نظارت همراه رمان خون میراث | ناظر: malihe

دیـوادیـوا عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
مشاور
کپیـست
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,454
پسندها
پسندها
8,586
امتیازها
امتیازها
503
سکه
2,296
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز ۱۰ پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @خانوم اِل
ناظر: @malihe

 
✒️ @خانومِ اِل سلام عزیزم، از امروز من ناظر رمان شما هستم ممنون میشم هر پارتی که می‌ذارید لینکش رو اینجا ارسال کنید یا نقل قول بزنید و من و تگ کنید.

✒️ عزیزم مقدمه‌تون خیلی نامفهوم و بیش از حد از کلمه‌ی چیز استفاده کردید. مقدمه رو اصلاح و مجددا ارسال کنید:
مقدمه:
جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، همیشه با چیزی ساخته می‌شود. گاهی با امید، گاهی با خون.
اما در دلِ هر چیزی که ساخته می‌شود، شکافی هست.
شکافی که ممکن است یک روز، چیزی را که بر آن بنا شده، فرو بریزد.
و وقتی آن روز بیاید، همه چیز ممکن است تغییر کند.
به نام او...

فصل اول: نطفه‌ی سایه

صدای فریاد در تاریکی شب پیچید.
لحظه‌ای ❌همه‌چیز (✅فاصله رعایت بشه: همه چیز) در سکوت فرو رفت، انگار نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بودند. سپس صدای گام‌هایی به گوش رسید، سریع و بی‌صدا. دختری که در تاریکی پنهان بود، بدنش را به دیوار سرد کاخ چسباند. قلبش تند و بی‌وقفه می‌زد، انگار هر ضربانش یکی از دقایق عمرش را می‌بلعید.
او خوب می‌دانست که چه اتفاقی دارد می‌افتد. لحظه‌ی دگرگونی بود. لحظه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند فراموش کند.
سکوتش را شکست. به سمت در کشیده شد، گویی فرار از آنجا تنها گزینه‌ای بود که برایش باقی مانده بود. دستش را به آرامی روی دستگیره‌ی در گذاشت و آن را به طرف خودش کشید. در، بدون صدای عادی‌ای باز نشد، بلکه با صدای خش‌خش وحشتناکی که از دل زمین برخاست، گویی چیزی در زیر آن پنهان بود.
دستش لرزید. در تاریکی، دمی تردید کرد. آیا واقعا می‌خواهد این مسیر را ادامه دهد؟ آیا به چیزی که در انتظارش بود، آماده بود؟
در باز شد، و لحظه‌ای همه ❌چیز تغییر کرد. یک سایه از درون بیرون جهید، ❌چیزی که هرگز نباید دیده می‌شد، ❌چیزی که در تاریخ گم شده بود. خون، در هوا رقصید.(منظور از چیز چیست؟ سعی کن توضیح واضح تری بیاری به جای چیزهای بسیار مثلا بنویس: ✅درِ اتاق باز شد و جهان دگرگون گشت. موجودی که باید از دید‌ها پنهان می‌ماند حالا از دل تاریخ مانند سایه‌ای هولناک بیرون جهید.)
او هیچ‌گاه نمی‌دانست که اولین گام برای فرار از سلطنت، دقیقاً همان جایی است که تاریخ دوباره در برابر او قد علم می‌کند.
او از جای خود تکان نخورد. قلبش همچنان در سینه می‌کوبید و صدای نفس‌هایش در گوشش زوزه می‌کشید. از لای در، ❌چیزی نمی‌دید جز سیاهی مطلق؛ اما حضور آن ❌چیزی که پشت در ایستاده بود، برایش ملموس بود. حس می‌کرد که ❌چیزی در تاریکی حرکت می‌کند، ❌چیزی سنگین و غیرانسانی❌.(✅«…»در جملاتی که پایانی ندارند از سه نقطه استفاده کن!)
دستش همچنان به دستگیره در بود، اما تمام بدنش بی‌حرکت بود. ناگهان صدای خش‌خش دیگری به گوش رسید، دقیقاً همان صدا که در دیوارهای کاخ پژواک داشت، انگار که ❌چیزی از داخل کاخ به سمت او می‌آید.
سایه به سرعت وارد شد. نور ضعیفی از شعله‌ی شمعی که در گوشه‌ای از اتاق می‌سوخت، آن را روشن کرد. ولی تصویر واضح ❌نشد.(✅نبود) فقط آنچه که از زیر در دیده می‌شد، همین بود: ❌پای(✅پاهای) بره*نه، کفش‌های خونی،(حذف کاما) و دستانی که به سوی او دراز شده بودند.
چشمانش از وحشت گشاد شد.(خیره ماند یا باز مانده بود) این کسی نبود که می‌شناخت. یک موجود که از همه‌ی مرزهای انسانی فراتر رفته بود. پوستش بی‌رنگ و خشک به نظر می‌رسید، گویی هزار سال در تاریکی مدفون بوده است. تنها چیزی که از او باقی مانده بود، چشم‌هایش بود. دو چشم خیره که در تاریکی مثل دو داغ سرخ می‌درخشیدند.
دستش به سرعت به پشتش رفت و شمشیری که همیشه به همراه داشت را بیرون کشید. اما در همان لحظه، سایه آن موجود به سمت او حرکت کرد. و درست زمانی که دیگر هیچ‌چیز(رعایت فاصله: هیچ چیز) جز تاریکی نبود، صدای دیگری در سرش پیچید.
- مگه نمی‌دونی؟
صدای زیر و خش‌دار بود، گویی از دل تاریخ بیرون آمده بود.
- قوانین این سرزمین تغییر نمی‌کنند. شمشیر از دستش افتاد.
موجود با دستان سردش به آرامی صورت او را لم*س کرد. آن لحظه، نه ترس، بلکه درک عمیقی از چیزی ناشناخته به قلبش نفوذ کرد.
- تو هم به همان گناه گرفتار خواهی شد، تنها فرقش این است که نمی‌دانی چه زمانی.(…)

چشمانش بسته شد. دست‌های سرد و بی‌روح موجود هنوز صورتش را لم*س می‌کردند. احساس می‌کرد بدنش به کلی از کنترل خارج شده، گویی در تاریکی غرق شده است. هنوز هیچ‌چیز مشخص نبود. تنها آن دو چشم در ذهنش می‌درخشیدند و کلمات آن موجود در سرش می‌پیچیدند.
«گناه...» کلمه‌ای که همچنان در گوشش طنین‌انداز بود.
اما چه گناهی؟ او که ❌هیچ‌چیز(✅فاصله: هیچ چیز) را نمی‌دانست. فقط می‌خواست از این تاریکی فرار کند. از این کاخ که ❌همه‌چیز(✅فاصله: همه چیز) در آن به یک بازی وحشتناک تبدیل شده بود.
دستش به طرف جیبش رفت و تکه‌ای کاغذِ مچاله‌شده را بیرون کشید. کاغذی که مدت‌ها پیش از یکی از کسانی که در این کاخ بودند، پیدا کرده بود. جمله‌ای که بر آن نوشته شده بود، هنوز در ذهنش زنده بود:
"در هر قدمی که بر می‌داری، تاریکی بیشتری را به دنبال خواهی داشت."
اما حالا، او دقیقاً در دل همان تاریکی ایستاده بود و آن موجود، همچنان با دستان سرد و بی‌روحش، به او می‌گفت:
- هیچ راه فراری نیست.
❌یک لحظه،(✅لحظه‌ای) ❌آن موجود(حذف شود) عقب کشید و او بلاخره توانست نفس بکشد. آن‌قدر عمیق که انگار تمام هوای دنیا به ریه‌هایش وارد شده بود؛ اما هنوز هم نمی‌توانست چیزی را ببیند. تنها حضور آن موجود و سایه‌هایی که دورش حلقه زده بودند، هر لحظه به نزدیک‌تر شدنشان ادامه می‌داد.
پایین‌پای او، چند قطره خون تازه روی زمین چکید. قطره‌ها آهسته ولی به تدریج، به یک سیلاب تبدیل می‌شدند. خون، به شکلی عجیب، به سمت دیوار حرکت کرد و در همان لحظه، دیوار شروع به لرزیدن کرد.
❌چشمانش به سمت سقف نگاه کرد.(✅می‌تونی بنویسی: به سقف نگاهی انداخت!) چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟ چرا اینجا ❌هیچ‌چیز مثل قبل نبود؟ چرا ❌همه‌چیز در این کاخ به نظر می‌آمد که در حال بازسازی خودش است؟
از شدت ترس، قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. تنها چیزی که می‌دانست این بود که این‌بار بازی به شدت تغییر کرده بود. شاید برای فرار، باید به ❌چیزی که همیشه از آن دوری می‌کرد، نزدیک‌تر می‌شد.
کاغذ در دستش پرچم سفید شد. این تنها نشانه‌ای بود که داشت. اما آیا برای زنده ماندن کافی بود؟
✒️ برای گنگ بودن جملات نباید بیش از حد از هیچ چیز و همه چیز استفاده کنی، خیلی خسته کننده میشه. موفق باشی!
✒️بعد از اصلاح پارت‌ها مجدد من و تگ کنید و بگید که ویرایش و یا اصلاح شد تا من چک کنم. ممنون!
 
آخرین ویرایش:
✒️ @خانومِ اِل سلام عزیزم، از امروز من ناظر رمان شما هستم ممنون میشم هر پارتی که می‌ذارید لینکش رو اینجا ارسال کنید یا نقل قول بزنید و من و تگ کنید.

✒️ عزیزم مقدمه‌تون خیلی نامفهوم و بیش از حد از کلمه‌ی چیز استفاده کردید. مقدمه رو اصلاح و مجددا ارسال کنید:





✒️ برای گنگ بودن جملات نباید بیش از حد از هیچ چیز و همه چیز استفاده کنی، خیلی خسته کننده میشه. موفق باشی!
✒️بعد از اصلاح پارت‌ها مجدد من و تگ کنید و بگید که ویرایش و یا اصلاح شد تا من چک کنم. ممنون!
ویرایشات انجام شد✅

@malihe
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
ویرایشات انجام شد✅

@malihe
در مقدمه
❌آن روز، روزیست که همه‌چیز دگرگون می‌شود.
✅آن روز، همه چیز دگرگون می‌شود.
در پارت‌های بعدی هم چندتا ویرگول و نیم فاصله اصلاح شد. موفق باشی گل!
 
در مقدمه
❌آن روز، روزیست که همه‌چیز دگرگون خواهد شد.
✅آن روز، همه چیز دگرگون خواهد شد.
در پارت‌های بعدی هم چندتا ویرگول و نیم فاصله اصلاح شد. موفق باشی گل!
اوکی شد.
ممنون زیبا
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
یک پارت گذاشته شد

@malihe
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
دیوارهای کاخ شروع به تکان خوردن کردند. لرزشی که در تمام فضا پیچید، گویی می‌خواست آن‌چه که در زیر این ساختمان مدفون بود را به بیداری نزدیک کند. خون که به سمت دیوار حرکت کرده بود، حالا به شکلی هولناک در شکاف‌های سنگی فرو می‌رفت.
دستش لرزان بود، کاغذی که در دست داشت، حالا تکه پاره شده بود. نوشته‌ها و خطوطی بی‌معنی و در هم پیچیده که روی کاغذ حک شده بودند، حالا ❌شکسته(حذف شود) و نصفه نیمه( ✅و ناخوانا) شده بودند(.نقطه) و حال(حذف شود) شبیه به یک پیام که هیچ‌کس نتوانسته بود به درستی آن را رمزگشایی کند، جلوی چشمان دخترک نقش بستند. شروع به خواندن رمز کرد که ناگهان در برابر او، یکی دیگر از آن موجودات ظاهر شد، ولی این بار نه از پشت دیوار، بلکه از دل تاریکیِ مطلق! چشم‌هایش به شکل وحشتناکی می‌درخشیدند، چیزی شبیه به آتش‌های خاکستر شده که دوباره جان گرفته‌اند.
- تو باور نمی‌کنی،❌مگر (✅مگه)نه؟!

صدای آن موجود آرام، ❌اما(حذف شود) به‌شدت وحشتناک بود. اما انگار چیزهایی که می‌گفت از اجبار بود (حذف فاصله بین فعل و نقطه).
دختر ❌اما (حذف شود)قدمی به عقب برداشت، ❌ولی(حذف شود) پاهایش انگار دیگر قدرت حرکت نداشتند. به سختی نفس کشید و سعی کرد مغزش را متمرکز کند.
- چه چیزی می‌خواهید از من؟!
موجود به آرامی به طرف او نزدیک شد❌،(حذف کاما«،»وقتی «و» میاری نباید قبل یا بعدش از کاما استفاده کنی.) و هر قدمش با صدای خش‌خش و شکستن چیزی همراه بود. در نگاهش چیزی بود، ❌چیزی (حذف شود اضافی است، جمله بدون آن مشکلی ندارد.)که فراتر از انسانیت می‌رفت.
- من چیزی نمی‌خواهم
موجود با صدای عمیق و غیرقابل درک، ادامه داد:
- تو هستی که باید ❌ چیزی را بفهمی. ❌چیزی که مدت‌هاست فراموش کرده‌ای. (جمله رو اصلاح و حداکثر از یک چیزی استفاده کن!)
چشمانش به سمت در چرخید، ❌در (حذف شود اضافی است)که هنوز باز مانده بود. حالا موجودی عجیب و غول پیکر در آن‌جا پنهان بود. موجودی(حذف شود، اضافی) که از آغاز فرار کرده بود. درست در لحظه‌ای که آماده بود دوباره به آن مکان نزدیک شود، ❌صدای دیگری شنید.
صدای فردی که از اعماق کاخ می‌آمد
.(تکرار بیش از حد کلمات داری این جمله به این شکل نوشته میشه: ✅صدایی از اعماق کاخ به گوشش رسید‌)، یک مرد با لهجه‌ای که انگار متعلق به زمان‌های دور بود، به آرامی گفت:
- آن‌جا، در دل دیوارها، جواب‌هایت پنهان است. تنها باید به صدای درونت گوش کنی.
اما چه کسی بود؟ و چرا او را راهنمایی می‌کرد؟
موجود به آرامی، تقریباً با لذت، نگاهش را از او برگرفت و به سمت در کشید. همان در، که حالا به نظر می‌رسید خودش ❌چیزی زنده باشد.
- این‌جا تنها مسیر است. اگر می‌خواهی حقیقت را بدانی،
باید به آن وارد شوی.»
@خانومِ اِل راستش و بخوای من از این پارت چیزی نفهمیدم، -65-{} مرد بود؟ موجود بود؟ فرار کرده بود؟ دختره باید بره تو دیوار؟
برای داستانی که می‌خوای بنویسی حتما قبلش یک طرح کلی آماده کن. اگه به مشاوره نیاز داشتی درخواست مشاوره بده. عالی بود، موفق باشی گلم.-8-{}\"
 
آخرین ویرایش:
@خانومِ اِل راستش و بخوای من از این پارت چیزی نفهمیدم، -65-{} مرد بود؟ موجود بود؟ فرار کرده بود؟ دختره باید بره تو دیوار؟
برای داستانی که می‌خوای بنویسی حتما قبلش یک طرح کلی آماده کن. اگه به مشاوره نیاز داشتی درخواست مشاوره بده. عالی بود، موفق باشی گلم.-8-{}\"
این پارتو میخوام کلا عوض کنم، از بیخ، مشکلی نداره؟
 
عقب
بالا پایین