عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع حدیثه🫧
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

حدیثه🫧

ویراستار
ویراستار
رمان‌خـور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
55
پسندها
پسندها
172
امتیازها
امتیازها
33
عنوان : چند کیلومتر دور از جبهه
ژانر : دفاع مقدس
نویسنده : حدیثه ادهم
خلاصه: برادر و همسر فاطمه همزمان به جبهه اعزام شده‌اند.
یک هفته بعد از اعزام برادر فاطمه به خانه برگشته و خبر جانبازی رضا، همسر فاطمه را به او می‌دهد.
do.php
 
آخرین ویرایش:
7d4f10_24124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام خدا

چهار روز از تحویل سال 1361 می‌گذشت. یکی آرام با مشتش به در ضربه می‌زد. چادر گلدار آبیم را برداشتم و در حیاط را باز کردم.
دنبال دمپایی می‌گشتم که یک متر آن طرف‌تر افتاده بود. صدای در بلندتر شد.
گفتم:« اومدم. اومدم.»
چادرم را سر کردم. از پله‌های حیاط بالا رفتم. در خانه را که باز کردم محمد را دیدم، برادر کوچکترم، خنده بغض آلودی روی لبانش داشت.
نمی‌دانستم خوشحال باشم یا گریه کنم. یک پایش را داخل حیاط گذاشت. چشمانم به ساک‌های داخل دستش خیره شده بود. ساکی که بند سبز داشت برای محمد بود؛ اما ساک دیگر که تماماً خاکی رنگ بود برایم آشنایی داشت.
رویش نوشته شده بود «رضا محمدی».
اشک در چشمانم حلقه زد. فکری به ذهنم آمد که پریشان خاطرم می‌کرد.
آرام گفتم:«محمد! رضا کجاست؟»
پای دیگرش را داخل حیاط گذاشت و گفت:« رضا هم برگشته.»
حرفایش دو پهلو بود. برگشته یا برگشته! فرق زیادی بین این دو کلمه بود.
کنار رفتم و گفتم:« خوش اومدی داداش!» محمد چند قدم جلوتر رفت. بغضم را خوردم و در را بستم. با هم از پله‌ها پایین رفتیم.
ساک‌ها را از دستش گرفتم و وارد خانه شدیم. هنوز روی زمین ننشسته بود که پاپیچش شدم:«محمد! اگه رضا برگشته خودش کجاست؟ چرا ساکش دست توئه؟»
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین