قطره اشک سمجی از چشمم فرو ریخت که با سرعت به آنها پشت کردم و به سمت طبقه بالا
دوئیدم!
(
دویدم)
در چوبی اتاق را محکم به هم کوبیدم و اشک چشمهایم با سرعت به بیرون فروکش کردند!
اون به من قول داده بود که داداش آرمین و نشونم بده ولی زد زیر قولش.
نمیدونم دقیقا چقدر گریه کردم که دیگر از گریه کردن خسته شده بودم، از جایم بلند شدم که پیراهن مهرهدوزی بلند و سفیدی را روی تختم دیدم!
به سمتش قدم برداشتم و به آرامی جنس پارچهاش را لم*س کردم،
جتس پارچهاش (حذف شود اضافه است) به نرمی پر قو بود، مهرههایش از مروارید بودند. ناگهان فکری عجیب مثل خوره در سرم به ولوله افتاد. چاقوی
میوهخوری (
فاصله: میوه خوری) کوچکی که از همان اول
کش رفته بودم(
دزدکی برداشته بودم قشنگتره) را از زیر کشوی لباسهایم برداشتم و با لبخندی شیطنتآمیز به سمت لباس عروس رفتم!
***
کتاب رمان را هر چند لحظه
ار(
از) استرس میفشردم، از عکسالعمل دیاکو میترسیدم، با تقهای که به در خورد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بفرمایید تو!
خدمهای به همراه یه خانوم زیبا که پیراهن قهوهای رنگ بلندی به تن داشت وارد اتاق شدند.
موهای فر و لبان سرخ آن زن چهرهاش را زیبا و ملوس کرده بود.
با وارد شدنشان لبخندی زدم و از جایم بلند شدم، خدمه رو به من گفت:
- ملکه ایشان نارسیس هستن آرایشگر شم..
.(جملههاتو کامل کن، اینطوری خواننده متوجه نمیشه چی میخواستی بگی)
با افتادن چشمش به لباس ریزریز شده شوکه ادامه حرفش را قطع کرد:
- ای..این، ل...لباس...لباسِ
(زیاد از سه نقطه استفاده نکن)
با عجله از اتاق بیرون شد و با رفتنش گویا لرزهای خفیف بر جانم افتاد، با صدای خنده بلندی به سمت نارسیس برگشتم:
- چرا میخندی؟
بلافاصله خندهاش را قطع کرد و گفت:
- عذر میخواهم ملکه،
خندهام(
خندم) بیشتر از استرس و خشم است!
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- (-)چرا خشم؟(خط دیالوگ و اصلاح کن)
- چون ما یک ماه است درگیر درست کردن این لباس برای شما هستیم، مادر من چندین شبانه روز چشم روی هم نگذاشته است و درگیر دوختن تکتک آن مهرهها بوده.
لحظهای پشیمونی به سراغم آمد، با شرمندگی رو به نارسیس گفتم:
- عذر میخوام من از دست دیا...
با باز شدن در ترسیده حرفم را خوردم و چند قدم عقب رفتم، دیاکو با اعصبانیت به سمتم یورش اورد و گفت:
- همه بیرون!
با بیرون شدن نارسیس و خدمه نزدیکم شد، در یک قدمیام ایستاد و گونههایم را میان انگشت شصت و اشارهاش گرفت؛ طوری که ل
بهایم از فشار گونههایم مثل لبهای ماهی جمع شده بودند.
- مگه من بهت نگفتم امشب جشنِ؟ بعد تو اون پیرهن پاره کردی تا جشن و عقب بندازی؟ آنیدا به خدا میکشمت، آخه دختر چرا با من لجبازی میکنی؟ ها؟
از اعصبانیت با کف دستهایم او را به عقب هل دادم که دستهایش را از روی گونههایم برداشت و قدمی عقب رفت، کلافه دستش را میان موهایش برد و آنها را عقب فرستاد.
- من نمیخوام به این جشن کوفتی بیام، من از تو میترسم میفهمی؟
نمیدونم(
نیم فاصله: نمیدونم) تو چه جونوری هستی که خدا توی دامنم انداختت، نمیخوامت، ازت بدم میاد، نمیخوام با مردمت توی یک جشن باشم، از کجا معلوم که اونا هم مثل تو یه هیولا نباشن و بخواین توی این جشن سر به نیستم کنین؟
با حرفم چنان قهقهه بلندی زد که چهارستون بدنم لرزید.
- بخوایم تو رو سر به نیست کنیم؟ دختر
(،) من اگه بخوام میتونم همین الان توی باغ پشت قصر چالت کنم و کسی نفهمه، اگه اینکار و نکردم بفهم که مهمی، بفهم که میخوامت دختر، حتی اگه فکر کشتنت توی ذهن خودم بیاد مغزم و متلاشی میکنم چه برسه به مردمم!