نفسهای کوتاهی میکشید و دیگر آرام شده بود، چشمان صلبش را چرخاند و به اطرافش نگاهی کرد که چشمش به پوستری روی دیوار برخورد. بیاختیار با نیمخندی ل*ب زد:
- هی رابرت، این پوستر رو تو زدی به دیوار؟ چه خفنه!
با نیمخندی چشمانش را خاراند و گفت:
- آره خب تو که میشناسیش! تینا ترنره دیگه، خوانندهی خیلی معروفیه، زدم به دیوار با دیدن اون پوستر حداقل احساس کنم اینجا خونهی منه تا راحتتر بخوابم.
مکثی کرد و با صدایی آرام به او گفت:
- رابرت! تو گفتی یه بوکسور بودی درسته؟
- آره چطور؟
با فکی منقبض نفسش را کلافه رها کرد و ادامه داد:
- بهم مبارزه یاد بده پس. من قراره ببرمت بیرون، خب این لطف رو در حقم بکن، بزار بتونم دفعهی بعدی از خودم دفاع کنم.
رابرت از جایش بلند شد و شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- باشه قبوله، خب نمیخوام بمیری پس یادت میدم تا دفعهی دیگه اگه با اون لندهور روبهرو شدی بتونی از خودت دفاع کنی، ولی باید اول کامل خوب بشی، با این دندههای چپ کرده میخوای مبارزه یاد بگیری؟
نفسش را به آرامی بیرون داد و سراپا نگاهش کرد و گفت:
- خب من که الان رو نگفتم. دفعهی بعد، هر وقت خوب شدم.
- باشه قبوله.
با صدای گوشخراش درهای آهنی بسته شدند، سلول تاریکتر شد و لامپ کهنهی سالن، تنها روشنایی آنها شد. بیتوجه به مت از او فاصله گرفت و دستی به کمرش کشید. برقی از چشمهای مت گذشت، انتهای لباسش را پایین کشید و خودش را جمعوجور کرد. پس از چند ثانیه به آرامی پلکهایش را بست و به خواب رفت.
***
نزدیک یک هفته گذشت. آفتاب داشت تیغ میزد. دیگر خبری از مرغان دریایی جزیره نبود. کار بازسازی بخش فرو ریختهی زندان هنوز هم به پایان نرسیده بود. عقربههای ساعت روی عدد هشت بودند که یکباره صدای درهای آهنی یکییکی با ضربهی باتوم صورت زخمی به صدا در میآمدند:
- بلندشید تنلشا، قبل اینکه تیکهتیکه بشید بلندشید. هعی! تکون بخور لعنتی.
مت سرش را تکان داد و با خمیازهای از جا بلند شد، رابرت را صدا زد و گفت:
- هعی رابرت! بیدارشو اون لعنتی داره میاد.
با چشمانی پف کرده ضجهای زد:
- بزار بخوابم دیگه، فردا که یکشنبست و تعطیله.
یکباره صدای محکم میلههای آهنی آنها را از جایشان پراند:
- بلندشید خوکهای پشمالو، باید بندازمتون توی باتلاق بیرون زندون تا بلندشید! دِ یالا دیگه!
رابرت با شتاب از جایش بلند شد، نگهبان با چهرهی عبوس آنجا را ترک کرد، مت دستی به چانهاش کشید، این مامور یا خصومت شدیدی با زندانیان داشت یا یک بیمار روانی بود، چون هیچکدام از ماموران به اندازهی او ترسناک و وحشی نبودند. رابرت با بیحالی پرسید:
- هی پسرجون! میدونی ساعت چنده؟
مت از جایش بلند شد و گفت: - آره، فکر کنم نیم ساعت از اضافهخوابی ما گذشته.
- چقدر بد، یه روز کسلکننده دیگه شروع شد. رابرت اخمهایش را در هم کشید و به سمت آیینه سلول رفت تا خودش را اصلاح کند، مت دیگر کاملا خوب شده بود. نفس عمیقی کشید و تختش را مرتب کرد. وسایلی که پیدا کرده بود را در داخل تشکش مخفی کرده بود تا کسی آنها را نبیند، همچنان دست تنها بود و برای فرار باز هم به کمک نیاز داشت. از سوی دیگر باید آمادهی رویارویی با هر زندانی روانیای میشد، آرام به رابرت گفت:
- هی رابرت! میشه بهم مبارزه یاد بدی؟ حالم خوب شده و حس بهتری دارم.
دستی به صورتش کشید و گفت:
- پسرجون بزار یکم خوابم بپره خب، بزار ریشهام رو کامل اصلاح کنم. آدم واقعا خوابش میگیره.
- خیلی خب باشه بابابزرگ.
پارچهاش را با یک حرکت دور مچ دستش بست و سرش را تکان داد:
- اینطوری صدام نکن بچه، خوشم نمیاد بهم بگن بابابزرگ، این مدت دیگه کاملا شدی یکی از اون زندونیها. یادت باشه که چیزی نمونده از این خراب شده در بریم. فقط کاش میتونستم گلوی اون صورت زخمی رو از ته ببرم.
دیگر از دنیای بیرون خبر نداشت و نمیدانست مادرش در چه شرایط دشواری قرار دارد و باز او را میبیند یا نه. همچنان برنامهاش را میچید. انگار از یک شورش گریخته بود، برگشت و نیمنگاهی به رابرت انداخت و گفت:
- رابرت! وقتی رفتیم بیرون کجا میخوای بری؟
یکباره از اصلاح ایستاد و ادامه داد:
- منظورت چیه؟ خب میریم یه جوری قایم بشیم و از کشور خارج بشیم، من قراره برم پیش زن و بچم.
مت چشمانش را خاراند و با خستگی گفت:
- من میرم مکزیک، از مرز باید رد بشم. نمیدونم کدوم بخشش امنه، ولی خب مامانم تو مکزیکه، پیش داییم. میخوام برم پیشش، پس باید از مرز رد بشم. پس قراره جدا بشیم!
اصلاحش تمام شد و با حولهاش صورتش را خشک کرد، برگشت و ل*ب زد:
- فکرش رو کردی که قایق لازم داریم؟ یا قراره که شنا کنیم تا به بندر برسیم!
سرش را به میلهی زنگ زده تکیه داد، زیر چانهاش را خاراند و ادامه داد:
- تنها نمیریم، چند نفرم میان، تنها بریم موفق نمیشیم، به قول خودت قرار نیست که شنا کنیم! یکی رو میشناسم، تو هم میشناسیش فکر کنم، همونی که وقتی تازه اومده بودم تو آشپزخونه کمکم کرد.
نگاهش را به زمین ترک خورده دوخت و روی تختش نشست، کلافه نفسی رها کرد و با کشیدن لبش به دندانهایش گفت:
- فکرش رو کردی اگه رفتیم بیرون و یه نگهبان اومد و دید ما نیستیم چه اتفاقی میافته؟ یا نکنه این یکی رو جا انداختی؟
دستانش را بر میلهها مشت کرد و بدون وقفهای گفت:
- آره، ولی ما به مو نیاز داریم رابرت، اونم خیلی زیاد، باید بریم از سلمونی زندون کلی مو بیاریم.
نیم نگاهی به او کرد، هوا بیش از حد گرم شده بود، دستش را به پیشانیاش کشید و با چهرهی درهم گفت:
- باشه پسرجون، خوب نقشت رو بچین.
بوی آزاردهندهای در فضای سلول میپیچید و دیوارهای صدفی سلول در سیاهی شب باعث میشد لباسهایشان به رنگ کبود بدرخشد، تاریکی بر وجود مت تیره انداخته بود و هوای سالن دیگر ارزش کشیدن نداشت. گویی اکسیژنش به پایان رسیده بود. بر اثر عفونت ناشی از گچ و خاک چسبیده به بدنش به هنگام افتادن در سالن جان میداد. مغزش تمام خاطراتش را تداعی کرده بود و همچون فیلمی از مقابلش عبور میداد، ابروهایش در هم آمیخته بود. زمان به سرعت باد میگذشت. نگاهی به سراسر راهرو میانداخت که یکباره در سلول باز شد، بیاختیار به عقب قدم برداشت و ماموری سیاهپوست سر رسید و با چهرهی عبوس و صدای گرفته داد زد:
- بیایین بیرون تن لشا، بیاین برید کار کنید. عجله کنید راه بیافتید.
رابرت به چشمان مصمم او نگریست و گفت:
- چه کاری باید انجام بدیم قربان؟
- خفه شو آشغال. میخوای بندازمت جلوی سگها! وقتی رسیدی میفهمی چه غلطی باید بکنی، راه بیافتید.
ابروهایش بالا پرید، هقهقی کرد و دستمال چرمیاش را زیر چشمش کشید و گفت:
- باشه.
با چهرهای ترسیده همراه مت از سلول خارج شد. زندانیان دیگری هم همراه آنها حرکت میکردند دود تاریک راهرو را پوشانده بود و چشمهای آنها را آزار میداد. یکی از موتورهای موتورخانه سوخته بودند و فضای سالن خفگانآور بود و مشخص نبود چرا چنین اتفاقی رخ داده بود، راهرو بسیار تاریک بود؛ زیرا تنها لامپ آن که روشنایی باقیماندهی سالن بود هم سوخته بود. با پای لرزان از زندان خارج شدند و به بخش ضلع جنوبی رسیدند، ماموران با فریادهای پیدرپی آنها را کنار هم جمع کردند. بازسازی بخش بزرگی از زندان تقریبا تمام شده بود. کریس که در آنجا حضور داشت فریادی از پشت بلندگو زد:
- حالا همتون کلنگهاتون رو بردارید و این سنگای باقیمونده رو بشکونید، یادتونه باشه حسابی اینجا پر ماموره؛ پس اگه بخواین فرار کنید آتیش به اختیاریم. حالا شروع کنید سوسکهای بیشعور.
جای تعجب داشت که جزیرهی متروکی با آن همه حارس و حافظ، که چگونه مهاجمین بیدردسر از آنها عبور کرده و عملیات تروریستیشان را انجام دادند. مت خم شد و کلنگش را برداشت که چشمش به لکههای سرخی گلگون در نزدیکیاش افتاد که جای جسد یکی از مهاجمان را نشان میدادند و تکه لباسی خونی که نمای آن بود، یادگاری که ماموران در آنجا نگهداشته بودند. همان لحظه صدای غضبناک مردی را از پشت سر شنید:
- داری چه غلطی میکنی؟ زودباش کارت رو انجام بده وگرنه با همین یه گلوله رو صورتت نشونه میگیرم، یه خط خوشگل. حالا تکون بخور!
نیم نگاهی به او انداخت، هوفی کشید و نگاهی به چشمان تاریک او انداخت و میشد حدس زد که یکی از چهرههای هماره آفریقایی را داشت. با چشمانی اغبر، سر طاسی و تتویی از گردن تا مچ دست... سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله قربان.
مامور صورت زخمی که در آن منطقه حضور داشت بعد از دورهای پاسبانی، خستگی را بهانه کرد و به داخل رفت، کریس بینی نافذش را پاک میکرد. همگی مشغول شکستن سنگها بودند و مت زیر آفتاب سوزان و با بدنی عرق کرده، دیگر خستگی وجودش را فرا گرفته بود. با آشفتگی تمام، لعنتیای زیر ل*ب زمزمه کرد که صدای گرمی گوشش را نوازش کرد:
- بهبه پسرکوچولو! حالت چطوره؟
سرش را کج کرد و مارتین را دید، با خونسردی در جایش ایستاد و گفت:
- خوبم، فکر کنم میدونی که همهی افسرا به ما زل زدن! فکر نکنم بتونیم اینبار حرفی بزنیم.
مارتین اومی کرد و در کنارش شروع به کار کرد و ادامه داد:
- خب هم کار کنیم و هم حرف بزنیم، خوشم نمیاد از بقیهی زندونیا که نه حرف میزنند و نه بهت اهمیت میدن و فقط وراجی میکنند.
مت با ابروهای بالا رفته سکوت کرد و با تکان دادن سر به چپ و راست زمزمه کرد:
- بعد کار بیا همدیگه رو ببینیم، اینجا نمیتونم بگم. یه کار کوچولویی هست که باید باهات در میون بزارم.
مارتین اهومی کرد و دستش را به سرش کشید، تکه چوبی که در زیر پایش بود را در دست گرفت و به پشتش کشید و خودش را خاراند و با چشمکی رو به مت ل*ب زد:
- حتما پسرکوچولو. این روزا دیگه کم میبینم بترسی یا به خودت بپیچی، انگار دیگه به فضای اینجا عادت کردی.
لحظهای نگذشت که صدایی کلفت و گوش خراشی به گوششان رسید:
- خانوم!
زندانیای سیاهپوست با پارچهی سرش و چند نوچهی خود به سمت مارتین قدم برداشت و غرید:
- شنیدم آقات فرانک با یازده تا شکست ناجور هنوز تو بیمارستانه. در ضمن شنیدم دیگه نمیتونه تو مسابقه شرکت کنه.
مت همان لحظه بیاختیار در حالی که ترسهایش را پشت سر گذاشته بود، ل*ب زد:
- خیلی چیزا شنیدی!
با دستان ذغالیاش به چشمان او زل زد. چشمانش را ریز کرد و با دلخوری رو به مارتین گفت:
- این جونور جدید کیه؟
قدم به عقب برداشت و بیتوجه به سخن مت ل*ب زد:
- اون یه مشاور اقتصاده، حداقل بود.
قهقههی کوچکی بر لبش نشست و ادامه داد:
- خیلی خوبه، مشاور اقتصاد... یه اسم جدید برات دارم! ناپلئون. چون به نظر من تو زشتترین و بیعرضهترین آدم این زندونی نه؟ بامزه بود ها!
دوباره به چشمان مارتین زل زد و با چشمان نافذش ادامه داد:
- وقتی فرانک رو دیدی بهش بگو که مسابقهی بین من و اون، این دفعه بهتری در کار نیست، میفرستمش سردخونه.
نفسش را کلافه بیرون داد و ل*ب زد:
- حتما پیامت رو بهش میرسونم.
مکثی کرد، بیاختیار دستانش را در جیبش گذاشت و ادامه داد:
- بریم بچهها.
مت با وجود طعنهی موجود در گفتههایش که مارتین را نشانه گرفته بود، احساس میکرد که دلخوری او از سخنش تا حدودی رفع شده بود و اعتماد به نفسش بیشتر از قبل شده بود. بیتوجه به اتفاقات شروع به شکستن سنگها کرد. صدای کر کنندهی زندانیهای دورتر هم شنیده میشد، هر لحظه صدای کشتیهای باریای که در اطراف آنجا بودند هم بر صداها اضافه میشد و او را آزار میداد، مغزش اجازهی ورود هیچ فکری را صادر نمیکرد.
با تعجب در جایش ایستاد. چه مسابقهای پشت این جریان کتککاری بود؟ کنجکاوی وجودش را فرا گرفت، نفس عمیقی کشید و با شکستن سنگها ل*ب زد:
- جریان این مسابقه چیه؟
مارتین اومی کرد. گوشهی چشم چپش را خاراند و ادامه داد:
- زیاد مهم نیست. رئیس زندون یه آدم نفهمیه، اهل خوشگذرونیه. واسه همین ترتیب یه سرویس خصوصی رو توی زندون داده که هر پنج روز یهبار، دو زندونی با هم مثل گلادیاتور مبارزه کنند. شب با طلوع ماه کامل مبارزه شروع میشه و این رئیس مشنگم از اتاقش تماشا میکنه.
مت محکم به سنگ بتنی مقابلش کوبید، دستش را به پیشانیاش کشید گفت:
- پس چرا این مسابقه رو ندیدم؟ کجا برگزار میشه؟
مارتین دستی به لبانش کشید و با زبانش، ل*بهای ترک برداشتهاش را نم کرد و ادامه داد:
- تو اتاق انباری یه در مخفی هست که به یه اتاق نسبتا بزرگی ختم میشه، مسابقه توی اون اتاق برگزار میشه. جایزه مسابقه هشتهزار دلار پوله و واسه همین همه میرن ثبتنام میکنند.
هوا دیگر کمکم ابری میشد و با وجود آنکه ابتدای روز بود؛ امّا گویی خورشید داشت غروب میکرد. مت اهمی کرد و در گاوصندوق مغزش، این مطلب را در کنار دیگر لیدها گذاشت. لیدها را همانند پازل در کنار هم میپیچید تا نقشهاش را کامل کند. بدون شک او بعد از فرار به پول نیاز داشت و دست خالی نمیتوانست آزاد به مکزیک برود. در همان لحظه بالگردی مشکی از پشت سر آنها سر رسید. فردی سیاهپوش با قامتی کوتاه و کچل از آن پیاده شد و با دستان دستکش پوشیدهاش، عینک دودیاش را به چشم زد. بالگرد حامل جری براون، فرماندار ایالت کالیفرنیا بود که برای بازدید از وضعیت زندان به آنجا سفر کرده بود. با فریاد بلندی، سکوت بر همهجا چیره شد، رئیس زندان که از در بخش شمالی به بخش جنوبی رفته بود از بلندگوی کهنهاش غرید:
- حالا همهی شما نخالهها بدون غر زدن کار کنید، یه مهمون ویژه داریم. اگه یکیتون بیاحترامی کنه تا آخر ماه میره به انفرادی، حتی بدون غذا، بدون آب، به همهچی قراره بخندین بدبختها.
جری در حالی که کمرش را صاف میکرد پس از روبوسی با رئیس زندان، روبه او ل*ب زد:
- محض رضای خدا این سگدونی چیه؟ به اینجا میگن زندون یا طویله؟
صدای اعتراض زندانیها در فضا چیره شد، از شرایط بسیار وخیم زندان گلایه داشتند، رئیس زندان بسیاری از اتفاقات را از گوش مقامات پنهان میکرد. مت نگاهی به سه سنگ باقی ماندهی زیر پایش کرد و با ضربهی محکمی سنگ دوم را که بزرگتر بود شکاند. با چندبار فریاد ماموران، سکوت مطلق همهجا را فرا گرفت، براون با ابروهای بالا رفته، نگاهی به تکتک زندانیها میانداخت و وضعیت آنها را بررسی میکرد. یکباره تندبادی از زمین و آسمان بلند شد و هوای محیط را سردتر کرد. رئیس زندان که نام واقعیش مارک ویلسون بود به جری براون گفت:
- قربان هوا سرد شده، بیاین بریم داخل. ممکنه سرما بخورین.
براون لبخندی زد و دستی به صورت شش تیغهاش کشید:
- بسیار خب آقای ویلسون، از مهموننوازی شما مچکرم، خوشحال میشم توی یه فضای گرم صحبت کنیم.
همان لحظه صدای بلند کریس از پشت بلندگو دوباره سکوت را شکست:
- خیلی خب تنلشا. حالا گمشید برین تو زندون که یخ زدیم. حوصلهی نگهبانی از شما خوکهای پشمالو رو توی این هوای یخزده ندارم.
بیاختیار کلنگهایشان را زمین انداختند و حرکت کردند، مت با آشفتگی لعنتیای زمزمه کرد. ویلسون بیشک یک جانی و عوضی تمام عیار بود. دهان ویلسون از جدیت براون و حضور بدموقعش باز مانده بود، جایش بود که مشت محکمی بر دهان گشادش میکوبید؛ امّا با نفسی عمیق خودش را آرام کرد.
باد موهایش را در هوا شناور میکرد و سعی میکرد قبل ورود به زندان با لذت به شهر سانفرانسیسکو که در دوردستها بود و خورشید تلاشهایش را برای بهتر دیده شدن آن میکرد نگاه کند؛ امّا وقتی چشمش به کریس که از کنارش سر رسید برخورد کرد آهی کشید و راهش را ادامه داد. با شنیدن صدای برایان به خود آمد و نگاه از او گرفت. برایان مو خرمایی در حالی که با دست پیراهنش را تکان میداد سر رسید و ل*ب زد:
- خوبی مت! چیکارا کردی؟
مت لبخند کوچکی زد و خیرهی او شد، نیمباز بودن چشمانش خستگی بیش از اندازهاش را نمایان میکرد. دستی به موهای شناورش کشید و گفت:
- انگار خستهای پسر! برو استراحت کن یکم تا بهتر بشی.
برایان خمیازهای کشید و ادامه داد:
- به نظرت چه اتفاقی میافته؟ یعنی قراره هر روزم این باشه که با این کرکسا ور برم؟
مت با خندهای که بیشتر شبیه شیون بود گفت:
- بهش فکر نکن بَری، درست میشه. باید تحمل کنیم، کاریش نمیشه کرد.
برایان با گفتن «بعدا میبینمتون» راهی سالن شد، پسر جذاب و کمحرفی بود و با وجود تحصیلات کم و شغل سادهی مکانیکی، نسبتاً باهوش و زیرک بود. بیتوجه به او دوباره سراغ مارتین رفت، دستی به صورت غبار زدهاش کشید و بدون نگاه کردن به قیافهی ماموران وارد زندان شد، با قدمهای تندی به سمتش میدوید و پایش را محکم به زمین میکوبید تا او را از حضورش آگاه کند. مارتین با شنیدن قدمهای او رویش را برگرداند. کمی عصبی و ناراحت بود. با دیدنش لبخندی طمانینه زد، آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- اون بیرون چیزی میخواستی بهم بگی! خب دربارهی چی میخواستی حرف بزنیم؟
فضا پر سروصدا بود و تحت فشار بود، بدون لحظهای تردید ل*ب زد:
- اینجا نه مارتین، بیا بریم اون پشت بگم. اینجا ممکنه یکی بشنوه.
راهی راهروی تاریک شدند و در میان خاکهای پخش شده سالن در گرد و غبار، لبانش را بهم فشرد. مردمکهای لرزانش را به سمت او سوق داد. در حالی دچار شک و تردید شده بود ل*ب زد:
- تا حالا فکر کردی که از اینجا فرار کنی؟
ابروانش بالا پرید، مکثی کرد و دستان عرق کردهاش را بهم مالید و روی شکمش گذاشت و ادامه داد:
- همین! حرفت همین بود؟
قطرات عرق از پیشانیاش سرازیر میشد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خیلی وقته که این سوال برام پیش اومده بود. تو بهش فکر کردی! نقشه بکشی و... .
بدون اینکه حرفش تمام شود گفت:
- میخوای از اینجا فرار کنی؟
نگاهی به دیوار شکستهی پشت سر او انداخت، نور خورشید نزدیکی ظهر از میان ابرها به آرامی بر روی زندان میتابید و ابرهایی درهم پیچیده روی آسمان پوششی پشمی به نمایش گذاشته بودند، لرزهی عجیبی را از اعماق وجودش جایی میان قفسهی سینهاش احساس کرد. در حالی که دستانش را در جیبهایش گذاشت ادامه داد:
- آره، میخوام برم و ازت میخوام باهام بیای؛ چون... ، خب دلم میخواد بتونم کمکت کنم و... .
با ابروهای بالا رفته حرفش را قطع کرد:
- این کارو نکن!
با شنیدن حرفش گوشهی لبش را به دندانش کشید و گفت:
- یعنی چی؟ چیکار؟
- چون خطرناکه! کاری که میخوای اقدام کنی خطرناکه!
سوزش دردناکی را در قلبش حس کرد و با صدایی که برای خودش هم ناشناس بود زمزمه کرد:
- چیش خطرناکه! خب در مقابل این حبسی که بهش محکومم ریسکش رو میکنم.
با تکان دادن سرش پاشنهاش را به دیوار پشتیاش کوبید و گفت:
- امید، من اونقدر اینجا بودم که بفهمم تو زندون امید خطرناکترین چیزه.
تک خندهای پشت گوش مت را نوازش کرد و با طعنه گفت:
- این واسه فیلم شاوشنگ نیست؟
بدون مکث و سریع گفت:
- نه، اینو از توی زندون بودن یاد گرفتم. وقتت رو سر این چیزا تلف نکن.
بیاختیار تکخندهای زد و با ضربهی آرامی به شانهاش از آنجا دور شد. مت دستی به موهایش که کمی بلند شده بودند کشید. اوهی زمزمه کرد و سپس دستی به صورتش کشید. پوفی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. نفسش را کلافه از سینهاش رها کرد و به سمت سلولش قدم برداشت. زمان به سرعت گذشته بود و عقربههای ساعت به روی عدد یازده رسیده بودند.
براون بیاختیار نگاهی به کت و شلوار مشکی رنگ ویلسون انداخت، پیراهن تنگ و کهنهای از زیر آن پوشیده بود. با اشارهی دست و گفتن «بفرمایید داخل» وارد اتاق ویلسون شد. رنگ کبود دیوار با دوایر کوچک سفید صدفی باعث شد صورتش از انزجار جمع شود. در حالی که صورتش جمع شده بود اومی کرد و گفت:
- بهبه به چشمم، عجب جایی دارین شما.
ویلسون دستی به کراواتش کشید و ل*ب زد:
- این چه حرفیه! اختیار دارین بفرمایین بنشینید... .
همان لحظه صدای تلفن براون از جیبش در آمد، با قیافهی عبوس گوشی را بیرون آورد و با دیدن نام رئیس جمهور در جایش میخکوب شد. با ابروهای بالا رفته جواب داد:
- اوه! آقای رئیس جمهور! چطور شد با من تماس گرفتید؟
- همهچیز اونجا رو به راهه آقای براون! زنگ زدم ببینم وضعیت چطوره.
با عجله از اتاق خارج شد و در سکوت گفتوگویش را ادامه داد:
- عه... ، بله، بله همه چی مرتبه قربان، وضعیت زندونیها عالیه، کار بازسازی تقریبا تموم شده خیالتون راحت قربان.
با دقت به سخنان رئیس جمهور گوش میداد و همان سخنرانیهای همیشگیاش را دوباره و اینبار پشت تلفن انجام داد، بیانصافی بود که به جای رئیس جمهور او به زندان رفته بود؛ ولی دست او نبود و به خاطر این قرارش را از دست داده بود. با اتمام تماس دوباره وارد اتاق شد، ویلسون با تعجب صدا زد:
- آقای براون! کی بود؟
براون در حالی که به سمت پنجرهی اتاق میرفت با صدایی فگار گفت:
- به شما ربطی نداره آقای ویلسون، توی کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید.
پوفی کشید و دست به کمر شد، ویلسون در حالی که نفس عمیقی میکشید ل*ب زد:
- آقای براون چرا ایستادین؟ بفرمایین بنشینید.
بیحرف روی صندلی فلزی جلوی میزش نشست، اتاقش از اتاق کار او کوچک بود؛ امّا همچنان بزرگ به نظر میرسید. نگاهی به سراسر اتاقش انداخت، اتاق کوچک امّا پر از اشیای قیمتی و عتیقه بود که تکبرش را نسبت به بقیه نشان میداد و لوستری کوچک امّا نقرهای و درخشان به آنجا زیبایی بخشیده بود. بیتوجه به قیافهی ویلسون از ماموران اتاق خواست که آنها را تنها بگذارند؛ زیرا از آنها انرژی منفی ساطع میشد. پایش را محکم به زمین کوبید و با صدایی گرفته گفت:
- از اون زندونی لعنتی، اسمش... ، عام... ، مایکل پولارد آره! از اون چه خبر؟ همونی که به خاطرش به اینجا حمله کردن.
ویلسون سری تکان داد و با تعارف سیگار الکترونیکش مقابلش نشست و ل*ب زد:
- خب آقای براون، اون توی انفرادیه، یه جای خوب که محکم بستیم تا هرگز کسی واردش نشه، دوتا مامور فوقالعاده مسلح جلوی در محافظ گذاشتم. یه دستبند فولادی قابل ردیابی در هر جای دنیاهم به دستش بستیم.
جری با اخم و نگاهی آمیخته به تردید به او خیره شد و ادامه داد:
- خیلی مراقبش باش، فهمیدی! تحت هیچ شرایطی اون لعنتی نباید طعم نور خورشید رو بچشه.
نفس عمیقی کشید، پس از مکث با نیمخندی جدی گفت:
- من به شما اطمینان میدم که اون عوضی هرگز حتی یه ذره از نور خورشید رو هم قرار نیست ببینه قربان. شکلات میل دارین؟
- اینقد مسخرهبازی در نیار، واقعا یه احمقی ویلسون، نمیدونم با چه رویی تو رو رئیس اینجا کردن. شرایط اینجام اصن خوب نیست، بوی کورما از همهجا حس میکنم.
ابروهای ویلسون بالا پرید، لبش را از تاسف گزید و ادامه داد:
- متاسفم که آزرده شدید قربان، قول میدم که از الان... .
- ساکت شو آقای ویلسون، من به خاطر اومدن به اینجا از کلی برنامه عقب افتادم. الانم میرم، به رئیس جمهور میگم همه چی به خوبی پیش میره، تا دیگه مجبور نشم به خاطر ریختت به اینجا فرستاده بشم.
با چشمان ریز شدهاش سرش را تکان داد، مکثی کرد و آهی کشید و ل*ب زد:
- بسیار خب قربان، از تشریف فرمایی شما خوشحال شدم.
بدون دست دادن از اتاق خارج شد. تک خندهای هنگام خروج او هنوز هم روی صورت ویلسون بود و بعد از رفتن او چشمانش را بست و آهی کشید. در زیر ل*ب «بیشرفی» زمزمه کرد و غرید:
- اسمیت! اندرسون! مارکوس! بیاین اینجا
ماموران بلند قامت با شنیدن صدای رئیس خود سریعا وارد اتاق شدند، قلپی از نوشیدنیاش را خورد و به سمتشان قدم برداشت و با نگاهی اخمآلود داد زد:
- دفعهی دیگه تحت هر شرایطی به همکاراتون اطلاع بدید که اگه این کچل چلاق دوباره خواست بیاد اینجا بهمون اطلاع بدن، روشن شد!
وقتی نگاه اخمآلودش را دیدند همگی با صدایی رسا گفتند:
- بله قربان.
دستی به زیر چانهاش کشید و ادامه داد:
- مرخصین، حالا برید بیرون.
از وقاحت براون دیگر دیوانه شده بود، رویش را برگرداند و چشمش به تکه کاغذی روی میزش برخورد. با کنجکاوی کاغذ را از روی میز برداشت و باز کرد، با دستمال جیبیاش عینک طبیاش را تمیز کرد و به چشمانش زد. کلمات ناهماهنگ و قر و قاطی صفحهی کوچک کاغذ را پر کرده بودند و جولان میدادند:
- آقای مارک ویلسون! من ویلیام بار هستم، امیدوارم این نامه به دستتون رسیده باشه. پیرو حادثهی دلخراشی که برای آلکاتراز اتفاق افتاده بود، دولت فدرال آمریکا تصمیم گرفته که از فوریهی امسال برنامهی جدیدی برای حفاظت از زندون اجرا کنه و... .
با خواندن متن چشمانش ریز شد، سرش را بالا آورد و یکباره فریاد زد:
- اسمیت!
اسمیت همان لحظه به سرعت وارد اتاق شد و نگاهش به کاغذ و چشمان ریز ویلسون افتاد. ویلسون دستی به ل*بهای ترک برداشتهاش کشید و گفت:
- آقای براون رفت!
اسمیت که به چهرهی جمع شدهی ویلسون خیره شده بود گفت:
- بله قربان، ایشون سریعا بدون اینکه بخوان از جای دیگهای بازدید کنند با بالگردشون رفتند. حالا... ، اون کاغذ توی دستتون چیه؟
عینک طبیاش را از چشمانش برداشت و ادامه داد:
- به تو ربطی نداره چهارچشمی، برگرد سر پستت بدردنخور.
اسمیت که در بهت بود با کج کردن صورتش، باشهای گفت و از اتاق خارج شد. ویلسون نامه را مچاله کرد و در سطل زبالهاش انداخت. پس از خواندن نامه لبانش لرزید و قلبش با اوج زد که مبادا پست ریاستش را از دست بدهد، درد تا ته وجودش را میسوزاند و همچنان در فکر چگونگی اجرای برنامهی دولت فدرال بود.
***
مت پس از صحبتهایی که با مارتین داشت سرش را پایین انداخته بود و روانهی سلولش شده بود، تا زمان رسیدن به سلولش چشمان او از صحبتهای عجیب مارتین گرد مانده بودند آه لرزانی گفت و دستش را روی دهانش گذاشت. به سمت سلولش حرکت میکرد که یکباره فردی از تاریکی راهرو سریعا آستین لباسش را محکم کشید و او را به دیوار چسباند، با تعجب به چشمان آن مرد خیره شده بود. چشمانی سبز که با سودایی به او خیره شده بودند، چاقوی کوچکش را روی غدد زیر آروارهای او قرار داد. با لبخند نصف نیمهای دندانهای زرد و پوسیدهاش را نمایان کرد و غر زد:
- پسرکوچولو! فکر میکنی نمیدونم چه نقشهای داری؟ شنیدم به اون خروس بیمحل چی گفتی.
حدودا هم قد او بود، بیاختیار در حالی که خیس عرق شده بود ل*ب زد:
- آقا! متوجه منظورتون نمیشم.
فرد سریع و بدون درنگ لگد محکمی به شکمش زد، با نیم نگاهی به صورتش لعنتیای زمزمه کرد. مشت محکمی بر فکش نشاند که صدایش را در آورد:
- لعنتی! داری چیکار میکنی داری... .
بار دیگر لگدی به شکمش زد و غرید:
- فکر کردی نمیدونم میخوای از این هلفدونی فرار کنی! حالام اون گوشای درازت رو وا کن! یا من و دوستامم میبری یا قسم میخورم خرخرهات رو میبرم و کل خونت رو میریزم اینجا.
زندانی مرموز به موهایش چنگی کشید، خون از گوشهی ل*ب مت میچکید، یکباره از درد کمر به زمین افتاد، با درد و ناله، لولهی گاز کنارش را مشت کرد و سعی کرد بلند شود، همان لحظه در قرمز راهرو باز شد و ماموری کوتاه قامت بیرون آمد. زندانی با دیدنش جیغی کشید و با عصبانیت چهرهاش را با پارچهی خاکستریاش پوشاند و فرار کرد. مت که درد شدیدی تحمل میکرد خودش را به سختی نگه داشته بود، آن مامور که گوشش را بر اثر اصابت گلوله در شورش زندان از دست داده بود به سمتش آمد و با دیدنش گفت:
- بچه! برو سلولت و اینجاها نپلک فهمیدی! وگرنه سرت رو میکنند زیر آب. حالا راه بیافت احمق اینجا قلمرو منه! وگرنه یه تیر تو مخت خالی میکنم تا از درد راحت بشی.
با درد و نالهی خفیف از جایش برخاست، با نفس نفس به او نگاه میکرد که هراسان با قدمهای کوتاه راهی سلولش شد. از در بزرگ آهنی رد شد و وارد سالن شد، با چشمانی مچاله شده و درد شکم به سرعت از کنارهی راهرو عبور کرد و به طبقهی بالا رفت. باریکهی خون همچنان از لبش جاری بود؛ امّا احساس میکرد سیلی از خون در معدهی محقرش جریان گرفته و تنهی آن را نابود کرده بود. کمرش از درد خم و لباسش پر از گرد و خاک بود، آرام به سمت سلولش رفت، امّا رابرت آنجا نبود. هراسان بر لبهی میلهها تکیه داد و به طبقهی پایین نگاه کرد؛ امّا باز هم او را ندید، از این اتفاق پیشبینی نشده در بهت و حیرت بود. بالاخره چشمش به او افتاد که با زندانی دیگری مشغول حرف زدن در کنج راهرو بود، صدایش زد امّا در میان هیاهوی زندانیها صدایش به گوش او نرسید، اینبار بلندتر او را صدا زد که به گوش او رسید. سرش را چرخاند و به دنبال صدا میگشت، همچنان به دنبال کسی بود که او را صدا کرده بود. بالاخره سرش را به بالا بلند کرد و چشمش به مت برخورد. با عجله خودش را به طبقهی بالا رساند، وارد سلول شدند، خودش را به تخت تکیه زد و با نگرانی غر زد:
- رابرت یه مشکل بزرگی داریم، واقعا متاسفم ولی... .
رابرت یکباره یقهاش را گرفت و به دیوار چسباند و غرید:
- چه غلطی کردی! چی شده بنال دیگه!
سرش را با تاسف تکان داد و ل*ب زد:
- داشتم با یکی از دوستام... ، همون زندونی رفیقم حرف میزدم. ازش خواستم باهام بیاد، بعد یکی حرفامون رو شنید، گفت باید اون و دوستاشم ببرم وگرنه منو میکشه و لومون میده...
سیلی محکمی نثار صورتش کرد، دستش را جلوی دهانش قرار داد و نگاه متعجبش را به او دوخت، دستانش را پشت سرش قفل کرد و ادامه داد:
- بهتره یادت باشه، اگه نتونی سالم ببریمون بیرون جسدت بیرون میره فهمیدی فسقل؟!
مت زمزمه کرد:
- متاسفم، قول میدم سالم بریم بیرون، میدونی... ، - ببند گاله رو. حالا طرف کی بود؟ نمیدونی!
ابروهایش را بالا برد و ادامه داد: - چهرهاش رو دیدم. وقتی ببینمش بهت میگم کی بود، متاسفم که ناامیدت کردم رابرت، من... .
اخمی کرد و با تعجب به او نگاه کرد و با قطع کردن حرفش گفت:
- احمق لعنتی، کاری که تو کردی ناامید کردن من نبود، خودت خودت رو ناامید کردی.
زمان غذاخوردن فرا رسیده بود، عقربههای ساعت روی عدد یک پریده و هوا بیش از حد سرد شده بود و خورشید پشت ابرها خوابیده بود، همراه رابرت از سلول خارج شد. رابرت با چهرهی جمع شده همچنان سرش را از تاسف تکان میداد، رابرت با دیدن ادوارد کلاهبهسر «اومی» کرد، نگاهی به هیکل افتادهاش کرد و گفت:
- ببین کلهپوک کوچولو! خیلی به همدیگه میایین شما دوتا، جفتتون مایهی ننگید.
نفسی کشید، سرش را بالا آورد که ناگهان چشمان مت ریز شد. همان زندانی را یکباره در یکی از میزها دید که کنار نوچههایش نشسته بود، مت لبش را گزید و با صدای آرامی گفت:
- عامم... ، عا... ، رابرت! اون زندونی اوناهاش، اونجا نشسته.
چشمان رابرت هم با دیدن او ریز شد، رنگش پرید. دلش میخواست مت را همانجا به خاطر اشتباه وحشتناکش خفه کند، با صدایی کلفت ولی آرام نعره زد:
- خدای من، عوضی آشغال! هیچ میدونی اون کیه؟
با حالتی عصبی گوشهی چشمش را خاراند و گفت:
- مگه... ، مگه اون کیه؟ - اینجا نه، ظرف غذات رو بردار بیا به اون گوشه احمق! اینجا ایستاده که نمیتونم بگم.
پوفی کشید، خبر نداشت که آن زندانی چه کسی بود. ادوارد کلاه به سر با انگشت در بینیاش، غذا را در ظرفش ریخت و او با چهرهی انزجارش نزد رابرت رفت. میزی نسبتا کهنه و زنگ زده در گوشهی سالن و دور از جمع بود، مت لبانش را در دهان برد و روی صندلی آهنی یخزده در روبهرویش نشست. سرش را برگرداند و دوباره نگاهی به آن زندانی کرد، با زخم بزرگ تیغهی اصلاح روی صورتش و چهرهی عبوسش، مشخص بود که مشکل روانی داشت. رابرت با اخمی غلیظ و از زیر میز، لگدی به پای مت زد و گفت: - خب! خوب نگاش کردی کودن؟ هیچ نمیشناسیش فکر کنم نه!
با نگاه تاسف بارش ادامه داد:
- نه خب، نمیدونم رابرت، راستش... ، زیاد تلویزیون نمیدیدم، اخبار رو دنبال نمیکردم. همش سرم تو کار خودم بود، اصلا برام مهم نبود که دور و ورم چخبره.
با انگشت اشارهاش ضربهی کوچکی بر پیشانیاش زد و با نیمنگاهی لعنتیای به او زمزمه کرد و ل*ب زد:
- اون یارو الکساندر نواکوفه، فرماندهی سابق ارتش روسیه بود. احمق لعنتی میخواست رهبر دموکراتیک کشورش رو با حمله به کنفرانس ما که تو لسآنجلس برگزار میشد بکشه.
مت با دستانش سرش را فشرد و پوفی کشید، با تردید دوباره به الکساندر نگاهی کرد. سری تکان داد و شروع به خوردن غذایش کرد، مت نگاه متعجبش را به رابرت دوخت و ل*ب زد:
- خب چی شد؟ تونست کارش رو انجام بده!
رابرت با اخمی عمیق خیرهی او بود، قرمزی جای سیلی دستش دلش را خنک میکرد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- الان این مهمه! گند زدی تو همهی نقشت، گفتی چند نفر میاری ولی به جاش رفتی چهارتا آدم ناشناس قاتل با خودت آوردی.
مت زمزمه کرد:
- ببین. رابرت! بهت قول میدم سالم بریم، شاید بتونم از شرش خلاص بشم.
مشت کوچکی روی میزش زد و غرید:
- چطوری؟ بهم بگو چطوری؟
سرش را پایین انداخت و غذایش را قورت داد و گفت:
- یه فکری براش میکنم رابرت، فقط آروم بمون خب! قول میدم همهچیز درست بشه، فقط بهم اعتماد کن.
رابرت سری تکان داد و زمزمه کرد:
- اگه دوباره همچین غلطی بکنی، یه انگشتت رو میبرم پسرکوچولو، فهمیدی!
سری به نشانهی تایید تکان داد، تکهی دسرش را شروع به خوردن کرد. پوفی کشید و کمی از میز فاصله گرفت، رابرت نفسش را از سینهاش رها کرد و خاک خیالی روی ساعدش را پاک کرد و گفت:
- الکساندر خیلی کارش درسته، اولین بار میخواست جلوی برج ریچفیلد اون رو با ماشینش زیر بگیره ولی موفق نشد. بعدش سعی کرد توی فرودگاه و داخل هواپیما اون رو با همهی همراهاش منفجر کنه.
مت دستی به موهای آشفتهاش کشید، چشمانش را بست و کف دستانش را به هم مالید و گفت:
- بمبگذاری کرده بود؟
رابرت گوشهی لبش را به دندان کشید و به آرامی گفت:
- نه، یه وَن رو پر از مواد منفجره کرد و به یکی از نوچههاش دستور داد خودش رو بکوبونه به هواپیما، پلیسایی که تو فرودگاه شروع به تعقیبش کردن اونقدر به سمتش شلیک کردن که جرقهی یه گلوله باعث آتیش گرفتن مواد و منفجر شدن خودش شد.
شانههایش را بالا انداخت و با کج کردن سر ادامه داد:
- خودش رو چطوری دستگیر کردن؟
رابرت مچ دستش را خاراند و ادامه داد:
- جسد نوچهاش رو شناسایی کردن، با بررسی دوربینای شهر یکبار دیده بودن که باهاش بوده، درست وقتی میخواست از کشور خارج بشه تو فرودگاه دستگیر شد، اونم مثل تو به حبس ابد محکوم شد.
بیاختیار سرش را برگرداند و دوباره به مرد چشم سبز خیره شد، تنها افتراق او و بقیه، تتوهایی بود که از گردنش تا دستش کشیده بود و همانند یاکوزا به نظر میرسید. آثار کبودی و زخمهایی هم در گردنش دیده میشد که نشان میداد چقدر او را شکنجه داده بودند. مت در حالی که دندانهایش از سرمای سوزناک داخل سالن بهم میخورد با سکوت در افکارش غوطهور بود. خورشید دیگر هیچ روزنهای برای پخش پرتوهایش نداشت و هوای ابری فضای بیرون را سرد و آبیرنگ کرده بود. ناگهان از بین ابرها قطرات نم شروع به ریزش کردند و باران نمنمک میبارید. چشمانش در مدتی که در زندان بود تار میدید؛ امّا نه آنقدری که مجبور باشد عینک بزند، نمنمک باران سو به تندی میرفت و جزیرهی خاک خورده را با قطراتش آرایش میکرد. مت فاصلهای به غذا خوردن داد تا کمی دیگر با رابرت حرف بزند امّا حالت و رفتار چندی پیشش همچنان او را خشک کرده بود. لبانش نیمهباز مانده و چشمانش از تشنگی و نبود آب، قرمز شده بود. آخرین لقمههایشان هم به پایان رسید و آمادهی حرکت به سلول شدند. قطرات نم باران از میان ترکهای سقف وارد سالن میشدند، وضعیت آنجا قابل توصیف نبود و همه از اقدامات ویلسون ناراضی بودند.
مت از اتفاقات رخ داده کمی عصبی بود و پلکهایش میپرید، در صورتش هویدا نبود امّا انگار مغزش متلاشی شده و روانش بهم ریخته بود. صدای گریهی مگان، مادر بچههایی که در تصادف کشته بود همانند نوار هنوز هم در گوشش پخش میشد. انگار آن را روی تکرار گذاشته بودند تا به یاد داشته باشد که چقدر بیعرضه است. شاید تاکنون اینقدر گیج و مبهوت نشده بود، آیا واقعا حقش بود که به چنین عاقبت وحشتناکی دچار شود؟ مت سری تکان داد و کمی از رابرت فاصله گرفت و با گفتن «بعدا میبینمت» با قدمهای تند راهی سلول مارتین شد. رابرت اندکی صبر کرد و همچنان از سیلیای که به او زده بود پشیمان بود؛ امّا خود او هم بیعرضگی کرده بود و مستحق مجازات بود. انتظار و شلوغی مابین صدای گوشخراش زندانیها بیشتر از هر چیز دیگری به گوش میرسید، در آن لحظات، ظل تاریکی و مبهم دیوارهای شکاف برداشته، سمفونی خالی از هیاهویی مینواخت. انگار که از ژنده شدن جسد کسانی که در آنجا مرده بودند سالها میگذشت. یک ساعتی بود که انتظار آمدن مارتین را میکشید؛ امّا خبری از او نبود. از جایش برخاست. هر لحظه بیشتر آشفتهتر میشد، همهی نقشههایش بهم ریخته بود، با دستانش مدام سرش را میفشرد. همان لحظه مارتین وارد سلول شد و با دیدنش تعجب کرد و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
مت نگاهی به بیرون انداخت، کسی در آن محل پرسه نمیزد، روبهرویش ایستاد و گفت:
- وقتی باهات حرف میزدم یکی صدامون رو شنید، تو دردسر افتادم راستش، نمی... ، نمیدونم چیکار کنم راستش... ، من... .
مارتین او را دعوت به نشستن روی تخت کرد، خود او نیز کنارش نشست و ل*ب زد:
- آروم باش پسرکوچولو، حالا بگو ببینم کی صدامون رو شنیده؟
صورتش از اضطراب سرخ شده بود و با نگرانی گفت:
- یه زندونی به اسم الکساندر نواکوف، میشناسیش؟
ابروهای مارتین با شنیدن نام زندانی بالا پرید، دستی به زیر چانهاش کشید و گفت:
- تنهام نیست نه!
با عصبانیت شروع به اینطرف و آنطرف رفتن کرد و ادامه داد:
- تا جایی که میدونم چهار نفرن. آره تو... ، تو سالن دیدم با نوچههاش بود.
مارتین با ابروهای بالا رفتهاش گفت:
- خب حالا چه موفق بشی چه نشی باید ببریش نه! وگرنه فکر کنم تو رو میکشه آره!
قطرات ریخته شده بر پیشانیاش را با آرنجش پاک کرد و با هقهق گفت:
- آر... ، آره.
مارتین از جای برخاست و گفت:
- حالا میخوای چیکار کنی؟ بدترین زندونی ممکن گیرت افتاد فکر کنم. دیگه به هیچکس هیچی نگو، حتی نزدیکترین کسی که میشناسی، همینم برات مشکله.
استرس و پریشانی قلبش را به درد آورد و گفت:
- چیکار کنم مارتین؟ واقعا خراب کردم همه چی رو، من... ، من... .
مارتین با تردید به چشمانش زل زد و با چشمانی گرد گفت:
- باید براش پاپوش بزاری.
مت با نیمنگاهی به او گفت:
- یعنی چی! با چی براش پاپوش بزارم؟
مارتین مشت کوچکی به بازویش کوبید و گفت:
- توی درمونگاه میتونی مورفین پیدا کنی، باید یه جوری بتونی خودت رو برسونی اونجا و گیرش بیاری. از هر زندونی یه ذره هم مورفین بگیرن تا دو هفته طرف رو میفرستن انفرادی، هم خودش و هم همسلولیش.
مت نفسش را با شدت خارج کرد و گفت:
- و دقیقا از کجای درمونگاه باید مورفین گیر بیارم؟
مارتین نیمخندی بر لبش نشاند و گفت:
- اینو خودت باید انجام بدی! اگه بتونی براش پاپوش درست کنی کارت راحت میشه، ولی واقعا فکر میکنی بتونی از این جزیرهی خطرناک فرار کنی؟
با گونههای گلگون شده به چشمانش زل زد و گفت:
- ببین مارتین من به حبس ابد محکوم شدم، از یه طرف مامانم وضعیت خوبی نداره. واسه همین چه بتونم چه نتونم این ریسک رو انجام میدم تا برای آخرین بارم که شده تو زندگیم ببینمش. تو بودی چیکار میکردی؟
مارتین بازویش را خاراند و با صورتی نیمه مغموم ادامه داد:
- میفهممت پسر، منم جای تو بودم همین کارو میکردم! حالام برو تو سلولت، درها رو بعدا میبندن. بعدش یهجوری فکر کن چطوری از سر راهت برش داری.