در حال تایپ داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم| مَمّد

نظرتون درباره‌ی کیفیت داستانک؟

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
433
پسندها
پسندها
5,219
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,174
عنوان: وقتی برای ماه دست تکان دادم
نویسنده: مَمّد
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

l173546_img_20250722_101858_854_6kxr.jpg


خلاصه:
همان همیشگی! مکالمه‌ای ساده میان یک عاشق و ماه، درباره‌ی معشوق، با یک تفاوت؛ این بار حقایق بازگو می‌شوند!​
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.
‌‌‌


| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌


| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»

‌‌‌‌‌
 
آخرین روز سال بود. هوا گرگ‌ و میش شده‌بود و کم‌کم خورشید جای خود را به مهتاب می‌داد. روی صندلی چوبی و تیره‌رنگ موردعلاقه‌ام که کنار پنجره بود، نشستم و به بیرون خیره شدم. منظره‌ی رو‌به‌روی پنجره‌ی اتاقم، هیچ نداشت جز دیوار‌ ساختمان سر به فلک کشیده‌ای که از شدت آلودگی سیاه شده بود. مثل همیشه با نا‌امیدی به پایین نگاه کردم. همان نمای همیشگی! نانوایی در طبقه پایین ساختمان من، صف آدم‌های کلافه و منتظر تا نوبتشان برسد. گاهی وقت‌ها که در اوج بی‌حوصلگی و تنهایی بودم، ناخودآگاه مجذوب صدای مردمی که در صف بودند می‌شدم. آدم‌های در صف انگار که همیشه با هم یک مسابقه داشتند؛ مسابقه‌ی «چه کسی از همه بدبخت‌تر است؟»
یکی می‌گفت:
- همسرم مریضه و من پول ندارم تا بتونم دارو‌های مورد نیازش رو تهیه کنم. شرمنده‌ی خانواده‌م هستم. پیرزن پشت سری‌اش با کنایه می‌گفت:
-خدات رو شکر کن که همسرت کنارته!
بعد از آن، کیف پولش را باز می‌کرد و زیر چشمی به عکس همسرش که پنج سال قبل فوت شده بود، خیره می‌شد. بلافاصله پسر جوانی که در انتهای صف بود، با لحنی آغشته به غم خطاب به مرد و پیرزن می‌گفت:
-حداقل شما زندگی کردین.ما چی کار کنیم؟ نه کار داریم، نه پول!
بعد به نانوا اشاره می‌کرد و می‌گفت:
-شما بگو شاطر جان، شما بدون پول به من نان می‌دی؟
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین