نگاهش به چادر سیاه مادرش افتاد، چادری که حالا به نمادی از غم و اندوه تبدیل شده بود. در آن لحظه، شرم و عذاب وجدان مانند وزنهای سنگین بر دوش او نشسته بود. سرش را به آرامی پایین انداخت، گویی که میخواست از نگاههای پر از سوال و درد مادرش فرار کند.
چشمهایش، که روزگاری پر از شوق و امید بودند، حالا به زمین دوخته شده بودند و نمیتوانستند به چشمان مادرش که در آن چادر سیاه پنهان شده بود، نگاه کنند. مادرش، زنی که همیشه با عشق و فداکاری در کنار او بود، حالا در یک شب، به ناگاه پیر شده بود.
قاضی با صدای بلندی ادامه داد:
- آقای مرتضی رحمتی متولد ۱۳۷۱ از شهرستان اهواز. جرم؛ قتل همسر با ضربههای متعدد در ناحیه شکم و سینه با چاقوی ضامن دار.
قاضی عینکش را جابهجا کرد و انگشتش را روی ل*بهایش کشید، گویی در تلاش بود تا افکارش را مرتب کند. چشمهایش ریز شدند و به رحمت نگاه کرد، نگاهی که در آن ترکیبی از قدرت و غم نهفته بود.
ترس از نگاه قاضی در چهرهی رحمتی به وضوح خوانده میشد. دستهای لرزانش آرام نمیگرفتند؛ گاهی بر روی میز میگذاشت و گاهی با ضربات آرامی بر روی پاهایش میزد. پای سمت چپش به شدت میلرزید، گویی که تمام وجودش در تلاش بود تا از این لحظهی پرتنش فرار کند. این لرزشها نه تنها نشانهای از اضطراب او بود، بلکه نشاندهندهی بار سنگینی بود که بر دوش میکشید.
قاضی، او به خوبی میدانست که در این اتاق، هر کلمه و هر حرکت میتواند سرنوشت یک انسان را تغییر دهد. او با دقت به جزئیات توجه میکرد و هر حرکتی را زیر نظر داشت. در حالی که رحمتی سعی میکرد از استدلالهای ظاهری خود دفاع کند، قاضی با نگاهی تیزبین و تحلیلگر به او گوش میداد.
مضطرب به مادرش نگاه کرد، چهرهاش پر از نگرانی و درد بود. مادر پیرش، زنی که سالها با فداکاری و عشق در کنار او بود، حالا چند ماهی راه زندان و دادگاه کرده بود.
زمان به سرعت میگذشت، اما مادرش به طرز عجیبی پیرتر و شکستهتر به نظر میرسید. مرتضی از مادرش چشم برداشت و به قاضی نگاه کرد. قاضی، مردی با چهره جدی و موقر، درحالی که عینکش را به چشم زده بود، به او نگاه میکرد. مرتضی با صدایی لرزان گفت:
- در خونهم با مرد غریبه بود و زیر سقف خونهم به من خیانت کرد.