سکوت فضای اتاق را شکسته بود و دیگر از صدای تیر و تفنگ و تب و تاب مردم خبری نبود؛ صدای گریه چند زن از دور میآمد؛ در این بهبوحه او تنها به یاد باوان بود؛ از داژیار خبری نبود، دانیار و باشوان کشته شده و بعضی از مردم ده فرار را بر قرار ترجیح داده و بعضی دیگر کشته شده بودند.
او نه اهل اینجا بود و نه کاری به سیاست داشت، او تنها دل دادهای بود که به هوای زنی مانده بود که میدانست شوهرش گم و گور شده و به امید یافتن نشانی از او، ذهنش را به کار میانداخت.
وقتی دستانش را بستند، روپوشی را روی سرش انداختند و او را در کنار چند نفر دیگر در پشت ماشینی سوار کردند و به این نقطه از شهر آورده بودند، از آن زمان تا به الان نمیدانست چقدر گذشته؛ فقط تاریکی دیده بود و تاریکی.
نه مشامش از هوای گرم تابستانه جنوب پر شده بود و نه حتی بوی معطر سبزههای شمال را به مشامش تزریق کرده بود و نه خبری از سرمای سوزنده کردستان بود؛ فقط میدانست که از حوادث گذشته بیست و چهار ساعت میگذرد و او حتی پلک روی هم نگذاشته بود، حتی دو روز بود که غذای درستی هم نخورده بود اما بار غمهایش آنقدر سنگین بود که سیراب و سیر شود و دیگر میلی برای غذا خوردن در او پیدا نشود.
در افکار خود پرسه میزد که با صدای کشیده شدن پای چند نفر بر کف زندان تنگ و تاریک، کمی دقیق شد و نزدیک بودن آنها را به سلول خود احساس میکرد؛ کمی در جایش نیم خیز شد و چشمانش را کمی ریز کرد تا بدین صورت دقت بیشتری برای تشخیص فرد داشته باشد.
با باز شدن در و صدای قیژ آزاردهنده اش؛ نور عذاب آوری درون سلول دوید و چشمانش را زخم نمود؛ دستانش را برای پوشش جلوی صورتش آورد اما کمی بعد که به نور عادت کرد؛ نیم نگاهی به فرشته عذابآور این روزهایش کرد و دستش را به زمین تکیه زد و نگاهش را از او گرفت؛ صدای تپشهای بیامان قلبش را میشنید؛ تنها ذهنش به سوی باوان در حرکت بود؛ نمیدانست او را کجا بردند، آخرین بار صدای زجههایش را برای دانیار شنیده بود؛ آخرین بار اشک خشک شده چشمان سردش را دیده بود و آخرین بار نگاه غمبار منتظرش را دیده بود و دیگر از او خبری نداشت.
آویر نگاه کینهجو اما بیتفاوتش را به علی دوخت و با تکان سر به دو نفر از نیروهایش فهماند که او را با خود ببرند؛ دو نفر نزدیک علی شدند و از بازوانش گرفتند و او را با شتاب به بیرون راندند.
نگاهش که به سلولها برخورد کرد فهمید که آنها دیگر در کردستان نیستند؛ فضای آشنای زندان، او را یاد پدرش و روزهای تلخ نوجوانیاش میانداخت؛ چشمانش را از افسوس روی هم گذاشت و با دو نفر همراه شد؛ ساعتی بعد بود که خود را در اتاق بازجویی مشاهده کرد؛ بالای سرش چراغ نیم سوز زرد رنگی مشاهده میکرد، سردش بود یا قوای بدنیاش که از درد گرسنگی رو به تحلیل میرفت را نمیدانست؛ اما احساس میکرد که خسته است، تمام خستگی در او فریاد میکشید اما به خاطر باوان هم که شده باید تحمل میکرد.
آویر مقابلش روی صندلی چوبی نشسته بود و پای راستش را روی پای چپش تکیه داده بود، برخلاف خودش اما او به شدت به خود رسیده بود، بوی عطر تلخ و سردش تمام سلول را جذب خود کرده و کت و شلوار خاکستری، داخل تنش نشسته بود و علی از این همه رسیدگی او به خودش مات و مبهوت مانده بود.
آویر تمام تنفسش را به یکباره به بیرون فرستاد و ل*ب زد:
- ازت خوشم میاد دکتر.
علی پوزخندی به این حرف او زد و چیزی نگفت؛ اما آویر ادامه داد:
- یه سکه برای مردم ارزش داره، همه هم ازش خوششون میاد؛ میدونی چرا؟!
آویر نگاهی به علی کرد و با نشنیدن جوابی از او به سمت او خم شد و در همان حال گفت:
- چون دو روئه، عین تو؛ عین تو که چقدر خوب نقش یه آدم بی سر و صدا رو برای باشوان بازی کرد و اون احمق نفهمید یه روئه تو متعلق به دخترشه.
علی دندانهایش را روی هم سایید و عصبی گفت:
- ببند دهنتو.
آویر با صدای خندید و در همان حال گفت:
- چیه؟ راز دلت رو برملا کردم؟! راستی اگه باوان بفهمه چی میشه؟!
علی با عصبانیت بر روی صندلی که بر آن بسته بود، تکان میخورد و با عصبانیت فریاد کشید:
- خفه شو عوضی.
آویر که با عصبانیت او بیشتر میخندید، صدای قهقههاش بلندتر شد، به گونهای که دیوارهای سلول بارها از صدای خندهاش اکووار به شنیدن این صوت محکوم میشدند.
صدای خنده آویر کمکم نزول یافت به گونهای که سلول در سکوت محض فرو رفت؛ با سکوت آویر، تنها صدای نفسهای تند از عصبانیت علی، دیوار سلول را میلرزاند؛ همین برای آویر کافی بود تا به سوی او نیم خیز شود و ل*ب بزند:
- خوشم میاد ازت، اما بیشتر از خودت، از عصبانی شدنت خوشحال میشم آقای دکتر.
با گفتن این حرف، مجدد به صندلیاش تکیه داد و سیگار برگی از جیبش بیرون کشید و رو به یکی از افرادش گفت:
- بیاریدش داخل.
با باز شدن در و پرتاب شدن داژیار بر روی زمین؛ علی وحشت زده به صورت خونین او خیره شد؛ صورت داژیار در خون غلتیده بود و مشخص بود که ساعات زیادی را شکنجه شده؛ علی با دیدن این وضعیت، عصبی فریاد کشید:
- چه بلایی سرش آوردی؟
آویر خونسرد پُک دیگری به سیگارش زد و به پایش تکانی داد و گفت:
- نوازشش کردیم تا اعتراف کنه.
علی با همان حالت گفت:
- به چی باید اعتراف کنه؟ اصلأ تو چه ربطی به کوموله داشتی؟ هدفتون از این کارا چیه؟
آویر سیگارش را به گوشهای پرتاب کرد و از جای برخاست؛ نزدیک علی شد و یقه اش را در دست فشرد و غرید:
- اینجا من نیستم که به تو جواب میدم، اینجا من سوال میپرسم و تو جواب میدی؛ فهمیدی؟!
آویر با گفتن این حرف، یقه او را رها کرد و به سمت داژیار رفت و با کف کفشش محکم به صورت او کوبید و با این حرکت او، خون لخته شده مجدد سر باز کرد و صورتش را خیس نمود؛ همزمان با حرکت آویر، صدای فریاد علی به هوا برخاست:
- ولش کن نامرد.
آویر با شنیدن صدای داد و فریاد علی از در سلول خارج شد و به افرادش قبل رفتن اشاره کرد که او را به روش خود ساکت کنند.
او نه اهل اینجا بود و نه کاری به سیاست داشت، او تنها دل دادهای بود که به هوای زنی مانده بود که میدانست شوهرش گم و گور شده و به امید یافتن نشانی از او، ذهنش را به کار میانداخت.
وقتی دستانش را بستند، روپوشی را روی سرش انداختند و او را در کنار چند نفر دیگر در پشت ماشینی سوار کردند و به این نقطه از شهر آورده بودند، از آن زمان تا به الان نمیدانست چقدر گذشته؛ فقط تاریکی دیده بود و تاریکی.
نه مشامش از هوای گرم تابستانه جنوب پر شده بود و نه حتی بوی معطر سبزههای شمال را به مشامش تزریق کرده بود و نه خبری از سرمای سوزنده کردستان بود؛ فقط میدانست که از حوادث گذشته بیست و چهار ساعت میگذرد و او حتی پلک روی هم نگذاشته بود، حتی دو روز بود که غذای درستی هم نخورده بود اما بار غمهایش آنقدر سنگین بود که سیراب و سیر شود و دیگر میلی برای غذا خوردن در او پیدا نشود.
در افکار خود پرسه میزد که با صدای کشیده شدن پای چند نفر بر کف زندان تنگ و تاریک، کمی دقیق شد و نزدیک بودن آنها را به سلول خود احساس میکرد؛ کمی در جایش نیم خیز شد و چشمانش را کمی ریز کرد تا بدین صورت دقت بیشتری برای تشخیص فرد داشته باشد.
با باز شدن در و صدای قیژ آزاردهنده اش؛ نور عذاب آوری درون سلول دوید و چشمانش را زخم نمود؛ دستانش را برای پوشش جلوی صورتش آورد اما کمی بعد که به نور عادت کرد؛ نیم نگاهی به فرشته عذابآور این روزهایش کرد و دستش را به زمین تکیه زد و نگاهش را از او گرفت؛ صدای تپشهای بیامان قلبش را میشنید؛ تنها ذهنش به سوی باوان در حرکت بود؛ نمیدانست او را کجا بردند، آخرین بار صدای زجههایش را برای دانیار شنیده بود؛ آخرین بار اشک خشک شده چشمان سردش را دیده بود و آخرین بار نگاه غمبار منتظرش را دیده بود و دیگر از او خبری نداشت.
آویر نگاه کینهجو اما بیتفاوتش را به علی دوخت و با تکان سر به دو نفر از نیروهایش فهماند که او را با خود ببرند؛ دو نفر نزدیک علی شدند و از بازوانش گرفتند و او را با شتاب به بیرون راندند.
نگاهش که به سلولها برخورد کرد فهمید که آنها دیگر در کردستان نیستند؛ فضای آشنای زندان، او را یاد پدرش و روزهای تلخ نوجوانیاش میانداخت؛ چشمانش را از افسوس روی هم گذاشت و با دو نفر همراه شد؛ ساعتی بعد بود که خود را در اتاق بازجویی مشاهده کرد؛ بالای سرش چراغ نیم سوز زرد رنگی مشاهده میکرد، سردش بود یا قوای بدنیاش که از درد گرسنگی رو به تحلیل میرفت را نمیدانست؛ اما احساس میکرد که خسته است، تمام خستگی در او فریاد میکشید اما به خاطر باوان هم که شده باید تحمل میکرد.
آویر مقابلش روی صندلی چوبی نشسته بود و پای راستش را روی پای چپش تکیه داده بود، برخلاف خودش اما او به شدت به خود رسیده بود، بوی عطر تلخ و سردش تمام سلول را جذب خود کرده و کت و شلوار خاکستری، داخل تنش نشسته بود و علی از این همه رسیدگی او به خودش مات و مبهوت مانده بود.
آویر تمام تنفسش را به یکباره به بیرون فرستاد و ل*ب زد:
- ازت خوشم میاد دکتر.
علی پوزخندی به این حرف او زد و چیزی نگفت؛ اما آویر ادامه داد:
- یه سکه برای مردم ارزش داره، همه هم ازش خوششون میاد؛ میدونی چرا؟!
آویر نگاهی به علی کرد و با نشنیدن جوابی از او به سمت او خم شد و در همان حال گفت:
- چون دو روئه، عین تو؛ عین تو که چقدر خوب نقش یه آدم بی سر و صدا رو برای باشوان بازی کرد و اون احمق نفهمید یه روئه تو متعلق به دخترشه.
علی دندانهایش را روی هم سایید و عصبی گفت:
- ببند دهنتو.
آویر با صدای خندید و در همان حال گفت:
- چیه؟ راز دلت رو برملا کردم؟! راستی اگه باوان بفهمه چی میشه؟!
علی با عصبانیت بر روی صندلی که بر آن بسته بود، تکان میخورد و با عصبانیت فریاد کشید:
- خفه شو عوضی.
آویر که با عصبانیت او بیشتر میخندید، صدای قهقههاش بلندتر شد، به گونهای که دیوارهای سلول بارها از صدای خندهاش اکووار به شنیدن این صوت محکوم میشدند.
صدای خنده آویر کمکم نزول یافت به گونهای که سلول در سکوت محض فرو رفت؛ با سکوت آویر، تنها صدای نفسهای تند از عصبانیت علی، دیوار سلول را میلرزاند؛ همین برای آویر کافی بود تا به سوی او نیم خیز شود و ل*ب بزند:
- خوشم میاد ازت، اما بیشتر از خودت، از عصبانی شدنت خوشحال میشم آقای دکتر.
با گفتن این حرف، مجدد به صندلیاش تکیه داد و سیگار برگی از جیبش بیرون کشید و رو به یکی از افرادش گفت:
- بیاریدش داخل.
با باز شدن در و پرتاب شدن داژیار بر روی زمین؛ علی وحشت زده به صورت خونین او خیره شد؛ صورت داژیار در خون غلتیده بود و مشخص بود که ساعات زیادی را شکنجه شده؛ علی با دیدن این وضعیت، عصبی فریاد کشید:
- چه بلایی سرش آوردی؟
آویر خونسرد پُک دیگری به سیگارش زد و به پایش تکانی داد و گفت:
- نوازشش کردیم تا اعتراف کنه.
علی با همان حالت گفت:
- به چی باید اعتراف کنه؟ اصلأ تو چه ربطی به کوموله داشتی؟ هدفتون از این کارا چیه؟
آویر سیگارش را به گوشهای پرتاب کرد و از جای برخاست؛ نزدیک علی شد و یقه اش را در دست فشرد و غرید:
- اینجا من نیستم که به تو جواب میدم، اینجا من سوال میپرسم و تو جواب میدی؛ فهمیدی؟!
آویر با گفتن این حرف، یقه او را رها کرد و به سمت داژیار رفت و با کف کفشش محکم به صورت او کوبید و با این حرکت او، خون لخته شده مجدد سر باز کرد و صورتش را خیس نمود؛ همزمان با حرکت آویر، صدای فریاد علی به هوا برخاست:
- ولش کن نامرد.
آویر با شنیدن صدای داد و فریاد علی از در سلول خارج شد و به افرادش قبل رفتن اشاره کرد که او را به روش خود ساکت کنند.