در حال ویرایش رمان کوتاه کوه بی‌فروغ | سینا صیقلی

از خواب با صدای فریاد بیدار شدم. صدای سم اسب، فریاد نگهبان و صدای ترس خورده‌ای که اسم فرمانده رو می‌آورد. زره رو از روی چوب آویزان برداشتم و سریع پوشیدم و یاور رو بلند کردم و بی‌کلام بیرون رفتیم.
شولرز و نریمانم از چادر خودشون بیرون اومده بودن.
- چه خبره؟
یکی از سوارها نفس‌زنان گفت:
- سمت چادر فرماندهان برید... یکی... یکی مرده!
دلم مثل تپه‌ای که زیرش رو خالی می‌کنند، خالی شد. جمعیت زیادی دور چادر فرماندهان جمع شده بود. مشعل‌ها نور زرد لرزونی روی صورت‌ها می‌پاشیدن. سایه‌ها به هم گره خورده بودن، مثل لشکری بی‌صدا از ارواح. جلوتر رفتم و کسی جلوم رو نگرفت.
جسد آتورگرز همون وسط بود، دراز کشیده روی فرش. پوستش رنگ نداشت؛ انگار یه‌جور خواب عمیق لعنتی. مهران رازی بی‌حرکت کنار جسد ایستاده بود و چهره‌اش خاکستری‌تر از همیشه شده بود. یکی از افسرها گفت:
- ظاهراً... شب به خواب رفته و بیدار نشده. خون‌ریزی نکرده و سمّی هم نبوده. قلبش شاید... .
فقط نگاهش کردم. ما می‌دونستیم ولی چیزی نبود که بشه گفت. جمعیت زمزمه می‌کرد و اردوگاه توی آستانه‌ی فروپاشی بود. چشم‌ها بین چادر فرماندهان و تاریکی شب می‌دویدن.
رازی سمت ما برگشت و صدای خش‌دارش رو صاف کرد.
- ارتش فیل‌ها الان بدون فرمانده‌اس. بدون آتورگرز، این اردوگاه بی‌قطب می‌مونه.
صدای زکوانی از پشت اومد:
- خب یه قطب هست؛ هنوزم هست.
سمتش برگشتیم. با اطمینان حرف میزد، مثل مار زخمی که تازه می‌خواد نیش بزنه.
- اگه کسی باید فرمان بده اون منم. نه یه آشپز، نه یه گاری‌چی.
همه به زکوانی زل زده بودن، همون‌جا ایستاده بود. بی‌ادعا، رداش بوی اسب می‌داد.
- من یه پیشنهاد دارم.
صدام لرز نداشت و ادامه دادم:
- شهریار کسیه که بین سپاه، هم احترام داره، هم عقل، پس شایسته‌ی فرماندهی سپاه فیل‌ها رو داره.
زمزمه‌ای بین جمعیت پیچید و زکوانی پوزخند زد:
- و من چی؟ من که سال‌ها توی ارتش بودم، حالا باید فرماندهی رو به یه ریش‌سفید بدیم؟
رازی جلوتر اومد.
- کافیه زکوانی... امشب جای نمایش نیست و شهریار از نژاد آسرونان هست و حق با آذرمانه. نسل ارتش اون رو می‌شناسه نه تو رو.
زکوانی با عصبانیت جلو اومد، ولی نگهبان‌ها بین‌مون ایستادن.
- این بازی رو باختی، زکوانی.
شهریار از بین جمعیت بیرون اومد و قدم‌هاش سنگین بود، مثل کسی که می‌دونه قدم بعدی قراره مسیر تاریخ رو عوض کنه. اون شب، ساکت‌ترین شب تاریخ اردوگاه بود؛ اما سکوت، قبل از طوفان بود. سربازها پراکنده شدن، صدای سم اسب‌ها دور می‌شد و خرده‌زمزمه‌هایی توی تاریکی پخش می‌شد، مثل دعاهایی که کسی باورش نداره.
باد به زبون خودش حرف میزد؛ زمزمه‌هایی شبیه ناله‌ی کسی که درد می‌کشه اما صداش به کسی نمی‌رسه.
من، یاور، نریمان و شولرز به چادر برگشتیم. هیچ‌کدوم حرف نمی‌زدیم و فقط نشسته بودیم.
زره‌ه‌هامون هنوز تنمون بود. انگار اگه درشون بیاریم، می‌پوسیم.
خواب نمی‌اومد. نه به من، نه به کسی. یاور کم‌کم بلند شد و بیرون رفت، گفت می‌خواد بره یه گشتی بزنه. نریمان یه‌گوشه نشسته بود و با چشم‌های باز به پارچه‌ی سقف چادر خیره مونده بود و شولرز فقط یه جمله گفت:
- آتورگرز تنها کسی بود که فکر می‌کردم قراره زنده بمونه.
بعدش سکوت شد و صدای یه ساز، خیلی دور، شاید نی یا سورنایی غم‌انگیز از سمت پایین دشت بلند شد. صدایی که انگار صد سال بود کسی نشنیده بود؛ صدای یه غم خیلی کهنه.
بیرون رفتم و هوای شب خنک ولی سنگین بود. آسمون ابری بود ولی بارونی نمی‌اومد. فقط خاکستر غم می‌بارید. چندتا از سربازها دور آتیش نشسته بودن. چشم‌هاشون خالی بود و انگار هزار سال جنگ رو توی یه روز دیده بودن.
یکی‌شون آهسته گفت:
- انگار زمین داره تموم میشه.
 
از کنار چادر آتورگرز رد شدم. هنوز مشعل‌ها روشن بودن و کسی جرئت نکرده بود جسد رو ببره. زره‌اش همون‌جا، کنار جسد مثل قالب یه فرمانده‌ی فراموش‌شده مونده بود.
نگهبان‌ها بیدار بودن ولی هیچ‌کدوم آماده‌ی نبرد نبودن. فقط ایستاده بودن، با زره نیمه‌کاره، شمشیرای غلاف‌شده و نگاهی که انگار منتظر مرگ بود. سمت چادرم برگشتم.
شولرز خواب نبود و نریمانم هنوز همون‌جا بود. همین‌طور که نشستم بی‌اختیار گفتم:
- یه چیزی این‌جا داره می‌میره، ولی ما نمی‌فهمیمش.
نریمان گفت:
- شاید هم فهمیدیم... فقط دیر شده.
اون شب خواب ندیدم. فقط بیدار موندم، توی سیاهی شب ایرانشهر که دیگه مثل قبل نفس نمی‌کشید.
چشم‌هام بسته بود، ولی دیگه خواب نمی‌دیدم. صدای زنگ. نه، زنگ نبود... مثل زنگ فلز بود که روی زره می‌کوبید. بعد صدای فریاد؛ چندتا و پشت سر هم. پلک باز کردم و هوا خاکستری بود، مثل سینه‌ی کسی که نفس‌نفس می‌زنه.
یاور با چهره‌ای آشفته پتو رو کنار زد.
- آذرمان! بیدار شو! پست‌های نگهبانی خالیه! کنادبک... میگن کنادبک نیست!
بلند شدم. نریمان از بیرون چادر داخل دوید.
- فرار کردن... قسم می‌خورم نصف اصطبل خالیه! اسب‌ها نیستن... خیلی از سربازا هم نیستن.
بیرون رفتم، هوا مثل جنازه‌ای بی‌جان رو زمین آویزون بود. از ته اردوگاه صدای سربازهایی می‌اومد که فریاد می‌زدن و اسم‌ می‌خوندن.
یکی می‌دوید، لیست دستش بود و با وحشت می‌گفت:
- از گروهان دوم... از دسته‌ی کنادبک... بیست و شش سوار... نه، چهل و دو سوار باهاش رفتن!
بوی خاک، بوی خیانت، بوی ترس. سرباز جوانی با نفس‌نفس‌زدن جلو اومد و انگشتش رو به دور اردوگاه گرفت:
- رفتن... نه از در ورودی، از شکاف پشت کوه... از مسیر کاروان‌های تدارکات. زره هم با خودشون بردن!
یاور به من نگاه کرد، ولی چیزی نگفت؛ نه چون نمی‌خواست... چون نمی‌تونست. نزدیک اصطبل رفتم. زباله‌ها زیر پا له می‌شدن. رد پاهای تازه روی خاک نرم، مستقیم سمت شکاف صخره‌ای می‌رفتن. یکی از پیرسربازها آروم گفت:
- کنادبک همیشه آدم مشکوکی بود؛ ولی این‌که نصف زره‌پوش‌ها رو با خودش ببره... این یه خیانته.
وسط اردوگاه برگشتیم. رازی با موهای ژولیده، مشغول خوندن فهرست بود. چشمان خونی داشت.
- از شب مرگ آتورگرز تا الان، هیچ‌کس این حرکت رو پیش‌بینی نمی‌کرد. این یعنی... .
زکوانی وسط حرفش پرید:
- یعنی باید فرماندهی رو دست من بسپرین، تا نظم برگرده.
لبخندش... لبخند کسی بود که زودتر از همه نقشه‌اش رو زده بود. من جلوتر رفتم و با صدایی که لرزشش از خشم بود نه ترس گفتم:
- آتورگرز مرد، کنادبک فرار کرد، ولی این به این معنی نیست که نوبت توئه. حتی اگه این اردوگاه فقط یه فرمانده داشته باشه، اون فرمانده تو نخواهی بود... هرگز.
سربازا نگاه‌مون می‌کردن. نه با احترام، نه با اعتماد، بلکه با شک و تردید. چیزی داشت فرو می‌ریخت. زکوانی آرام پوزخند زد، ولی نگاهش مثل خنجر تو چشمم نشست.
- و تو فکر می‌کنی می‌تونی جلوی منو بگیری آذرمان! تو که هنوز خونی که از دهنت می‌ریزه رو پاک نکردی... تو با چهار تا سوار وحشی فکر می‌کنی قهرمانی؟
یه قدم بهش نزدیک شدم.
- قهرمان نیستم... ولی تا وقتی من زنده‌ام، نمی‌زارم سنگ‌دلی مثل تو بالا بره.
چندتا سرباز بین‌مون ایستادن و یاور دستم رو گرفت، آروم گفت:
- صبر کن... این بازی رو تو باید تموم کنی، نه اون. اگه امشب بازم خیانت شد و دیگه تا فردا هیچ‌کس کنارمون نموند... چیکار می‌کنی آذرمان؟
نگاهش کردم.
- همون کاری که باید، حتی اگه تنهاترین نفر این اردوگاه باشم انجام میدم.
صدای سم اسب‌ها از دور پیچید و سریع سمت صدا برگشتم سوارکاری با شنل خاک‌خورده و صورتی پر از خاک و خون، با تمام توان به اردوگاه نزدیک میشد. نفس‌زنان فریاد زد:
- عرب‌ها... پشت رودخونه‌ان! دارن میان! هزاران نفر... با پرچم‌های سیاه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فریادش هنوز روی هوا بود که طبل‌ها به صدا در اومدن. از بالای تپه‌های جنوب شرقی، گرد خاکی بلند شده بود. آفتاب داشت تیغ میزد و رنگ سرخ طلوع، خونی‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
به‌سرعت زره‌هامون رو پوشیدیم. اسب‌ها آماده بودن و سپاه فیل‌ها جلوتر از ما صف کشیدن، همون‌طور که برنامه بود. یاور کنارم سوار شد و چشماش برق میزد، ولی دست‌هاش می‌لرزیدن.
-‌ می‌ترسی؟
-‌ نه... ولی بوی آخرین نبرد رو می‌فهمم، آذرمان! این بو رو هیچ وقت فراموش نکردم.
سکوت کردم و باد، پرچم ما رو به لرزه درآورده بود. فیل‌ها شروع به پیش‌روی کردن و صدای کوبش پاهاشون زمین رو می‌لرزوند. روبه‌رو، عرب‌ها مثل سایه‌‌ی آدم‌ها پشت مه و گرد خاک بالا می‌اومدن؛ اما اون چیزی که منو بیشتر ترسوند، نبود صداشون بود. فقط سکوت و پرچم‌ها.
فریاد زدم:
- جلو برید! تا آخرین قطره خون، تا آخرین گام... .
یک‌باره سپاه فیل‌ها عرب‌ها رو درهم شکست و عرب‌ها از صف پراکنده شدن، شمشیرها به خاک خوردن، فریادهای «الله اکبر» بلند شد ولی ما عقب ننشستیم. مثل طوفان، همه‌چیز رو درو کردیم؛ اما... درست وقتی فکر کردیم همه‌چیز تموم شده، صدای سوتی از بالا بلند شد و یاور فریاد زد:
- از پشت! مراقب پشت‌سرتون باشید... .
چرخیدم و تپه‌های پشت‌سرمون، از سمت غرب سیاه شده بودن. گرد و خاک بلند شد و صدها سوار با پرچم‌های سفید و شمشیرهای خمیده‌ی عربی، از پشت ما رو احاطه کردن.
کابوس بود و چنگال مرگ از دو طرف ما رو گرفت. از روبه‌رو، بازمانده‌های عرب‌ها دوباره صف‌آرایی کرده بودن و از پشت، سوارکارهایی با نیزه‌های بلند می‌تاختن.
یکی از سربازای جوان کنارم فریاد زد:
- ما رو فروختن... ما رو کشیدن وسط این قتل‌گاه.
ولی وقت ناله نبود. وقت مردن نبود. فریاد زدم:
- برگردید! پشت فیل‌ها پناه بگیرید! ما عقب نمی‌کشیم!
گرد و خاک مثل مه‌ای مسموم اطراف‌مون پیچیده بود. فریادها و نعره‌ی فیل‌ها با هم قاطی شده بودن. رازی از سمت چپم شمشیر خون‌گرفته‌اش رو بالا گرفت:
- با من بجنگید! نذارید از کناره‌ها دورمون بزنن!
شهریار هم، که صورتش از خراش‌ها سیاه و سرخ شده بود، فریاد زد:
- اگه قراره بمیریم، حداقل طوری بمیریم که اسم‌مون تو کتاب‌ها بمونه!
با همهمه‌ی چند سرباز دوباره به عقب برگشتم ولی نفس‌هام قطع شد. اون‌جا بالای بلندی، مردی ایستاده بود که دیگه برام غریبه نبود؛ زکوانی... .
اما نه با زره ایرانشهر، نه با پرچم ما. یه ردای سفید عربی تنش بود. نور خورشید روی پارچه‌ی سفیدش می‌نشست و مثل فریاد خیانت تو چشم‌مون می‌زد.
لبخندش... آروم، مطمئن و بی‌رحم بود.
سربازای اطرافم اول خشک‌شون زد و بعد صدای نجوا بلند شد:
-‌ زکوانیه... .
-‌ زکوانی با اوناست... .
-‌ تموم شد... ما رو فروخت... .
یاور کنارم گفت:
- اون سگ... یعنی اون آتورگرز رو کشت! اون می‌خواست تو رو تو چادر فرماندهان له کنه آذرمان! ما نفهمیدیم... .
چشمان من به اون سایه‌ی سفید قفل شده بودن. هرچی گفته بودم، هر هشدار، هر خشم... دیر باورش کرده بودن و حالا، تردید مثل زهر توی خون‌مون دوید. صدای ناله‌ی سرباز دیگه‌ای اومد:
- کاش به حرف‌تون گوش می‌دادیم فرمانده، اگه فقط یه بار... یه بار باورتون می‌کردیم... .
ل*ب‌هام خشک شده بودن. زانو‌هام درد می‌کرد، اما عقب نرفتم. فقط گفتم:
- حالا باور کردید؟ این، اون قهرمانی بود که بهش دل بستید... .
رازی آهسته گفت:
- دیگه دیر شده... .
یاور گفت:
- نه هنوز نه. هنوز ما هستیم. هنوز تو هستی آذر... .
با صدای بلند فریاد زدم، طوری که حتی زکوانی روی تپه بشنوه:
- بی‌غرور می‌میریم، اما زانو نمی‌زنیم! تا نفس مونده، می‌جنگیم!
برخورد اول‌مون با سپاه اعراب، مثل زلزله بود. سوارهای عرب با نیزه‌های مخصوص‌شون زره‌های سنگین کاتافراکت‌ها رو سوراخ می‌کردن. خائنی که این سلاح‌ها رو بهشون داده بود، همون زکوانی بود. زره‌هامون، دیگه ما رو نمی‌بلعید، بلکه شکننده شده بود.
یکی از سربازهای قدیمی که سال‌ها بهم وفادار مونده بود، کنارم فرو افتاد. نیزه‌ای از پشت به گردنش نشسته بود و خون روی صورت یاور پاشید. برق خشم توی چشماش زد. شمشیر کشید و فریاد زد:
- نه! نه نه نه... بکشیدشون... حمله کنید تا بفهمند ایرانشهر هنوز زنده‌ست!
ما جنگیدیم. مثل حیوان زخمی، تا لحظه آخر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نبرد از اون لحظه به بعد، به دیوانگی تبدیل شد. نه تاکتیکی بود، نه فرماندهی. فقط نعره، خون، استخوان، له شدن و آتیش. وسط گرد و خاک، صدای نعل‌های اسبی تندرویی رو شنیدم.
برگشتم و زکوانی رو دیدم که از تپه می‌تاخت.
تنها نبود. سربازهای وفادار بهش از پشت، مثل طاعون روی بقایای سپاه ما ریختن.
زکوانی، ردای سفیدش حالا به خون آغشته شده بود و توی دستش، شمشیری خمیده‌ی عربی برق میزد.
با نعره‌ای از پشت شهریار رو هدف گرفت.
- نه! نه... .
ولی دیر شده بود. شمشیر زکوانی با قدرت کامل از پشت گردن شهریار رد شد و سرش رو از تن جدا کرد. تنش به زمین افتاد و صدای برخورد زره‌اش با خاک، مثل شکست روح بود.
از درد جیغ کشیدم و دیگه چیزی برام نمونده بود.
به سمتش دویدم و نیزه‌ی یکی از عرب‌ها رو از زمین کشیدم و درست وقتی که زکوانی دوباره خواست بتازه، نیزه رو به سمت شکم اسبش پرتاب کردم. اسب جیغ کشید و دو پا بلند شد و بعد با زکوانی به زمین افتاد.
اون پست‌فطرت بلند شد، خاک از لباسش تکوند و وقتی شمشیرش رو بالا آورد، لبخند زد:
- تو نمی‌فهمی، آذرمان... تو همیشه زیادی برای این سرزمین پوسیده درست بودی.
دیگه چیزی نگفتم و ما حمله کردیم؛ تن‌به‌تن. شمشیرش مثل مار می‌چرخید ولی من قلبم رو تو مشتم گرفته بودم. یه زخم، روی پهلوم، یکی دیگه، از کنار گردنم گذشت؛ ولی من عقب نرفتم. آخرش با تمام نیروی باقی‌مونده‌ی خودم، نیزه‌ی خمیده‌ی عربی رو بلند کردم و مستقیم توی سینه‌اش کوبیدم.
ناله کرد و عقب رفت و به زانو افتاد. من شمشیر خودم رو بلند کردم و اول دست چپش رو بریدم و
بعد... سرش رو، افتاد و خیانت، اون‌جا، کنار پیکر شهریار دفن شد؛ اما... نفس‌هام تازه آروم نشده بود که صدای طبل‌های جنگی از شرق اومد، برگشتم. اون بالا، سپاهی دیگه از عرب‌ها ظاهر شد. بسیار بزرگ‌تر و آرایش‌یافته. سوارهایی تا افق و پشت سرشون... با منجنیق. صدها منجنیق، مثل دندان‌های باز شده‌ی یک هیولا، روی خط تپه‌ها صف کشیده بودن. کمانی شکل، سیاه و آماده‌ی بلعیدن آسمون.. یاور، خون‌آلود کنارم ایستاد.
رازی شمشیرش رو تو زمین فرو کرد. یکی از سربازها آهسته گفت:
- پس... این تازه شروع بود؟
من آروم زمزمه کردم:
- ما شاید این جنگ کوچیک رو برده باشیم... اما این خاک هنوز دلش خون می‌خواد، ما می‌جنگیم.
از افق خط سیاهی بالا اومد. انگار خود شب داشت سمت ما سرازیر می‌شد. نیزه‌هایی بلند، پرچم‌هایی با آیه‌هایی طلایی و سواره‌هایی با لباس‌های تیره و رداهای بلند. نزدیک ده‌ها هزار نفر. کوبیدن سم اسب‌هاشون، زمین رو به لرزه انداخته بود. رازی با عجله خودش رو به من رسوند و بازوی منو گرفت:
- آذر! باید بری. از سمت غرب دور بزن، پشت کوه‌ها و برو پیش رستم... گارد سلطنتی و کاتافراکت‌هات هنوز سالم‌ان. ما این‌جا نگه‌شون می‌داریم، تا تو برسی به قادسیه.
پیرسربازی زخمی، نعره زد:
- نه! ما نمی‌تونیم دوباره جدا بشیم! آذر این‌جا باید پیش‌مون بمونه!
رازی نگاهش کرد و بعد رو به من گفت، آروم‌تر و صادق‌تر:
- من بهت شک کردم و تهمت زدم. به زکوانی بیشتر از تو اعتماد داشتم. اما حالا... حالا می‌فهمم تو تنها کسی هستی که باید زنده بمونه. تو باید این پایان رو برسونی، یا برگردی و ازش انتقام بگیری.
برو. برو و ایرانشهر رو از دل آتیش نجات بده.
من فقط نگاهش کردم و چند لحظه سکوت بود. یه سکوت سنگین. بعد گفتم:
- من میرم. ولی فقط به یه شرط... .
رازی با سر اشاره کرد:
-‌ بگو.
-‌ این‌که اگه افتادی... اگه این‌جا، این دشت، آخر خط بود... بدونی که تنها نمی‌میری. من روحت رو تا قادسیه می‌برم.
 
صدای شیهه‌ی فیل‌ها بلند شد و عرب‌ها از خط مقدم تاختن. چشم فیل‌ها رو با نیزه کور کرده بودن و حیوان‌ها دیوانه شدن. من، یاور، نریمان و چند نفر دیگه به سرعت آماده شدیم. شولرز که حالا فقط جنازه‌اش روی زمین مونده بود، با نیزه‌ای که از پهلوش گذشته بود... مثل یک اخطار خاموش، زیر پا له می‌شد.
نریمان رو به من کرد:
- آماده‌ای؟
گفتم:
- از روزی که چشم باز کردم، فقط همین لحظه رو دیدم.
یاور فریاد زد:
- به طرف غرب! زنده بمونیم، برای انتقام!
اسب‌هامون تاختن. آسمون هنوز کامل روشن نشده بود و شعله‌ی یه فروغ سرخ از سمت قادسیه می‌اومد.
اسب‌هامون بین تنگه‌ی دو کوه می‌تاختن، باد مثل شلاق به صورتم می‌خورد، صدای سم‌ها و نفس‌های بریده‌ی اسب‌ها با ناله‌ی باد یکی شده بود. هیچ‌کس حرف نمیزد و فقط صدای نفس کشیدن‌ها و قلب‌هامون که می‌کوبید شنیده می‌شد، تند... تند... تندتر.
پشتم رو نگاه کردم و شعله‌های بسیار بزرگی بالا رفته بودن. اردوگاه داشت می‌سوخت و صدای فریادهایی از دور می‌رسید که انگار دیگه ربطی به ما نداشتن. مثل رویای آشفته‌ای که ازش فرار کرده باشی. نریمان بلند گفت:
- چقدر دیگه مونده؟
یاور جواب داد:
- اگه راه رو اشتباه نکنیم، تا پیش از غروب به دامنه‌ی کوه‌های غربی می‌رسیم. بعد از اون مستقیم به قادسیه.
از دور، گرد و غبار بود و صدای ناقوس‌هایی که معلوم نبود از کجا میان. بوی خون، دود و خاک سوخته هنوز باهامون بود. من تو دلم گفتم: «رستم... فقط امیدوارم هنوز سر پا باشی. چون ما داریم آخرین شعله رو برات میاریم.»
در دل کوهستان، راه باریک بود، ولی ما نمی‌ایستادیم. هر پیچ و هر تخته‌سنگ، انگار داشت می‌پرسید: «برای چی زنده‌ای؟» و من فقط یک جواب داشتم: «برای خاک.»
از دل مه‌گرفته‌ی کوه، فقط سایه‌های لرزان درخت‌های خشک و بوته‌های تیز پیدا بود. اسب‌هامون نفس‌نفس می‌زدن و سم‌هاشون توی گل و لای سنگین فرو می‌رفت. نریمان زره‌اش رو کمی شل کرد و گفت:
- اگه همین‌طور بریم، اسب‌ها قبل از رسیدن می‌میرن.
من گفتم:
- اونا می‌میرن، ما هم. ولی اگه وایسیم، همه‌مون همین‌جا دفن می‌شیم. با یه پرچم بی‌صدا روی خاک سرد.
یاور گفت:
- فقط چند لحظه وایسیم. می‌خوام بدونم چند نفریم و چندتا زنده موندن.
ما کنار تخته‌سنگ بزرگی ایستادیم. صدای سوت باد از لای دره مثل زوزه‌ی گرگ می‌پیچید. فریاد زدم:
- همه جمع بشین! هر کی هنوز نفس می‌کشه، بیاد این‌جا!
یکی‌یکی اومدن، زخمی، خسته و گل‌آلود، اما ایستاده. در روشنایی و مه، صورت‌هاشون پیدا نبود، فقط برق چشماشون... فقط امیدی که هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد بلند بگه. یاور شمرد. صداش لرز داشت.
- حدود سیصد و پنجاه نفر. با تموم زره‌ها، فیل‌های بازمانده، چندتا پیاده‌نظام خسته و اسب‌هایی که استخون‌شون پیداست.
نریمان نفس بلندی کشید.
- این یعنی... یه ارتش کوچیک ولی فوق‌العاده قوی.
