همگانی هم‌نویسی | سری دوم

گُمانْ

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
152
پسندها
پسندها
541
امتیازها
امتیازها
93
شروع سری دوم هم‌نویسی


یه پاراگراف می‌نویسم و نفر بعدی ادامه‌ش بده و به همین ترتیب ادامه میدیم.
مخترع ایده: @sambal




[ اعتماد.. عجیب‌ترین و غریب‌ترین واژه‌ی این روزهایم شده است. حدود بیست دقیقه‌ای می‌شود که مرد روبرویم با خونسردی و صبوری جلویم نشسته و منتظر است که من بالاخره حرف بزنم. خودکار آبی میان انگشتانش مانند عقابی وحشی به کمین نشسته است تا هر لحظه که حرفی زدم، بی‌درنگ، کلماتم را شکار بکند. هوای سنگین اتاق حتی توان نفس کشیدن را هم از من گرفته چه برسد به شرح کامل جنایت دیشب… . ]
 
شروع سری دوم هم‌نویسی


یه پاراگراف می‌نویسم و نفر بعدی ادامه‌ش بده و به همین ترتیب ادامه میدیم.
مخترع ایده: @sambal




[ اعتماد.. عجیب‌ترین و غریب‌ترین واژه‌ی این روزهایم شده است. حدود بیست دقیقه‌ای می‌شود که مرد روبرویم با خونسردی و صبوری جلویم نشسته و منتظر است که من بالاخره حرف بزنم. خودکار آبی میان انگشتانش مانند عقابی وحشی به کمین نشسته است تا هر لحظه که حرفی زدم، بی‌درنگ، کلماتم را شکار بکند. هوای سنگین اتاق حتی توان نفس کشیدن را هم از من گرفته چه برسد به شرح کامل جنایت دیشب… . ]
با تمام صلابت ممکن در نگاهش به چشمانم خیره می‌شود و بعد برای اولین بار دهان باز می‌کند:
- بگو چرا کشتیش.
هجوم افکار به سرم به حمله‌ی قومی بربر برای به آتش کشیدن تمدن باستانیمان شباهت دارد. افکاری که یکی از دیگری دهشتناک تر و ملال آور ترند یکی یکی در ذهنم را می‌کوبند و بی‌اجازه وارد می‌شوند و رگ‌های مغزم را پاره می‌کنند...
 
برخلاف ظاهر خونسردم، درونم جنگ بی‌پایانی‌ست با صدها هزار امید کشته شده… .بی‌اراده به لیوان و پارچ آب روی میز پناه میبرم:
- میتونم یه لیوان آب بخورم؟
پس از کمی مکث اجازه می‌دهد تا کمی گلویم را تر کنم. یعنی یک لیوان آب می‌تواند به این جنگ پایان دهد؟ آرزو می‌کردم قطره‌ی آخر از گلویم رد نشود و حال من مجبورم با کلمات این جنگ درونی را خاتمه دهم… .
- من چیزی یادم نمیاد… .
پوزخندش را ندیدم ولی چشمانش فریاد می‌زدند “دروغ می‌گویی” . دروغ نبود. من واقعا چیزی به یاد نداشتم… .
 
کمی در جایش تکان میخورد. انگشتان کلفتش را با ظرافت در هم قفل میکند و متمرکز تر از قبل در چشمانم خیره می‌شود. در تاریکی چشمانش چیزی نمیبینم. همین مرا می‌ترساند... .
-ساعت هشت دیشب، یه پسر بچه‌ی دوازده ساله به اسم فیلیپ کشته می‌شه. قاتلش هم... مادرشه. می‌خوای بگی یادت نمیاد چی شد؟
مبهوت به او می‌نگرم. سکوت سردی که مانند حباب این اتاق خفقان‌آور را در بر گرفته بود، ناگهان ترکید. حالا عرق سرد را روی قلبم هم حس می‌کنم. چه شنیده بودم؟! مادری که فرزند خود را به قتل رسانده است؟! مگر همچین چیزی ممکن است؟! تصویری مثل جرقه‌ای از خونِ پاشیده بر کف‌پوش آشپزخانه از ذهنم گذشت. اسم "فیلیپ" را که شنیدم، دلم لرزید. احساس می‌کنم مانند یک گوی پُر از هزیان درون خلائی تمام نشدنی معلق هستم. چیزی درونم با زبان بریده شده فریاد می‌کشد... .
چیزی درونم اصرار می‌کند که مقاومت کنم! مقاومت در پذیرش این حادثه….
- نه! امکان نداره من فیلیپ رو کشته باشم!
صدایم بلند و مصر بود. ولی درونم... چیزی شکست و فرو ریخت.
فیلیپ.. سومین فرزندم بعد از دوبار مرده‌زایی.. هنوز هم چهره‌ی مغمومش را در اولین روز مدرسه‌اش به یاد دارم! هم اکنون تنها چیزی که از او به یاد دارم همین است. چهره‌ای که بعد از دو روز گریه و داد و بیداد سر مدرسه نرفتن، بالاخره تسلیم خواسته‌ی مادرش شد و با همان حال ناخوش اولین نقطه‌ی عطف زندگی‌اش را شروع کرد... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین