هوا رو به تاریکی میرفت و ستارگان پشت توده های عظیم ابرهای تیره پنهان شده بودند. جسیکا سرگردان و مضطرب گویی که مسیر را گم کرده باشد با قدمهایی خسته و بیرمق در جستجوی کورسویی از امید میگشت.
اکنون میدانست که لیدیا از نبودن او آگاه گشته و با سرعت هر چه تمام تر سربازان بیشماری را در پی او گسیل خواهد داشت. دلهرهای درونش را چنگ میزد و ترس در وجودش رخنه کرده بود.
باید پناهگاهی مییافت و خود را از نظرها ناپدید میساخت.
از میان کوره راهی در نزدیکی دره عبور کرد. زمین زیرپایش رفته رفته سخت و از برف تهی گشت و اثری از سپیدی برف بر زمین خیس و سنگی دیده نمیشد.
دلش از شدت گرسنگی مالش میرفت و حتی نمیدانست چه مدت در حال راه رفتن است.
ناگهان صدای سم و شیههی اسب هایی به گوشش رسید. سراسیمه خود را به کناری رساند و در مجاوت صخرهای پناه گرفت. نفس نفس زنان دستش را بر دهانش مشت کرد، تا کسی از حضور او آگاه نشود. سواران سیاه با سرعت میتاختند و در جستجوی او در تاریکی پیش رو ناپدید شدند. نفسی از سر آسودگی کشید و پاهایش را در شکمش جمع کرد. مدتی نامعلوم به همان حالت ماند و اطمینان یافت که سواران به اندازه کافی از او دور شده اند. نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت و کتاب دست نویس جدش را از زیر لباسش درآورد و دستی بر روی جلد چرمی آن کشید؛ لحظاتی نگشت که به یک باره کتاب در دستانش با سرعت ورق میخورد و بر روی یک صفحه بیحرکت ایستاد. قلب جسیکا از شدت وحشت گویی که از سینهاش بیرون زده بود و چشمانش گرد شده به کتاب خیره شده بود.
کلمات خط به خط در مقابل چشمهای جسیکا روشنایی یافت و جملههاسطر به سطر خود را عیان میساخت.
نگاه جسیکا بر روی عبارتی عجیب متمرکز شد. ناخودآگاه با صدای بلند آن را خواند و صخره پشت سرش به لرزه درآمد.
صدای جسیکا در میان صخره ها طنین انداز شد و مسخ شده بر زانوانش نشست؛ ناخواسته دستانش را به حالت احضار رو به آسمان بلند کرد، گویی آماده ی در آغو*ش کشیدن هیبتی عجیب بود، چشمهای میشی رنگش به سپیدی گرایید و سرخی رخسارش رنگ پریده و سرد گشت. گویی بطن آسمان شکافت و هیبتی تاریک سرگشته و سرکش از لابه لای شکافی تنگ بیرون میجهید. شکافی که دنیای مادی را به عالم تاریک مرتبط میساخت گویا پلی میان دو عالم در حال شکل گرفتن بود. فشار عظیمی بر وجود جسیکا سایه افکند و نیرویی قدرتمند در حال تسخیر وی بود، سایه در حال انسجام و شکل گرفتن بود، ابرها درهم تنیدند و صدای رعد و فریادهای جسیکا در هم آمیخته شد، سایه اندک اندک در قالب انسانی فرو میرفت انگار که ورد او را به طملک خویش درآورده باشد، جسیکا رنگ پریده تر و رنجورتر هم چون انسانی کور و کر در حال مقابله با مرگ بود و هر آن امکان داشت روح از کالبدش جدا گردد، صورت سایه به ناگاه در هییت ساحره غرب درآمد و زهرخندی تلخ بر لبانش نشست و در عمق چشمها جس خیره گشت؛ جسیکا با دیدن او تقلایی کرد و صدای ساحره در گوشش طنین انداز شد، روح او در آستانه ی بلعیدن بود و ساحره با صدایی غریب و باستانی میخواند《آنداماریا دئوستا خوف...آنداماریا...دئوستا》
زمین لرزه ای خوفناک دره را لرزاند و کتاب دستنویس آرسن بر روی شکافی تنگ در آستانهی سقوط بود، ناگهان صدای جوانی به گوش رسید که فریاد زد:
_چیکار میکنی دیوانه!
خود را بر روی جسیکا انداخت و او را از دام طلسم رهانید، سایه درهم میلولید و صدایی جیغناک گوشها را آزرد، جوان با صدای باستانی و دورگه وردی خواند:《ده اورسیتا داماستا ده اورسیتااا داماستااا》کتاب با نیرویی نادیده برهم نهاده شد و سایه به لابه لای شکاف تاریکی خزید و بسته شد، سپس با نیرویی عظیم در حالی که فریاد میکشید دو سوی شکاف را برهم نهاد و در چشم بر هم زدنی قلب آسمان را به یکدیگر دوخت گویا همه چیز به حال اول خویش بازگشته بود و پل تاریکی در پستوی دنیای مادی در هم شکسته بود، به یک باره سکوت بر دره حکم فرما شد و جس با دیدن هیبت پسری بلند قامت و تنومند که صورتش در تاریکی شب دیده نمیشد از حال رفت.
اما انگار زمین لرزه هنوز مهار نشده بود و زمین بیوقفه به زیر گامها میلرزید، پسرک لعنتی زیر ل*ب نثار کرد و با چابکی کتاب را در کوله بارش گذاشت و جسیکا را چون پر کاهی از زمین بلند کرد و بر دوشش انداخت هر آن امکان داشت سواران تاریکی به دنبال آنها بازگردند و هر چه زودتر باید از آنجا دور میشد، به سختی قدم بر کوره راهی مخفی گذارد و از میان صخرههای سیاه در بطن تاریکی ناپدید شد.