مشاوره علائم نگارشی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مینِرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

مینِرا

مدیر تالار مشاوره
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
ژورنالیست
مشاور
تیم تگ
تئوریسین
نویسنده نوقلـم
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
457
پسندها
پسندها
2,554
امتیازها
امتیازها
203
سکه
1,735
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @حسام.ف
مشاور: @Blu moon
 
سلام عزیز شما هم خسته نباشید
میشه کاملا مشکلی که دارید رو توضیح بدید
 
به گفته ناظر تیام جان ، تو علائم نگارشی لنگ می‌زنم🤦😬
 
چیزی نمیگین؟
 
میشه پارت رمانتون که خودتون نوشتید ویرایش نشده رو برام بفرستید
 
در حال حاضر آخرین پارتی که ویرایش نشده ، پارت آخره که یکم پیش گذاشتم
 
اینجا بفرستم یا خودتون می‌خونید
 
بفرستید
 
لبه‌ی پشت بام نشسته بودم و سیگار می‌کشیدم. شب‌ها هوا سردتر میشد و مجبور بودم دو لایه خودم رو بپوشونم. خانواده دایی و خاله‌م همه اومده بودن و من ترجیح می‌دادم زیاد جلوی چشم اون‌ها مخصوصا دخترداییم نباشم. صدای باز شدن در پشت بام اومد که باز و بسته شد، سریع سیگار نصفه رو زیر پام خاموش کردم و سر پا ایستادم. نگین دخترداییم بود از وقتی احساسش رو بهم گفت ازش زده شدم. من اون رو مثل فرناز، خواهرم می‌دونستم‌؛ اما انگارنگین فکرهای دیگه ای تو سرش بود. نزدیک اومد در دو قدمی من ایستاد.
نگین :
- فرزاد، اینجا چی‌کار می‌کنی تو این سرما؟
-‌ تو خونه جو سنگین بود اومدم یکم هوا عوض کنم. کاری داشتید؟
نگین :
ـ ‌هنوز می‌خوای با من رسمی حرف بزنی؟ چرا؟
-‌‌ آره، ناراحتی؟ همینه که هست.
-‌ الان وقت این حرف‌ها نیست، عمه گفت بیام صدات کنم برای شام‌ بعدا هم می‌تونیم حرف بزنیم در این مورد.
- در اون مورد دیگه حرفی باهات ندارم.
سرعت گرفتم تا برم پایین و به صدای نگین که اسم من رو صدا میزد توجهی نکردم.
بعد از شام دایی پیله کرد به مامان، برای فروش خونه و رفتن به تهران. من هم رو مبل تک نفره کنار در نشسته بودم و وانمود می‌کردم که حواسم‌ نیست اما تک تک حرف‌هاشون رو شنیدم. هیچ وقت از داییم خوشم نیومد چون آدم فرصت طلب و مارموزی بود. مطمئن بودم اگه بابام بود، داییم جرئت این رو پیدا نمی‌کرد این حرف‌ها رو به مامان بزنه. نگین دقیقا رو‌به‌روی من بود، زل زده بود بهم و این باعث میشد اعصابم به هم بریزه، از رو هم نمی‌رفت.
بدون این‌که چیزی بگم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا لباس راحتیم رو بپوشم. چون سرم هنوز باند پیچی داشت سعی می‌کردم آروم تیشرت رو در بیارم. دستم روی شکمم رفت، تنها چیزی که از خودم می‌پسندیدم شکم لاغر و قد بلند بود. پشت کتفم دوباره سوخت. همون‌جوری که تیشرت دستم بود رفتم جلوی آینه ولی نمی‌تونستم رد این سوزش رو ببینم. در با شدت باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد جوری که دوباره داشت بسته میشد. فرزانه چایی به دست تو چهارچوب در ایستاده بود ولی نگاهش خشک شده بود به پشت من و حرفی نمیزد.
- حریم شخصی می‌فهمی یعنی چی؟ بلد نیستی در بزنی؟
فقط یک جمله گفت:
فرزانه :
ـ پشتت چرا اینجوری شده؟
با سرعت رفت. مات موندم از حرفی که زد، چون نمی‌تونستم پشتم رو ببینم.
 
عقب
بالا پایین