به نام خدا
این داستان رو روزی که فقط ۱۴ سالم بود نوشتم.
دی ماه 1400 در گیلان، ساعت 10 شب به وقت محلی بود.
_ نمیخوام نمیخوام. یعنی چی؟!
صدای در اتاق آمد.
الینا دختر خانواده معین، پس از دعوای مختصری با خانوادهاش بخاطر دوستانش از خانه خارج شد و به سمت جنگل دوید.
همان گونه که اشک صورتش را خیس کرده بود به سمت انتهای جنگل می دوید که کم کم نفسهایش به شماره افتاد و به درختی تکیه داد.
ندایی از انتهای جنگل او را به سمت خود کشید.
الینا به سمت صدا حرکت کرد و به درختی در انتهای جنگل رسید.
_ سلام الینا! چرا ناراحتی؟
الینا که از ترس و تعجب نمیدانست چه کار باید بکند یک قدم به عقب رفت و با صدای بریده گفت:« تـ تو چی هسـ سـ تی؟»
ندا آمد:« من درخت آرزوها هستم و هر آرزویی را که بخواهی میتوانم بر آورده کنم.»
الینا گفت:« وا واقعی! راست میگی؟»
درخت جواب داد:« بله.»
الینا پرسید:«مثلا چه آرزویی؟»
درخت جواب داد:« هر آرزویی که تو بخواهی! فقط باید توجه کنی که آرزوی تو ممکن است خوشایند تو نباشد و بخواهی آرزویت را باطل کنی. پس شبی که ماه در آسمان کامل است به دنبال پیرزن جادوگر به همین جنگل بیا تا آرزوی تو باطل شود.»
لبخند به لبان الینا نشست. فکر کرد که دارد خواب میبیند. باید شانسش را امتحان میکرد.
درخت ادامه داد:«فقط یک شرطی وجود دارد.»
الینا سریع جواب:«چه شرطی! هرچی باشه قبوله.»
درخت که انگار خندیده باشد شاخ و برگهایش را تکان داد:« برای اجرای آرزویت باید یک شیء با ارزشی به من بدهی.»
الینا قبول کرد تا گردنبندی که مادر و پدرش روز تولدش به او هدیه داده بودند به درخت بدهد.