دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

۴ مرداد ۱۴۰۴
هیچ کس مثل مادر دلسوز آدم نیست.
من از اون اآدم‌هایم که آش با رشته‌ی زیاد دوست دارم. و مادرم هر زمان میاد خونمون برام آشر رشته میاره
قبلا هم که هنوز این علاقه لو نرفته بود، خواهر شوهرم خیلی آش رشته می‌پخت و هی همه هم میگفت آش‌هاش خیلی خوبه، از زمانی که فهمید علاقه من نمیدونم چرا دیگه نپخت بجاش کتلت که اصلا دوست ندارم هی میپزه
 
۵ مرداد ۱۴۰۴

داشتم فکر میکردم نه خواب دارم نه خوراک ولی نشستم یه داستان کودک استارت زدم، اصلا کسی خوند؟

خواستم آموزنده باشه نمی‌دونم به هدف رسید یا نه هنوز؟
کاش یه ربات داشتم میگفتم برو برام غذا بیار آنقدر خسته ام که فقط ولو شدم، پاهام داره زق زق می‌کنه و چشمام می‌سوزه
با این حال دلم می‌خواد یه اتفاق بمبی بیوفته، یه تغییری، یه چیزی، یه پیشنهاد عجیبی، حتی یه آدم عجیب هم خوبه
 
خستگی ینی اینکه بری تو یخچال ببینی حلیم بادمجون دو روز قبل با سبزی خوردن پلاسیده شده داری، بشینی همینجور سرد سرد بخوری
 
فکر کنن یک ساعت خوابیدم و از خواب پریدم، فردا تولد پسرمه، فقط میتونم یه کیک درب و داغون براش درست کنم، بادکنک زرده رو باد کنم و شمع کت و کلفت که نیمی آب شده رو روشن
😵‍💫😞
 
۶ مرداد

توی تقویم من امروز شش مرداده ولی نمیدونم امروز ششمه یا هفتم؟
بگذریم
دیشب به چندین چیز پی بردم
یک: یه بنده خدایی با کلی سن دروغ‌های شاخدار میگه، یجوری می‌گه که باورت میشه و اصلا شک نمی‌کنی کاری که گفته واقعیت داره یا نه..‌. باز من این بشر رو باور کردم، دیشب یکم پازل رو کنار هم چیدم و دیدم دروغ گفته مثل همیشه..‌. واکنش من از همچین آدم‌هایی دوری کردنه
دو: دیشب دلم برای یه بنده خدایی سوخت بعد صبح یاد کارهایی که کرده افتادم دیدم اول باید خودش دلش برای خودش بسوزه

کلا من کاری ب کسی ندارم، نه مچ میگیرم، نه حرفی می‌زنم ولی ازش دور می‌شم تا آنجایی که بشه
 
آخرین ویرایش:
حالات بچه‌مختلف عوص شده، حالا دیگه اگه چیزی بخواد و بهش ندیم گریه میکنه، اگه ازش بگیریم گریه میکنه، نخواد بخوابه گریه میکنه وقتی هم می‌خوابه به شکم میخواب!
 
۷ مرداد ۱۴۰۴
نمی‌دونم امروز چی پیش میاد، الهی به امید تو
رمانم رفت برای نقدر و تاپیک بسته شد
فکر کنم تو این دو هفته دوران افسردگی بگذرونم البته یه داستان ترسناک می‌خوام استارت بزنم
 
داشتم با تبلت نقاشی میکشیدم ی خاطره اومد تو ذهنم
یکی از دوستان در سن ۲۱ سالگی ازدواج کرد، هی همه بهش گفتیم چقدر زود و وای و این حرف ها... از بچگی هم عاشق مامان بازی بود و خیلی از این مدل آدم‌ها که دوست دارن زود ازدواج کنن که بگن ما خوشبختیم و اینا
هفت ماه بعدش عروسی کرد و شش ماه بعد از عروسی باردار شد
باز همه گفتیم چه خبره انقدر زود بچه‌دار شدی و فلان... ادعای بچه‌داری هم خیلی داشت رسما بچه رد پیوند با بی‌فکری‌هاش، بچه لگنش در رفت، چند بار عمل کرد و خلاصه...
پسرش رو می‌دیدی انقدر مظلوم بود و مظلومانه گریه می‌کرد که دلت ریش می‌شد
گذشت تا اینکه خبرش رسید با شوهرش درگیره و نرده خیانت کرده و گذاشته رفته و زن و بچه‌اش همین‌جوری تو هوا هیلون و ویلون...
تا اینکه بالاخره پارسال طلاق گرفت.
می‌گفت شوهرش اومده تموم طلاهای اون رو گرفته و باش خونه پیش‌فروش خریده بعد به اسم باباش کرده، از اونجایی که هیچ چیز به اسم مرده نبوده فقط تونستن حقوقش رو قست بندی کنن.
دوستم می‌گفت میخواستن بچه رو بدن من بزرگش کنم قبول نکردم و خلاصه بچه پیش بابای بی‌مسئولیت موند.
حالا مرده رو نمی‌دونم ولی دوستم انگار از قفس آزاد شده
یه خونه جدا اجاره کرد، دو شیفت کار می‌کنه و جمعه‌ها به تفریح اینور و اونور
فقط بیچاره بچه.
 
برق قطع شد خونه جهنم شد از بس گرم بود، بچه‌م هم نتونست بخوابه، عصر هم می‌خوام ببرمش مهمونی نخوابیده، خودم نخوابیدم
اصلا چشمام داره بسته میشه دیگ
 
لعنتی دوباره من نشستم پا مقایسه کردن این و اون ولی می‌گم خالی شم
طی دو روز دو جا رفتیم روضه
اولی بالا شهر بود، یه خونه بزرگ، هر اتاقش از اتاق‌های خونه ما هم بزرگ‌تر بود ولی خونه خالی، فقط فرش داشت و تلویزیون و مبل و به شدت این روضه خلوت بود، کیک دادن و بستنی ،
پسر صاحبخونه که نزدیک ۵۰ سالش بود هنوز ازدواج نکرده بود
خونه دوم ار خونه‌ی ما هم کوچکتر بود ولی همه جای خونه از آدم پر شده بود، آن‌قدر وسیله تو این خونه چپونده بودن که جا نبود آدم درست بشینه، من رفتم اتاق بچه‌اش دو تا کمد بزرگ پر از اسباب بازی داشت، یه تخت درست و حسابی و یه عالمه بالش گرم و نرم، باز دلم برای بچه‌م سوخت ولی کاری نمی‌تونم بکنم ، شربت و چای و کیک و لقمه نون و خیار و نبات و شکلات فانتزی و مشکل گشا و.‌. دیگه یادم نمیاد چیا دادن و خونه پایین شهر هم بود

خب این توصیف من قضاوت با خودتون
 
عقب
بالا پایین