من ادامه دادم:
- و یه ارتش که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره.
یاور جلوتر اومد، شمشیرش رو توی خاک کوبید و گفت:
- اونا هنوز دارن تعقیب‌مون می‌کنن. اگه وایسیم، ما رو مثل اردوگاه می‌سوزونن. باید برسیم به رستم، قبل از این‌که این آخرین شعله هم خاموش بشه.
صدای یکی از سربازان از پشت سر بلند شد:
- اگه اونم هنوز سر پا باشه... .
من برگشتم و محکم گفتم:
- سر پاست پسر. باید باشه؛ چون اگه اونم افتاده باشه... پس دیگه هیچ‌کسی نمونده.
یاور نگاهی به من کرد.
- پس بزن بریم... تا وقتی پا داریم. آماده باشین باید راه بی‌افتیم... .
ما مثل مشتی سایه که از شعله‌ی جنگ متولد شده بودن، دوباره به راه افتادیم. اسب‌ها آهسته جلو می‌رفتن، اما دل‌هامون تند می‌تپید. از دور، قادسیه هنوز دیده نمی‌شد... اما من حسش می‌کردم. در فاصله‌ی بین مرگ و افسانه، ما زنده بودیم.
 
سکوت کوه‌ها سنگین بود. فقط صدای پای فیل‌ها، شیهه‌ی دورگه‌ی اسب‌های زخمی و صدای برخورد فلز با زره‌ها شنیده میشد. درفش‌های کاویانی مثل زبانه‌های آتش در باد، بالا و پایین می‌رفتن. باد بوی عرق و خون کهنه رو از روی زره‌ها می‌برد. پرنده‌ای سیاه، با بال‌های پهن، بالای سرمون چرخ میزد؛ شاید کلاغ نبود، شاید یه هما بود... نشونه‌ی مرگ پادشاهان.
یه پیچ تند زدیم، جایی که صخره‌ای بلند رو برش زده بودن. یاور آروم گفت:
- این مسیر امن نیست... خیلی شیب داره.
و هنوز حرفش تموم نشده بود که صداش اومد. یه لرزش شدید و... سنگ‌ها، یکی‌یکی شروع به افتادن کردن. صدای فریاد اومد و بعد کوه شکست.
- عقب! عقب برید!
اما دیر شده بود. یه تخته‌سنگ عظیم با صدای خفه‌ای روی یکی از فیل‌ها فرود اومد. استخون‌ها شکست و صدای جیغ حیوان توی کوهستان پیچید. چند سرباز زیر سنگ‌ها له شدن و یه فریاد ناگهانی:
- کمک کنین! پام گیر کرده... کمک!
من، نریمان و چند سوارکار با هم پریدیم. گل و خون قاطی شده بود. یکی از بچه‌ها هنوز زنده بود، زیر یه تخته‌ سنگ، ولی فقط صورتش بیرون مونده بود. چشم‌هاش دنبال کمک می‌گشت و صداش دیگه بالا نمی‌اومد. یاور فریاد زد:
- هل بدین! همه با هم... یک، دو، سه... .
با صدای استخوان‌خراش سنگ کنار رفت؛ اما اون سرباز دیگه نفس نمی‌کشید. بیست نفر... بیست جوان، جنگجو، دوست و برادر... اون‌جا موندن. خاک به سهم خودش رسید. یاور نشست و به زمین مشت زد و گفت:
- این لعنتی تموم نمیشه؟
من بلند شدم، هنوز صدای خس‌خس اسب‌ها تو گوشم بود.
- تموم نمیشه. مگه این‌که ما تمومش کنیم. بلند شین، باید بریم.
اما چندتا از پیاده‌ها، همون‌طور زانو زده بودن. یکی‌شون، سربازی با ریش خاکی و صورتی سوخته، روی زمین افتاد و با صدای خفه گفت:
- نمی‌تونم... پام... تمومه... بدون من برید.
یکی دیگه فریاد زد:
- منم دیگه نمی‌تونم راه برم... برین، تو رو خدا برین... .
اما سوارها برگشتن. یه سوارکار جوان پایین پرید و دست اون سرباز رو گرفت:
- نه، ما با هم اومدیم، با هم می‌ریم.
یکی‌یکی زخمی‌ها و خسته‌ها رو بلند کردن و روی اسب‌ها نشوندن. یاور زیر ل*ب گفت:
- از ما هزارها رفتن. ما سیصد و خورده‌ایم، اما اگه قراره این شعله به رستم برسه، باید همه‌مون بهش برسیم.
باد، درفش کاویانی رو به اهتزاز درآورد. یک گوزن کوهی از بالای دره نگاهی کرد و دوید. پرنده‌ی شکاری، با جیغی بلند از بالای سرمون رد شد. اون وسط، هوا بوی بارون می‌داد، یا شایدم خون تازه. من گفتم:
- ما سنگ رو شکست دادیم. حالا نوبت قادسیه‌ست.
و دوباره به راه افتادیم. در دل خاک با بوی خون، لرزش امید... و درخشش انتقام، اما خاک وفادار نمی‌مونه. نفر اول اسبش لیز خورد. بعدی هم، صدای جیغ حیوان و له شدن فلز با زمین، ترکیبی از وحشت و ناباوری بود. گرد و خاک مثل مه جلوی چشم‌مون رو گرفت. یکی از اسب‌ها با شیهه افتاد و فریاد زدند:
- از جلو برید عقب! زمین سره!
اما دیر بود. سه اسب سقوط کردن و سواره‌ها روی زمین غلطیدن. زره‌هاشون سنگین‌تر از تحمل بدن‌هاشون بود. ناله‌ای اومد، شبیه ناله‌ی بچه‌ای که توی خاک گم شده.
- یاور... یاور... کمکم کن... .
من برگشتم، اما خود یاور زانو زده بود. شونه‌اش زخم شده بود و خون از بند زره‌اش می‌چکید. نریمان با صورت خاکی جلو اومد. نگاهش خالی بود.
- نمی‌رسیم. آذر... دیگه نمی‌رسیم، هیچ‌کس دیگه توان نداره.
صداهای آهسته مثل زمزمه‌ی جن‌ها تو کوه، اطراف‌مون پیچید. کسی گفت:
- ما مردیم... فقط نمی‌دونیم هنوز.
اما من نمی‌خواستم بمیرم. نه هنوز، نه این‌طور. بلند گفتم:
- ساکت باشید... همگی گوش بدید!
همه ایستادن. بعضی‌ها هنوز نفس‌نفس می‌زدن، بعضی‌ها تو صورت‌شون جز خاک چیزی نمونده بود. وسط جمعیت قدم برداشتم. با صدایی که سعی می‌کرد از لرزش بگذره گفتم:
- ما کی هستیم؟ مشتی خسته؟ زنده‌ به‌گورهای خاک‌خورده؟ نه... ما فرزندان آتیشیم. ما همونیم که وقتی کوروش گفت «تا وقتی عدالت هست، ایران هست»، باورش کردیم. ما نوه‌های کسانی هستیم که دجله رو رام کردن و دیوار ساختن که ظلم ازش رد نشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای نفس‌ها محوتر شد. گوش می‌دادن.
- تیسفون شاید بسوزه... ولی یادش نمی‌سوزه. تا ما زنده‌ایم، خاک زنده‌ست. ما رو از اسب انداختن، از کوه له‌مون کردن، تو گرد و خاک دفن‌مون کردن... ولی هنوز ایستاده‌ایم. ما زنده‌ایم و اگه قراره بمیریم... وای بر اون‌ دشمنی که سر آخرین ایرانی رو خم‌شده ببینه!
دستم رو سمت آسمون گرفتم.
- آسمون رو ببینید... هنوز تاریک نشده. این یعنی ما هنوز فرصت داریم. هنوز یه راه مونده. باید به رستم برسیم... نه فقط برای کمک. برای این‌که ثابت کنیم هنوز «ما» هستیم!
مکثی کردم.
- وقتی از ما بنویسن، می‌نویسن: «و در روزی که خاک می‌لرزید و فیل‌ها دیوانه بودن و خون تو دجله می‌ریخت، سیصد نفر درفش ایران رو بلند نگه داشتن.»
یاور شمشیرش رو بلند کرد:
- برای تیسفون! برای آتورگرز! برای ایرانشهر!
همه فریاد زدن.
- برای ایرانشهر!
قدم اول رو با فریاد برداشتیم. حالا دیگه صدای مرگ نبود، صدای قدم‌هایی بود که تاریخ رو لگد می‌کرد.
کوه بالاخره تموم شد و گرد و غبار طول مسیر، حالا به پشت سرمون افتاده بود و جلوی ما... دشت قادسیه، مثل دهانی باز ما رو بلعید.
از آن‌جا که ایستاده بودیم، دجله مثل ماری سیاه در دوردست می‌لغزید. صدای طبل و فریادهای «الله اکبر» از سمت سپاه عرب، زمین رو می‌لرزوند. هزاران سرباز، سیاه‌پوش، با پرچم‌های بلند که آماده‌ی بلعیدن بودن، اما ما چیزی دیدیم که قلب‌هامون رو داغ کرد. سپاه ایران، زیر پرچم درفش‌ شاهنشاهی، هنوز ایستاده بود. رستم در میان‌شان، مثل ستون آتش، فرمان می‌داد و مبارزه می‌کرد. سواره‌نظام سنگین، سپر به سپر و شمشیر به شمشیر، با تمام قوا جلوی موج تند عرب‌ها رو گرفته بودن. یاور نفس برید:
- نگاه کن... اون رستمه!
من زره‌ام رو محکم‌تر کردم و به اطراف نگاه کردم. سیصد نفر، خسته، زخمی، تشنه... ولی هنوز زنده.
گفتم:
- وقتش رسیده.
با صدای بلند فریاد زدم:
- حالا... بجنگید! برای خاک، برای آتش، برای رستم که هنوز ایستاده!
اسب‌هامون از کوه به پایین تاختن و گرد و خاک از زیر سم‌ها بلند شد. کوه پشت سرمون و دشت جهنم روبه‌رومون بود. صدای فریادها تو باد گم شد. ما رسیدیم و درست از جناح شرق، در لحظه‌ای که هیچ‌کس انتظارش رو نداشت. مثل تبر بر پیکر دشمن فرود اومدیم.
اولین برخورد با سواره‌نظام عرب بود. شمشیر من گردن اولین تازی رو برید و خون به صورتم پاشید. نفر بعدی نیزه‌اش رو به سمت یاور برد، ولی زودتر از اون، تیغه‌ی نریمان، بدنش رو شکافت. همه‌جا فریاد، الله‌اکبر بود و در کنارش صدای فریاد ما:
- ایرانشهر!
یکی از عرب‌ها خواست فرار کنه، اما فیل زخمی‌مون که هنوز نفس می‌کشید، با خرطومش اونو گرفت و به زمین کوبید. صدای خرد شدن استخوانش، از صدای جنگ جدا بود. بعد از اون، نبرد به جهنم تبدیل شد.
من شمشیری رو به گلوی مردی فرو بردم که تازه «تکبیر» گفته بود. خونش روی سینه‌ام ریخت. پشت سرم، یاور درحال جنگیدن با سه نفر بود. یکی‌شون رو زد و یکی دیگه رو زمین انداخت، سومی خواست فرار کنه ولی من دویدم و شمشیرم رو از پشت توی پهلوش فرو کردم.
نریمان، زخمی اما ایستاده، فریاد زد:
- ما برگشتیم! ما مرده نبودیم، ما سایه بودیم!
یکی از سربازهای ما که اسمش بهرام بود، روی زمین افتاده بود. یک عرب سمتش اومد تا اون رو بکشه، ولی نریمان فریاد زد و نیزه‌اش رو پرت کرد. نوک فلز توی سینه‌ی عرب فرو رفت و چنان جیغی زد که صداش تا دجله رفت.
سپاه ایران ما رو دید. جنگجویان خسته دوباره قوت گرفتن. رستم شمشیرش رو بالا برد و گفت:
- سایه‌ها از کوه برگشتن!
و ما، در میانه‌ی خاک، خون و فریاد دوباره یکی شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمین دوباره لرزید و صدای طبل‌ها و تکبیرها از هر طرف بلند شد. من برگشتم و دیدم گرد و غبار تازه‌ای از سمت جنوب بلند شده، تازه‌ترین لشکر تازه‌نفس عرب‌ها رسیده بودن.
یاور دندون‌هاش رو به‌هم فشرد:
- هنوز تموم نشده.
سیاهی موج‌وار به سمت ما ریخت و سوارکاران عرب، با پرچم‌های سیاه و سفید، از دو جناح پیچیدن. نیزه‌ها مثل جنگل رو به ما بلند شدن. ما درست وسط دشت محاصره شدیم. رستم فریاد زد:
- دیگه عقب‌نشینی‌ای در کار نیست! ایرانشهر همین‌جاست، پشت سینه‌های شما!
فریاد «ایران» بلند شد و صدای شمشیرها تو هم پیچید. اولین موج برخورد کرد و ضربه‌ها، مثل رعد بود؛ من سپرم رو بالا آوردم و تیغه‌ی شمشیر دشمن بهش خورد و جرقه زد. با برگشت سپر، شمشیرم رو توی گردن تازی فرو کردم. خون پاشید، اما نفر بعدی اومد و سه نفر با هم به سمت من تاختن. یاور از پهلو پرید و یکی رو انداخت و ما تا آخرین قطره‌ی خون جنگیدیم.
صدای فیل‌ها هنوز می‌اومد، اما یکی‌یکی زمین می‌افتادن. فیل زخمی به زمین خورد و زیر وزنش پنج نفر از خودی‌هامون له شدن. سربازی جیغ زد، اما قبل از این‌که نجاتش بدیم، شمشیر عربی سرش رو از بدن جدا کرد. نریمان، خون‌آلود اما ایستاده، فریاد زد:
- بایستید! هنوز نفس داریم!
ولی من می‌دیدم که یکی‌یکی، سربازها می‌افتادن. پرچم‌های کاویانی خونی شده بودن. بعضی از سربازها تیر به پهلوشون خورده بود، اما پرچم‌ها رو رها نمی‌کردند. یاور دوید و درفش کاویانی افتاده به زمین رو در دست گرفت و بلند کرد و با فریاد گفت:
- ایرانشهر نمی‌میره!
اما خون زمین رو پر کرده بود. هر قدم روی جسد سرباز خودی بود. رستم با دوتا عرب قدرتمند می‌جنگید. اولی رو زد، اما دومی از پشت نیزه‌ای توی کمرش فرو کرد. صدای ناله‌ش هنوز تو گوشم بود.
محاصره تنگ‌تر شد و صدای فریادهای «الله اکبر» نزدیک‌تر می‌شد. ما وسط گرداب بودیم. با هر ضربه، ما عقب‌تر می‌رفتیم. نه از ترس، از خستگی. بازوها دیگه جون نداشتن. شمشیرها کند شده بودن، اما ما هنوز می‌زدیم. هر قطره‌ی خون و هر جیغ، مثل سنگی بود که روی دوش‌مون می‌نشست.
یاور فریاد زد:
- تا آخرین نفس! هیچ‌کس عقب نمی‌کشه!
ولی در چشم‌های سربازام دیدم؛ می‌دونستن پایان نزدیکه.
غبار جنگ همه‌جا رو پر کرده بود. من چشم‌هام رو تنگ کردم و دیدم؛ رستم، فرمانده‌ی بزرگ از اسب افتاده بود. خون از شونه و پهلوش جاری بود و چند عرب به سمتش می‌دویدن.
نریمان داد زد:
- آذرمان! اگه رستم بی‌افته، ایرانشهر تمومه!
من، نریمان و چند کاتافراکت سنگین‌زره، مثل صاعقه به سمتش تاختیم. شمشیرها فرو رفت و عرب‌ها یکی‌یکی افتادن. من دست رستم رو گرفتم و گفتم:
- هنوز تموم نشده. بلند شو سردار!
اما تو چشم‌هاش دیدم که زخم‌هاش عمیق‌تر از اونی بود که بشه به راحتی برخاست. برای لحظه‌ای، توی گرد و خاک و خون، فکر من سمت تیسفون... سمت رودخانه‌های آرام، بوی نان داغ صبحگاهی، صدای خنده‌ی بچه‌هام و دست‌های زنی که قول داده بودم دوباره برگردم پر کشید. دلم لرزید، ولی دوباره شمشیر رو محکم گرفتم؛ نه هنوز.
صدای غرش از جنوب بلند شد؛ گردبادی از سیاهی. وقتی غبار کنار رفت دیدیم؛ دوباره سپاه تازه‌ی عرب‌ها، هزاران سوارکار تندرو با پرچم‌های سیاه و سفید که مثل بال‌های شیاطین تکان می‌خورد. نیزه‌هاشون مثل جنگلی از زر می‌درخشید. پیاده‌ها بی‌پایان. صدای «الله اکبر» مثل موج کوبنده‌ی دجله از هر سو بلند شد.
 
نریمان کنارم خون‌آلود و نفس‌زنان گفت:
- آذرمان! این دیگه آخرشه.
من گفتم:
- پس بذار آخرمون مثل آتیش باشه.
موج دشمن رسید و ما فریاد زدیم و درگیر شدیم. یکی از فرماندهان عرب که نامش «شرحبیل» بود با فریاد و شمشیر بلند به خط ما زد. نریمان شمشیرش رو به او کوبید، ولی نیزه‌ی سرباز دیگری از پشت سینه‌اش رو شکافت و جیغ زد. چشماش برای لحظه‌ای به من نگاه کرد و بعد سرش با یک ضربه‌ی شمشیر جدا شد و توی گرد و خاک غلتید.
خونم یخ زد. داد زدم:
- نه... نه نریمان!
زمین زیر پام لرزید و از سمت راست، ده‌ها فرمانده‌ی دیگه با زره‌های سیاه و پرچم‌های اهتزازان، به قلب ما می‌زدن. شمشیرم رو بالا بردم و یکی از اون‌ها رو شکافتم. در همین لحظه تیری از پشت اومد و توی کمرم فرو رفت. زانو‌هام لرزیدن و برای لحظه‌ای همه‌چیز سیاه شد؛ اما دست بردم و تیر رو از گوشت و خون کندم و فریاد زدم. هنوز سرپا بودم.
یاور خون‌آلود و نیمه‌جان کنارم جنگید:
- تا وقتی تو هستی آذرمان، ما هنوز ایرانیم!
اما من می‌دیدم که یکی‌یکی، سربازان ساسانی به زمین می‌افتادن. درفش‌ها توی خون می‌غلتیدن و فریادها کم می‌شدن و عرب‌ها بی‌پایان می‌اومدن.
حالا دیگه از اون ارتش بزرگ شاهنشاهی چیزی جز حلقه‌ای از مردان خسته و خون‌آلود باقی نمونده بود. ما دور رستم آخرین حلقه‌ی سپاه بودیم. رستم با زخم‌های عمیق، شمشیرش رو هنوز در دست داشت، اما دیگه پاهاش توان ایستادن نداشتن.
سایه‌ی سیاه پرچم‌های دشمن همه‌جا رو پوشونده بود. عرب‌ها مثل موج‌های بی‌پایان با شکافتن سینه‌ها و دریدن گوشت، پیشروی می‌کردن. صدای شکستن استخون‌ها زیر سم اسب‌ها بلند بود. هر ضربه‌ی نیزه و هر برش شمشیر، یک مرد از ما رو زمین میزد.
به یک‌باره تیری از سمت چپ پرواز کرد و به پای من نشست. زانوم خم شد و افتادم، اما دستم هنوز شمشیر رو ول نکرده بود. خون از پام جاری بود. خواستم بلند بشم که ضربه‌ی بعدی اومد؛ تیر دوم، درست کنار قلبم نشست و نفسم برید. زمین سرد شد و همه‌چیز مثل مه جلوی چشم‌هام می‌لرزید.
یاور با زره پاره و خون‌آلود خودش رو به من رسوند. چشم‌هاش پر از اشک بود.
- نه... آذرمان! لعنتی نه!
خم شد و من رو با دست‌های لرزون بلند کرد. سعی کردم هلش بدم:
- نکن... یاور... من باید بمونم... این خون منه که باید زمین رو سیراب کنه... .
یاور با فریاد گفت:
- خفه شو! تو من رو ساختی!
چشم‌هاش مثل آتیش می‌سوخت.
- من رو یادت نیست؟ من بدبخت‌ترین آدم تیسفون بودم، هیچ‌کس حتی نگاهم نمی‌کرد. تو من رو به کاتافراکت‌ها بردی و تبدیل به جنگجو کردی! حالا می‌خوای بذارم جلوی چشم‌هام بمیری؟ نه، آذرمان! هرگز!
من نالیدم و دستم خون‌آلود لرزید:
-‌ ولی ایران... این خاک... .

-‌ ایرانشهر به تو نیاز داره!
یاور شمشیرش رو بالا گرفت و عربی رو که به ما نزدیک می‌شد، با یک ضربه نصف کرد.

- من و بقیه این‌جا می‌مونیم، ولی تو باید بری... حتی اگه یک نفر بمونه، اون باید تو باشی!
خودش رو به سختی به سریع‌ترین اسبی که هنوز سرپا بود رسوند و من رو روی زین انداخت. خون از بدنم شره می‌کرد و دیدم سرخ بود و چشم‌هام تار شده بودن. با دست‌های خودش افسار رو محکم بست.
- یاور... نه... .
فریاد زد:
- برو! من به خاطر تو زندگی کردم، به خاطر تو می‌میرم. حالا برو برادر!
با یک ضربه‌ی شمشیر به کپل اسب، حیوان وحشیانه شیهه کشید و به سمت دشت خالی تاخت. باد به صورتم می‌خورد و دنیا تار می‌شد، ولی صدای یاور هنوز تو گوشم می‌پیچید:
- تو آذرمانی... سایه‌ی کوه... فریاد ایران!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از پشت سر آخرین چیزی که دیدم حلقه‌ی کوچک مردان ایران بود. یاور و بقیه کاتافراکت‌ها سپرهاشون رو کنار هم گذاشته بودن، شمشیرها بالا بود و رستم که نیمه‌جان هنوز فریاد میزد. عرب‌ها مثل سیل هجوم آوردن و نیزه‌هاشون فرو رفت. یکی‌یکی زمین می‌افتادن و خون، درفش‌ها رو خیس کرد.
یاور آخرین بار نگاهش به من افتاد. لبخندی خون‌آلود زد و بعد با شمشیر بلند، خودش رو به قلب دشمن زد. دیدم که پیکرش بین پرچم‌های سیاه ناپدید شد. اسب من می‌تاخت و هر ضربه‌ی سم مثل ضربان آخر قلبم بود. من نیمه‌هوشیار با آخرین قطره‌های خونم شمشیر رو بالا نگه داشته بودم. هر عربی که جلوم می‌اومد، با یک ضربه از تیغه‌ی من شکافته می‌شد. دیگه درد رو حس نمی‌کردم و فقط خاک، خون و یک صدا... صدای وطن. و من آخرین بار زیر ل*ب زمزمه کردم:
- برای ایرانشهر... .
اسب هنوز می‌تاخت و سم‌هاش روی سنگ‌های خشک می‌کوبید و صدای برخوردشون با صخره‌ها مثل طبل مرگ در گوشم می‌پیچید. نفس اسب بریده بود، اما هنوز می‌دوید. انگار خودش هم می‌دونست باید من رو به جایی برسونه، به آخرین جای امن، به پشت این کوه بی‌فروغ.
کوه‌ها سیاه و سرد بودن. کوه بی‌فروغ مثل دیوی بود که سال‌هاست منتظر قربانیه. آسمون خون گرفته بود و غبار سرخ روی همه‌چیز خوابیده بود. وقتی اسب به دل شکاف صخره‌ها رسید، بدنم دیگه یارای موندن نداشت. خون از پهلو و پا و دهانم می‌ریخت و انگار هر قطره‌اش یه تیکه از روحم بود که داره ازم جدا میشه.
یه لحظه دست‌هام لرزید. انگشت‌هام از افسار جدا شدن و بدنم خم شد. چشم‌هام دیگه نتونست مقاومت کنه و افتادم. صدای کوبیدن تنم روی خاک، آخرین صدای بلند اطرافم بود. اسبم شیهه‌ای کشید و از ترس دور شد و من موندم؛ تنها.
زمین سرد بود، خیس از خون من. انگار خاک داشت من رو می‌بلعید. نفس‌هام کوتاه و بریده بود و با هر نفس، گلوم پر از آهن و غبار می‌شد. آسمون رو نگاه کردم؛ قرمز بود. انگار ایرانشهر هم با من خون گریه می‌کرد. همون‌جا بود که صحنه‌ها اومدن... مثل پرده‌هایی از یک نمایش که جلوی چشم‌هام ورق می‌خورد.
بچه‌هام... صدای خنده‌شون هنوز زنده بود. اون صبح‌های شیرین که با صدای خنده‌ی اون‌ها از خواب بیدار می‌شدم. پسرم می‌دوید، دختر کوچیکم که با موهای بافته‌اش عروسکش رو ب*غل کرده بود. صدای خنده‌شون هنوز گوشم رو پر کرد. بعد زنم، لبخندش. دست‌هاش که همیشه بوی نون تازه می‌داد. غذاهایی که می‌ذاشت جلوی من، با همه‌ی سادگی‌شون، شاهانه‌ترین مهمانی دنیا بودن. صدای آرومش که می‌گفت: «مراقب خودت باش، آذرمان.»
و تیسفون... شکوهش. ستون‌های مرمری که سر به آسمون داشت. درفش‌ها، تالارها، نگاه ترس‌آلود فرستادگان روم و بیزانس. همه‌ی دنیا از ایرانشهر می‌ترسید. از شکوه شاهنشاهی که سایه‌اش روی زمین پهن شده بود. اشک با خون قاطی شد و از گوشه‌ی چشمم ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین