ای کاش که چشم و دل امید من هم سیر نشود که نشود.
زندگی مانند گلخانهای است که هر نوع گُلی میتواند در آن رشد کند، هر نوع گلی! این ما هستیم که با آب دادن به فکر و ریشهی آن گُل، به آن پر و بال میدهیم. نه سرنوشت، نه عشق از دست رفته، نه صبحِ از دندهی چپ پاشده؛ هیچ کدام به اندازهی خواستهی خودمان نمیتوانند روی ما تاثیرگذار باشند.
همیشه به گلی که در باغ بود، خیره میشدم. میخواستم او را به دست بیاورم، بارها تلاش کردم، از نردهها، حصارها، از تبرهای باغبان و هزاران چیز دگر عبور کردم.
اما هنگامی که میخواستم به او برسم فهمیدم بدون من خوشحالتر است، آنقدر عاشق بودم که تصمیم گرفتم بهجای چیدنش او را به حال خود رها کنم. تماشای شادی گل ارزش رها کردنش را داشت.
بارها تلاش کردم تا گل را بچینم اما در پایان هنگامی که اندکی با او فاصله داشتم فهمیدم که اگر گل را بچینم، خواهد مرد. پس زنده ماندنش را انتخاب کردم و خودم با تماشای لبخند گل آهسته و آرام، جان دادم. این ماجرایی بود که از همان ابتدا شکست خوردم اما تصمیم گرفتم امتحان کنم و آخر باعث شدم گل بیشتر شاد شود درحالی که او حتی نمیدانست من کیستم...
«هیچ صدایی از درونم بلند نمیشود جز خشخش برگهای خشکِ خاطرات.
نه فریادی مانده، نه نجوا... فقط سکوتی که مثل برف، روی همهچیز ریخته و سنگین شده.
من سالهاست در خودم برف میبارم، بیهیچ آغوشی برای گرما، بیهیچ راهی برای رهایی.»