دلنوشته شبهاتِ مُکَرر| به قلم ریپر

سکوتم، دیوارِ دفاعیِ سستی است که در برابرِ توپخانه‌ی زبانِ آن‌ها فرو می‌ریزد.
آن‌ها هرگز عمقِ این آبشارهایِ اشکِ منجمد را در پشتِ این چهره‌ی بی‌تفاوت نخواهند دید.
روحم، مملو از ردِ پاهایِ سنگینِ کسانی است که بدونِ اجازه، واردِ حریمم شده‌اند.
کاش می‌شد یک لحظه، کُلاه‌خودِ این خودِ ساختگی را از سرم بردارم و نفس بکشم.
این تراژدی، در بی‌صداترین و پنهان‌ترین لایه‌هایِ روانِ من جریان دارد.
 
من، مُرتَدِ قبیله‌ای هستم که برایِ بقا، باید عقایدِ خود را مصلوب کنم.
هر روز، مراسمِ کفن و دفنِ بخشی از آن خود است که جرئتِ بروز داشته است.
آن‌ها نمی‌دانند که با هر قضاوت، در حالِ کندنِ گورِ شادی‌های کوچکِ من هستند.
این حجم از نگاهِ مُحاسبه‌گر، مرا به یک سایه‌ی شفاف تبدیل کرده است.
گویی وجودم، یک پرونده‌ی باز است که هیچ‌گاه به مرحله‌ی مُختومه شدن نمی‌رسد.
 
دهانم، گورستانی است برایِ کلماتِ ناگفته‌ای که از ترسِ تعبیرِ غلط، مُرده‌اند.
دیگر، مرزِ میانِ دروغ و حقیقت نه با منطق، بلکه با رضایتِ آنان تعیین می‌شود.
من، یک پاندولِ در حالِ نوسان میانِ ظاهرِ مطلوب و باطنِ مُستَغنی هستم.
کاش می‌شد این زنگارِ قضاوت را با یک ناگهان از روی شیشه‌ی وجودم پاک کرد.
زندگی در این آکواریومِ چشم‌ها، هنرِ مُحو شدن را به من آموخته است.
 
انعکاسِ تصویرم در آینه، تصویری است که دیگران با هزار قلم، روتوش کرده‌اند.
من، مترسکِ مزرعه‌ای هستم که هدفِ تیرهایِ هواییِ شک و تردید قرار گرفته‌ام.
این رنج، یک دردِ مزمنِ نامرئی است که نه با قرص، نه با آغو*ش، تسکین نمی‌یابد.
تنهاییِ من، توده‌ای از سکوت نیست؛ ازدحامِ صداهایی است که مرا محکوم می‌کنند.
چقدر سخت است تلاش برایِ زنده ماندن، در حالی که همه، مرگِ هویتت را جشن می‌گیرند.
 
هر بار که لبخند می‌زنم، برایشان یک نقشه‌ی فرار از زیر بارِ مسئولیت است.
چگونه می‌توانم به آن‌ها ثابت کنم که این تنها پرده‌ی محافظِ روانم از فروپاشی است؟
من، مُتِرَجمِ دائم‌الخمرِ زبانِ بدنِ خویش به زبانِ فهمِ خامِ آن‌ها هستم.
بزرگ‌ترین وحشت من، محو شدن در تعریفی است که هرگز با من سازگاری نداشته.
این، یک عذابِ وجدانِ تحمیلی است که هر صبح، مرا بیدار می‌کند.
 
گوش‌هایم، از شنیدنِ صیغه‌هایِ باید و نبایدی که ریشه‌ی سُست دارند، پُر شده.
آن‌ها انتظار دارند در قامتِ یک ایده‌آلِ بی‌نقص قدم بزنم؛ در حالی که خودشان، لبریزِ نقص‌اند.
دروازه‌ی درونم را با سدی از بی‌اعتمادی مُحصور کرده‌ام تا از هجومِ نفوذِ افکارشان در امان بماند.
من، زندانیِ دیوارنگاره‌هایِ پیش‌داوری هستم که از خاکِ ذهنِ متعصب ساخته شده‌اند.
این تراژدی، روایتِ مُردنِ خودخواهی در برابرِ خودشیفتگیِ جمعی است.
 
رگ‌هایم نه خون، بلکه جریانِ دائمیِ خونِ دلِ، ناشی از قضاوت‌ها را پمپاژ می‌کنند.
چرا باید هر روز، در صفِ طولانیِ اِثباتِ نیتِ پاک بایستم و تسلیم شوم؟
آیا آنان، از این ویرانگریِ مُستَمر که بر ساحتِ روانِ دیگری اعمال می‌کنند، لذت می‌برند؟
من، طعمه‌ی تورِ ماهیگیریِ انتقاداتِ بی‌پایه شده‌ام؛ تقلا می‌کنم تا غرق نشوم.
تمامِ زندگی‌ام، یک مناظره‌ی درونیِ بی‌پایان با صدایِ بلندِ داورانِ بیرونی است.
 
کمدِ لباس‌هایم، مملو از پارچه‌هایِ بافته شده از سلیقه‌ی دیگران است.
من در لباسِ آنکه نیستم، هر روز در خیابان‌هایِ شهرِ نگاه‌ها قدم می‌زنم.
این، یک ماسکِ اُرثی است که از نسلِ داوری‌هایِ پیشین به من رسیده است.
روحم، در حالِ یک رژیمِ سختِ انکارِ هویت است تا اندکی لاغرتر و مطلوب‌تر به نظر برسد.
چقدر مُفتضح است که معیارِ سنجشِ انسان، به جایِ قلب، در ترازوهایِ سطحیِ دیدگان باشد.
 
عطرهایِ من، بویِ استتار می‌دهند؛ بویِ پنهان کردنِ حقیقتِ مُلتهبِ درونم.
دیگر، رغبتی به شنیدنِ صدایِ قلبِ خودم ندارم؛ چون می‌دانم که آن‌ها آن را خطا می‌دانند.
من، فرزندی هستم که پدر و مادرش، توقعِ بی‌پایان و سرزنشِ مُدام هستند.
این فشارِ روانی، مرا به یک جِسمِ منفعل تبدیل کرده که تنها منتظرِ تعیینِ تکلیف است.
آیا یک روز، از این غل و زنجیرِ انتظاراتِ باطل، رهایی خواهم یافت؟
 
قدم‌هایم بر روی زمین، نه برایِ مقصد بلکه برایِ نمایشِ انطباق برداشته می‌شوند.
آنان، یک دیوارِ صوتی میانِ من و خلوتِ اصیلم کشیده‌اند که هر لحظه ضخیم‌تر می‌شود.
تنها پناهم، غارهایِ تاریکِ ذهن است که در آن، بدونِ داوری، خودم را ملاقات می‌کنم.
در بیرون، من اِتمامِ حجت هستم؛ در درون تعلیقِ هویت.
این، سمفونیِ غمگینِ مُردنِ تدریجیِ اصالت، زیرِ فشارِ مُستَبدِ قضاوت است.
 
عقب
بالا پایین