نظارت همراه رمان وارث نفرین | ناظر: Tiam.R

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
صدای پاها دیگه یکی نبود.
به جای پاها بهتر بنویسین قدم‌ها
از چند جهت می‌اومد؛ یکی از سمت انبار ابزار، یکی دیگه از پشت در خروجی. صدای کشیده شدن چیزی روی زمین هم قاطی‌شون شده بود، مثل زنجیری که روی سیمان سُر بخوره.
هومن به سختی نفس می‌کشید. نور گوشی
صدای کشیدن شدن چیزی رو زمین، مثل زنجیری که روی سیمان سر بخوره با صدای قدم‌ها قاطی شده بود. (این بهتره)
توی دستش می‌لرزید.
-‌ فرزاد، چند نفرن؟
-‌ نمی‌دونم، ولی انگار دارن دورمون می‌زنن.
میزنن.
نور رو به اطراف گرفتم. بین سایه‌ها حرکت‌هایی می‌دیدم، سریع و بی‌صدا.
بین سایه‌ها حرکت‌های سرسع و بی‌صدا می‌دیدم.
گاهی یه سایه عقب می‌رفت، یکی دیگه از روبه‌رو روبرو ظاهر می‌شد. میشد.
یه لحظه حس کردم چیزی از کنارم رد شد، اونقدر نزدیک که پوست بازوم مور مور شد.
هومن نفسش بند اومد، فقط دهنش باز موند و خشکش زد.
-‌ دیدیش؟
-‌ آره ولی خیلی سریع بود.
خنده‌ی خش‌داری از ته کارگاه اومد. یه خنده‌ی کوتاه اما چندلایه، انگار چند تا حنجره همزمان
هم‌زمان می‌خندیدن.
یه لحظه نور گوشی هومن خاموش شد؛ صدای فریادش پیچید:
-‌ فرزاد، گوشیم خاموش شد.
-‌ گوشی منم داره هنگ می‌کنه.
نفس‌هام سنگین شده بود. سکوت بعد از اون خنده از همه‌چیز بدتر بود. فقط صدای تیک‌تاک ساعت دیواری می‌اومد و گاهی چکیدن آب از سقف.
صدای تیک‌تاک ساعت و گاهی صدای چکیدن آب از سقف می‌اومد.(جمله بندیت اشتباست)
و بعد یه صدای دیگه؛ صدای چیزی که کشیده شد روی زمین و درست پشت سرمون ایستاد؛
به سختی برگشتم. نورِ ضعیفِ اضطراری سقف افتاده بود روی پنج یا شش جفت پای بره*نه و استخوانی.
هومن عقب رفت، ولی پاش گیر کرد به جعبه ابزار و افتاد
ولی پاش به جعبه ابزار گیر کرد و افتاد.
-‌ نری جلو فرزاد، وقتشه فلنگ و ببندیم.
اما دیر شده بود؛ اون‌ها از تاریکی بیرون اومدن. نه کامل، فقط تا جایی قسمتی از بدنشون مشخص بود. هیچ‌کدوم حرف نمی‌زدن؛
نمیزدن فقط همزمان هم‌زمان نفس می‌کشیدن و با لبخند و چشم‌های گشاد و بدون پلک به من زل زده بودن.
یکی از اون‌ها با چهره‌ای مسخ شده قدمی به جلو اومد:
-‌ باید تقاص پس بدی.
ل*ب‌هام خشک شده بود؛ به زور چند کلمه‌ای تونستم حرف بزنم
-‌ شما چی هستید؟ من کاری نکردم که بخوام تقاص پس بدم.
تا حرفم تموم شد ضربه‌ای محکم از پشت به کمرم خورد و من رو پخش زمین کرد.
یکی از اونها
اون‌هادر کسری از ثانیه بالای سرم ظاهر شد:
- پدرت سه تا از فرزندان طایفه ما رو کشته، باید تلافی کنیم.
چشم‌هام‌رو‌ بستم و با خودم گفتم:
- «چقدر زود به خط پایان رسیدم، زندگی همین بود؟»
لبخند کمرنگی روی ل*ب‌هام نقش بست ولی زود از بین رفت چون اون ضربه از پشت باعث شده بود درد شدیدی توی کمرم بپیچه؛ صدای داد خفه هومن از چند متر اون طرف‌تر به گوشم خورد.
-‌ فرزاد‌!
و بعد از چند ثانیه جلوی چشم‌هام همه‌چیز سیاه‌شد.
چک شد
لطفاً اون قسمت‌هایی رو که جدا کردم اصلاح کنید و اطلاع بدید تا چک کنم
موفق باشید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: حسام
به جای پاها بهتر بنویسین قدم‌ها

صدای کشیدن شدن چیزی رو زمین، مثل زنجیری که روی سیمان سر بخوره با صدای قدم‌ها قاطی شده بود. (این بهتره)

بین سایه‌ها حرکت‌های سرسع و بی‌صدا می‌دیدم.

صدای تیک‌تاک ساعت و گاهی صدای چکیدن آب از سقف می‌اومد.(جمله بندیت اشتباست)

ولی پاش به جعبه ابزار گیر کرد و افتاد.

چک شد
لطفاً اون قسمت‌هایی رو که جدا کردم اصلاح کنید و اطلاع بدید تا چک کنم
موفق باشید.
اصلاح شد این پارت اخر
 
چشم‌هام رو باز کردم ولی هیچ جایی رو نمی‌دیدم؛ جرقه‌ای توی ذهنم خورد: -‌ «کور شدم»؟ «کور شدم؟»
در اینجا برای زیبایی من و بالا رفتن سطح باید با استفاده از کلمات و بازی با اونا متن بهتری بنویسید و ابن متن ساده رو به یک متن زیبا تبدیل کنید مثلا:
(چشم‌هام رو باز کردم اما جز سیاهی چیزی نمیدیدم
چند بار پلک زدم بلک چیزی تو تاریکی مشخص بشه اما نه؛ فقط سیاهی مطلق بود. بافکری که از ذهنم گذشت نفسم تو سینه حبس شد؛ «یعنی کور شدم؟»)
به این متن دقت کن با چیدن کلمه ها و توصیفات خوب و به جا کلی متن تغییر میکنه
دستم رو به اطراف چرخوندم ولی به یه چیز سفت برخورد کرد و بلافاصله صدای آخ هومن بلند شد.
یا این جا «دستم رو به اطراف چرخوندم » این قسمت با خواننده ارتباط نمیگیره یعنی خواننده نمی‌تونه تجسم کنه، باید یه فضاسازی بهتر انجام بدی.
«مثل کسایی که بینایی ندارن دستم رو تو هوا حرکت دادم تا از محیط دورم با خبر بشم و حداقل بفهمم کجام»
هومن: داری چه غلطی میکنی حیوان؟ دماغم رو له کردی نقطه در پایان جمله، استفاده از ـ برای دیالوگ
سعی کردم از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت بدم که هومن باعث شد فکر کوری از سرم‌ بره.
«سعی کردم بلند بشم و توی جام بشینم»
قسمتی که میگه هومن باعث شد فکر کوری از سرم بره رو قبل از دیالوگ هومن استفاده کنی اینجا اشنباه.
-‌ ترسیدم فکر کردم کور شدم.
هومن با کف دست محکم به وسط پیشونی خودش کوبید:
اینجا عکس‌العمل هومن رو باید یه ذره گسترده تر کنید مثلا « هومن که انگار نکران بود با کف دستش به پیشونی خودش زد، نفس عمیقی کشید
-‌ مطمئنی مغزت سر جاشه؟ چیزی رو به خاطر میاری؟ اینجا خاطر یه مقدار ادبیه از کلمه یاد استفاده کنیم بهتره
با حرف هومن رفتم توی فکر؛ یادم بود که توی کارگاه بودیم و چندتا سایه ما رو احاطه کرده بودن ولی بعد از ضربه‌ای که خوردم دیگه از هوش رفتم.
اینجا جمله بندی درست نیست « باحرف هومن توی فکر رفتم»
به جای استفاده از جمله‌‌های ساده یه ذره جمله رو بپیچون
« یه چیزهایی یاد بود! کارگاه، سایه‌ها و ضربه‌ای که به سرم خورد... .
به چهره هومن خیره شدم، آثار ناراحتی توی صورتش واضح بود.
چون متن محاوره‌ایه این جمله یه جوریه
به صورت هومن خیره شدم، نگرانی تو صورتش مشخص بود.
-‌ آره یادمه، تو فرار کردی؟
هومن صندلی رو کشید جلوی تخت و روبروی من نشست، نور کم‌رنگی از لامپ مهتابی سقف روی صورتش افتاده بود:
اینجا رو خوب نوشتی، افرین.
-‌ بعد اینکه تو بیهوش شدی، من زدم بیرون که کمک پیدا کنم. هر ده قدم یه بار برمی‌گشتم ببینم دنبالمن یا نه... اما نبودن. از شانس خوبم یه ماشین رد می‌شد، میشد خودم رو انداختم جلوش.
نفسش رو محکم بیرون داد.
-‌ ازشون کمک خواستم و قبول کردن؛ تو راه که ماجرا رو براشون تعریف کردم خیلی خون‌سرد بودن انگار براشون عادی بود؛ وارد کارگاه که شدیم یکی از اون سه نفر که لاغرمردنی بود چیزی زیر زبونش زمزمه می‌کرد و اون دونفر دیگه هم یه گوشه ایستاده بودن تا اینکه
این‌که اون پسر لاغره اشاره کرد و اون دو نفر هم اومدن جلو و تورو بلند کردن و با هم به بیمارستان اومدیم.
با هر کلمه‌ای که هومن می‌گفت هاج و واج مونده بودم:
- خب الان کجان؟
هومن به گوشیش اشاره کرد:
-‌‌ شماره اون پسره رو گرفتم محض احتیاط، انگار یه‌چیزایی بلد بود که اون سایه‌هارو ازت دور کرد.
-‌ اسمش چی بود؟ چند سالش بود؟
چهره هومن درهم شد:
-‌ خیلی مهمه بدونی؟
صورت درهم من رو که دید راضی شد که بگه:
-‌ اسمش بهراد بود.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بهش می‌خورد همسن و سال خودمون باشه.
نکاتی که گفتم رو ویرایش کنید و به من اطلاع بده
موفق باشید ☘️
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: حسام
چک شد موفق باشید ☘️
 
درد کمر و سرم کمتر شده بود، ولی دکتر گفته بود امشب رو باید تو بیمارستان بمونم. حوصله‌ام سر رفته بود. سقف سفید بالای سرم رو نگاه می‌کردم و هر چند دقیقه یک‌بار پلک می‌زدم،میزدم انگار چشم‌هام درست بسته نمی‌شدن. هومن حدود یه ربعی می‌شدمیشد از اتاق رفته بود بیرون؛ انقدر بهش گیر داده بودم که بذاره برم خونه، آخرش گفت می‌رهمیره دکتر کشیک رو ببینه.
ذهنم اما ول‌کن نبود؛ هی برمی‌گشت به همون صحنه، به اون سایه‌ها، به حلقه‌ای که دورمون تنگ شده بود.
صداشون هنوز تو سرم می‌پیچید.
اون یکی‌شون… همونی که صداش از بقیه واضح‌تر بود.
-‌ «پدرت سه‌تا از فرزندان طایفه ما رو کشته»‌.
نفسم گیر کرد.
یعنی واقعاً بابا؟
بابای مرحوم من؟
اون‌همه دعوا، اون اخلاق عصبی، اون چیزایی که هیچ‌وقت درباره‌ش حرف نمی‌زد…
نکنه این داستان خیلی قدیمی‌تر از منه؟
نکنه این داستان خیلی قدیمی‌تر از منه؟
این جمله زیاد جالب نیست داره به نویسنده اطلاعات زیادی میده

با تقه‌ای که به در خورد از جام پریدم، قلبم یه لحظه تندتر زد.
با تقه‌ای که به در خورد از جام پریدم، قلبم یه لحظه تندتر زد.
ضربان قلبم بالا رفت و نفس‌هام به شمارش افتاد.
این بهتر نیست ؟
اتاق نیمه‌تاریک بود و چیزی درست نمی‌دیدم. ناخودآگاه گفتم:
-‌ هومن تویی؟
جوابی نیومد.
همون لحظه چراغ روشن شد.
نور زد تو چشم‌هام و مجبور شدم پلک بزنم.
نقطه ویرگول یه پسر قدبلند جلوی در ایستاده بود. ژاکت تیره پوشیده بود، موهاش مرتب بود و یه تیکه از موهاش رنگ روشن داشت. قیافه‌اش آروم بود؛ زیادی آروم. از اون مدل آدما که انگار همیشه همه‌چیز رو می‌دونن، ولی چیزی نمی‌گن.
چند قدم اومد جلو.
-‌ سلام. آقا فرزاد شمایی؟
به زور خودم رو روی تخت صاف کردم.
-‌ سلام… بله، شما؟
لبخند خیلی کمرنگی زد؛ نه دوستانه، نه سرد.
- تو احتمالاً منو نمی‌شناسی.
نقطه ویرگول ولی دوستت ازم کمک خواست.
یه لحظه طول کشید تا بفهمم کی رو می‌گه
میگه هومن.
ذهنم رفت سمت همون آدمی که هومن می‌گفت وسط شلوغی کمکمون کرده.
-‌ آها… شما همونی هستی که من رو...
مکث کردم. اسمش یادم نمی‌اومد.
نیازی به مکث کردم نیست
-‌ ببخشید، اسم‌تون یادم رفته.
-‌ ماکان. بهراد ماکان.
اسمش یه جوری به دلم نشست. بی‌دلیل.
اسمش بی دلیل به دلم نشست‌
لبخند کج و نصفه‌ای زدم.
-‌ خوشبختم… من فرزادم.
نگاهش رو چرخوند تو اتاق. انگار فقط من رو نگاه نمی‌کرد؛ دیوارها، گوشه‌ها، حتی سایه‌ی تخت. بعد انگشت شصتش رو گذاشت گوشه لبش و گفت:
-‌ من الان باید خونه می‌بودم، ولی دوستت خیلی اصرار کرد.
مکث کوتاهی کرد.
-‌ گفتم شاید بد نباشه بیام ببینمت. شاید بتونم کمکی بکنم.
یه حس نامعلوم تو دلم نشست. نه ترسِ کامل… بیشتر شبیه هشدار.
از اونایی که دلیلش رو نمی‌فهمی، ولی نمی‌تونی نادیده‌ش بگیری.
موفق باشید 🌹
 
عقب
بالا پایین