نظارت همراه رمان آنیدا | ناظر: malihe

سلام عزیزم، ممنون از این که به اصلاحات توجه کردی و از خوندن پارت جدید لذت بردم پراز توصیفات دقیق و زیبا بود!2fc627_25350



@جادوگر کلمات خیلی خوب بود واقعا آفرین👏
منتظر پارت‌های بعدیت هستم نگین جان!
نمیشه شما ویرایش کنی؟
الان توی این ساعت فقط میتونم پارت بفرستم تا ویرایش کنم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
نمیشه شما ویرایش کنی؟
الان توی این ساعت فقط میتونم پارت بفرستم تا ویرایش کنم
تا خودت ویرایش نکنی متوجه نمیشی که چه مشکلی داری و ممکنه تکرار کنی. هروقت تونستی ویرایش کن بازم اگه چیزی جا بندازی خودم برات درستش می‌کنم!
 
تا خودت ویرایش نکنی متوجه نمیشی که چه مشکلی داری و ممکنه تکرار کنی. هروقت تونستی ویرایش کن بازم اگه چیزی جا بندازی خودم برات درستش می‌کنم!
میشه یه لحظه یه گفتگو خصوصی باهام بزنی گل؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
قطره اشک سمجی از چشمم فرو ریخت که با سرعت به آن‌ها پشت ‌کردم و به سمت طبقه بالا ❌دوئیدم!(✅دویدم)
در چوبی اتاق را محکم به هم کوبیدم و اشک‌ چشم‌هایم با سرعت به بیرون فروکش کردند!
اون به من قول داده بود که داداش آرمین و نشونم بده ولی زد زیر قولش.
نمی‌دونم دقیقا چقدر گریه کردم که دیگر از گریه کردن خسته شده بودم، از جایم بلند شدم که پیراهن مهره‌دوزی بلند و سفیدی را روی تختم دیدم!
به سمتش قدم برداشتم و به آرامی جنس پارچه‌اش را لم*س کردم، جتس پارچه‌اش (حذف شود اضافه است) به نرمی پر قو بود، مهره‌هایش از مروارید بودند. ناگهان فکری عجیب مثل خوره در سرم به ولوله افتاد. چاقوی❌ میوه‌خوری (✅فاصله: میوه خوری) کوچکی که از همان اول ❌کش رفته بودم(✅دزدکی برداشته بودم قشنگتره) را از زیر کشوی لباس‌هایم برداشتم و با لبخندی شیطنت‌آمیز به سمت لباس عروس رفتم!
***
کتاب رمان را هر چند لحظه ❌ار(✅از) استرس می‌فشردم، از عکس‌العمل دیاکو می‌ترسیدم، با تقه‌ای که به در خورد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بفرمایید تو!
خدمه‌ای به همراه یه خانوم زیبا که پیراهن قهوه‌ای رنگ بلندی به تن داشت وارد اتاق شدند.
موهای فر و لبان سرخ آن زن چهره‌اش را زیبا و ملوس کرده بود.
با وارد شدنشان لبخندی زدم و از جایم بلند شدم، خدمه‌ رو به من گفت:
- ملکه ایشان نارسیس هستن آرایشگر شم...(جمله‌هاتو کامل کن، این‌طوری خواننده متوجه نمیشه چی می‌خواستی بگی)
با افتادن چشمش به لباس ریزریز شده شوکه ادامه حرفش را قطع کرد:
- ای..‌این، ل...لباس...لباسِ (زیاد از سه نقطه استفاده نکن)
با عجله از اتاق بیرون شد و با رفتنش گویا لرزه‌ای خفیف بر جانم افتاد، با صدای خنده بلندی به سمت نارسیس برگشتم:
- چرا می‌خندی؟
بلافاصله خنده‌اش را قطع کرد و گفت:
- عذر می‌خواهم ملکه، ❌خنده‌ام(✅خندم) بیشتر از استرس و خشم است!
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
  • (-)چرا خشم؟(خط دیالوگ و اصلاح کن)
  • چون ما یک ماه است درگیر درست کردن این لباس برای شما هستیم، مادر من چندین شبانه روز چشم روی هم نگذاشته است و درگیر دوختن تک‌تک آن مهره‌ها بوده.
لحظه‌ای پشیمونی به سراغم آمد، با شرمندگی رو به نارسیس گفتم:
- عذر می‌خوام من از دست دیا...
با باز شدن در ترسیده حرفم را خوردم و چند قدم عقب رفتم، دیاکو با اعصبانیت به سمتم یورش اورد و گفت:
- همه بیرون!
با بیرون شدن نارسیس و خدمه نزدیکم شد، در یک قدمی‌ام ایستاد و‌ گونه‌هایم را میان انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت؛ طوری که لب‌هایم از فشار گونه‌هایم مثل لب‌های ماهی جمع شده بودند.
- مگه من بهت نگفتم امشب جشنِ؟ بعد تو اون پیرهن پاره کردی تا جشن و عقب بندازی؟ آنیدا به خدا می‌کشمت، آخه دختر چرا با من لجبازی می‌کنی؟ ها؟
از اعصبانیت با کف دست‌هایم او را به عقب هل دادم که دست‌هایش را از روی گونه‌هایم برداشت و قدمی عقب رفت، کلافه دستش را میان موهایش برد و آن‌ها را عقب فرستاد.
- من نمی‌خوام به این جشن کوفتی بیام، من از تو می‌ترسم می‌فهمی؟ ❌نمیدونم(✅نیم فاصله: نمی‌دونم) تو چه جونوری هستی که خدا توی دامنم انداختت، نمی‌خوامت، ازت بدم میاد، نمی‌خوام با مردمت توی یک جشن باشم، از کجا معلوم که اونا هم مثل تو یه هیولا نباشن و بخواین توی این جشن سر به نیستم کنین؟
با حرفم چنان قهقهه بلندی زد که چهارستون بدنم لرزید.
- بخوایم تو رو سر به نیست کنیم؟ دختر(،) من اگه بخوام می‌تونم همین الان توی باغ پشت قصر چالت کنم و کسی نفهمه، اگه این‌کار و نکردم بفهم که مهمی، بفهم که می‌خوامت دختر، حتی اگه فکر کشتنت توی ذهن خودم بیاد مغزم و متلاشی می‌کنم چه برسه به مردمم!
✒️در شکسته نویسی و عامیانه نویسی بیشتر دقت کن! @جادوگر کلمات
 
آخرین ویرایش:
  • cool
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
سلام زیبا
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
میشه رمان و ببینید؟
من نمیتونم لینک و کپی كنم بفرستم
 
پارتهای قبلی رو اصلاح نکردی که
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
دیاکو با تحکم رو به من غرید:
- بشین سرجات!
با صدای بلند داد زدم:
- نمی‌خوام؛ من نمی‌خوام باهات ازدواج کنم و ملکه سرزمینت بشم فهمیدی؟
با قدم‌های محکم به سمت خروجی رفتم که بازویم کشیده شد؛ با فکر دیاکو با شتاب برگشتم تا داد بزنم، ولی با دیدن قیافه مردی غریبه با ذره‌ای آهنی و چهره‌ای ترسناک حرف در دهانم ایستاد.
مرا دنبال خود کشاند و خشن‌تر از دیاکو روی مبل پرتم کرد که با شتاب صورتم به قفسه سینه دیاکو خورد و ناله پر از دردم به بالا رفت.
دیاکو شانه‌هایم را با ملایمت فشرد و روی مبل نشاندم با صدایی آرام کنار گوشم ل*ب زد:
- این‍جا دنیای منه؛ دنیایی پر از کثیفی، به خاطر وجود منه که آد‌م‌های سرزمینم با تو خوب و مهربونن❌؛(،)✅ وگرنه رفتاری مطابق با الان از مردمانم می‌دیدی!
عصبی با صدایی پر از بغض و درد(،)✅ نالان گفتم:
- به خاطر تو من این‍جا زندانی هستم بعد اخلاق خوب مردمتو تو سرم می‌زنی؟
دیاکو نگاهی عمیق در چشمانم انداخت و بدون هیچ حرفی به شاهان خیره شد كه به ما نزدیک می‌شد و گوی سفید و براقی رو روبه‌روی ما قرار داد.
صدایی در مغزم می‌پیچید که می‌گفت؛ اون‌ گوی رو‌ بشكن.
دیاکو چاقویی از جیبش در آورد کف دستش را جلو برد و خراشی عمیق کف دستش را داد؛ خون مثل فواره‌ای از دستش بیرون جهید؛ دیاکو دستش را روی گوی گرفت تا خون دستش روی گوی بریزد.
گوی كم‌کم تغییر رنگ داد و از رنگ سفید به رنگ صورتی بی‌حال تبدیل شد.
دیاکو با لبخندی عمیق و واقعی به سمت من برگشت و دستم را گرفت؛ چاقو را به کف دستم نزدیک کرد ترسیده دستم را کشت کردم و سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم.
دیاکو: تو هم باید خونت و روی گوی بریزی.
تند تند سرم‌ را به چپ‌ و راست تکان دادم:
- نه ...دیاکو تو رو خدا دستم و ول کن من می‌ترسم!
دیاکو سری تکان داد و با آرامش گفت:
  • نترس؛ اگه دوست داری فقط نوک انگشتتو یه ذره خراش میدم.
  • نه نمی‌خوام.
دیاکو کلافه پوفی کشید و با انگشت‌هایش مشت دستم را به زور باز کرد و بلافاصله خراش کوچیکی روی انگشت اشاره‌ام داد؛ از سوزش خفیفش جیغ کوتاهی کشیدم، دیاکو دستم را روی گوی گرفت قطره‌ای خون روی گوی چکید، گوی از رنگ صورتی تغییر رنگ داد و به رنگ خون قرمز شد.
✒️چک شد خوبه موفق باشی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
عقب
بالا پایین