برای بار هزار پیش خودش زمزمه کرد:
- من باید برم از این جنگل!
- تو نمیتونی از اینجا بری.
ترسیده پاهایش شروع به لرزش کردند، آرامآرام چرخید و به پشت سرش نگاهی کرد، مردی بلند قامت با لباسهایی سرتاسر مشكی پشت سرش به درختی بزرگ تکیه زده بود و با پوزخند محوی کنج ل*بهایش به دخترک خیره مانده بود.
آنیدا اولین سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
- ت...تو کی هستی؟
مرد تکیهاش را از درخت برداشت و چند قدم محکم و استوار به سمت دخترک برداشت و گفت:
- تو منو نمیشناسی ولی من تو رو خیلی خوب میشناسم.
آنیدا آزردهخاطر و ناراحت به مرد خیره بود، چشمهایش زیبا بود؛ رنگ آبی چشمانش دخترک را به یاد دریا میانداخت، جایی که مادرش دو بار قصد داشت او را در آب دریا خفه کند.
- میشه حداقل اسمتو بدونم؟
مرد مشکیپوش لبخندی کنج ل*بهایش نشست و گفت:
- دیاکو ... اسمم دیاکوعه!
لبخند دیاکو روی آنیدا هم تاثیر زیادی گذاشت، لبخند روی ل*بهای آنیدا هم پدیدار شد.
- خوب میشه بهم بگی من باید اینجا چی کار کنم؟ من میخوام پیش داداش آرمینم برم.
دیاکو روی سبزههای کنار دریاچه نشست و گفت:
- بیا اینجا بشین.
دخترک حرفش را گوش کرد و کنارش نشست.
دیاکو اولین سوالش را شروع به پرسیدن کرد:
- چرا داداش آرمینت اینقدر برات مهمه؟