دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

۱۰ مهر ۱۴۰۴
امروز از توی مسیر اصلی زدیم تو خاکی و کنار زمین‌هایی که داشتن درو میکردن



چند تا بچه افغانی اونجا بودن و داشتن بازی میکردن، از اونجایی که من نژادپرست نیستم باهاشون مثل بقیه مردم رفتار کردم، یکی ۱۳ ساله، ۷ ساله، ۱۱ ساله و کوچکترینشون ۴ سالش بود که خیلی خوش اخلاق و پر انرژی بود و حسین هم ازش خوشش اومده بود
از تیپ و لاغریشون معلوم بود وضعیت خوبی ندارن، از قضا همسایه‌اشون هم افغانی بود ولی وضع بهتری داشت.
پسره ک ۱۳ سالش بود ولی خیلی لاغر بود با ناراحتی گفت، ما افغانی هستیم و من واکنشی نشون ندادم فقط بهش لبخند زدم
نیم ساعتی اونجا بودم و باهاشون حرف زدم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین