در همون لحظه صدایی بلند شد. نه از زمین، نه از آسمون. انگار از ژرفای جاودانگی؛ صدایی که با شنیدنش همهی استخونهام لرزید.
- آذرمان!
صدای یک پادشاه. نه، صدای شاه شاهان بود، صدای ذوالقرنین، پسر بهشتی:
- برخیز و دستت را به من بده. این سرزمین خونت را نوشید و حالا به دربار آسمانی من بیا.
نفسم تندتر شد و سینهام بالا و پایین میرفت، انگار میخواستم در برابر مرگ هم قد بکشم. خواستم چیزی بگم، اما زبونم سنگین شده بود. صدا دوباره ادامه داد:
- بسیار کسان آمدند تا این سرزمین را از پای درآورند. اسکندر با سپاهش... مقدونیان، رومیان، سکاها، همه و همه... اما همه رفتند؛ همه در خاک پوسیدند و ایرانشهر هنوز ایستاده است و هنوز خواهد ایستاد.
خون از ل*بهام شره کرد. خواستم بگم «ایرانشهر...» اما صدام برید. صدایی که میشنیدم ادامه داد:
- تو مثل بسیاری دیگر در این راه جان دادی و این خونهاست که این سرزمین را نگه میدارد. این است راز جاودانگی ایرانشهر، نه در سنگ و نه در کاخها، بلکه در خون دلیرانی که افتادند و باز ایستادند. حالا بیا آذرمان. بیا به تالار جاویدان، جایی که مردان ایران یکدیگر را دوباره خواهند دید.
صحنهها دوباره جلوی چشمهام اومدن. نریمان با خندهی خونآلودش. یاور با اون نگاه پرغرورش و رستم، ایستاده بر اسب سفیدش، با قامتی که هنوز مثل کوه بود. همه زنده بودن و همهشون انتظارم رو میکشیدن.
نفس آخرم رو کشیدم. انگار با همون نفس همهی گذشتهام رو در خودم فرو بردم؛ خندهی بچههام، نگاه همسرم، شکوه تیسفون و سایهی درفشهای کاویانی بر آسمان. چشمهام تار شد. قلبم... دیگه نکوبید. ل*بهام، بیصدا آخرین کلمه رو گفتن:
- ایرانشهر...
و همهچیز خاموش شد.
کوه بیفروغ شاهد آخرین نفس من بود. خاک، خونم رو نوشید و افسانه از دل مرگ من متولد شد.
پایان.
- آذرمان!
صدای یک پادشاه. نه، صدای شاه شاهان بود، صدای ذوالقرنین، پسر بهشتی:
- برخیز و دستت را به من بده. این سرزمین خونت را نوشید و حالا به دربار آسمانی من بیا.
نفسم تندتر شد و سینهام بالا و پایین میرفت، انگار میخواستم در برابر مرگ هم قد بکشم. خواستم چیزی بگم، اما زبونم سنگین شده بود. صدا دوباره ادامه داد:
- بسیار کسان آمدند تا این سرزمین را از پای درآورند. اسکندر با سپاهش... مقدونیان، رومیان، سکاها، همه و همه... اما همه رفتند؛ همه در خاک پوسیدند و ایرانشهر هنوز ایستاده است و هنوز خواهد ایستاد.
خون از ل*بهام شره کرد. خواستم بگم «ایرانشهر...» اما صدام برید. صدایی که میشنیدم ادامه داد:
- تو مثل بسیاری دیگر در این راه جان دادی و این خونهاست که این سرزمین را نگه میدارد. این است راز جاودانگی ایرانشهر، نه در سنگ و نه در کاخها، بلکه در خون دلیرانی که افتادند و باز ایستادند. حالا بیا آذرمان. بیا به تالار جاویدان، جایی که مردان ایران یکدیگر را دوباره خواهند دید.
صحنهها دوباره جلوی چشمهام اومدن. نریمان با خندهی خونآلودش. یاور با اون نگاه پرغرورش و رستم، ایستاده بر اسب سفیدش، با قامتی که هنوز مثل کوه بود. همه زنده بودن و همهشون انتظارم رو میکشیدن.
نفس آخرم رو کشیدم. انگار با همون نفس همهی گذشتهام رو در خودم فرو بردم؛ خندهی بچههام، نگاه همسرم، شکوه تیسفون و سایهی درفشهای کاویانی بر آسمان. چشمهام تار شد. قلبم... دیگه نکوبید. ل*بهام، بیصدا آخرین کلمه رو گفتن:
- ایرانشهر...
و همهچیز خاموش شد.
کوه بیفروغ شاهد آخرین نفس من بود. خاک، خونم رو نوشید و افسانه از دل مرگ من متولد شد.
پایان.