گفت:
- همه این‌ها تقصیر منه.
گفتم:
- نه، پدربزرگ! من کسیم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم و دارم مجازاتم رو تحمل می‌کنم.
-‌ نه، نه، نه، عزیزم! این چیزی نیست که من می‌خوام تو باشی. بله، شکستن قوانین می‌تونه برای ما جادوگران کلی دردسر درست کنه، اما من کاری کردم و حالا پشیمونم. خیلی متاسفم، ایمان!
او گفت.
گفتم:
- من نمی‌فهمم درباره چی حرف می‌زنی.
او گفت:
- حمله قلبی که داشتم... خب... واقعی نبود.
در آن لحظه فوراً از رختخوابم بلند شدم.
با لحنی جدی پرسیدم:
- منظورت چیه که واقعی نبود؟
او گفت:
- من و خواهر و برادرام می‌خواستیم از تو در برابر آسیب دیدن توسط اون پسر بچه محافظت کنیم، برای همین وانمود کردیم که من سکته کردن تا تو پسررو ترک کنی.
من به حالت بالستیک رفتم.
با گریه گفتم:
- چی! باورم نمی‌شه چی می‌شنوم. هر روز از خودم متنفرم که قوانین جادوگری رو زیر پا گذاشتم. چند روزه که خوب نخوابیدم، خوب غذا نخوردم و حتی حالم خوب نیست و تو و خانواده‌ات با دروغ گفتن به من با زندگیم بازی کردید! تو هم قوانین رو زیر پا گذاشتی، چون به من، نوه خودت، یه جادوگر درست مثل خودت، دروغ گفتی.
-‌ ایمان، ما هر کاری از دستمون بر میومد برای محافظت از تو در برابر آدما انجام دادیم...
قبل از اینکه پدربزرگ بتواند حرفش را تمام کند، حرفش را قطع کردم. گفتم:
- اوه، بس کن این مزخرفات انسانی رو! پس ما چی هستیم؟ فضایی‌ها؟ جادوگرها هم مثل انسان‌ها به دنیا میان؛ ما فقط یه موهبتی داریم که ما رو متفاوت می‌کنه.
پدربزرگ ادامه داد:
- اما ما هنوز باید مراقب باشیم. ایمان، قوانین را نمیشه زیر پا گذاشت.
گفتم:
- پس من نمی‌تونم اینجا باشم.
و با استفاده از جادو ناپدید شدم و پدربزرگ را گذاشتم تا با دقت در مورد کاری که کرده بود فکر کند. تمام عمرم به او احترام گذاشتم، از او اطاعت کردم و هرگز صدایم را برایش بلند نکردم. من بچه خوبی بودم و بله، یک قانون احمقانه را زیر پا گذاشتم و حالا پشیمان نیستم، چون همه این کارها را برای عشق انجام دادم.
 
آخرین ویرایش:
فصل هفتم

آگیک به انسان اجازه می‌دهد هر جا که دلش بخواهد ناپدید شود و دوباره ظاهر شود. من به کلبه قدیمی پدر و مادرم رسیدم، جایی که پدر و مادرم هر وقت می‌خواستند تنها باشند، به آنجا می‌رفتند.
کلبه گرم و نرم بود و ده کیلومتر با عمارت فاصله داشت. هنوز باورم نمی‌شد پدربزرگ چه کار کرده، دروغ گفته سکته کرده، با اینکه می‌دانسته من داغون می‌شوم. آسیب وارد شده بود و من حتی بیشتر از قبل شکسته بودم.
برای خودم یک فنجان شکلات داغ درست کردم، نوار ویدیویی که روی میز بود را پخش کردم و با پتوی دستباف مادرم روی مبل لم دادم. نوار خاطراتی از دوران حیات پدر و مادرم را داشت، از زمانی که ازدواج کرده بودند تا زمانی که من را به دنیا آوردند. مثل همیشه وقتی آن قسمت را دیدم که هر دو مرا در نوزادی ب*غل می‌کردند و می‌بوسیدند، گریه کردم. کاش اینجا بودند. مادرم خوش شانس بود که عاشق یک جادوگر دیگر شد. به این ترتیب از دردسرهایی مثل دردسرهایی که من داشتم، اجتناب کرد.
به تروی فکر کردم و آرزو کردم که دستانش دور من حلقه شود، اما این آرزویی بود که هرگز محقق نشد. سپس کسی در زد که باعث شد از جا بپرم، چون هیچ‌کس جز پدر و مادرم و پدربزرگم آنجا را نمی‌شناخت. با خودم فکر کردم: «احتمالاً پدربزرگ هست. چرا نمی‌تونه منو تنها بذاره؟» و بعد رفتم تا در را باز کنم و با کمال تعجب تروی را دیدم.
- سلام!
گفت و همان‌جا ایستاد و به من نگاه کرد، در حالی که من از شدت تعجب دیوانه شده بودم و از خودم می‌پرسیدم او از کجا می‌داند من کجا هستم و چرا اینجا آمده است.
- سلام ... چی...
قبل از اینکه بتوانم ادامه بدهم، مرا در اغو*ش خود گرفت.
گفتم:
- باشه... بریم تو.
دستش را گرفتم و راه را نشانش دادم.
با گیجی پرسیدم:
- شکلات داغ می‌خوری؟
-‌ الان نه.
جواب داد و مرا ارام بوسید
 
آخرین ویرایش:
- دلم برات تنگ شده بود!
او ارام مرا بوسید
در حالی که من از هر لحظه لذت می‌بردم و امیدوار بودم که این یک خواب نباشد.
من و تروی روی مبل کنار یکدیگر نشسته بودیم و من سرم روی سینه‌اش گذاشتم و او موهایم را نوازش می‌کرد.
پرسیدم:
- از کجا فهمیدی من اینجام؟
-‌ خب، یه جادوگر پیر بهم گفت.
جواب داد و من از خواب پریدم و با او روبرو شدم.
پرسیدم:
- با پدربزرگم صحبت کردی؟
تروی گفت:
- بله، پدربزرگت اومد دیدنم و گفت که برای اینکه تو بتونی از من جدا بشی، وانمود کرده که سکته قلبی کرده، و اینکه او یه جادوگر هست و تو هم همینطور. طوری حرف زد که انگار یک افسانه‌ی بزرگ است.
پرسیدم:
- و آیا حرفش در مورد جادوگری را باور می‌کنی؟
او گفت:
- خب، اولش به داستانش خندیدم و بعد او با استفاده از جادویش که باعث شد جاذبه‌ام را از دست بدم، واقعاً من رو از پا درآورد.
-‌ آره، این پدربزرگ منه.
گفتم و کمی خندیدم.
تروی ادامه داد:
- اون در مورد اصول اخلاقی جادوگران به من گفت که چرا جادوگران نمی‌تونن عاشق آدم‌های عادی بشن.
-‌ اوه، آره چی گفت؟
پرسیدم.
تروی توضیح داد:
- خیلی وقت پیش جادوگری بود که عاشق مردی شد که جادوگر نبود و وقتی زن جادویش رو به او نشون داد، مرد اون رو جادوگر خطاب کرد و به مردم گفت که بعد دستور دادند اون رو زنده زنده بسوزونند. پدربزرگت گفت برای اینکه عشق ما به طور مسالمت‌آمیز ادامه پیدا کنه، باید قوانین را اصلاح کنه وگرنه جادوگری که سیصد سال پیش زنده زنده سوزونده شده، برای همیشه ما رو آزار میده.
لحظه‌ای وقت گذاشتم تا بخشی را که پدربزرگ قرار بود قوانین را اصلاح کند، تجزیه و تحلیل کنم. گفتم:
- اگر پدربزرگ قوانین جادوگری را اصلاح کنه... یعنی... اوه نه، باید بریم!
و فوراً از جا بلند شدم چون متوجه شدم پدربزرگ قصد دارد جانش را برای ایجاد تغییر در قوانین به خطر بیندازد.
تروی پرسید:
- چی؟ چی شده؟
-‌ بابابزرگ یه دردسری افتاده و باید همین الان بریم!
با تعجب گفتم و هر دو لباس پوشیدیم. وقتی رفتیم بیرون و سوار ماشین تروی شدیم، با جادو ماشینش رو از زمین بلند کردم و تروی با تعجب بهم نگاه کرد. گفتم:
- باید سریع‌تر از حالت عادی به اونجا برسیم و فقط جادو می‌تونه این کار رو بکنه.
هر دو سوار ماشین شدیم و من روی صندلی راننده نشستم و با جادو کاری کردم ماشین مثل موشک سریع پرواز کنه.
به محض اینکه به عمارت رسیدیم، از پله‌ها بالا رفتم و به اتاق پدربزرگ رفتم، اما او آنجا نبود. آلبرت را صدا زدم، اما او هیچ جا نبود. به اتاقم رفتم و نامه‌ای از پدربزرگ روی تختم بود.
 
آخرین ویرایش:
در نامه آمده بود: «ایمان عزیزم، از صمیم قلب بابت این آشفتگی که به بار آوردم متاسفم! دیدن تو اینقدر غمگین قلبم رو به درد میاره و تنها آرزوم این هست که برای همیشه شاد باشی. من قوانین جادوگری را اصلاح می‌کنم و بعد از اون، تو و همه جادوگران جوان قادر خواهید بود عشق انسانی را به طور کامل تجربه کنین. تنها توصیه من این هست که جادوی ما نباید برای هیچ کس دیگری جز کسی که از او مطمئن هستی، آشکار بشه‌امیدوارم کسی که انتخاب کردی هرگز تو ر‌ ناامید یا ناراحت نکنه. من با این شانس که دیگر هرگز برنگردی، وارد پورتال میشم تا قوانین رپ اصلاح کنم. پس از خواندن این نامه، از تو می‌خوام که به زیرزمین بری، لباس جادوگری منو بپوشی و پورتال ر‌و با استفاده از عصای جادویی من باز کنی. این تنها راه خروج از پورتال هست. اگر جادو موفق نشد، لطفاً ناامید نشو، چپن من همیشه با عشق جاودانه‌ام با تو خواهم بود... با عشق فراوان، پدربزرگت.»
بعد از خواندن نامه، فوراً به زیرزمین دویدم و تروی درست پشت سرم بود.
-‌ چیکار باید کنیم؟ او پرسید.
من باید پدربزرگم را نجات دهم.
در زیرزمین، طبق توصیه پدربزرگ عمل کردم. لباس جادوگری‌اش را پوشیدم و چوبدستی‌اش را برداشتم و از کتاب طلسم جادوگر ارشد خواندم: «هوا شیرین است. راه را برای پاهایم آماده کنید تا در جادوی درون باشند.» این را با احساس عجیبی گفتم، چون تروی طوری مرا تماشا می‌کرد که انگار در سینما بود.
باد شدیدی از زیرزمین وزید و اتاق مثل زلزله شروع به لرزیدن کرد. فریاد زدم: -‌ جادو داره کار می‌کنه!
و به تروی نزدیک‌تر شدم که دستم را محکم گرفته بود و منتظر اتفاقات بعدی بود. دروازه باز شد و ما منتظر ظاهر شدن پدربزرگ ماندیم.
گفتم:
- هر لحظه ممکن هست پیداش بشه.
تروی پرسید:
- چقدر طول می‌کشه؟
هنوز از جادویی که دیده بود شگفت‌زده بود.
با نگرانی گفتم:
- پورتال به مدت سی ثانیه باز می‌مونه و وقتی بسته بشه، دیگه نمی‌تونم اون رو باز کنم.
چون پدربزرگ هنوز پیدایش نشده بود.
من و تروی به پورتال نگاه می‌کردیم که شبیه کهکشانی پر از ستاره بود، و بعد من به ساعتم نگاه کردم. با وحشت فریاد زدم: - کجاست؟ فقط ده ثانیه دیگه وقت داره! و تروی با نگرانی مرا محکم در آغو*ش گرفت.
ده ثانیه تمام شد و پدربزرگ پیدایش نشد. پورتال شروع به بسته شدن کرد، "نههههه!" جیغ زدم و به سمت پورتال دویدم تا اینکه تروی مرا گرفت. در آغوشش گریه کردم و خودم را سرزنش کردم. گفتم: «تقصیر منه!» و سپس الماس قرمز را از جیب شلوار جینم بیرون آوردم و آن را به قلبم چسباندم. با خودم زمزمه کردم: "کاش فقط برمی‌گشتی!"
الماس در دستم شروع به داغ شدن کرد. آن را به زمین انداختم و زیرزمین دوباره شروع به لرزیدن کرد.
تروی پرسید:
- چه اتفاقی داره می‌افته؟
-‌ مطمئن نیستم.
جواب دادم.
ناگهان دریچه‌ای قرمز در سقف باز شد و پدربزرگ جیغ زنان به زمین افتاد.
- بابابزرگ!
فریاد زدم و با عجله به سمتش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
با کمک تروی او را از روی زمین بلند کردم و پدربزرگ الماس قرمز را برداشت و در دست من گذاشت.
- این قلب تو بود که من رو نجات داد.
این را گفت و من محکم بغلش کردم.
- ممنون!
گفتم.
پدربزرگ، تروی را برای یک شام خانوادگی با حضور همه، از جمله برادران و خواهرانش، دعوت کرد. این روش آنها برای معرفی یک عضو جدید به حلقه جادوگران بود. من به شدت عصبی بودم چون می‌دانستم برادران و خواهران پدربزرگ چقدر می‌توانند عجیب و غریب باشند. آنها کاملاً برندگان جایزه نوبل بودند.
خاله دانیل و خاله آنی کنار من نشستند و برای دخترک صحبت کردند.
خاله آنی گفت:
- حالا که قوانین اصلاح شده‌ان، این عشقی که تو داری به این معنی نیست که باید خانواده‌ات رو فراموش کنی. تو فرشته کوچک ما هستی و ما همیشه اینجا کنارت خواهیم بود.
گفتم:
- آها، ممنونم خاله آنی! خیلی لطف داری. خانواده‌ام همیشه در قلبم می‌مونن، مهم نیست چه اتفاقی بیفته!
-‌ شنیدنش خوبه عزیزم، و اگه اون پسر بچه‌ی انسان جرات داره به هر نحوی بهت آسیبی برسونه، عمه دانیلت همیشه می‌خواسته مرغ سوخاری کنتاکی انسان رو امتحان کنه، پس می‌تونی اونو بیاری پیش من.
عمه دانیل ل*ب‌هایش را لیس زد.
- باشه... خاله دنیل، ما جادوگریم، نه ساحره، یادت باشه.
من عمه‌های خیلی بامزه‌ای داشتم که زندگی را کمی جالب‌تر از حالت عادی می‌کردند. عمو جو و عمو تیم در آشپزخانه بودند و پدربزرگ حسابی غذا درست می‌کرد. مشخص بود که آن مردها سرآشپزهای درجه یکی در خانواده ما بودند.
تروی دم در بود و من در را برایش باز کردم در حالی که بقیه خانواده در اتاق نشیمن منتظر بودند. او به دلیلی عجیب کت و شلوار پوشیده بود.
با ابروی بالا انداخته گفتم:
- هوم، کت و شلوار؟
-‌ آره، فکر می‌کردم خوش‌قیافه‌تر باشم، و پدربزرگت همیشه کت و شلوار می‌پوشه. گفت.
با لحنی شیطنت‌آمیز گفتم:
- باشه، عجیب و غریبی!
و بعد او را به اتاق نشیمن بردم.
پدربزرگ به شوخی گفت:
- سلام مرد جوان، تو که کت و شلوار پوشیدی... هوم، حس می‌کنم یه رقابت داره راه می‌افته.
تروی با خوشرویی گفت:
- ها ها، فکر کنم این موقعیت ایجاب می‌کرد که کت و شلوار بپوشم. ممنون که دعوتم کردید!
و با پدربزرگ امتیاز بیشتری برای خودش جمع کرد.
تروی پرسید:
- اممم، یه چیزی بوی خوبی داره! شام چی داریم؟
-‌ تو!
خاله دانیل پوزخندی زد و تروی با خنده گفت تا اینکه متوجه شد ما بی‌صدا به او خیره شده‌ایم.
تروی با نگاهی نامطمئن از موقعیت پرسید:
- چی... جدی که نیستی؟
گفتم:
- احمق نباش. معلومه که نه. اون عمه دنیل منه، ملکه‌ی نمایش. و اینا هم عمه آنی، عمو جو، عمو تیم و آلبرت من هستن.
سپس همگی به سمت سالن غذاخوری که شام در آن سرو می‌شد، حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
تروی در حالی که از غذا لذت می‌برد گفت:
- اممم، این مرغ بریان خیلی خوشمزه هست!
عمو تیم از تروی پرسید:
- می‌تونی آشپزی کنی؟
تروی گفت:
- نه، نه واقعاً، اما مامانم می‌تونه.
و همه دست از غذا خوردن کشیدند و میز ساکت شد.
تروی با احساس معذب بودن ادامه داد: - خب... فکر کنم می‌تونم یاد بگیرم.
با خنده‌ای آرام گفتم:
- فکر کنم بعدش هر دومون آشپزی یاد می‌گیریم.
و این حس معذب بودن خانواده‌ی دیوانه‌ام را از بین برد. ادامه دادم:
- بابابزرگ رئیس آشپزخانه هست، بنابراین مطمئنم می‌تونه یکی دو چیز به من یاد بده.
و همه خندیدند و از آمدن تروی به خانه‌شان لذت بردند.
بعد از شام، من و تروی رانندگی کردیم تا کمی تنها باشیم.
او گفت:
- خانواده‌ات خیلی باحال هستن.
به شوخی گفتم:
-‌ عالیه، بیشتر شبیه آدم‌های عجیب و غریبن، منظورت همینه.
-‌ نه، حالشون خوبه صبر کن تا خانواده‌ام را ببینی.
گفت.
پرسیدم:
- فکر می‌کنی از من خوششون بیاد؟
او در حالی که خم می‌شد تا مرا ببوسد، گفت:
- چطور ممکن هست که تورو دوست نداشته باشن؟
با لحنی تمسخرآمیز پرسیدم:
- پس نمی‌خوای من رو تحلیل کنی، از من بازجویی کنی و به صورت علمی بررسیم کنی؟
-‌ خب، اول باید تو رو به آزمایشگاه علومم ببرم.
این را گفت و گردنم را بوسید.
پرسیدم:
- و بعدش؟ احساس قلقلک می‌کردم اما از لحظه لذت می‌بردم.
-‌ اما قبل از اینکه ادامه بدی، آقای دانشمند من، یه سورپرایز برات دارم.
این را گفتم و او را بو*سیدم و بعد جایش را با من عوض کرد تا من بتوانم روی صندلی راننده بنشینم.
-‌ خب، خب، خانم جادوگر من، کجا داریم میریم؟پرسید.
-‌ می‌بینی.
جواب دادم و به او چشمک زدم.
من و تروی بر فراز کهکشان‌ها شناور بودیم و او از ترویِ بزرگ و خوش‌قیافه به پسری نه ساله تبدیل شد که تازه اولین دوچرخه‌اش را خریده و شگفت‌زده شده است.
او گفت: - وای، خدای من، این عالیه، ایمان!
-‌ اون حتماً پلوتوئه و اون هم مریخه...
گفتم:
- بله، و ماه هم اینجاست.
و دیدم که چقدر با شور و شوق هیجان‌زده است. دیدن این همه خوشحالی‌اش خیلی لذت‌بخش بود!
پدربزرگ وقتی هفت سالم بود این تور را به من داد، بنابراین من احساس تروی را درک کردم. دیدن جهان هستی با تمام ظرفیتش و تمام چیزهایی که در خود جای داده بود، شگفت‌انگیز بود.
از او پرسیدم:
- حالا معتقدی که جادو سنگ بنای علم هست؟
با نگاهی سپاسگزارانه به من گفت:
- بله، قطعاً. متشکرم!
-‌ برای چی؟ پرسیدم.
-‌ برای اینکه یه جادوگر عاشق من بودی و بهم اعتماد کردی.» این را گفت و دستم را گرفت و به سیارات نگاه کرد.
گفتم:
- و از تو ممنونم که شگفت‌انگیزترین انسان بودی!» و بعد همدیگر را بو*سیدیم.
علم حقایق را ارائه می‌دهد، جادو امید می‌بخشد و عشق باعث می‌شود دنیا بچرخد. این فلسفه من بود و من خوشحال بودم که عشق انسانی‌ام را پیدا کرده‌ام.

پایان.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین