مقـاله دعوای ما با سرهنگ کلیشه؛ ماجرای مؤسس سایت کلیشه‌ها چه بود؟ | ژورنالیست رهگذر شب

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مینِرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

مینِرا

مدیر تالار مشاوره
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
ژورنالیست
مشاور
تیم تگ
تئوریسین
نویسنده نوقلـم
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
457
پسندها
پسندها
2,554
امتیازها
امتیازها
203
سکه
1,735
وقتی اولین بار تصمیم گرفتم در مورد کلیشه‌های متداولِ رمان‌ها بنویسم، صدای یه نویسنده‌ی عصبانی که به افرادش آماده باش می‌داد رو شنیدم و وقتی برگشتم بیشتر از صدها اسلحه کلاشنیکف به سمتم نشونه گرفته شده بودند.
من هم ابروم رو بالا انداختم و در حالی که موسیقی متن فیلم‌های وسترن در حال پخش بود و یه شاخه گندم تو دهنم بود جلیقه‌ی گاو چرونیم رو صاف کردم و تپانچه‌هام رو کشیدم بیرون و تو چشم‌هاشون زل زدم.
سرهنگ نویسنده گفت:
  • دست از سر سبک نوشتن ما بردار کابوی! وگرنه باید با عواقبش رو به رو بشی!
  • بنگ بنگ بنگ...
شلیک، جواب من و بچه‌های کافه ژورنال به حرف‌های سرهنگ بود. من که فقط شلیک می‌کردم، @آسِمان؛آسِمان؛ عضو تأیید شده است. که با اون اسلحه‌ی طلایی حتی وسط میدون هم دلبری می‌کرد، @ZiziZizi عضو تأیید شده است. که با اسب سفیدش داشت سعی می‌کرد گرد و خاک کنه، و @zhinazhina عضو تأیید شده است. که تشویق می‌کرد و سوت می‌زد (چون ملکه‌ست نمی‌تونه شخصاً بجنگه) و بقیه بچه‌ها که بزن و بکوبی راه انداخته بودن بیا و ببین!
در نهایت، به عنوان کابوی‌های موفق از جنگ بیرون اومده، کلاه‌های تک تکشون رو جمع کردیم تا بذاریم بالا شومینه (این رو با لحن گاوچرونی بخونید)
و در نتیجه امروز و این جا، ما قراره ضمن جشن گرفتن پیروزیمون با شیر پاکتی (آبجو مجاز نیست) و نون گندم (نون ذرت نداریم) نگاهی بندازیم به موجودات عجیب‌الخلقه‌ای که زیر سایه‌ی سرهنگ به سمتم اسلحه گرفته بودن و ببینیم که چرا و چه طور این مخلوقات عجیب، تصمیم گرفتن این طوری بنویسن...
 
آخرین ویرایش:
بخش اول
تاریخچه‌ی کلیشه نویسی
سال‌ها قبل تو کشور ما، نویسنده‌هایی وجود داشتند که وزن کتابشون رو تریلی نمی‌کشید. نویسنده‌های صاحب سبکی مثل سعدی که اگر رمان‌های (بعضی) نویسنده‌های عصر حاضر رو بهشون می‌دادی همون کتاب رو دور سرش لوله می‌کردند و و ابن سینا و حکیم فارابی هم بیرون گود زورخونه براشون دست می‌زدند و کف و سوت بالا می‌آوردند.
اما چی شد که به این جا رسیدیم؟ چی شد که از ”عشق اینجا آتش است و عقل دود؛ عشق کامد در گریزد عقل زود“ رسیدیم به:
  • دیونه!
  • آره دیونه‌ی توام.
نه حال به هم خوردن‌هاتون رو نگه دارید هنوز خیلی مونده!
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه سایتی بود که اسمش رو نمی‌بریم چون ممکنه احضار بشه ولی از اعداد کمک بگیرید. مؤسس این سایت (شایعه‌ها میگن یه خون آشامه) تصمیم گرفت تغییراتی تو نوع نویسندگی قدیمی بده و با تأسیس این سایت به تمام اقشار جامعه اجازه بده که نوشته‌هاشون رو به نمایش و قضاوت عموم در بیارند. و بعد از تأسیس سایت، در حالی که پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود و توی ایوون خونه‌ی اشرافیش قهوه می‌خورد به این فکر می‌کرد که خدمت مهمی به جامعه کرده و قراره به زودی خرواری از نویسنده‌هایی که بدون ابزارهای دیجیتال شانس دیده شدن نداشتند به لطف کار خیر ایشون دیده بشند و مخاطب‌های خودشون رو داشته باشند.
وی هیچ ایده‌ای نداشت که به زودی، با نویسنده‌های زیر دوازده سال، اساتید دانشگاه زیر بیست سال، اداره‌ی سه تا شرکت به طور همزمان و شخصیت‌های زیبای چندش که مثل حشرات از در و دیوار خونه‌ش بالا میرند رو به رو بشه.
و همه چیز این گونه آغاز شد...
 
بخش دوم
شخصیت‌های کلیشه‌ای
۱- دختر نقش اصلی (بیاید اسمش رو بذاریم نفس)
خب خب خب؛ و اما مهم ترین بخش ماجرا، کاراکترها. ببینید، شما بدون کاراکتر اصلی دختری که بسیار زیباست نمی‌تونید رمان کلیشه ای بنویسید. این حقیقتیه که باید بپذیرید.
نفس قصه‌ی ما به گفته‌ی نویسنده بسیار بسیار شر و شیطونه (اما در حقیقت پر رو و بی ادب و همیشه حق به جانبه). خودش با تمام پسرهای اطرافش به شوخی شماره رد و بدل می‌کنه و کل می‌ندازه و روبوسی می‌کنه و... اما دختر به شدت پاکیه و اگر شما خدای ناکرده به پاکیش شک کنید حکم همون شیطانی رو دارید که به انسان تعظیم نکرد. از بارگاه نویسنده اخراج می‌شید. بعد حالا نکته‌ی جالب این جاست که رقیب عشقی نفس (در قسمت‌های آینده بهش می‌رسیم) اگر با یه پسر حرف بزنه دختر بد و خرابیه. چرا؟
حالا از این ها که بگذریم می‌رسیم به توصیف ظاهرش. اون اول اول‌ها چشم‌آبی مد بود. حالا اگر خیلی می‌خواستند خلاقیت به خرج بدند نویسنده‌های گرامی، چشم‌هاش رو سبز یا عسلی یا طوسی می‌کردند. و بعداً با پیشرفت علم، نویسندگان گرامی این سبک تونستند با موفقیت تو آزمایشگاه رمان‌هاشون چشم‌هایی بسازند که هر دقیقه رنگش عوض میشه. و تباه ترین‌شون هم اون دسته‌ای بودند که چشم کاراکتر اصلی‌شون بنفش، صورتی، قرمز و... بود.
و نویسندگان گرامی میشه بگید چرا وقتی دارید خودتون رو در راه اثبات زیبایی بیش از حد شخصیت اصلی فدا می‌کنید، هم‌زمان شخصیت اصلی محترم میاد و میگه: همه میگن خوشگلم ولی به نظر خودم قیافه‌م معمولیه؟
و اما جالب ترین ویژگی نفس داستان ما: از پسرها بدش میاد. حالا شاید بپرسید چرا که باید بگم چون شخصیت اصلی داستانه و سوال بیشتری هم نپرسید چون در غیر این صورت مثل من از بارگاه نویسنده به بیرون پرت می‌شید.
پ. ن: شما می‌دونید چشم کهربایی چه رنگیه؟ لطفاً یه تقلب به من برسونید. من نمی‌دونستم و معلوماتم در مقابل مغزم موقع خوندن رمان شرمنده شدند.
 
عقب
بالا پایین