این پارت اولتوجه: تمام محتوای داستان ساخته ذهن نویسند میباشد و هیچکدام واقعیت ندارد.
به نام یزادان پاک
مقدمه:
گاهی از آینده میترسی.
گاهی از ناراحتی و اندوه در حال فورانی ولی لبخند میزنی.
گاهی از خستگی خوابت نمیبرد ولی باز بلند میشوی و ادامه میدهی.
گاهی دلت میگیرد و هوای گریه داره اما حق آن را نداری.
گاهی خودت ترسیدی ولی باید قوی باشی تا دیگران نترسند.
آری، زندگی پر از گاهی هایست که خودمان هم درک نمیکنیم.
از دردپام نمیتونستم تکون بخورم و صدای اون نزدیک و نزدیکتر میشد.
خدایا مگه نسل این موجودات منقرض نشده بود! اگه شده پس این چه موجودیه؟ از ترس نمیدونستم دست به دامن کدوم امام بشم. موجود شبیهه مار، خیلی بزرگتر از مار با دندونهای تیز بلند و پوستی که به نظر میاومد از جنس آهن باشه. توی فاصلهی چند متریم ایستاده بود و انگار با زبونش درازش برام خط و نشون میکشید. نفسهام به شمارش افتاد بود چشمام تار میدید. اون موجود عجیب داشت نزدیکم میشد که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
با سر درد شدیدی چشمام رو باز کردم.
«اینجا کجاست؟»
اطرافم رو نگاه کرد. جز یه میز و صندلی و مردی درشت هیکل جلوی شومینه چیزه دیگهای به چشم نمیخورد.
با صدای گرفته گفتم:
- من اینجا چی کار میکنم؟
مرد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه گفت:
- وسط جنگل چی کار میکردی؟
«وا! انگار من اول پرسیدم!»توجه نکردم گفتم:
- گم شده بودم. اون جونور چی شد؟
باز بدون نگاه کردن به من نیشخندی زد گفت:
- اونو که خودمم دیدم میگم چی کار میکردی؟
« این چرا حرف خودشو میزنه و جواب منو نمیده؟» نفس عمیقی کشیدم هنوز نفسم سنگین بود. خودم رو توی جام جابه جا کردم جواب داد:
- برای تحقیق اومده بودم؛ برای جمع کردن گیاه دارویی.
سرشو تکون داد. پرسید:
- کسی هم همرات بود؟
کلافه شده بودم اما نمیدونم چرا جواب سوالاش رو میدادم. انگار کسی داشت مجبورم میکرد که جوابش رو بدم. سر جام نشستم گفتم:
- آره سه نفر بودیم، هم رو گم کردیم. حالا میشه جواب سوالای منم بدی؟
این بار برگشت نگاهم کرد.
ترسیدم! واقعا از نگاهش، از چشمای مشکیش، از موهای بلندش که متوجهش نشده بودم و از ابروهای پهنش در هم پیچیده شدش ترسیدم.
انگار فهمیده بود که ترسیدم. پوزخند زد و سر پا ایستاد گفت:
- بپرس؟
ناخواسته عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم و پرسیدم:
- اون هیولا چی شد؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
از کنار شومینه هیزم برداشت، داخل آتش انداخت گفت:
- اون به قول تو هیولا الان خوراک خرس، گرگ، پلنگ شده. تو توی خونهی من هستی و اینکه منم کیم به تو ربطی نداره.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد« یعنی چی به من ربطی نداره؟
عجب آدمه پرویی بود!»
از طرفی جرعت نداشتم جوابش رو بدم از طرفی داشتم از حرص میترکیدم.
«لعنت به من که همیشه میترسیدم. از حرف زدن جواب دادن میترسیدم.»
با حرص از روی تخت پایین اومدم گفتم:
- مهم نیست. بابت کمکت ممنون، من دیگه میرم.
خوب طبق چیزی که بهت گفتماین پارت اول
وقتی هوشیاری ام را به دست آوردم ، سردرد شدیدی را حس کردم، از درد زیادی که داشتم چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم.پاییز داشت خودنمایی میکرد؛ باد شدیدی میوزید و زمین بخاطر باران شب گذشته هنوز خیس بود. سوز سرما مانند یک سیلی محکم پیدرپی به صورت برخورد میکرد.
از درد شدیدی مچ پایم نمیتوانستم تکان بخورم. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد.
از ترس توان حرکت نداشتم و فقط با چشمهایی درشت آن موجود عجیب و غیریب را تماشا میکردم و هر لحظه منتظر مرگ خود بودم. موجودی شبیهه به مار، خیلی بزرگتر از مار با دندانهای تیز و بلند، پوستی که به نظر میآمد از جنس آهن باشه، مانند زره دورش پیچیده شده بود. در فاصلهی چند متری من ایستاده بود و انگار با زبان درازش برایم خط و نشان میکشید. نفسهایم به شمارش افتاد بود چشمهایم تار میدید. اون موجود عجیب لحظه به لحظه نزدیک تر میشد اما من دیگر توانی نداشتم و قبل از حملهی او چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
با سردرد شدید چشمهایم را باز کردم؛ دیدم تار بود، سرم گیج میرفت. اطراف رو نگاه کردم.
«اینجا کجاست؟»
جز یه میز و صندلی چوبی که مشخص بود خیلی قدیمی، مردی درشت هیکل که بسیار عجیب بود و شومینه روشن که قسمت از کلبه را روشن کرده بود چیزه دیگهای به چشم نمیخورد. با صدا گرفته روبه مرد گفتم :
- من اینجا چی کار میکنم؟
مرد جلوی شومینه نشسته بود و با چوبی بلند آتشها را جابهجا میکرد؛ بدون اینکه تکانی بخورد خونسرد گفت:
- وسط جنگل چی کار میکردی؟
سرم را تکان دادم؛ سر درد کلافهام کرده بود.با همان کلافگی جواب دادم:
- گم شده بودم.
باز بدون نگاه کردن به من نیشخندی زد گفت:
- اونو که خودمم دیدم میگم چی کار میکردی؟
از اینکه حرف خودش را میزد داشتم عصبی میشدم. نفس را بیرون فرستادم و گفتم:
- برای تحقیق اومده بودم؛ برای جمع کردن گیاه دارویی.
سرشو تکون داد. پرسید:
- کسی هم همرات بود؟
خودم را کنترل کردم تا داد نزنم با همان لحن قبلی جاب دادم:
- آره سه نفر بودیم، هم رو گم کردیم. حالا میشه جواب سوالای منم بدی؟
این بار برگشت نگاهم کرد؛ نگاهی سرد و خشک.
ترسیدم! واقعا از نگاهش، از چشمای مشکیش، از موهای بلندش که متوجهش نشده بودم و از ابروهای پهنش در هم پیچیده شدش ترسیدم.
انگار فهمیده بود که ترسیدم. پوزخند زد و سر پا ایستاد گفت:
- بپرس؟
ناخواسته عقب رفتم و سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم با صدای بسیار آرام پرسیدم:
- اون هیولا چی شد؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
از کنار شومینه هیزم برداشت، داخل آتش انداخت گفت:
- اون به قول تو هیولا الان خوراک خرس، گرگ، پلنگ شده. تو توی خونهی من هستی و اینکه من کیم به تو ربطی نداره.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد« یعنی چی به من ربطی نداره؟
عجب آدمه پرویی بود!»
از طرفی جرعت نداشتم جوابش رو بدم از طرفی داشتم از حرص میترکیدم.
«لعنت به من که همیشه میترسیدم. از حرف زدن جواب دادن میترسیدم.»
با حرص از روی تخت پایین آمدم؛ سرم گیج میرفت تعادل نداشتم اما خودم را نباختم و گفتم:
- مهم نیست. بابت کمکت ممنون؛ من دیگه میرم.
وقتی هوشیاری ام را به دست آوردم ، سردرد شدیدی را حس کردم، از درد زیادی که داشتم چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم.پاییز داشت خودنمایی میکرد؛ باد شدیدی میوزید و زمین بخاطر باران شب گذشته هنوز خیس بود. سوز سرما مانند یک سیلی محکم پیدرپی به صورت برخورد میکرد.
از درد شدیدی مچ پایم نمیتوانستم تکان بخورم. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد.
از ترس توان حرکت نداشتم و فقط با چشمهایی درشت آن موجود عجیب و غیریب را تماشا میکردم و هر لحظه منتظر مرگ خود بودم. موجودی شبیهه به مار، خیلی بزرگتر از مار با دندانهای تیز و بلند، پوستی که به نظر میآمد از جنس آهن باشه، مانند زره دورش پیچیده شده بود. در فاصلهی چند متری من ایستاده بود و انگار با زبان درازش برایم خط و نشان میکشید. نفسهایم به شمارش افتاد بود چشمهایم تار میدید. اون موجود عجیب لحظه به لحظه نزدیک تر میشد اما من دیگر توانی نداشتم و قبل از حملهی او چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
با سردرد شدید چشمهایم را باز کردم؛ دیدم تار بود، سرم گیج میرفت. اطراف رو نگاه کردم.
«اینجا کجاست؟»
جز یه میز و صندلی چوبی که مشخص بود خیلی قدیمی، مردی درشت هیکل که بسیار عجیب بود و شومینه روشن که قسمت از کلبه را روشن کرده بود چیزه دیگهای به چشم نمیخورد. با صدا گرفته روبه مرد گفتم :
- من اینجا چی کار میکنم؟
مرد جلوی شومینه نشسته بود و با چوبی بلند آتشها را جابهجا میکرد؛ بدون اینکه تکانی بخورد خونسرد گفت:
- وسط جنگل چی کار میکردی؟
سرم را تکان دادم؛ سر درد کلافهام کرده بود.با همان کلافگی جواب دادم:
- گم شده بودم.
باز بدون نگاه کردن به من نیشخندی زد گفت:
- اونو که خودمم دیدم میگم چی کار میکردی؟
از اینکه حرف خودش را میزد داشتم عصبی میشدم. نفس را بیرون فرستادم و گفتم:
- برای تحقیق اومده بودم؛ برای جمع کردن گیاه دارویی.
سرشو تکون داد. پرسید:
- کسی هم همرات بود؟
خودم را کنترل کردم تا داد نزنم با همان لحن قبلی جاب دادم:
- آره سه نفر بودیم، هم رو گم کردیم. حالا میشه جواب سوالای منم بدی؟
این بار برگشت نگاهم کرد؛ نگاهی سرد و خشک.
ترسیدم! واقعا از نگاهش، از چشمای مشکیش، از موهای بلندش که متوجهش نشده بودم و از ابروهای پهنش در هم پیچیده شدش ترسیدم.
انگار فهمیده بود که ترسیدم. پوزخند زد و سر پا ایستاد گفت:
- بپرس؟
ناخواسته عقب رفتم و سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم با صدای بسیار آرام پرسیدم:
- اون هیولا چی شد؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
از کنار شومینه هیزم برداشت، داخل آتش انداخت گفت:
- اون به قول تو هیولا الان خوراک خرس، گرگ، پلنگ شده. تو توی خونهی من هستی و اینکه من کیم به تو ربطی نداره.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد« یعنی چی به من ربطی نداره؟
عجب آدمه پرویی بود!»
از طرفی جرعت نداشتم جوابش رو بدم از طرفی داشتم از حرص میترکیدم.
«لعنت به من که همیشه میترسیدم. از حرف زدن جواب دادن میترسیدم.»
با حرص از روی تخت پایین آمدم؛ سرم گیج میرفت تعادل نداشتم اما خودم را نباختم و گفتم:
- مهم نیست. بابت کمکت ممنون؛ من دیگه میرم.