داستانک سوگنامه‌ای برای گرگ، روباه و خر | مَمّد

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
477
پسندها
پسندها
5,578
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,006
عنوان: سوگنامه‌ای برای گرگ، روباه و خر
نویسنده: @مَمّد
ژانر: فانتزی، تراژدی
سطح: برگزیده

do.php


خلاصه:
در سرزمینی که حیوانات هم برای زنده ماندن باید نقشه بکشند، خیانت و فریب به شکل غریزه در می‌آید.
روایتی تلخ و فانتزی از گرگی باهوش، روباهی حیله‌گر و خَری که شاید ساده‌تر از آنی‌ است که باید باشد.
«سوگنامه‌ای برای گرگ، روباه و خَر» قصه‌ای‌ست از اعتماد، مرگ و نقشه‌هایی که ممکن است مطابق میل پیش نروند.

نقد داستانک سوگنامه‌ای برای گرگ، روباه و خَر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg

‌‌
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.




شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.



همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.




پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.




پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .




اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»
 
«به نام خالق قلم»​

دو حیوان بعد از مدّتی طولانی غیبت کردن پشت سر شیر و دیگر حیوانات جنگل در پی کشیدن نقشه‌های مفصّل برای پیدا کردن راه مستقل شدن و فاصله گرفتن از شیر، به مقصد می‌رسند.
روباه رفیق دوران کودکی‌اش گرگ را، در آغو*ش گرفته و با او وداع می‌کند:
- با دستی پر برمی‌گردم.
سپس خنده‌ای خبیثانه کرده و ادامه می‌دهد:
- این گونه تا آخر زمستان غذا داریم و دیگر لازم نیست چاپلوسی آن شیر خرفت را کنیم تا پسمانده‌ای از غذایی که خودمان شکار کردیم را با منّت به خودمان ببخشد.
گرگ بعد از رفتن روباه، به رد پای او خیره شده و امیدوار است که روباه هر چه سریع‌تر با برگشتنش، جای پای خود را پر رنگ‌ و ترمیم کند. بعد از گذشت دقایقی، فکر و خیال جناب گرگ آغاز شده و به وقایع بعد از برگشتن روباه فکر می‌کند که می‌توانند بعد از مدّت‌ها یک دل سیر غذا بخورند. حتّی می‌توانند به باقی حیوانات گرسنه غذا دهند و آن‌ها را مطیع خود کرده، سپس به شیر حمله کنند و خودشان را پادشاهان جدید جنگل معرفی کنند.
ساعاتی بعد، هنگامی که برف کاملاً ردپای روباه را پوشانده، گرگ ناگهان از خواب شیرین پریده و با دیدن محو شدن رد پا‌ها، کم‌کم نگران شده و مشغول صحبت کردن با خودش می شود:
- نکند بلایی سر روباه آمده باشد؟ نکند جایی گرفتار شده باشد؟ نکند، نکند، اصلاً نکند او را کشته باشند!
فکر و خیال باعث می‌شود گرگ در پِی روباه به راه افتاده تا اثری از او پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لحظاتی بعد، گرگ به نزدیکی تنها کلبه‌ی آن منطقه می‌رسد.‌ دوست صمیمی‌اش را کمی آن طرف‌تر در‌حالی‌که روی برفِ سرخ‌رنگ بی‌جان افتاده می‌بیند. دوان به سمتش رفته و زوزه بلندی می‌کشد. او را صدا کرده و سعی دارد باعث بهتر شدن حال روباه شود امّا کار از کار گذشته و مدّتی هست که روباه با جناب عزرائیل دست دوستی داده.
گرگ مدتی را با زاری در سوگ روباه سپری کرده و سپس مشغول کندن گودالی برای دفنش می‌شود. هنگام جا‌به‌جا کردن روباه، متوجّه می‌شود که جای زخمی که بر گلوی روباه هست، شبیه به جای گازگرفتیِ سگ یا گلوله‌ای نیست. کنجکاو شده و اطراف را می‌گردد. در چند قدمی کلبه، تله‌ای خونی پیدا می‌کند که هنوز بخشی از موی روباه روی آن باقی مانده. مقداری آن طرف‌تر دو مرغِ بی‌جان پیدا می‌کند که یکی از آن‌ها خفه شده و بر گردن دیگری جای دندان‌های روباه است‌. گرگ به علّت نزدیک شدن به کلبه، صدای آدمیزاد را می‌شنود که گویا تازه متوجّه نبودن چند عدد از مرغ‌هایش شده و مشغول نفرین باعث و بانی‌اش است. او از تمام اطلاعات به دست آمده متوجّه می‌شود که کلبه‌ی آدمیزاد نه سگ نگهبانی دارد و نه حتّی خود آدمیزاد تفنگی دارد! گویا او فقط دل خوش به همان تله‌هایی است که اطراف کلبه‌اش کار گذاشته و اتًّّفاقاً در شکار روباه هم توانستند خوب عمل کنند.
گرگ به سمت گودال رفته، پیشانی روباه را بوسیده و قول می‌دهد تا انتقامش را بگیرد. سپس با ناخنِ روباه، چند چنگ عمیق بر تن خود انداخته و خودش را زخمی می‌کند! سپس گردن روباه و جای زخمش را به گونه‌ای گاز می‌گیرد که جای زخم تله از بین برود و چند زخم هم بر بدن روباه می‌زند. سپس تله را تمیز کرده و به جای اصلی‌اش برمی‌گرداند و بعد از آن، جسد مرغ‌ها و روباه را برداشته و به جلوی در کلبه می‌رود. جنازه ها را روبه‌روی در، روی زمین انداخته و مشغول زوزه کشیدن می‌شود. آدمیزاد از ترس جرئت بیرون آمدن ندارد و فقط از پشت پنجره مشغول تماشا می‌شود. گرگ که دیگر به یقین می‌رسد که نه سگی در کار است و نه تفنگی، فریاد می‌زند:
-آدمیزاد نترس. من با تو دشمنی ندارم! مشغول گذر از اینجا و رفتن به سمت خانه‌ام بودم که ناگهان روباهی خبیث را دیدم که دو مرغ به دندان گرفته و مشغول فرار از این کلبه است. به سمتش رفته و سعی کردم تا مانع‌اش شوم. قبول نکرد و به سمتم یورش آورد. و این زخم ها را بر تنم زد. با هم جنگیدیم و در آخر، من کسی بودم که پیروز شد. افسوس که نتوانستم مانع از کشته شدن مرغ‌ها شوم! حال این دو مرغ و روباه را برایت آوردم تا از پوست روباه و پر مرغ‌ها استفاده کنی تا شاید گوشه‌ای از ضرر بزرگت، جبران شود.
آدمیزاد فریاد می‌زند:
- تا بوده، آدم و گرگ دشمن هم بوده‌اند. حال آخرالزمان شده که تو دم از دوستی با من می‌زنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گرگ پاسخ می‌دهد:
- سال‌ها پیش در چنین شبی، پدرم که دیگر پیر و ناتوان بود، توسط شیر طرد شد و گرسنه و نالان در سرما در کنار من درحال جان دادن بود. منِ خردسال جز تماشا کاری بلد نبودم. آدمیزادی رد شد و چون ما را در آن وضعیّت دید، دل سوخته شد. نان و آبی از خورجین اسبش در آورد؛ جلوی ما گذاشت و رفت. اگر آن شب آن آدمیزاد به ما کمک نکرده بود، پدرم همان شب جان می‌داد و من هم نمی‌توانستم بدون وجود او دوام بیاورم. از آن شب قسم خوردم تا ابد با شیر و چاپلوسانش دشمن و با آدمیزاد دوست باشم!
آدمیزاد خام صحبت‌های گرگ شده و جواب می‌دهد:
- حال در برابر این لطف، از من چه می‌خواهی؟
گرگ همان‌طور که در دل به حماقت او می‌خندد، با چهره‌ای ملتمسانه می‌گوید:
- چند وقتی هست که شیر از این کینه‌ خبردار شده و مرا از جنگل بیرون کرده. با این اتّفاقاتی که دیدم، حدس می‌زنم که شما سگ نگهبانی نداری، اگر نان و آبی و جایی برای خواب به من بدهی، می‌توانم نگهبان تو و کلبه‌ات باشم.
آدمیزاد به فکر فرو می‌رود. گرگ متوجّه ترس او شده و ادامه می‌دهد:
- اگر قصد بدی داشتم، می‌توانستم همین حالا به تو حمله کنم و یا اصلاً نیازی نبود مرغ‌هایت را برگردانم!
آدمیزاد با شنیدن حرف‌های گرگ، درخواستش را قبول کرده و به او اجازه‌ی داخل شدن می‌دهد. گرگ هنگام وارد شدن نگاهش به اسلحه‌ کوچکی که آدمیزاد به کمر بسته افتاده و متوجّه می‌شود که مرد خیلی دیر متوجّه حضور روباه شده وگرنه می‌توانسته که به او شلیک کند. گرگ بیچاره تازه می‌فهمد که چه اشتباه بزرگی کرده و نمی‌تواند به سمت آدمیزاد حمله کند. حال دیگر چاره‌ای جز فرار ندارد و خبری از انتقام نیست. از ترس جانش شب را تا صبح در جایی که آدمیزاد برایش مهیّا کرده بیدار مانده تا حیوانات کلبه و راه‌های فرار را بررسی کند. در آن بین، با دیدن گاز گرفتگی بزرگی روی پای خر، متوجّه می‌شود که روباه قبل از فرار از کلبه، با خر درگیر شده و احتمالاً ضربه‌ای که از خر خورده باعث گیج شدن و داخل تله افتادنش بوده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فردای آن روز گرگ به صورت اتّفاقی مکالمه‌ی آدمیزاد را با شخص دیگری که مرد او را قصاب صدا می‌زند، می‌شنود و بر طبق شنیده‌هایش، مشغول کشیدن نقشه‌ای جدید می‌شود که همزمان زنده ماندن، فرار و انتقام را شامل شود. گرگ مابقی روز را در آرامش و سکوت سپری کرده و نیمه شب به سراغ خر می‌رود و می‌گوید:
- امروز ناخودآگاه شنیدم که صاحبمان با یک قصاب تماس گرفت تا بیاید و تو را با خود ببرد.
خر هراسان شده و می‌پرسد:
- چرا؟ مگر چه کار اشتباهی کرده‌ام؟
گرگ به زخم پای خر اشاره می‌کند:
- گاه آدمیزاد بی‌معرفت می‌شود، لابد فکر می‌کند تو دیگر توان راه رفتن نداری و خری هم که نتواند راه برود برایش جز ضرر هیچ ندارد. برای همین هم تصمیم گرفته تا تو را به قصاب بفروشد تا با پولی که نصیبش می‌شود، یک سگ بخرد.
خر از شدّت غم، اشک ریخته و می‌گوید:
- عمری ده برابر توانم برایش کار کردم، حالا ببین چگونه پاداش گرفتم!
گرگ نیز ادای گریه کردن در آورده و می‌گوید:
- این گونه هم من دوباره آواره و بی‌خانه می‌شوم هم تو کشته می‌شوی!
خر می‌نالد که:
- حالا چه خاکی بر سر کنیم؟
گرگ سریع پاسخ می‌دهد:
- من نقشه‌ای دارم!
خر خوشحال شده و می‌پرسد:
- چه نقشه‌ای؟
و گرگ شروع به توضیح دادن می‌کند:
- فردا به بهانه‌ای آدمیزاد را می‌آورم تا تو را امتحان کند و سوارت شود، زمانی که کاملاً سوار شد، او را جوری بلند کرده و بر زمین بزن که حداقل برای هفته‌ای خانه نشین شده و نتواند هیچ کاری بکند. این گونه تا وقتی که او خوب شود، تو هم در امانی و تا آن زمان، درمان شدی و جان سالم به در می‌بری و من نیز بی‌خانه نمی‌شوم!
خر از شدّت خوشحالی عرعری بلند کرده و قبول می‌کند تا نقشه را اجرا کند! فردای آن روز درست در زمانی که آدمیزاد سوار بر خر می‌شود، خر طبق نقشه او را محکم بر زمین می‌زند. بلافاصله گرگ سر رسیده و مرد را کشان‌کشان به داخل کلبه می‌برد. در کلبه به دور از چشم باقی حیوانات دخل آدمیزاد را آورده، مدّتی به پوست رفیقش که روی میز مرد را پوشانده. خیره شده، افسوس خورده و لحظاتی بعد به بیرون از کلبه می‌آید.
گرگ، خیال خر را از آدمیزاد راحت کرده و او را روانه‌ی آخور می‌کند تا استراحت کند. خر نیز قبول کرده و با خیال راحت می‌خوابد. گرگ بعد از خوابیدن خر، درب آخور را قفل کرده، به سمت مرغ‌‌ها رفته و همه را می‌کشد. سپس گونی‌ بزرگی برداشته و آن را تا جایی که می‌تواند پر از مرغ کرده و از خانه بیرون می‌زند. هنوز اندکی از خانه دور نشده که با شلیکی به سمت قلبش، از پا در آمده و در همان گودالی که برای روباه کنده بود، می‌افتد! قصاب پوزخندی غرور آفرین در تحسین شلیک بی‌نقصش زده، تفنگ قدیمی‌اش را روی کول انداخته و راهش را به سمت کلبه ادامه می‌دهد. وارد خانه که می‌شود، با دیدن اوضاع و زیر و رو کردن کلبه، از همه چیز آگاه می‌شود، سری به نشانه افسوس تکان داده، پس از زنده پیدا کردن خر، لبخند گشادی می‌زند و دست و پایش را بسته و در سکوت او را سوار ماشین کرده و بی‌تفاوت به چیز‌هایی که دیده، به مسیرش ادامه می‌دهد. نگاه خر از پشت وانتِ مرد قصاب به کلبه، بعد از فهمیدن تمام وقایع نگاهی‌ست غیر قابل توصیف!


(پایان)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین