گفت:
- همه اینها تقصیر منه.
گفتم:
- نه، پدربزرگ! من کسیم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم و دارم مجازاتم رو تحمل میکنم.
- نه، نه، نه، عزیزم! این چیزی نیست که من میخوام تو باشی. بله، شکستن قوانین میتونه برای ما جادوگران کلی دردسر درست کنه، اما من کاری کردم و حالا پشیمونم. خیلی متاسفم، ایمان!
او گفت.
گفتم:
- من نمیفهمم درباره چی حرف میزنی.
او گفت:
- حمله قلبی که داشتم... خب... واقعی نبود.
در آن لحظه فوراً از رختخوابم بلند شدم.
با لحنی جدی پرسیدم:
- منظورت چیه که واقعی نبود؟
او گفت:
- من و خواهر و برادرام میخواستیم از تو در برابر آسیب دیدن توسط اون پسر بچه محافظت کنیم، برای همین وانمود کردیم که من سکته کردن تا تو پسررو ترک کنی.
من به حالت بالستیک رفتم.
با گریه گفتم:
- چی! باورم نمیشه چی میشنوم. هر روز از خودم متنفرم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم. چند روزه که خوب نخوابیدم، خوب غذا نخوردم و حتی حالم خوب نیست و تو و خانوادهات با دروغ گفتن به من با زندگیم بازی کردید! تو هم قوانین رو زیر پا گذاشتی، چون به من، نوه خودت، یه جادوگر درست مثل خودت، دروغ گفتی.
- ایمان، ما هر کاری از دستمون بر میومد برای محافظت از تو در برابر آدما انجام دادیم...
قبل از اینکه پدربزرگ بتواند حرفش را تمام کند، حرفش را قطع کردم. گفتم:
- اوه، بس کن این مزخرفات انسانی رو! پس ما چی هستیم؟ فضاییها؟ جادوگرها هم مثل انسانها به دنیا میان؛ ما فقط یه موهبتی داریم که ما رو متفاوت میکنه.
پدربزرگ ادامه داد:
- اما ما هنوز باید مراقب باشیم. ایمان، قوانین را نمیشه زیر پا گذاشت.
گفتم:
- پس من نمیتونم اینجا باشم.
و با استفاده از جادو ناپدید شدم و پدربزرگ را گذاشتم تا با دقت در مورد کاری که کرده بود فکر کند. تمام عمرم به او احترام گذاشتم، از او اطاعت کردم و هرگز صدایم را برایش بلند نکردم. من بچه خوبی بودم و بله، یک قانون احمقانه را زیر پا گذاشتم و حالا پشیمان نیستم، چون همه این کارها را برای عشق انجام دادم.
- همه اینها تقصیر منه.
گفتم:
- نه، پدربزرگ! من کسیم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم و دارم مجازاتم رو تحمل میکنم.
- نه، نه، نه، عزیزم! این چیزی نیست که من میخوام تو باشی. بله، شکستن قوانین میتونه برای ما جادوگران کلی دردسر درست کنه، اما من کاری کردم و حالا پشیمونم. خیلی متاسفم، ایمان!
او گفت.
گفتم:
- من نمیفهمم درباره چی حرف میزنی.
او گفت:
- حمله قلبی که داشتم... خب... واقعی نبود.
در آن لحظه فوراً از رختخوابم بلند شدم.
با لحنی جدی پرسیدم:
- منظورت چیه که واقعی نبود؟
او گفت:
- من و خواهر و برادرام میخواستیم از تو در برابر آسیب دیدن توسط اون پسر بچه محافظت کنیم، برای همین وانمود کردیم که من سکته کردن تا تو پسررو ترک کنی.
من به حالت بالستیک رفتم.
با گریه گفتم:
- چی! باورم نمیشه چی میشنوم. هر روز از خودم متنفرم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم. چند روزه که خوب نخوابیدم، خوب غذا نخوردم و حتی حالم خوب نیست و تو و خانوادهات با دروغ گفتن به من با زندگیم بازی کردید! تو هم قوانین رو زیر پا گذاشتی، چون به من، نوه خودت، یه جادوگر درست مثل خودت، دروغ گفتی.
- ایمان، ما هر کاری از دستمون بر میومد برای محافظت از تو در برابر آدما انجام دادیم...
قبل از اینکه پدربزرگ بتواند حرفش را تمام کند، حرفش را قطع کردم. گفتم:
- اوه، بس کن این مزخرفات انسانی رو! پس ما چی هستیم؟ فضاییها؟ جادوگرها هم مثل انسانها به دنیا میان؛ ما فقط یه موهبتی داریم که ما رو متفاوت میکنه.
پدربزرگ ادامه داد:
- اما ما هنوز باید مراقب باشیم. ایمان، قوانین را نمیشه زیر پا گذاشت.
گفتم:
- پس من نمیتونم اینجا باشم.
و با استفاده از جادو ناپدید شدم و پدربزرگ را گذاشتم تا با دقت در مورد کاری که کرده بود فکر کند. تمام عمرم به او احترام گذاشتم، از او اطاعت کردم و هرگز صدایم را برایش بلند نکردم. من بچه خوبی بودم و بله، یک قانون احمقانه را زیر پا گذاشتم و حالا پشیمان نیستم، چون همه این کارها را برای عشق انجام دادم.
آخرین ویرایش: