آخرین روز سال بود. هوا گرگ و میش شدهبود و کمکم خورشید جای خود را به مهتاب میداد. روی صندلی چوبی و تیرهرنگ موردعلاقهام که کنار پنجره بود، نشستم و به بیرون خیره شدم. منظرهی روبهروی پنجرهی اتاقم، هیچ نداشت جز دیوار ساختمان سر به فلک کشیدهای که از شدت آلودگی سیاه شده بود. مثل همیشه با ناامیدی به پایین نگاه کردم. همان نمای همیشگی! نانوایی در طبقه پایین ساختمان من، صف آدمهای کلافه و منتظر تا نوبتشان برسد. گاهی وقتها که در اوج بیحوصلگی و تنهایی بودم، ناخودآگاه مجذوب صدای مردمی که در صف بودند میشدم. آدمهای در صف انگار که همیشه با هم یک مسابقه داشتند؛ مسابقهی «چه کسی از همه بدبختتر است؟»
یکی میگفت:
- همسرم مریضه و من پول ندارم تا بتونم داروهای مورد نیازش رو تهیه کنم. شرمندهی خانوادهم هستم. پیرزن پشت سریاش با کنایه میگفت:
-خدات رو شکر کن که همسرت کنارته!
بعد از آن، کیف پولش را باز میکرد و زیر چشمی به عکس همسرش که پنج سال قبل فوت شده بود، خیره میشد. بلافاصله پسر جوانی که در انتهای صف بود، با لحنی آغشته به غم خطاب به مرد و پیرزن میگفت:
-حداقل شما زندگی کردین.ما چی کار کنیم؟ نه کار داریم، نه پول!
بعد به نانوا اشاره میکرد و میگفت:
-شما بگو شاطر جان، شما بدون پول به من نان میدی؟