دریافته و حدس میزد او به آسانی با این مرگ کنار نخواهد آمد.
چند ساعت بعد بود که با صدای داد و بیداد باوان چشم‌هایش را از هم گشود؛ زن بیوه غم‌دار مقابلش، جلوی در سلول ایستاده بود و از ته جان فریاد می‌کشید:
- این در رو باز کنید، آدمکش‌ها اگه مردین و بیاین از کاری که بهش افتخار می‌کنید بگید.
علی ناگهان از جای برخاست و نزدیک او شد، با وحشت آرام ل*ب زد:
- خواهش می‌کنم آروم باش، تو یه زنی؛ با داد و فریاد اونها اذیتت میکنن، اونها اونقدر لجنن که ممکنه هر بلایی سرت بیارن.
اشک خانه کرده در چشمان علی، مانع از آن میشد که دخترک را واضح ببیند؛ چشمان علی در چشمان اشک خورده باوان خیره شد و پشت بند آن دوباره ل*ب زد:
- تو محکوم به صبری؛ با داد و فریاد نه داژیار زنده میشه و نه تو به خواسته‌ات می‌رسی.
باوان همانطور که اشک می‌ریخت، با غم هق هقی سر داد و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و ل*ب زد:
- داژیار عشق یخ بسته‌ای بود که بعد گذشت چند ماه آب شد و از بین رفت دکتر.
دستان مردانه علی با تک تک سخنان باوان مشت میشد؛ گویی دستانش جملات باوان را می‌بلعید و در خود می‌فشردند تا قلبش از ضربات سهمگین سخنان زن به یغما نرود و او تنها محکوم به پذیرش غم جملات زنی چون او بود؛ زنی که همچنان عشقش را در سینه پرورش میداد تا برگ و بارش را به زودی به تماشا بنشیند.
باوان ادامه داد:
- داژیار برای من مثل یه نسیم صبحگاهی بود؛ دیر اومد، به سختی بهش رسیدم اما وقتی اومدم تا بهش عادت کنم، خورشید غروب کرد و از دستش دادم.
علی در سکوت همچنان به او خیره بود و منتظر بود او حرفهایش را بزند؛ باوان در همان حال رو به علی گفت:
  • دنیای بدون داژیار برام سخته دکتر، سخته.
  • دنیا همینه، همین قدر بی‌رحم و ظالم؛ گاهی سبز و درخشانه؛ وقتی داری از بین سبزه‌ها با خوشحالی میگذری؛ خودتم فکرش رو نمی‌کنی ممکنه سیلابی از دور سر برسه و حالت رو دگرگون کنه؛ سیلاب الان تو، گیر افتادن توی این مخمصه است، اما نذار که با غم و اندوه تو، آویر به مقصدش برسه، نذار آویر از غم تو خوشحال باشه؛ اون فقط منتظر همین لحظه است که تو رو افسرده و غمگین ببینه، ازت خواهش می‌کنم تا وقتی این‌جا هستیم مواظب خودت باشی و نذاری آویر از غم تو خوشحال بشه.
اشک‌های گرم باوان با ذره‌ذره سخنان علی، چون سیلی غمبار بر چهره‌اش روان می‌شدند؛ غم چون کوهی استوار بر دوش‌هایش سوار شده و او را تنها‌تر از هر زمان دیگری در گوشه سلول رها کرده بود؛ دلش برای آن چهره معصوم تنگ بود؛ دلش برای زمزمه‌های عاشقانه‌شان، چای خوردن‌های دونفره‌شان، قدم زدن‌های گاه و بی‌گاهشان؛ آشپزی‌های ناگهانی‌شان و حتی خیرگی نگاهشان تنگ شده بود؛ حال می‌توانست عاشقی را برای خود معنا کند؛ از نظر او عاشقی، آشفته‌ترین غم شیرینی بود که می‌توانست تجربه کند؛ او همچنان عاشق بود ولی کمرش برای تحمل غم این عشق، بیتاب شکستن بود و این را از دلهره درونی‌اش متوجه میشد.
سری برای حرف‌هایی که از علی میزد تکان داد و تنها ل*ب زد:
  • سخته، سخته یک شبه خون عشقی که پرورش داده بودی رو با دستای خودت لم*س کنی و اظهار بی‌تفاوتی کنی؛ سخته که به ظاهر داژیار رو از گوشه ذهنم کنار بزنم؛ سخته که این عشق رو بی‌اهمیت جلوه بدم.
  • سخت هست اما باید بتونی، راه حفظ این علاقه؛ اظهار سکوت و خونسردیه؛ مطمئن باش آویر با دیدن این واکنش به شدت منقلب میشه؛ من بهت قول میدم.
باوان سری به نشان فهمیدن تکان داد و سکوت کرد.
گاهی صدای ریز گریه‌هایش به گوش می‌رسید؛ گاهی با خود زمزمه می‌کرد و گاهی با داژیار خیالی‌اش حرف میزد؛ از صبح تا به غروب همچنان در خیالات خود سیر می‌کرد؛ ناگهان صدای فریادش برمی‌خواست و خود را به در می‌کوبید و ناگهان نیز ساکت میشد؛ می‌دانست باوان به مرحله ای از جنون رسیده و این جنون خطرناک برای او خطرآفرین بود.
 
با صدای ناگهانی در سلول، هر دو نگاه خسته و خونینشان را به آن دوختند؛ آویر به همراه جاثم وارد سلول شدند؛ نگاه آویر در ابتدا به باوان خیره شد؛ باوانی که نگاه خیره‌اش به زمین بود و نیم نگاهی به پسر عمه‌اش نیز نمی‌انداخت؛ سپس تیر نگاهش را به علی سپرد؛ آن مرد با خونسردی به جایی غیر از مسیر آویر نگریسته بود؛ انگار آویری اصلأ وجود نداشت.
آویر با عصبانیت نگاه از او گرفت و به سمت باوان حرکت کرد، بازوی او را در دست فشرد و او را وادار به ایستادن کرد؛ با این حرکت آویر، علی سریعاً واکنش نشان داد و سمت آویر یورش برد اما جاثم در این لحظه مقابل علی ایستاد و با گرفتن دست شکسته علی مقاومت او را شکست چرا که علی با فریاد دلخراشی، سقوط کرد اما آویر دست باوان را که اکنون در سکوت خود مانده بود، کشید و او را وادار به ایستادن کرد؛ اما سد سکوت باوان به ناگهان شکست و آویر را با قدرت هل داد و به سمتش هجوم برد و با کشیده‌ای سوزاننده او را روی زمین پرتاب کرد و با خشم بی‌سابقه‌ای به او خیره شد؛ آویر که از واکنش باوان غافلگیر شده بود، همان‌جا مات و مبهوت به چهره عصبانی و جدی از خشم باوان نگریست؛ جاثم که این اتفاق را مشاهده کرده بود؛ رو به باوان با خشم گفت:
- چکار کردی ضعیفه عوضی.
جاثم به سمت باوان حمله کرد تا او را بزند اما با صدای آویر، در جای میخکوب شد:
- گم شو بیرون.
آویر از جایش برخاست و جاثم را به بیرون از سلول هل داد و خود را نزدیک باوان رساند و ل*ب زد:
- باریک الله، چه ضرب شصتی؛ باید برات اسفند دود کنم دختر دایی.
وقتی سکوت باوان را دید ادامه داد:
- این وحشی‌گری رو از داژیار یاد گرفته بودی؟!
برگشت سمت علی و ادامه داد:
- از همون اول بهش حس خوبی نداشتم؛ وقتی بهش نگاه می‌کردی می‌فهمیدم یه خبرایی هست؛ اما فکر نمی‌کردم اونقدر احمق باشی که اون زندگی رو ول کنی و بچسبی به یه بچه احمق‌تر از خودت.
برگشت سمت باوان و با انزجار گفت:
- حال و روزت رو دیدی؟ تو با کلفت خونه‌اتون چه فرقی داری؟!
سپس خنده‌ای کرد و با تمسخر اضافه کرد:
- هنوز کلفتتون سیاست داشت که خودشو به برادرت بندازه و بشه خانم عمارت، اما تو چی؟! تو که خودتو از چشم پدرتم انداختی احمق.
نگاه آویر که به علی خورد، نزدیکش شد و با ضربه‌ای به دستش او را روی زمین انداخت، به گونه‌ای که صدای داد علی بلند شد؛ اما پشت بند آن آویر گفت:
- چیه دکی؟ دردت گرفت؟!
علی چیزی نگفت و تنها صدای نفس‌های عمیقش به گوش می‌رسید؛ همین باعث شد که آویر جلوی علی بنشیند و در صورتش خیره شود و ادامه دهد:
- اصلا ازت خوشم نمیاد! تو میدونی این حس انزجار از کجا میاد! قبلا هم بهت گفته بودم.
علی سکوت کرد و نگاه از او گرفت؛ اما آویر نزدیک‌تر شد و چانه علی را در دست فشرد و صورت او را بیشتر به خود نزدیک کرد؛ گویی که حرارت نفس‌های عصبی علی صورت آویر را سیلی میزد؛ آویر به چشمان علی خیره شد و سپس زمزمه وار گفت:
- یه چیزی عذابم میده؛ تو شبیه کسی هستی اما نمی‌دونم کی!
علی با حرکتی صورتش را از دست آویر آزاد کرد و عصبی گفت:
- برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه؛ من شبیه خودمم.
آویر نیمچه پوزخندی زد و از جای برخاست؛ نزدیک باوان شد و در همان حال گفت:
- زیادم مهم نیستی که فکرم رو درگیر این ماجراها کنم؛ فعلاً مهم اینجاست که این دختر چموش به حرف بیاد.
علی در این بین گفت:
- اون چیزی نمیدونه؛ بیخودی خودت رو خسته نکن.
آویر میانه راه ایستاد و رو به علی مرموزانه گفت:
- چه جالب، پس بهتره از تو اعتراف بکشم!
علی نیمچه لبخندی زد و سلانه سلانه خود را عقب کشید و تنها ل*ب زد:
ـ به کاهدون زدی؛ اونی که همه چیو می‌دونست الان دیگه در دسترست نیست؛ چون تو با حماقت اطرافیانت جواب سوالات رو از دست دادی.
آویر سوالی نزدیک علی شد اما علی پیش دستی کرد و ل*ب زد:
ـ منم چیزی نمی‌دونم؛ داژیار فقط نیروی کمکی من بود؛ چیزی به من نمی‌گفت.
در این بین بود که باوان با شنیدن نام داژیار از زبان علی، سرش را به دیوار تکیه داد و به پهنای صورت اشک ریخت؛ در همان حال رو به آویر گفت:
ـ این همه کینه از کجا میاد؟! چرا دست از سرمون برنمی‌داری؟!
آویر با شنیدن زمزمه باوان، در جایش ایستاد اما باوان ادامه داد:
ـ چرا برگشتی؟ چرا اومدی و یه شهر رو ویران کردی؟ چرا اینقدر سنگدل و وحشی شدی آویر؟!
آویر با شنیدن صدای مستأصل باوان نیمچه لبخندی زد اما کم‌کم این لبخند بیصدا و غم‌آلود بزرگ و به یک قهقه عصبی بدل شد؛ تا اینکه ناگهانی صدای فریاد از خنده او؛ فروکش کرد، آویر اشک ریخته شده بر صورتش را با دست پاک کرد و سمت باوان برگشت و گفت:
ـ کینه؟! آره من کینه دارم، من از ماهرخ کینه دارم؛ از باشوان کینه به دل گرفتم؛ از مادرم، از پدرم؛ من از همه حتی تو کینه دارم.
علی چشم‌هایش را ریز کرد و تمام قد گوش شد و به مرد مقابلش خیره شد:
ـ پدرم همیشه با مادرم سر جنگ داشت؛ اون‌ها هیچ وقت همدیگه رو دوست نداشتن و از بد روزگار من فرزند اون دو نفر بودم؛ من از بچگی فقط کتک خوردن مادرم رو از پدرم می‌دیدم؛ اون زیر دست پدرم جون میداد و من فقط باید نگاه می‌کردم؛ مادرم یه زن توسری خور شده بود و من ازش داشتم متنفر می‌شدم؛ از پدرم هم بدم میومد چون اونقدر مرد نبود که بفهمه اونی که داره زیر دست و پاهاش جون میده یه زنه.
باوان که ماجرا برایش جالب شده بود؛ گوش‌هایش را تیز کرد تا حتی کلمه‌ای را از دست ندهد و آویر نیز در همان حالت سیگاری بیرون کشید و مشغول شد و ادامه داد:
ـ کار هر روزشون تنفر و نفرت و بی‌توجهی به هم بود؛ از این زندگی که برام ساخته بودن بدم میومد، دلم نمی‌خواست اونجا بمونم، همیشه توی حیاط عمارت می‌پلاسیدم تا صدای کتک‌های گاه و بیگاه پدرم رو نشنوم.
به سمت باوان برگشت، با چشمان خونینش به صورت خیس از اشک او خیره شد؛ آهسته زمزمه کرد:
ـ اما کمال، پدر من عاشق مادر تو بود؛ نمی‌دونم وانمود می‌کرد عاشقه یا اینکه می‌خواست مادرم رو زجر بده اما هر چی که بود ما فهمیده بودیم.
به سمت باوان قدم زد و دوباره مقابلش نشست و ل*ب زد:
ـ من و تو فهمیده بودیم؛ مگه نه؟!
باوان به چشمان کینه توزانه آویر خیره شد؛ می‌فهمید که آویر از چه صحبت می‌کند؛ از همان روزی که مادرش دیگر نتوانست صحبت کند؛ از همان روزی که سکته کرد؛ از همان روزی که کمال زندگی آن‌ها را نابود کرد، نمی‌خواست آن فاجعه را بازگو کند؛ اما آویر ل*ب زد:
ـ یادت نمیاد؟! همون روزی که رفتیم قایم باشک بازی کنیم، همون روز که رفتی قایم بشی؛ کجا رفتی؟! بذار یکم فکر کنم!
آویر دستش را به نشان فکر کردن زیر چانه زد و بعد که انگار مطلب جالبی را کشف کرده باشد، ل*ب زد:
ـ آهان، ماهرخ تو اتاقش منتظر کمال بود که بیاد و براش دلبری کنه.
باوان عصبانی اشک‌هایش را پس زد و نیم خیز شد و ضربه‌ای به آویر زد و او را نقش بر زمین کرد و با عصبانیت گفت:
ـ خفه شو؛ خودتم خوب می‌دونی که پدر تو فاسق و فاسد بود؛ مادر من پاک‌تر از اون چیزی بود که تو و امثال تو بهش فکر می‌کنین.
ـ ماهرخ بلد بود چطور دلبری کنه.
ـ خفه شو!
ـ از وقتی اومدیم توی اون عمارت نفرین شده، کمال هم تمام عشقش رو به مادرم فراموش کرد.
ـ خفه شو عوضی.
ـ چیه؟! حقیقت تلخه؟! بهتره باور کنی که پدر من به خاطر مادر تو مادرم رو کتک میزد.
ـ پدر تو هوس‌باز بود.
آویر از جایش بلند شد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد؛ آنقدر خندید که کم‌کم رو به جلو خم شد؛ اما ناگهانی تغییر موضع داد و جدی شد؛ یکدفعه به سمت باوان حمله کرد و چانه اش را گرفت:
ـ تو و مادرت دقیقا مثل همید؛ فقط بلد بودین دلبری کنید؛ مادرت مدام جلوی کمال جولون میداد و نمی‌فهمید اینجوری داره زندگی مادر منو متلاشی میکنه.
ـ تو یه دیوونه روانی هستی، یه احمق ترسو؛ تو از حماقت پدرت ترسیدی، از اینکه نامرد بود و تو فرزند چنین مردی بودی از وجود خودتم ترسیدی؛ تو ترسیدی از اینکه نتیجه حماقت‌های گذشته پدرت باشی؛ برای همین اینطور عوضی شدی.
با این حرف باوان؛ آویر به شدت عصبانی شد و دستش را بالا برد و محکم صورت باوان را هدف قرار داد؛ با پرت شدن باوان بر روی زمین؛ علی از جای برخاست و به سمت آویر خیز برداشت و او را روی زمین انداخت و دو مرد به جان هم افتادند؛ با شدت گرفتن همهمه بین آن دو؛ صدای جیغ و‌ فریاد باوان نیز بالا گرفت؛ اما طولی نکشید که در سلول باز شد و با صدای مردی، هر سه به مرد مقابل خیره شدند.
مرد با عصبانیت قدمی جلو گذاشت و فریاد زد:
ـ اینجا چه خبره؟!
 
با شنیدن صدای آشنای مرد مقابلشان، ابتدا دستان سرد و بی‌رمق علی از روی شانه‌های آویر رها شدند و سپس این آویر بود که با کنجکاوی به مرد مقابل خیره مانده بود؛ مرد مردمک چشمانش را حرکت داد و نگاه از علی گرفت و به آویر داد؛ رو به جاثم که پشت سرش قرار داشت گفت:
ـ از جلوی چشمام ببرش بیرون.
آویر متعجب خواست چیزی بگوید اما مرد گفت:
ـ زودتر از اینجا دورش کن.
دست جاسم که به بازوان آویر برخورد کرد؛ اخم همیشگی چهره او را در برگرفت و لحظه ای بعد بود که علی در آغو*ش مرد فرو رفت؛ باوان با حیرت توأم با ترس به دکتر نگاه می‌کرد؛ در ذهنش داشت به دنبال جمله‌ای می‌گشت؛ جمله‌ای که بگوید همه آن چیزی که می‌بیند "خواب است" .
نگاه باوان همچنان در پی آنان و تیردادی بود که پشت مرد ایستاده بود و آن‌ها را می‌نگریست؛ می‌گشت؛ چیزی تحت عنوان حس نزدیکی بین مرد میانسال مقابلش و دکتر روستا در میان بود؛ تیرداد نیز از این حس با خبر بود ولی انگار بی‌خبرترین آن جمع فقط باوان بود؛ باوانی که تا یک سال پیش همه کس داشت ولی حالا او تنهاترین بود؛ ناگهان غم عجیبی در وجودش ریشه کرد؛ او در این زندان، تنهاترین بود؛ مادرش را به خاطر هوس اشتباهی ؛ پدرش را به خاطر کینه‌ای احمقانه و همسرش را به خاطر عشقی ویراننده از دست داده بود.
برای اقبال سوزاننده‌اش تأسف می‌‌خورد؛ به دیوار پشت سرش تکیه داد، چشمانش در دریایی حبابی غرق شده و اشک‌هایش حتی توانی برای ریزش نداشتند؛ اما بار غم‌هایش آنقدر سنگین و طاقت‌فرسا بودند که بالاخره سد بینشان شکسته شود و صورتش را بشوید.
نگاهش به علی برخورد کرد؛ معنای غم نگاه او را حس نمی‌کرد؛ او که در این زندان راهی برای آزادی یافته بود دیگر چرا غمگین او را می‌نگریست؟! مرد مقابلش همچنان در آغو*ش مرد میانسال فشرده میشد چرا باید اینقدر غمگین می‌بود؟!
مرد که علی را از خود جدا کرد، رو به تیرداد گفت:
ـ پس چرا زودتر خبرم نکردی؟
با این جمله مرد، علی با اخم به تیرداد خیره شد اما تیرداد بدون توجه به علی ل*ب زد:
ـ شازده لج و لجبازی‌اش گل کرده بود.
مرد با تأسف سری به دو طرف تکان داد و گفت:
ـ حیف که بچمی؛ وگرنه می‌دونستم چطور رامت کنم.
علی پوزخندی زد و گفت:
ـ چطوری رامم می‌کردی؟ با تسمه؟ صندلی داغ؟ حمام وحشت؟ شوک الکتریکی؟! یا با آمپراژ برق؟!
لبخند مرد با شنیدن جملات علی به مرور محو شد و جایش را به جدیت گذشته داد؛ مرد پس از اتمام صحبت علی گفت:
ـ حیف که پسرمی وگرنه مطمئن باش به روشی عجیب‌تر رامت می‌کردم.
مرد با گفتن این حرف، با عصبانیت آن‌جا را ترک کرد و وجود علی با کلمه "پسرمی" برای لحظه‌ای لرزید.
با رفتن مرد، علی با عصبانیت به تیرداد خیره شد؛ اما تیرداد به قصد توضیح دادن دست بالا آورد و آهسته گفت:
ـ می‌خواستن بکشنت؛ مجبور شدم علی.
با گفتن این حرف نیز، تیرداد فرار را بر قرار ترجیح داد و آن دو تنها ماندند.
باوان با غم به مرد مقابلش خیره شد؛ مرد میانسالی که در ساواک برای خود برو بیایی داشت؛ پدر دکتر روستا بود، تمام باورهایش از مرد مقابل به یکباره در هم شکسته بود؛ باور اینکه مقصر مرگ همسرش مرد مقابلش باشد برایش سخت و غیرقابل باور بود؛ نگاه غم‌آلود توأم با خشمش را به علی داد؛ دیگر برایش اعتماد کردن کار ساده‌ای نبود.
در حالی که اشک می‌ریخت ل*ب زد:
ـ اسم خودت رو گذاشتی مرد؟!
علی با شنیدن صدای باوان با تعجب به او خیره شد؛ تنفر موج زده در نگاه زن، تنش را به یکباره اسیر زندان کوه یخ کرد؛ رو به او ل*ب زد:
ـ چی؟!
ـ تو تمام زندگی منو نابود کردی؟
علی نگران ل*ب زد:
ـ از چی حرف میزنی؟!
ـ فکر می‌کردم توی این هیاهو می‌تونم روی کمک یه نفر حساب باز کنم؛ اما هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم؛ چون مردی نمی‌بینم که بتونم بهش اعتماد کنم.
ـ درست حرف بزن دختر ببینم چی شده؟!
باوان با عصبانیت نگاه از علی گرفت و سرش را روی زانوانش گذاشت و با صدای بلند گریست.
با شنیدن صدای گریه زن؛ علی نگران و مبهوت به او خیره شد؛ مگر چه کار کرده بود که اینگونه مورد اتهام قرار گرفته است!
از جای برخاست و سلانه سلانه و لنگ لنگان خود را به سمت باوان کشاند؛ روبه روی او نشست و به او خیره شد؛ مثل گنجشکی که در زمستان، لانه‌اش را بمباران کرده باشند؛ در گوشه‌ای کز کرده و خود را در آغو*ش کشیده و می‌لرزید و می‌گریست؛ فکر اینکه مقصر اشک‌های او خودش باشد برایش آزاردهنده و نامفهوم بود؛ زمزمه وار ل*ب زد:
ـ از من ناراحتی؟ مگه من چکار کردم؟!
ـ ............................................
ـ جوابمو نمیدی؟ آخه من از کجا بدونم چکار کردم؟!
باوان با عصبانیت سر از روی زانوانش برداشت و با انزجار اشکهایش را پاک کرد و غرید:
- تو و پدرت نقشه داشتین؛ تو می‌خواستی به پدرت کمک کنی و به خاطر همین داژیار رو لو دادی؛ به خاطر تو بود که داژیار کشته شد، این تویی که مسبب تنهایی و اشک‌های منی، این تویی که با اومدنت زندگی رو برامون تلخ کردی.
علی ناباور به تفکرات باوان که از زبانش جاری میشد؛ خیره شده، به همین راحتی همه چیز را فراموش کرده بود!
او مبهوت و حیرت زده ل*ب زد:
ـ تو مطمئنی اینها رو داری در مورد من میگی؟!
ـ آره مطمئنم؛ تو زندگی من و داژیار رو تباه کردی؛ اگه اون شب نمیومدی و داژیار رو نمی‌بردی الان اون زنده بود، الان من و داژیار فرار کرده بودیم.
علی ناباور و غمگین به باوان خیره شد، احساس میکرد دختر مقابلش را نمی‌فهمد؛ سرش را به نشان تأسف برای خودشان تکان داد و از جلوی دختر بدون هیچ حرفی برخاست و به سمت در خروجی راه افتاد.
لحظاتی بعد بود که مقابل پدرش نشسته و دیگر از اسارت چند روز پیش انگار خبری نبود؛ اخم‌هایش بر صورت ته‌ریش دارش نقش بسته و چهره‌اش را خشن جلوه میداد؛ درد دستش به همراه بی‌خوابی و تنش و گرسنگی چند وقت گذشته دیگر برایش اعصاب نگذاشته بود اما همه دردهایش با یک اتهام باوان به اوج خود رسیدند و حالا او یک مرد عصبی و رنج دیده به نظر می‌رسید.
در فکر و احوالات مغتشش خود غلط میزد که با صدای پدرش؛ از وادی خیال به دنیای کنونی پرتاب شد:
ـ تماس گرفتم دکتر مولایی بیاد؛ توی راهه.
ـ نیازی نبود.
ـ تیرداد میگه دستت عفونت کرده.
ـ تیرداد دیگه چیا گفته؟!
تیرداد که ساکت بود؛ ل*ب زد:
ـ علی جان؛ آویر داشت تو رو میکشت، نقشه داشت.
علی رو به تیرداد با عصبانیت گفت:
ـ به درک؛ بهتر از این زندگی نکبتیه که دارم توش دست و پا میزنم.
شهسواری بزرگ گفت:
ـ چته بچه، چه مرگته؟! چرا اینقدر تو چموش و لجبازی!
ـ چون جون آدم‌ها برام مهمه، اون‌ها رو گوسفند نمی‌بینم که بخوام آزارشون بدم؛ چون دوست دارم زندگی کنم؛ از سیاست و مسائل این چنینی تنفر دارم؛ تموم شد یا بازم بگم؟
ـ تو که رفتی پی زندگی‌ات، دیگه چی می‌‌خوای؟!
ـ بدی‌اش می‌دونی چیه؟! اینکه هر جایی برم بازم این زندگی به سرنوشت من وصله، نمی‌تونم هضمش کنم و اصلأ نمی‌خوام باورش کنم.
ـ از من چی می‌خوای؟!
ـ بیا و از این کار کنار بکش؛ نذار قربانی سیاست بشیم.
ـ قربانی! تو چی می‌فهمی بچه؟! من هر کار می‌کنم به خاطر توئه، به خاطر یکدونه پسرم؛ آخه توی احمق چی می‌فهمی؟ فقط بلد بودی یه عمر خودتو درگیر درس و دانشگاه کنی؛ اگه با من همکاری می‌کردی الان توی نظام برای خودت برو بیایی داشتی.
ـ من دنبال علاقه‌ام رفتم و پشیمون نیستم؛ تو هم اگه نمی‌خوای دست از این زندگی بشوری؛ لااقل رد پات رو از زندگی من پاک کن؛ به خدا خسته شدم از اینکه یه عمر اسم شهسورای ساواکی رو به دوش کشیدم.
ـ لیاقتت موندن توی همین ده کوره است، اما فعلاً نمیتونی از تهران بری.
ـ چرا نمی‌تونم برم؟!
پدرش از پشت میز برخاست و به سمت در رفت؛ اما در بین راه گفت:
ـ چون من میگم.
با رفتن شهسواری بزرگ، علی مستأصل وار رو به جلو خم شد و زیر ل*ب گفت:
ـ بازم زور، بازم اجبار؛ خدا لعنتت کنه تیرداد.
تیرداد از صندلی روبه رویی علی بلند شد و روی صندلی کناری او جای گرفت و گفت:
ـ باز همه چیز افتاد تقصیر من؟!
علی سرش را از روی زانو بلند کرد و رو به تیرداد تند شد:
ـ الان به نظرت چطوری پا بذارم تو اون خونه!
تیرداد اخمی به معنا تمرکز روی چهره نشاند و ل*ب زد:
ـ خب مگه این چه مشکلی داره؟ مثل همیشه.
ـ خب باوان رو چکار کنم؟!
ـ مگه می‌خوای باوان رو هم ببری؟!
ـ آره.
تیرداد به پشتی صندلی اش تکیه داد و در فکر فرو رفت؛ هر دو می‌دانستند شهسواری قوانین مربوط به خود را دارد ولی نمی‌دانستند که چه دلیلی برای به همراه داشتن باوان بیاورند.
هر دو در فکر بودند که شهسواری بزرگ به همراه پیرمردی که سامسونت قهوه‌ای عریض قدیمی در دست داشت، وارد اتاق شد؛ پوزخند روی لبان هر دو شکل گرفت؛ شهسواری بزرگ فقط به آدم‌های خودش اعتقاد داشت و هیچ وقت نمی‌خواست اطرافیانش را باور داشته باشد.
 
با صدای تیک تاک ساعت، لابه‌لای چشمانش را از هم باز کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ انگار هوا تاریک شده بود؛ تمام ذهنش را کاوید تا چیزی بیابد اما فقط صدای داد و فریادش را به یاد می‌آورد؛ نگاهی به دست باند پیچی شده‌اش انداخت؛ استخوان دستش از چند جا شکسته بود و پس از مدت‌ها دکتر دست به گچ شده و او از ظهر به خاطر ضعف زیاد حاصل از درد عمیق دستش از حال رفته بود.
سرش را برای چند بار به طرفین تکان داد؛ باید از این‌جا می‌رفتند؛ این فضا برای باوان اصلأ خوب نبود و چه بسا زن را به مرض دیوانگی نیز می‌کشاند؛ روتختی سفید رنگ را از روی خود کنار کشید و از روی تخت بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد؛ اتاق پدرش را با کمی کندوکاو پیدا کرد و بدون اینکه اجازه‌ای بخواهد با همان سر و وضع ژولیده وارد اتاق شد؛ با ورودش همه سرها متوجه او شدند و با تعجب نگاهش می‌کردند؛ اما علی بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاوی که به سویش قد علم کرده بودند، رو به پدرش گفت:
ـ می‌خوام از اینجا برم.
شهسواری بزرگ نیز معذب از حضور پسرش آن هم در میان سرانی که در اتاقش در لحظاتی قبل به مذاکره پرداخته بود؛ رو به علی گفت:
ـ بیرون باش خبرت می‌کنم.
ـ من جوابمو الان می‌خوام.
پدرش با نگاهی به بقیه رو به علی با تأکید گفت:
ـ بهتره بیرون باشی، با هم صحبت می‌کنیم.
علی بی‌حوصله و کلافه از درد دستش؛ عرق پیشانی‌اش را با دست گرفت و ل*ب زد:
ـ همین الان.
پدرش با عذرخواهی رو به بقیه از جایش بلند شد و سمت علی آمد و او را به بیرون از اتاق هدایت کرد و سپس با لحنی آهسته اما عصبی رو به علی گفت:
ـ چته؟! این آبروریزی‌ها چیه دیگه!
ـ ئه؟! آبروریزی بده!؟ این صحنه‌ها برات آشنا نیست!؟
ـ چرا پرت‌و‌پلا میگی؟!
ـ آره پرت‌وپلاست، چون خودت از این کارها زیاد کردی اما الان زورت اومده که من، پسرت، با دستای خودم کارهای خودت رو به خودت تحویل بدم.
پدرش با کلافگی ل*ب زد:
ـ چی می‌خوای؟
ـ می‌خوام برم همین.
ـ خب برو.
ـ تنها نه، باوان هم همراهم باید بیاد.
ـ باوان کیه دیگه؟!
ـ همون دختری که اونروز دیدی‌اش.
شهسواری بزرگ کمی فکر کرد و بعد با اخم و عصبی باز ل*ب زد:
ـ اون زن به تو چه ربطی داره؟!
ـ .......................................
ـ با توأم؟
ـ بذار باهام بیاد.
ـ اون زن خودش متهمه؛ برای چی باید بفرستم همراهت بیاد مگه چکارشی؟
ـ فقط همین یک بار رو به من کمک کن پدر.
ـ جالب شد؛ بیشتر کنجکاو شدم تا بفهمم اون زن چه ربطی به تو داره!
ـ پدرش اون رو سپرده بود به من؛ پدرش رو کشتن و اون الان کسی رو نداره.
شهسواری بزرگ بدون توجه به علی راهش را کج کرد و داخل اتاق شد؛ علی نفس عمیقی کشید و عصبی دستش را درون موهایش کشید و همان‌جا کنار دیوار سر خورد؛ سخت بود فهماندن به مغزهای زنگ زده‌ای که حتی اسم ناموس در مخیله‌شان‌ نمی‌گنجید.
در همان حالت روی زمین نشست؛ آنقدر که جلسه پدرش تمام شد و بقیه سران حکومتی از اتاق او خارج شدند؛ همگی با دیدن پسر شهسواری بزرگ که قبلاً تعریف او را از شهسواری زیاد می‌شنیدند متعجب شده و هر کدام با صحبتی جدید مبنی بر دیوانه بودن مرد مقابلشان او را ترک کردند؛ صدای پچ‌پچ‌های ریز و درشتشان را می‌شنید؛ سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و زیر ل*ب با لبخند ل*ب زد:
ـ احمق‌های نادان.
پس از رفتن همه آن‌ها، پدرش بود که از در خارج شد و با دیدن پسرش در آن موقعیت بسیار عصبی شد و فریاد زد:
ـ این چه وضعشه؛ تو مثلاً خیر سرت دکتر این خراب شده‌ای، خجالت نمیکشی؟!
ـ مگه دکترا دل ندارن؛ دلم خواست اینجا بشینم.
ـ پاشو از اینجا، یک ساعت دیگه دوباره جلسه دارم.
ـ چی میگین تو این جلساتتون؟!
ـ به تو ربط نداره؛ باید میذاشتم دست اون آویر عوضی له و لورده میشدی تا اینجوری برام دم تکون ندی.
علی پوزخندی زد و بی‌حوصله ل*ب زد:
ـ بعیدم نبود.
شهسواری بزرگ با عصبانیت دستی داخل موهای جوگندمی‌اش کشید و ل*ب زد:
ـ پاشو بهت میگم از اینجا.
ـ ببین جناب شهسواری؛ من از اینجا تکون نمی‌خورم، یا دست از سرم برمیداری یا من تا صبح میشینم همین جا.
با صدای قدم‌های چند نفر و عبور از کنارشان، پدرش با عصبانیت رو به او گفت:
ـ زود پاشو از اینجا برو هر غلطی دلت میخواد کن؛ من اینجا آبرو دارم.
ـ من تنهایی نیومدم اینجا که تنهایی هم برم.
ـ چی می‌خوای علی؟
ـ باوان رو هم با خودم میبرم.
ـ نمیتونم چنین اجازه‌ای بهت بدم.
ـ منم از اینجا تکون نمی‌خورم.
پدرش در مقابلش زانو زد و عصبی غرید:
ـ اگه تو با اون زن از اینجا بیرون بری، به اولین کمیته برسی؛ اولین جرمت میشه برداشتن زنی که نسبتی باهاش نداری و دومین جرمت میشه پسر شهسواری که دنبالشن.
علی با شنیدن گفته‌های پدرش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد؛ آنقدر که پدرش دستش را روی دهان او بگذارد تا آبرویش بیش از این متلاشی نشود؛ علی که در حالی که می‌خندید؛ با تفریح نگاهی به مرد مقابلش انداخت و ل*ب زد:
ـ باورم نمیشه این ترس رو دارم توی چهره پدر سنگدلم می‌بینم.
ـ حرف زیادی نزن علی، نمی‌تونم اون زن رو آزاد کنم.
- اینطور که میگی خودمم نمیتونی آزاد کنی، میترسی لو بری.
ـ ..................................................
با دریافت سکوت پدرش پوزخندی زد و بی رحمانه گفت:
ـ برام مهم نیست که چه اتفاقی میفته؛ اما اگه نذاری از اینجا برم اونقدر میمونم که دیگه اعتباری برات نمونه.
ـ کاری نکن بدم دستگیرت کنن.
ـ نمی‌تونی این کار رو کنی؛ اونوقت باید جوابگوی بالا دستیات باشی که آویر رو به خاطر من اسیر کردی؛ اونوقته که من و تو با هم دستگیر میشیم؛ قوانینتون رو از بر شدم نه!
با گفتن این حرف با جدیت به چهره مستأصل پدرش خیره شد و پدرش تنها ل*ب زد:
ـ کجا می‌خوای بری؟
ـ از شهسواری یه خونه به من تک پسرش به ارث نرسیده؟!
ـ خونه‌ای در کار نیست؛ همشون از دست رفته.
علی با تأسف به پدرش خیره شد و زمزمه کرد:
ـ این همه خفت برای چیه پدر؟ چرا دست از این فلاکت بر نمی‌داری؟ من پسرتم، ببین به دست خودت چه بلایی سرم آوردی؟
ـ با کوموله مذاکره کردم؛ بخشی از کرمانج رو گرفتیم، تحویلشون که بدم کلی سود می‌کنم.
- آویر که جزو همین کوموله‌ها بود، اونو چرا دستگیر کردی؟!
پدرش سکوت کرد؛ خیره‌اش که شد فهمید که اشتباه فکر میکند، ل*ب زد:
  • دستگیرش نکردی؟!
  • نه.
  • یعنی چی؟!
  • یعنی نمیتونم دستگیرش کنم، اون از خودمونه؛ فقط به خاطر ضرب و شتمش به تو اجازه .....
میان کلام او علی پوزخندی زد و با درد از زمین بلند شد؛ در همان حالت رو به پدرش گفت:
ـ خون ناحق روی زمین ریختی؛ به این راحتی ها رد خون از زندگی‌ات پاک نمیشه.
از پدرش دور شد اما در میانه راه رو به او گفت:
ـ تا نیم ساعت دیگه منتظرم؛ اون دختر رو آزاد میکنی با من بیاد.
ـ احمق نشو؛ از اینجا بیرون بری دیگه راه نجاتی نداری.
علی ایستاد و رو به پدرش گفت:
ـ ترجیح میدم توی دریا غرق شم نه توی باتلاق؛ منتظرم.
 
آخرین ویرایش:
با اولتیماتومی که به پدرش داده بود، مطمئن بود که او را به خواسته‌اش می‌رساند؛ دقایقی بعد به همراه تیرداد جسم مچاله شده باوان را درون ملحفه‌ای پوشاندند و او را عقب جیپ رها کردند؛ علی در ماشین را بست و نفسش را از خستگی بیرون راند و رو به تیرداد نیم لبخندی زد و ل*ب زد:
- خیلی مردی؛ جبران می‌کنم.
تیرداد دستی روی شانه‌های او و چشمانش را از روی آرامش روی هم گذاشت و دسته کلیدی را دست علی داد و گفت:
- اینجا امنه؛ اینم آدرسش.
سپس برگه‌ای که روی آن آدرس مزبور را نوشته بود، دستش داد و ادامه داد:
  • فعلاً برید اینجا، وضعیت که بهتر شد خبرتون میکنم.
  • نمی‌خواستم بهت زحمت بدم.
تیرداد به شوخی گفت:
- زحمت بیشتر از این.
علی تلخندی زد و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- توی ساواک نمون تیرداد، نذار توی لحن غرق بشی؛ نذار مثل پدرم وابسته سیاست بشی.
تیرداد چشمانش را از روی آرامش روی هم نهاد و زیر ل*ب گفت:
- خیالت راحت باشه، وقتی دیدمت مفصل حرف می‌زنیم.
علی نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت ولی تیرداد ل*ب زد:
- برو در پناه خدا باشید.
علی از جلوی تیرداد رد شد و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- کمک‌هات رو فراموش نمی‌کنم رفیق.
سپس در ماشین را باز کرد و نشست و اندکی بعد با هماهنگی شهسواری بزرگ او از محوطه پشتی ساواک خروج کرد.
تقریباً چهار ساعتی تا مقصدی که تیرداد بهشان داده، فاصله بود؛ پس از طی کردن راه تقریبا هموار، به ویلایی در نزدیکی رشت رسیدند؛ نمای تمام سفید ویلای مقابلش اولین چهره‌ای بود که خود را با آن معرفی می‌کرد؛ حوصله کنکاش مکان را نداشت تنها دلش می‌خواست پس از روزهایی که با زخم‌ و دردی بی‌حد و حصر گذشتند؛ تنها ساعاتی اندک چشم‌ بر هم بگذارد تا فراموش کند چه بر سرشان آمد.
با نزدیک شدن به در بزرگ سفید رنگ، از ماشین پیاده شد و سراغ سرایدار را گرفت؛ اندکی بعد پسر نوجوانی نزدیک آن‌ها شد و وقتی او را دید؛ سوالی نگاهی به مرد کرد و گفت:
- بفرمایید امری داشتید؟
علی نزدیک شد و سری به نشان سلام تکان داد و گفت:
- ببخشید از طرف تیرداد اومدیم، مسافریم و مهمان ایشون هستیم.
مرد نوجوان گفت:
  • شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
  • من دوست و همکارش هستم.
پسر نوجوان ابرویی بالا انداخت و بی‌حرف داخل رفت؛ پس از اندکی بعد با دفترچه‌ای که در دست داشت و گفت:
- از کجا بفهمم دوست ایشون هستین؟
علی سوالی نگاهی کرد و گفت:
- اگر شما از طرف ایشون هستید حتماً باید نشونی از ایشون داشته باشید یا ایشون قبل از اومدن به شما چیزی تحویل می‌دادند.
علی که دریافته بود که پسر به چه اشاره دارد، به سمت ماشین رفت و کاغذ را پیدا کرد و آن را تحویل پسر داد؛ پسر با دریافت نامه، به علی تعارفی زد و او نیز با ماشین به سمت محوطه بزرگ باغ روان شد؛ با نگه داشتن ماشین، نفسی از روی آسودگی کشید و نیم نگاهی به عقب انداخت؛ دختر وزن زیادی نداشت اما شاید راضی نباشد که بغلش کند از طرفی درد سهمگین دستش توانایی هر کاری را از او می‌ربود؛ سری به نشان استیصال به طرفین تکان داد و از ماشین پیاده شد؛ رو به پسر که حالا نزدیک ماشین آن‌ها شده بود، گفت:
- یه کمک بهم میدی؟
پسر ابتدا سوالی نگاهی کرد اما بعد که نگاه علی را به سوی ماشین شکار کرد، منظور او را دریافت کرد؛ هر دو به سمت ماشین رفتند و سپس به کمک هم باوان را به عمارت منتقل کردند.
ساعت ۹ شب بود و معنایش این بود که آثار ماده بی‌هوشی به زودی اتمام می‌یابد و او باید خود را برای سر و صدای احتمالی دخترک آماده کند؛ هیزمی که پسرک برایش آورده بود را داخل شومینه انداخت و با ضرب کبریتی آتش را به جان آن‌ها انداخت.
صدای خرد شدن ذرات چوب درون آتش چون نوای دلنشین تار، تار و پود درونش را به آرامش دعوت می‌کرد؛ نیم نگاهی به چهره مهتابی باوان انداخت، به راستی اگر او می‌فهمید فرزند داژیار را در درون خود می‌پرورد چه میشد؟ او چگونه می‌توانست با این خبر دلنشینِ تلخ کام کنار بیاید.
چنگی به موهایش زد و به شعله‌های آتشی که به جان هیزم‌ها افتاده بودند، خیره شد؛ زندگی او و باوان نیز چون هیزم‌های افتاده در آتش درگیر آتش فتنه‌ها، در حال سوختن بود؛ فتنه آویر، جنگ کوموله و قدرت پدرش همگی دست به دست هم دادند تا آن بیوه زنِ اسیرِ چنگالِ دشمن، مجبور به فرار شود و او نیز به بهانه عشق، هم‌پای او شده و راه نجاتش در این کوره‌راهِ پر دردسر گردد.
با صدای ناله‌های بی‌رمق دختر، چشمانش را محکم بر هم فشرده و به سمتش متمایل شد.
ابروان پهن و کوتاه شده‌اش از رخوتی که در برش گرفته بود، در هم رفت و پس از اندک زمانی چشمانش را گشود؛ زمان نسبتاً کوتاهی لازم شد تا اینکه محیط را آنالیز کند؛ علی می‌توانست سوالات ذهنش را با نگاهی به چهره متعجبش آنالیز کند؛ بدون هیچ سوالی از جای برخاست و کمی که گذشت رو به علی با تعجب و بهتی عجیب ل*ب زد:
- این‌جا کجاست؟
علی نگاهی به ساختمان تقریباً نقلی مقابلش انداخت که با نمای چوب، فضا را دلنشین و آرام جلوه می‌داد؛ سقف شیروانی آن با برخورد قطرات بارانی که از غروب آن روز هوس باریدن به سرشان زده، با صدای خرد شدن تکه‌های چوبی که درون آتش می‌غلتیدند، نوای آرام‌بخشی را منتشر می‌کردند.
رو به او با لحن آرامی که سعی در انتقال آرامش بود، گفت:
- این‌جا ویلای یکی از دوستانم هست که با هم همکار هستیم، اطمینان داد که این‌جا امنیت داره و خطری تهدیدمون نمیکنه.
باوان بی‌حرف سری تکان داد و دوباره چشمانش را بست، علی نیز با دریافت سکوت او دیگر چیزی نگفت و به بازی خود با هیزم‌ها نیز ادامه داد.
ظرف حاوی سوپ و کباب را روی میز قرار داد و نگاه آخر را به میزی که چیده بود، کرد؛ فکرش را هم نمی‌کرد بتواند روزی چنین سفره‌ای بچیند؛ از مادر پسرک خواسته بود که برایش برنج و سوپ بپزد و خود نیز مقدمات تهیه کباب را فراهم ساخته بود.
بی‌حرف به سمت دختری که از وقتی به هوش آمده و مسکوت در خود مچاله شده و با او ذره‌ای هم‌کلام نشده بود، رفت؛ مقابلش زانو زد و ل*ب زد:
- غذا آماده است.
باوان بی‌اینکه به او نگاهی بیندازد، ل*ب زد:
  • میل ندارم.
  • تو که چند روزه چیزی نخوردی.
  • چیزی از گلوم پایین نمیره.
  • اینطوری بیشتر به خودت آسیب میزنی.
  • گفتم که، میلی ندارم.
علی در حالی که بلند میشد رو به او گفت:
- من نمی‌شنوم چی میگی.
سپس خود به سمت میز رفت و پشت آن نشست، در حالی که بخشی از کباب را به چنگال زده و آن را لای نان می‌گذاشت، آن را به سمت بینی‌اش برد و از ته دل نفس کشید و گفت:
- اوممم، نمی‌دونی چه بوی خوبی داره، من که خیلی گرسنمه.
دختر در همان حال به او خیره مانده و علی لقمه را در دهان گذاشت و چشمانش را از بعد جوییدن لقمه بر هم گذاشت و در همان حال گفت:
- اوممممم، واقعاً هیچ غذایی بیشتر از کباب نمی‌تونه لذت بخش باشه.
مقداری پیاز و ریحون بر دهان گذاشت و ادامه داد:
- اصلأ مگه کباب بدون ریحون و پیاز صفا داره، نه نداره.
انگار که به یاد چیزی بیفتد، گفت:
- ئه راستی لیمو تازه یادم رفت بیارم.
و با گفتن این حرف به سمت محوطه رفت و پسرک را صدا زد، پسر با شنیدن نامش از زبان او سمتش دوید و علی نیز با درخواست مقداری لیمو ترش، منتظر پسرک شد.
با دستانی که لیموهای ترش را در آغو*ش گرفته بود، وارد خانه شد و با نگاهی به سمت میز متوجه حضور باوان شد؛ لبخندی که می‌رفت بر لبش شکل بگیرد با نشستن باوان عمق گرفت و به سمتش پرواز کرد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین