از سمت شرقی سه تا عرب دیگه به صفهاشون اضافه شدن و حالا حدود ده نفر بودن. یکیشون فریاد زد و با سرعت بهطرف من دوید، ولی یاور جلو پرید و ضربهی اول رو گرفت. من برگشتم به عربی که پشت یه بشکهی جو پنهون شده بود حمله کردم. در همون لحظه، صدا از پشت سرم اومد.
- آذرمان! این طرف رو نگاه کن!
برگشتم و سه تا سرباز ساسانی از مسیر برجکهای شمالی رسیدن که یکیشون با نیزه پرید سمت یکی از عربها و اون رو به زمین زد. دو نفر دیگه به کمک من و یاور اومدن و حالا عدد به نفع ما بود.
درگیری بالا گرفت و عربها داشتن عقب میکشیدن، ولی یکیشون یک جوون ریشسیاه با چشمهای ترسیده، دستاش رو بالا برد و چیزی گفت. نمیفهمیدم، ولی یاور فریاد زد:
- تسلیم شده! میخواد زنده بمونه!
دویدم جلو و یقهاش رو گرفتم. عربهای دیگه توی تاریکی فرار کردن و فقط این یک نفر، نفسنفسزنان توی دست ما بود. صدای اسبها اومد؛ برگشتم و دیدم مهران رازی، شهریار و حتی زَکوانی سوار بر اسب با مشعلها رسیدند. مهران نگاهی به اجساد انداخت؛ بعد به من و بعد به گروگان.
- این... ، یکی از اوناست؟
سینهام بالا و پایین میشد. گفتم:
- خودش اومده توی دل شب، وسط اردوگاه ما. شک ندارم خبرهایی داره.
زَکوانی نزدیکتر شد و یه لحظه نگاهم کرد. اخمی به چهرهاش بود.
- یا شاید... ، فرستادنش تا ذهنمون رو از مسائل مهمتر دور کنه.
لبخند نصفهای زدم.
- یا شاید... ، اومده که چیزی رو تحویل بگیره. شاید یکی اینجا منتظرش بود.
چشمهام به زَکوانی خشک شد و اونم نگاهم کرد. همهچیز تو سکوت فرو رفت. مهران رازی با صدای محکمی گفت:
- ببریدش! بازجویی میخوایم، همین امشب.
یاور زیر ل*ب گفت:
- بالاخره شبمون از اون شبها شد... .
ولی من به آتیش خیره شدم. نمیدونم چرا... ، ولی حس میکردم این تازه اولشه. صدای قدمهایی از کنارم اومد و همونطور که هنوز مشغول نگاهکردن به شعلهها بودم، صدای آشنای زَکوانی تو گوشم پیچید. صداش نرم بود... ، خیلی نرم. نرمتر از یه خنجر که تو شب آروم میره تو قلبت.
- کارت خوب بود، پسر آتش... .
سرم رو برگردوندم و با نیمخند طعنهآمیزی نگاهم میکرد. ادامه داد:
- ثابت کردی که دیگه لایق فرماندهی کاتافراکتها هستی؛ ولی یه چیزی یادت نره... .
نزدیکتر اومد و صدای آتش بین حرفهاش میسوخت.
- وقتی این همه نور دورته، بهتره مواظب چشمهات هم باشی. بعضی وقتها... ، اشتباه میبینی. مخصوصاً وقتی تصمیم میگیری به یه سرباز وفادار اتهام بزنی. این اردوگاه جای خیالپردازی نیست، فرمانده!
یک لحظه بینمون سکوت شد. نه من چیزی گفتم و نه اون. فقط صدای شکستن چوبی که نیمسوز شده بود، بین حرفهامون فاصله انداخت.
زَکوانی شونهاش رو بالا انداخت و چرخید و سمت چادرش راه افتاد. من موندم... ، با گرمای آتیش، خون رو زمین و حسی که تو دلم میگفت:
- اون یه چیزی پنهون میکنه... ، من اشتباه نکردم.
تا اینکه یاور از پشت سر گفت:
- میای؟ شب تموم نشده و هنوز یه عالمه جنگ پیش رومونه.
سری تکون دادم و آتیش رو با یه لگد خاموش کردم و پشت سرش راه افتادم؛ ولی تو دلم روشنتر از همیشه بود. وقتی برگشتم توی چادر، یاور همونطور با پتوی نیمهکش، پشت به من دراز کشیده بود. شمشیرم رو کنارم گذاشتم و منم دراز کشیدم. خستگی تنم رو پایین میکشید ولی ذهنم بیدارتر از هر وقت دیگهای بود. پلکهام سنگین میشدن، ولی فکر زَکوانی... ولم نمیکرد.
باد سرد شب از میان دشت خالی میگذشت و شعلههای خاموششدهی آتشدانها رو میلرزوند. زَکوانی شنلش رو محکمتر دور خودش پیچید و از کنار چادر فرماندهان گذشت و به نگهبانی که پست میداد، سری تکون داد.
- خسته نباشی... ، نیمساعتی میرم اطراف اسبها رو چک کنم.
نگهبان، بیخبر از همهچیز سری تکون داد و دوباره به در تاریکی خیره شد. زَکوانی راهش رو گرفت و به سمت چادر کوچیکی رفت که اسیر عرب، زخمی و طنابپیچ، داخلش نگهداری میشد. زَکوانی آرام از کنار آتش نیمهخاموش گذشت و نیمنگاهی به چادر آذرمان انداخت... ، ساکت بود. نور چراغروغنی داخلش میلرزید و انگار خوابیده بود.
چادر اسیر، جدا از بقیه و نزدیک محل نگهداری آذوقهها بود. سرباز نگهبان با دیدنش دست به سینه شد. زکوانی آروم گفت:
- همونطور که گفتم، کسی نزدیک نشه. اگه سوالی شد، بگو فرمانده برای بازجویی اومده. کسی مشکوک نشده؟
سرباز سر تکون داد:
- نه قربان، همه یا خوابن یا درگیر ترمیم اردوگاه.
زکوانی وارد چادر شد. بوی خون خشکشده و خاک، فضا رو گرفته بود. اسیر عرب، پسرکی لاغر با چشمهای هوشیار، نگاهش رو بالا آورد. طناب هنوز دور دستهاش سفت بسته شده بود و خون روی صورتش خشک شده بود. زکوانی نشست و لحظهای ساکت ماند، بعد به عربی گفت:
- چرا نتونستید نقشه رو اجرا کنید؟
اسیر اخم کرد. خون روی گونهاش ترک برداشت.
- نگهبان بیدار بود. جوونی با شنل بلند و موهای تیره. قبل از اینکه کاری کنیم، فریاد کشید.
زَکوانی با دندونهای فشرده نفس کشید.
- آذرمان... ، لعنتی!
سکوت چادر سنگین شد. چند ثانیه توی تاریکی به پسر عرب زل زد و بعد، بیهیچ حرفی از جیب کمربندش شیشهی کوچکی درآورد که مایع بیرنگی توی شیشه میلرزید. درش رو باز کرد، به دستش چند قطره ریخت و جلوتر رفت. پسرک خواست عقب بره، ولی طنابها اجازه نمیدادن. زَکوانی خم شد، دستش رو زیر چانهی پسر گرفت و زمزمه کرد:
- بهتره این راز رو با خودت ببری اون دنیا.
و انگشت خیسش رو به ل*بهای خشکشدهی پسر کشید. پسر تقلا کرد، ولی بیفایده بود. چند لحظه بعد چشماش گرد شد و شروع به لرزیدن کرد و زَکوانی فقط نگاهش کرد؛ تا اینکه بدنش بیحرکت شد.
زکوانی بلند شد، چادر رو کنار زد و بیرون رفت و به نگهبان گفت:
- حالش بد شد. فردا صبح یه کشیک بفرست ببینه مرده یا نه.
بعد زیر ل*ب اضافه کرد:
- احتمالا دیگه لازم نباشه چیزی بفهمیم.
و توی تاریکی اردوگاه گم شد. صبح، خیلی زودتر از همیشه از خواب پریدم. شاید هنوز اثر خونِ دیشب توی ذهنم بود، یا شاید صدای زمزمههایی که از چادرهای اطراف بلند شده بود. یاور خواب بود، پتو رو تا زیر چونهاش بالا کشیده بود و دهنش نیمه باز بود.
پوتینهام رو پوشیدم و از چادر بیرون زدم. هوای صبح زود هنوز سرده و مه نرمی روی زمین نشسته بود. صدای غر زدن چند سرباز از سمت چادر نگهبانی میاومد. قدمهام رو تندتر کردم و به چادری که گروگان عرب رو توش نگه میداشتن رسیدم. پردهاش کنار زده شده بود و دو سرباز جلوی در ایستاده بودن. یکیشون منو که دید، سرش رو آورد جلو و آروم گفت:
- تموم کرد. مرده.
یک لحظه وایسادم. قلبم بیاختیار تند زد.
- مرده؟ کی فهمید؟ چطور؟
- صبح نگهبانِ شبِ قبل گزارش داد که تکون نمیخوره. آوردیمش بیرون... ، ل*بهاش سیاه شده بودن.
جلوتر رفتم؛ جسد رو روی پارچهی کهنهای خوابونده بودن. صورتش بیرنگ بود، اما همون ل*بها... ، سیاه، خشک و جمعشده، انگار چیزی سوزنده از درونش جوشیده باشه. خم شدم. توی دل خودم گفتم: «این کارِ زَکوانیه. مطمئنم.»
- چی شده؟
صدای مهران رازی از پشت سرم اومد و بلند شدم. اون، شهریار، کنادبک و حتی خود زکوانی هم داشتن نزدیک میشدن. رازی نگاه جدیای بهم انداخت.
- تو دیشب گفتی زکوانی رو با عربها دیدی. الان هم اسیر عرب مرده. داری چی فکر میکنی، آذرمان؟
نگاهم به زَکوانی افتاد. خونسرد بود. حتی یه لبخند کمرنگ روی لبش بود.
- من فکر میکنم اون چیزی رو نمیخواست کسی بشنوه، برای همین مطمئن شد که هیچکس چیزی نمیشنوه.
زَکوانی با صدای آرومی گفت:
- این دیگه توهمه یا تهمت؟ واقعاً تو نوهی همون افسانهای هستی که اسمش لرزه به دل دشمن میانداخت؟
شهریار وسط اومد:
- تمومش کنین! یه جسدِ بیزبون جلوی مائه، نه سند نه شاهد. ما باید امروز سپاه رو آماده کنیم.
ولی من... ، من دیگه مطمئن بودم. حتی اگه همه شک داشتن، من یقین داشتم و توی دلم قسم خوردم؛ «اگر اون خائنه، این آخرین جسدی نیست که توی این اردوگاه افتاده.»
آفتاب هنوز درست بالا نیومده بود، ولی صدای زمین بود که خبر از چیز بزرگتری میداد. اولش فکر کردم توهمه؛ صدای کوبش یکنواخت، انگار خود زمین داره نفس میکشه. بعد از چند لحظه صدای شیپورها اومد... ، از شرق و همه سر چرخوندن.
یکی فریاد زد:
- فیلها! سپاه فیلها دارن میان!
دویدم به سمت تپهی کوچک کنار اردوگاه و چند نفر دیگه هم از چادرها بیرون زده بودن. وقتی به بلندی رسیدم، گرد و خاکی از افق بلند شده بود، خورشید تازهطلوع رو کدر کرده بود؛ اما پشت اون غبار، سایههایی بلند و آرام داشتن پیش میاومدن. فیلها... .
هر کدومشون با زرههای برنزی براق، پرچمهایی از خورشید و آتش بر سر و برجکهایی با کمانداران ساسانی. پاهاشون زمین رو میلرزوند و صدای طبلهای کوبندهشون مثل نبض قدرت بود. کنار من یاور زمزمه کرد:
- اینا همونان که رومیها هم از دیدنشون عقب میکشیدن!
به پشتِ فیلها، صفی از سوارهنظام زرهپوش اومد. گارد شمالی بودن، اونایی که توی جنگهای هرات و بلخ، ارتش هپتالیها رو به زانو درآورده بودن. یکی از سربازها گفت:
- خود سپهبد آتورگَرَز باهاشونه!
اسمش مثل صاعقه تو اردوگاه پیچید. آتورگَرَز... ، کسی که همه فکر میکردن زخمی و بازنشستهست. حالا برگشته بود. لبخند زدم. خیلی چیزا هنوز تموم نشده بود. با گامهایی پر سروصدا وارد اردوگاه شد.
من با بقیهی فرماندهان بهسمت چادر مرکزی راه افتادم. هوای صبح هنوز بوی خاک و دود داشت. توی چادر، پرچم شیر و خورشید از سقف آویزون بود و نور خورشید از شکافهای پارچه رد میشد.
آتورگرز با گامهایی محکم وارد چادر شد و صدای قدمهاش روی زمین خاکی مثل طبل جنگ میپیچید. روبهروی من ایستاد و فقط چند لحظه فقط نگاهم کرد.
- دارم درست میبینم! چه دنیای کوچیکی! بزرگ شدی پسر خورشید و باد.
چیزی توی صدام لرزید:
- شما هم هنوز همونقدر قوی هستین که پدربزرگم میگفت.
لبخند کوتاهی زد ولی بعد نگاهش جدی شد و گفت: - خیلی خب حالا وقت تعارف نیست. شنیدم به این اردوگاه دیشب حمله شد، یکی از گروگانها مرده و کسی باید بهم بگه این وسط چه خبره.
قبل از اینکه کسی جواب بده، مهران زکوانی جلو اومد و با همون لحن همیشگی سردش جواب داد:
- یه حملهی شبانهی ساده بود، شورشیهای عرب میخواستن آذوقههامون رو بسوزونن که با حملهی غافلگیرانهی ما فرار کردن.
آتورگَرَز چشماش رو باریک کرد:
- فرار؟ تو میخوای بگی چندتا سرباز عرب وسط اردوگاه شاهنشاهی نفوذ کردن، میخواستن غلات رو آتیش بزنن، یه گروگان عرب مرده و حالا داری میگی فرار کردن؟
چادر برای لحظهای یخ زد و من فقط به مهران زکوانی نگاه کردم. اون هنوز لبخند کجی رو ل*ب داشت. من عقب رفتم و نمیخواستم حرف بزنم؛ ولی صدای آتورگَرَز دوباره بلند شد:
- آذرمان! شنیدم تو شاهد بودی! بهم بگو چه اتفاقی افتاد.
لحظهای همه نگاهم کردن. گلوم خشک شده بود ولی باید میگفتم.
- من اول اونارو دیدم... ، قبل از همه و باهاشون درگیر شدم و زنگ خطر رو زدم. ولی گروگان... ، وقتی رسیدم چادرش نگهبان گفت مرده بود.
آتورگرز به من نزدیک شد. آهسته و طوری که فقط من بشنوم:
- نگاه کن پسر خورشید! من به اسم تو و خون پدربزرگت احترام میذارم، ولی این اردوگاه داره از درون میلرزه و دشمن فقط اون بیرون نیست.
سپس بلند گفت:
- ما یه شورای جنگ تشکیل میدیم. با همهی فرماندهها. ولی تا اون موقع، هیچکس بدون اجازهی من از اردوگاه خارج نمیشه.
آتورگرز با نگاهی سنگین از چادر بیرون رفت و من همونجا موندم، با حسی توی دلم که از هر نبردی پیچیدهتر بود. احساس میکردم انگار زمین زیر پام دیگه خاک ایرانشهر نیست؛ یه تلهی مرگ بود که هر قدم اشتباه میتونست باعث فعالسازیش بشه.
در گوشهای تاریک از اردوگاه، جایی بین بارانداز اسبها و چادر تدارکات، زَکوانی با یکی از سربازهای خودش... ، همون مردی که دیشب پیش گروگان بود آهسته حرف میزد. لباسش هنوز خاکی و پاره بود ولی نگاهش مثل همیشه سرد.
- باید از شرش خلاص بشیم.
- آذرمان؟
- نه احمق، منظورم آتورگرزه، با اومدنش اوضاع رو بهم ریخت؛ دیگه نمیشه بیرون رفت.
زکوانی کنار خیمه قدم میزد. نگاهش به شعلههایی بود که از میان حفرههای چرمی چادر روی صورتش میرقصیدن. چیزی توی نگاهش شکسته بود؛ شاید ترس، شاید خشم.
در همین لحظه، صدای فریاد از دورتر شنیده شد:
- پیک! پیک از اردوگاه رستم فرخزاد!
سربازی با لباس پاره و گردنبند طلای پیامرسانها، نفسنفسزنان وارد اردوگاه شد. روی اسبش حتی رد شلاق بود، انگار خودش رو از دل جهنم بیرون کشیده باشه.
آتورگرز با صدایی محکم گفت:
- بیارینش چادر فرماندهی زود باشید.
لحظاتی بعد، پیک با صورت خاکی و چشمانی خونگرفته، داخل شد. تعظیم کرد و گفت:
- از سوی سپهبد رستم فرخزاد... پیام فوری: «سپاه عرب فقط یک روز مهلت داده. یا به دینشون بپیوندیم، قرآن رو بپذیریم و آتشِ مزدیسنا رو خاموش کنیم... ، یا حمله میکنن. این بار نه به شهر، به ریشههامون.»
صدایی نیومد و فقط صدای ترکخوردنِ مشتی که کنادبک روی میز کوبید.
- این دیگه مذاکره نیست. تهدید مستقیمه.
شهریار غرید:
- ما جواب میدیم... ، با تیغههامون.
آتورگرز آهی کشید:
- باید خبر به دستگرد برسه... ، تا امشب باید همهچی معلوم بشه. با تندروترین اسب؛ پیکی که نه بخوابه، نه بمونه. تا پیش خسرو، تا خود قلبِ شاهنشاهی.
مهران رازی سریع برگشت سمت نگهبان:
- شاپور! اسب «شَبگرد» رو بیار. زینش باید بسته باشه.
آتورگرز رو به پیک گفت:
- بنویس: «تهدید به تهاجم، ضربالعجلِ دینی، اضطرار نظامی. ارتش نیاز به فرمان فوری از شاهنشاه دارد.»
همهی سرها پایین بود، اما من چشم دوخته بودم به سایههایی که روی دیوار چادر میلرزیدن. شاید اون بیرون، جهنم منتظر بود... ، ولی اینجا، وسط قلب اردوگاه، نبرد واقعی تازه شروع شده بود.
مهران زکوانی در ظاهر سرد و محکم فرمان داد:
- پیک باید تا فورا راه بیافته و به دستگرد بره و تا نیمهشب برگرده. یک پیام رسمی، با مهر شاهی. از اردوگاه رستم به قلب دستگرد.
پیکی انتخاب شد. مردی لاغر اما زبده. اسب شبگرد با پاهای بلند و چشمهایی که برق میزد آماده بود. همه برای بدرقهاش جمع شدند. من نگاهش کردم... ، و نمیدونم چرا ته دلم لرزید. انگار این مرد، دیگه هیچوقت به اردوگاه برنمیگرده.
***
نیمساعت بعد، توی یکی از چادرهای پشت میدان تمرین، زَکوانی آرام نشسته بود. فقط یه فانوس کوچک روشنی میداد. سربازی با صورت پوشیده و زره سبک، کنارش نشست. زکوانی با صدایی پایین اما سرد گفت:
- اون نباید برسه و پیام نباید خونده بشه. بهش رحم نکن. فقط مطمئن شو که ردی باقی نمونه.
سرباز سری تکون داد و زکوانی ادامه داد:
- کبوتر توی قفس کوچیک گوشهی شرق اردوگاهه و کاغذ آمادهست. وقتی رسیدی به نقطهی خاکستری، سه نفر منتظرتن. اونجا کار رو تموم کنید و جسد رو بندازین تو باتلاق، همینطور اسبش رو هم بکشید. روی باتلاق رو با شاخه و خزه بپوشونین و تمیزش کنید.
سرباز بلند شد و زیر نفسش زمزمه کرد:
- چشم قربان.
لحظهای بعد، زکوانی مونده بود با یه سکوت لعنتی، اما چشماش برق میزد و آروم تو دلش گفت: «نه دستگرد، نه خسرو. فقط من.»
***
و اون بیرون، من هنوز توی چادرم بیدار مونده بودم. نمیدونستم چرا خوابم نمیبرد، ولی حس میکردم چیزی داره از بین میره، بیصدا و بیرحم؛ صدای آرومی از بیرون شنیدم. اولش فکر کردم صدای باد توی پارچهی چادره، ولی بعد یه چیزی فرق داشت... ، صدای پا. نه نظامی، نه محکم، بلکه یواش و سرخورده. بلند شدم و از کنار یاور رد شدم که مثل همیشه توی خواب ناله میکرد و عرق کرده بود. پردهی چادر رو کمی کنار زدم و گوشم رو تیز کردم. یه صدای ضعیفتر هم میاومد، مثل صدای بال زدن... ، نه حتما اشتباه شنیدم.
کنار دیوارهی شرقی اردوگاه سربازی یک کبوتر کوچیک رو از قفسش بیرون آورد، دستش کاغذ بود و به پای کبوتر بست. چند ثانیهی بعد کبوتر پرید و توی روشنایی گم شد.
زکوانی یه لحظه مکث کرد و بعد فانوسش رو خاموش کرد و طرف چادر خودش برگشت. یکی از سربازهای تحت فرمانش اونطرفتر ایستاده بود و منتظرش مانده بود.
- همهچی طبق نقشه پیش رفت؟
سرباز سری تکون داد.
- تا غروب، اون پیک دستگرد رو هیچکس نمیبینه. خودش و اسبش توی باتلاق شرقی دفن شدن.
زکوانی به آسمون خیره شد، توی چشماش هیچ نوری نبود.
- خوبه... ، ولی این کافی نیست. آتورگرز برگشته، آذرمان زیادی داره محبوب میشه. باید از هر دوشون خلاص بشیم تا دیر نشده.
سرباز چیزی نگفت. فقط به افق خیره شد، انگار اونجا... چیزی بیشتر از غروب انتظارش رو میکشید.
***
پردهی چادر با وزش باد تکونی خورد. نور خورشید از شکاف پارچه رد میشد و گرد و خاک رو توی هوا روشن میکرد. کنارم یاور نشسته بود و بیحوصله تکهای نون خشک میجوید و گهگاه نگاهی به من میانداخت.
- تو از وقتی اون گروگان مرده عجیب شدی آذر.
چیزی نگفتم، ذهنم هنوز توی همون لحظه گیر کرده بود. صدایی از بیرون اومد. نه فریاد، نه زنگ، فقط صدای قدمهایی منظم و بعد سایهی بزرگی پشت چادر افتاد و یاور از جا بلند شد.
- فکر کنم دوباره جلسهست. آتورگرز گفت باید تصمیم نهایی گرفته بشه.
بلند شدم و لباس رزمم رو صاف کردم. زره چرمی هنوز بوی دود شب گذشته رو میداد. نگاهی به شمشیرم انداختم. انگار اونم مثل خودم خسته بود ولی آماده. یاور جلوتر از من راه افتاد. از چادر که بیرون زدیم آفتاب غروب، همهچیز رو به رنگ سرخ کشیده بود؛ هم زمین، هم صورتهامون و شاید حتی آیندهمون.
اردوگاه ساکت نبود، ولی صداها همون صداهای همیشگی نبودن. انگار همه حس کرده بودن چیزی توی هوا سنگین شده. از کنار چادرها گذشتیم و چند تا سرباز سر خم کرده و مشغول تعمیر زین اسبها بودن، چند نفر دیگه کنار آتیش نشسته بودن ولی نمیگفتن، نمیخندیدن، فقط به شعلهها زل زده بودن. به چادر بزرگ فرماندهی رسیدیم. دو نگهبان جلوی در ایستاده بودن. یاور نگاه سریعی بهشون انداخت و گفت:
- خیلی خب، برو ببینم چیکار میکنی، منتظرم با خبرهای خوب بیای بیرون.
یکی از نگهبانها پرده رو کنار زد. فضای داخل چادر سنگینتر از بیرون بود. مهران رازی کنار نقشهای که روی میز پهن بود ایستاده بود. آتورگرز، دست به سینه زل زده بود به خطوطی که قلم روشون کشیده شده بود. شهریار ساکت نشسته بود و کنادبک با اخم به دیوار نگاه میکرد. تا وارد شدم، آتورگرز سرش رو بلند کرد. نگاهش خالی از احساس نبود ولی نمیشد فهمید چی توش جریان داره.
- دیر اومدی!
- منتظر اجازهی شما بودم فرمانده.
سرش رو کمی خم کرد. چیزی بین احترام و هشدار و بعد دستش رو سمت نقشه دراز کرد.
- بیا جلو فرزند خورشید و باد. اینجا… ، شاید بیشتر از همیشه به اسبسوارات نیاز داشته باشیم.
مهران رازی از پشت میز بلند شد. سایهی تنومندش روی دیوار چادر افتاد و گفت:
- وقتشه... ، باید تصمیم بگیریم که ایستادگی میکنیم یا تعظیم.
کنادبک نگاهش رو به نقشه دوخت:
- امپراطور خسرو هنوز نمیدونه ما با چی روبهرو شدیم؛ امیدوارم همهچی به خوبی پیش بره.
شهریار گفت:
- و عربها فقط تا فردا ظهر بهمون وقت دادن. میخوان با یه قرآن، یه امپراطوری قدرتمند رو زمین بزنن! واقعا که... .
آتورگرز بلند شد و قدمزنان جلوتر اومد. نگاهش سنگین بود، اما توی اون چشمها، چیزی از جنس اعتماد برق میزد.
- آذرمان... ، گاردت رو تا نیمهشب آماده کن. فردا سپیدهدم... ممکنه بزرگترین نبرد عمرمون باشه.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، مشتهام رو بستم. حس میکردم پدربزرگم از دل تاریخ، از توی خاک داره نگاهم میکنه.
آتورگرز آروم گفت:
بهشون بگو زرهها رو صیقل بدن، اسبها رو آب بدن و شمشیرها رو تیز کنن.
از چادر بیرون زدم. آسمون داشت رنگ میباخت و غروب مثل شعلهای کمرمق روی تپهها نشسته بود. هوای خنک روی زخمهام مینشست مثل نمک.
- کجا میری فرمانده؟
یاور بود. همونطور که به یه ارابه تکیه داده بود، لبخند زد.
- اگه بخوام خودم باشم... میگم میرم سراغ اسبسوارا. اگه بخوام شبیه فرماندهها حرف بزنم... میگم وقتشه که یه ارتش رو آماده کنیم برای مرگ.
یاور جلو اومد، دست زد به زره چرمی روی شونهاش.
- هر طور که بگی، منم میام. - لازم نیست.
- اشتباه نکن، من یه گاریچی ساده نبودم. تو منو از کف بازار آوردی وسط این جنگ لعنتی، الانم نمیذارم تنها بری. حالا یا کنارت میجنگم، یا باید شمشیرم رو توی گلوم فرو کنی!
لبخند زدم، همونجوری که خودم هم باور نداشتم. پس با من بیا، وقتشه اسبسوارها، صدای گام برداشتن عضو جدیدشون رو بشنون. از میان صف زرهپوشها رد شدیم. بعضیها نگاهمون میکردن و بعضیها فقط شمشیر روی سنگ میکشیدن برای تیز کردن یا با دهانهی اسبها ور میرفتن. وقتی رسیدیم به میدون تمرین، صدام رو بلند کردم.
- گارد کاتافراکت! جمع بشید.
چند لحظه بعد، نزدیک به چهل نفر با زرههای تیرهرنگ، ردیف ایستادن. هوا پر از بوی آهن، چرم و اسب بود. باد شن ریزههایی رو به دور زرهها میکوبید. روبهروشون ایستادم.
- ما... یه ارتش کوچیکیم. ولی تاریخ... همیشه با ارتشهای کوچیک عوض شده، نه با تعداد، با عزم.
سکوت بود. فقط صدای باد میاومد. به یاور اشاره کردم. جلوتر اومد، با همون لباس سادهی خودش.
- این مرد... کسی هست که بیشتر از هر کس دیگهای بهش اعتماد دارم. با هم از جهنم رد شدیم. از امشب، اون یکی از شماست.
یکی از سوارا با اخم گفت:
- اون که سوار نیست، زره نداره، حتی شمشیر درستوحسابی هم... .
با دست اشاره کردم تا ساکت بشه.
- داشت. شاید دوباره لازم باشه بهش یاد بدیم... ولی قلبش، بیشتر از خیلیهاتون برای این خاک تپیده.
چند نفر سر خم کردن. یکی جلو اومد و یه زره سبک اضافه آورد و روبهروی یاور گذاشت. یاور نگاهش کرد، نفس عمیقی کشید و دستبه سمت زره برد. لبخند زدم.
- از امشب، دیگه گاریچی نیستی. حالا یکی از مایی... یکی از اسبسوارای زرهپوش افسانهی ایرانشهر.
یاور نگاهی به من کرد. چشماش میدرخشید.
- اگه این، خواب باشه... نمیخوام بیدارشم. - خواب نیست برادر... این، طوفانیه که قراره با هم ازش رد شیم.
روی صخرهی کوچیکی ایستاده بودم و از بالا به صف زرهپوشها نگاه میکردم. صدای فریاد تمرین، برخورد شمشیر به سپر و سم اسبها که خاک رو به هوا میریختن، تو گوشم میپیچید. ۵۰۰ نفر... ، صدای ایرانشهر هنوز خاموش نشده بود. یاور اون پایین بود، با زرهای که یهکم براش تنگ بود، ولی لبخندش از همه محکمتر بود. سعی میکرد پا به پای بقیه بتازه، تعادلش رو نگهداره و هر بار که زمین میخورد، دوباره بلند میشد. آتورگرز از پشت سر نزدیک شد.
- خوب میتازن. - نه فقط اسبها فرمانده... دلهاشونم داره میتازه.
سر تکون داد. - فردا روی این دلاورها حساب باز کردم. مخصوصا تو، فرزند آتش.
بهش نگاه کردم. همیشه بین اسمم و سایهی پدربزرگم یه فاصله بود. ولی امشب... شاید برای اولین بار، نمیخواستم ازش فرار کنم.
***
خورشید از پشت کوههای شرقی پایین میرفت و سایهی بلند کوهها مثل دندانهای شکستهای، روی گردنهی دره افتاده بود. باد سردی از لابهلای صخرهها میگذشت و نوک نیزهی پیک رو میلرزوند. پیک، جوانی بود با ردای سرمهای، سوار بر اسب نقرهای رنگی که مثل تکهای مه توی مهتاب میدرخشید.
چشمش به دره بود و بارها از این مسیر گذشته بود. ولی امروز، چیزی فرق داشت. هیچ پرندهای تو آسمون نبود. هیچ صدایی از دوردست نمیاومد. پیک دستی به شمشیر کوتاهش کشید و اسب رو با فشار پاش به جلو راند. مسیر باریک بود؛ دو طرف، دیوارههای سنگی بلند و روبرو... مه، فقط مه. صدای سوتی توی باد پیچید. خیلی ضعیف... ولی کافی برای پنهون کردن قدمهای اونایی که تو سایهها کمین کرده بودن.
سه مرد با لباس تیره و نقابهایی سیاه، از لابهلای صخرهها بیرون اومدن. یکیشون فانوسی خاموش تو دست داشت و اون یکی، تیری آماده. درست لحظهای که پیک به قلب دره رسید، کبوتر خاکستری همراه پیک پرید و بالزنان به آسمان رفت و سایهها، ناگهان هجوم بردن.
- اون لعنتی رو بگیر! نامه نباید به دست خسرو برسه!
پیک برگشت و صورتش پر از وحشت بود. پا به رکاب زد و اسب با تمام قدرت جهید. یکی از جاسوسها فریاد زد:
- شلیک کن!
اولین تیر به کتف پیک خورد و فریادی زد، اما سرعتش کم نشد. دومی به پای اسب خورد و حیوان دیوانهوار شیهه کشید و پای عقبیاش لنگ شد. پیک با زحمت خودش رو نگه داشت. سومی... ، درست از پشت سر، از لای صخرهها رها شد و آروم و دقیق، توی گردن پیک رفت. هیچ صدایی نیومد و فقط یه تق و بعد... سُر خوردن بدن روی گردن اسب.
پیک از زین افتاد و روی زمین پرت شد و جون کند. باد، کبوتر رو دورتر برد... ولی قبل از اینکه ناپدید بشه، یکی از جاسوسها سنگی با قلابش به سمت آن پرتاب کرد و پرنده با جیغ کوتاهی زمین افتاد؛ سکوت. یکی از مردها نفسنفسزنان گفت:
- کبوتر رو پیدا کن، یه وقت برنگرده به اردوگاه لعنتی و بقیه مشکوک بشن!
کاغذ خونآلود رو از جیب لباس پیک بیرون کشیدن. نوشته با مرکب هنوز خشک نشده بود. نگاهش کردن و سری تکون دادن. یکی از جاسوسها گفت:
- به زکوانی خبر بدین، کار تمومه.
ولی هنوز یه چیز مونده بود؛ جنازهها. به سرعت جنازهی پیک رو کشیدن و پشت بوتههای خار انداختند. طنابی به پای اسب مرده بستن و دوتایی تا کنار مردابی قدیمی در شرق دره کشاندند. آب مرداب سیاه بود و بوی گندیدهی جلبکها فضا را پر کرده بود. مردها یکییکی بدن پیک، اسبش و کبوتر رو توی مرداب انداختند. بعد با تکههای چوب، خزه و برگهای مرده، سطح آب رو پوشاندن. یکیشون آروم گفت:
- انگار هیچوقت وجود نداشتن.
آخرین شعاع خورشید هم از ل*ب کوه پایین میرفت. سایهها بلندتر میشدن و صداها میخوابیدن. درهی مرگ، بار دیگه به سکوت فرو میرفت.
***
غروب هنوز آسمون زنده بود که صدای سم چند اسب، سکوت اردوگاه رو شکست. نگهبانها جلوی دروازه رفتن و چند مرد رو دیدن که لباسهای محلی داشتن و گرد و خاکزده بودن و نفسنفس میزدن.
یکیشون با چشمهایی وحشتزده گفت:
- از جنوب اومدیم... از دهِ «کاروانکُند». روستاییها دیدن که لشکری از پل مخفی جنوب گذشتن. عرب هستن. پرچم سیاه دارن و پیشروهاشون لبخند میزدن.
نگهبان سراسیمه دنبال فرمانده رفت؛ چند دقیقه بعد، من و یاور خودمون رو رسوندیم به ورودی اردوگاه، که زمزمهی سربازی رو شنیدیم:
- مطمئنید؟ خودتون دیدید؟
- نه، ولی پدرم قسم خورد. ما از کوهپایهها بالا رفتیم، اونها رو از دور دیدیم. به سرعت میاومدن، انگار اردوگاه شما رو نمیخوان... انگار چیزی تو پشت سرشونه... .
یاور کنارم بود، آروم گفت:
- یعنی میخوان ما رو دور بزنن؟
جلوتر رفتم و گفتم:
- چند نفر بودن؟
- حداقل دو هزار یا شاید بیشتر. فقط خدا میدونه چرا از مسیر مستقیم نیومدن.
یاور زمزمه کرد:
- شاید دنبال چیزی خاصن. یا شاید کسی... داره ما رو از پشت خالی میکنه.
چیزی نگفتم؛ فقط به دوردست خیره شدم، جایی که زمین مثل پوست زخمی یه مار، زیر پا پنهون میمونه تا لحظهی نیش.
- چند ساعت پیش دیدینشون؟
- نزدیک به سه ساعت. با سرعتی که میاومدن، ممکنه تا نصف شب به دشتهای روانکرد برسن.
دیگه وقت فکر نبود. برگشتم سمت مرکز اردوگاه، رو به خیمهگاه فرماندهی.
- یاور! بقیهی اسبسوارا رو خبر کن. بگو خودشون رو برسونن به میدون تمرین.
- چند نفر رو میخوای ببریم؟
مکث نکردم.
- پونصد نفر رو میبریم، ستون فقرات این دژ لعنتیان. صدای سمها و زرهها توی شب میپیچید. باد پرچمها رو کمی از جا بلند میکرد. به زرههای سربازام نگاه کردم؛ لبههای پولاد، مثل پولک اژدهای افسانهای رو تنشون میدرخشید. از سر تا زانو زره، از نوک نیزه تا سم اسب، هیچ چیز بیدفاع نبود. اونا شکست نمیخوردن؛ چون از استخوان و خشم ساخته شده بودن.
زرهها بسته و تسمهها کشیده شد. نعل اسبها روی خاک خشک صدای ناقوس میداد. به محض اینکه فرمان دادم، مثل موجی از فولاد، کاتافراکتها به حرکت دراومدن.
من در رأس، یاور کنارم، پرچمدار پشت سرمون و بقیه ستون، مثل بدنی واحد. همین که از میان چادرها رد شدیم، زکوانی، مثل سایهای که از دیوارها بیرون جهیده باشه جلو پرید و فریاد زد:
- صبر کن آذرمان! این کار... اشتباهه! ممکنه همهتون رو از دست بدیم!
اسبم ایستاد، ولی فقط برای یک ثانیه. آتورگرز قدم جلو زد و صدای خشدارش از وسط گرد و خاک بلند شد:
- برو کنار مهران. اگه دلت با ترسه، حداقل نذار بقیهام بترسن!
رازی هم شمشیر کشید و با صدایی که مثل جرقه خوردن تیغه توی گوش میپیچید:
- یکی از اینا اگه نیفته، هزارتا مثل تو میافتن! برو کنار!
زکوانی دندوناش رو بهم فشرد و کنار رفت. با آخرین فشار پا، اسبم به تاخت افتاد و پشت سرم، غرش سمها، صدای طبل جنگی رو به سخره میگرفت. ما میرفتیم، درست به سمت تاریکی... به سمت رود.
***
در همین حین... ، داخل یکی از چادرهای پشتی زکوانی در سکوت نفس میکشید. عرق از پیشانیاش چکه میکرد. نگاهش به جایی بین خاک و آتش ثابت مونده بود. یکی از سربازهایش آروم داخل اومد. زکوانی بیمقدمه گفت:
- چطور لعنتی؟ چطور این اتفاق افتاد؟ اون روستاییهای پست از کجا پیدا شدن؟
سرباز فقط سکوت کرد و زکوانی با حرص لگدی به صندوق زد.
- اون پسر نباید زنده برگرده... نباید اینها پیروز بشن!
به سرباز اشاره کرد و ادامه داد:
- یه کبوتر بیار سریع.
دقایقی بعد، قفسی رو آورد و زکوانی نشست، کاغذی از درون ردای خودش بیرون کشید و چیزی روش نوشت. خطش تند و بیرحمانه بود. بعد، لولهی کاغذ رو به پای کبوتر بست و قبل از رها کردنش، آروم زمزمه کرد:
- برای عمرو بن خُذام... بگو همهچی تغییر کرد. بگو ستون آهن داره به سمتتون میاد. بگو آماده باشه...
یا همهمون رو خاک کنه.
کبوتر پر کشید و زکوانی فقط نگاهش کرد، در سکوتی که بوی خیانت میداد.
***
ما در حال پیشروی بودیم. خورشید مثل سکهای خونی داشت پشت کوهها فرو میرفت. خاک خشک، زیر سُمها مینالید و صدای زرهها، مثل نالهی زنجیر بود.
من جلو بودم و یاور سمت راستم حرکت میکرد. باد، پرچم عقابنشان ما رو به عقب میکشید؛ مثل چیزی که دلش نمیخواد وارد این تاریکی بشیم.
از دور، چند سوار محلی دیده شدن. خاکآلود، نفسبریده و با چشمهایی که هنوز ترس توشون میدوید. جلو کشیدن و یکی از پیرمردها فریاد زد:
- قربان! از «سَپانکده» اومدیم. عربها... از درهی بین کوه دارن میان، از پل مخفی رد شدن، شاید تا نیمهشب برسن به دژ! خیلی وحشتانک بودن، لباسا، چهرههاشون... ، اونا هیولا بودن.
- چند نفر بودن؟
- نمیدونم... شاید بیش از دو هزار نفر. اسبسوار، شمشیرزن، پیادهنظام... .
به عقب نگاه کردم. دست بلند کردم و ستون متوقف شد. به یاور گفتم:
- ما مسیرمون رو عوض میکنیم.
برگشتم به جمع و صدام رو بلند کردم:
- به سمت دره! ما شکارچی نیستیم، اما امشب، یه مشت ملخ، قراره طعمهی آهن بشن.
دره تاریک بود و صدا اینجا خفه میشد. درختا، مثل شمشیرهایی ایستاده بودن؛ و باد، بینشون میپیچید. از تپه بالا رفتیم و فلات کوچیکی اونجا بود. میتونستیم از بالا دید داشته باشیم. اما... همهچی زیادی ساکت بود. یه چیزی درست نبود.
همون لحظه، از پایین تپه، صدای فریاد اومد.
- الله اکبر! حمله! حمله!
از پشت سنگها، ناگهان موجی از عربها بیرون ریختن. همونایی که باید در مسیر بودن، حالا اینجا بودن... و درست وسط این غافلگیری، باران تیر شروع شد.
- پوشش بگیرین!
کاتافراکتها خم شدن و سپرها بالا رفت. خیلی از تیرها بیتأثیر بودن... اما نه همه. یکی از سربازها فریاد زد. تیر از شکاف زیر ب*غل زرهاش رد شده بود.
بعدی، با فریادی کوتاه، از زانو افتاد. به اسبها رسیدن... یکی از اسبهای زرهپوش فرو ریخت.
زرهها انگار دیگه مثل قبل مقاوم نبودن... یاور نفسزنان سمت من دوید.
- آذرمان! اینا... ، اینا یه سلاح جدید دارن!
یه نیزهی شکافتهشده رو نشونم داد که نوکش از یه فلز جدید بود.
- از چی ساخته شده؟ فولاد نیست... چیزی قویتره.
مشتهام رو گره کردم.
- خائنین... اینو بهشون دادن.
عربها حمله میکردن و بعضیهاشون نیزههایی داشتن که با ضربهی مستقیم، حتی زره کاتافراکت رو هم میشکافت؛ اما ما عقب نرفتیم.
تو قلب تپه، شروع به حرکت مارپیچی همیشگیمون کردیم. کاتافراکتها با نظم منحصربهفردشون، جبهه رو باز کردن و نیزهدارها رو از جناح شکستیم.
یاور با زره مخصوصش، خودش رو بین صفوف انداخت و یه فرماندهی عرب رو پایین کشید. من... خودم به سردستهها رسیدم. عمامهسفید و شمشیر خمیده. با یه ضربه از پهلو، زرهاش رو شکافتم. صدای خرد شدن استخونش توی بازوم پیچید و بعد از بیست دقیقه، زمین پر از جسد بود.
خون از شیب دره پایین میرفت و صدا قطع شده بود. از پونصد نفر ما، نزدیک به چهارصد نفر زمینگیر شدن. خیلیها مردن و خیلیها زخمی شدن؛ اما ما پیروز شدیم. اون لحظه، نه جشنی بود، نه عزاداری؛ چون تعداد مردههامون بیشتر از اونی بود که عزاداری کنیم. فقط ما زنده موندیم.
یاور آروم طرف من برگشت. نفسش سنگینتر بود.
- آذر...! چطور... چطور ممکنه؟ مگه زره ما نفوذناپذیر نبود؟ - نمیدونم این نیزهها چه سلاحی هستن... ، ولی مطمئنم یکی ما رو فروخت؛ این سلاح مخفی کمکشون کرد تا از راز ما باخبر بشن.
خم شدم و نیزهی عربی رو از زمین کشیدم. نوکش... ، براق و نقرهای بود، با آلیاژی عجیب. به آسمون نگاه کردم. دارن نقطه ضعفهای ما رو میفهمن، دارن روی زخمهامون مطالعه میکنن. و ما... ، یا باید قویتر بشیم، یا تو همین کوهها دفن بشیم.
اسبهامون به سختی نفس میکشیدن. بعضی از زخمیها رو روی زینهای دیگه بسته بودیم. یاور با صورتی خاکآلود و دستی که به سختی تکان میخورد، کنارم میتاخت. خورشید حالا پشت کوهها بود و اردوگاه از دور، مثل جزیرهای بود در دل غبار. صدای سُمها آرومتر شد؛ خسته بودیم، زخمی و بیشتر از نصفمون دیگه نبودن.
سربازها از در چوبی گذشتند و همهچیز ساکت شد.
سربازهایی که بیرون چادرها بودند، کار را متوقف کردن. کسی چیزی نمیگفت و همه فقط نگاه میکردن. دود از آتشها بالا میرفت و زرههای گلی ما زیر نور شامگاهی میدرخشید.
صدای آهستهی یاور در گوشم پیچید:
- انگار مرده برگشتیم.
چند سرباز جلو اومدن تا زخمیها رو ببرن، یکی از کاتافراکتهای پیرتر توی اردوگاه، با صدای گرفتهای گفت:
- پس بقیه کجان؟ فرمانده!
مهران زکوانی از چادر بیرون زد. صورتش پر از خشم بود و با همون حالت مغرورش بهمون نزدیک شد.
- گفتم نرو، گفتم تلهست، گفته بودم فقط میخوان شمارو از اردوگاه دور کنن… .
با انگشت به من اشاره کرد:
- بدترین تصمیمی بود که یه فرمانده میتونست بگیره. تو باعث شدی زرهپوشهای ما زمین بریزن! تو… .
صدایم بالا رفت، قبل از اینکه بتونه جملهاش رو تموم کنه:
- اونا فقط زرهپوش بودن، نه نامیرا. - و تو؟ تو چی؟ هنوز فکر میکنی فرماندهای؟
یاور جلوتر اومد. - اگه آذرمان نبود، الان جنازهی منم تو همون دره میپوسید. اگه قراره دنبال مقصر بگردی، برو سراغ اونایی که به دشمن پیام میفرستن، نه کسی که با پونصد نفر، یه جهنم رو له کرده و برگشته!
زکوانی مکث کرد. بعد بدون کلمهای دیگه برگشت و رفت؛ ولی نگاه خیلیها هنوز روی من بود. سنگین، تلخ و پر از تردید. سمت چادر رفتم. کنار آتیش نشستم و یاور هم اومد کنارم نشست.
یکی از سوارهای زخمی هم که همراهمون اومده بود دستش رو گذاشت روی زانوی من:
- اگه ما قراره بمونیم، فقط با شما میمونیم… ، چون هیچکدوم دیگه نمیتونیم راه رو مثل قبل ببینیم.
باد شب توی اردوگاه پیچید. صدای نالهای از دور شنیده میشد. صدای ارابهای که زخمیها رو میبرد و من فقط به آتیش خیره شدم، با زرهای خونآلود و دستی که از درد میلرزید.
صدای خشخش قدمهایی رو شنیدم. یکی از سربازای گارد وارد چادر شد و گفت:
- فرمانده! آتورگرز خواسته بیاین چادر فرماندهی
نفس عمیقی کشیدم، از اون نفسهایی که انگار قراره وسط طوفان ببرتت. از کنار آتیش بلند شدم و دنبالش راه افتادم. یاور هم با کنجکاوی پشت سرم اومد ولی دم چادر ایستاد، وارد شدم.
نور چراغ، سایهی صورتها رو کشدار کرده بود. مهران رازی گوشهای ایستاده بود، آتورگرز پشت میز نقشهها و زکوانی... نشسته بود، با همون نگاه خونسرد و مارگونهاش به من زل زد. آتورگرز بلند حرف زد:
- نشستیم تا پیک برگرده، ولی هنوز نیومده.
بعد نگاهم کرد:
- تو مطمئنی پیام فرستاده شده؟
سرم رو تکون دادم.
- بله قربان! چندتا از افرادم اونو زیرنظر داشتن و گفتن به سلامت رفت.
زکوانی زیر ل*ب خندید.
- یا اینکه اصلاً پیکی در کار نبوده.
برگشتم سمتش.
- چی گفتی؟
- گفتم شاید پیکی در کار نبوده. شاید اصلا قصد نداشتی نامهای برسه. شاید اون پیک، یکی از همون جاسوسهاییه که تو فرستادی تا این اردوگاه رو وسط جهنم بندازه.
صدای رازی هم در اومد:
- دیگه داری زیادهروی میکنی زکوانی، تمومش کن!
- نه... اون موقع که بهش اجازه دادین با پونصد تا کاتافراکت بره وسط کوهها، من گفتم. حالا هم پیک برنگشته، کجاست پس؟ چرا از دستگرد جوابی نیومده؟
جلو خم شدم و مشتم رو روی میز زدم.
- چون شاید هیچوقت نرسید. چون شاید دشمن، منتظرش بود. همونطور که منتظر ما بود!
آتورگرز با صدایی خشک گفت:
- ساکت باشید!
چند لحظه ساکت شدیم و فقط صدای سوختن روغن در چراغ میاومد.
رازی جلو اومد و آرومتر ادامه داد:
- ما باید تصمیم بگیریم. یا همهچیز یه نقشهاس از دشمن برای تفرقه... یا یکی از ما داره بازی رو از داخل میسازه.
زکوانی پوزخند زد.
- یکی از ما؟ یا همشون.
نگاهش مستقیم توی چشمهام بود. برای لحظهای چیزی توی سینهام گرفت؛ شاید خستگی بود یا شاید خشم.
آتورگرز گفت:
- آذرمان، امشب استراحت کن. فردا دوباره میجنگیم، ولی اینبار... نه فقط با شمشیر.
از چادر بیرون اومدم و هوا سردتر شده بود. یاور برگشت سمت من.
- چیه؟ چی گفتن؟
نگاه کوتاهی بهش کردم.
- گفتن فردا... با شمشیر نمیجنگیم.
یاور اخم کرد.
- یعنی چی؟
نگاهم سمت کوهها رفت و گفتم:
- یعنی یه نفر، درست از پشت داره شمشیرش رو میکشه.
***
جلسه تموم شده بود و فرماندهان یکییکی از چادر بیرون رفتن. آتورگرز موند، انگار هنوز درگیر نقشهها و فکرها بود. نشسته بود و با دستی روی شقیقه، مثل همیشه بین عقل و وجدان گیر کرده بود. صدای پردهی چادر بلند شد. زکوانی بود، لبخند داشت؛ با همون لبخندی که هیچوقت به دهنش نمیاومد گفت:
- اومدم شببهخیر بگم، فرمانده.
آتورگرز فقط با سر جواب داد. زکوانی کوزهی کوچکی از آستین بیرون کشید.
- ** رئوهومه، از ذخیرههای قدیمی، گفتم شاید امشب بعد اون همه بحث لایق یه جرعه صلح باشیم.
آتورگرز نگاهی کوتاه بهش انداخت.
- صلح؟ تو همیشه عادت داشتی قبل از صلح، خاکها رو به خون بشوری.
زکوانی خندید و ل*ب زد:
- درست میگین. ولی بعضی شبها آدم دلش میخواد دشمنی رو پشت در بزاره.
لیوان کوچکی بیرون آورد و کوزه رو باز کرد و ** رو آرام توی لیوانها ریخت. به لیوانش ل*ب زد ولی فقط از گوشهی لبش گذشت. قطرهای از کنارهی چونهاش ریخت، زکوانی آهسته با کفشش لهش کرد و فرش رو روی اون کشید. آتورگرز لیوان خودش رو برداشت. نفس عمیقی کشید.
- مزهی رئوهوم هنوز هم مثل خاطرههاست... .
لحظهای بعد، صدای سقوط آرام چیزی چوبی روی زمین پیچید. زکوانی هنوز هم لبخند داشت و کنار بدن رفت و آهسته خم شد و زمزمه کرد:
- ببخش که اینقدر دیر صلح رو بهت دادم، رفیق قدیمی.
از چادر بیرون رفت. هوا سرد شده بود ولی دلش گرم بود. به سمت گوشهی تاریک اردوگاه رفت، جایی که سرباز مخصوصش، همون که جاسوسش بود منتظر ایستاده بود. زکوانی نزدیکش شد و فقط گفت:
- اون خورشید فردا رو نمیبینه.