همه چیز و همه کس دور برم به طرز مزخرفی انگار میخوان خلاف میل من باشن
بزور دارم تحمل میکنم همه چیزو، امروز برام به معنای واقعی جهنم بود حتی الان دارم بهش فکر میکنم بدنم سست میشه
هر روز من دارم نزدیکتر میشم
هر روز زودتر از روز قبل داره میگذره و من نمیدونم چیکار کنم چیزی که چندماهه درگیرش بودم
امروز باز خیلی پشیمون بودم خیلی سرزنش میکردم خودم که نازنین چرا اینقدر زود اعتماد کردی
انگار که برای هرکاری که انجام میدم فکر نمیکنم،
من داشتم امروز از بدن درد میمردم طوری که چشام دیگه داشت سیاهی میرفت و از اونور بی دلیل گریه میکردم
بعد چند روز
البته فکر کنم دیروز سر یه چیز کوچیک
و چند روز قبل هم گریه کردم اصلا حوصله ندارم که بشینم سر چیزی که کار از کارش گذشته گریه کنم
یا بشینم سر حماقتی که کردم گریه کنم
کلا این چند روز درگیر هر چیز چرت و مزخرفی هستم جز نبود داداشم
دلم میخواد تنها باشم
بخوابم فقط سرم بذارم
مجبور شدم امروز به یکی دروغ بزنم نمیفهمم چرا اینجور ادما درک ندارن
یعنی اصلا پیش خودشون نمیگن خب فلانی درگیره الان نمیتونه