لحظاتی بعد، گرگ به نزدیکی تنها کلبهی آن منطقه میرسد. دوست صمیمیاش را کمی آن طرفتر درحالیکه روی برفِ سرخرنگ بیجان افتاده میبیند. دوان به سمتش رفته و زوزه بلندی میکشد. او را صدا کرده و سعی دارد باعث بهتر شدن حال روباه شود امّا کار از کار گذشته و مدّتی هست که روباه با جناب عزرائیل دست دوستی داده.
گرگ مدتی را با زاری در سوگ روباه سپری کرده و سپس مشغول کندن گودالی برای دفنش میشود. هنگام جابهجا کردن روباه، متوجّه میشود که جای زخمی که بر گلوی روباه هست، شبیه به جای گازگرفتیِ سگ یا گلولهای نیست. کنجکاو شده و اطراف را میگردد. در چند قدمی کلبه، تلهای خونی پیدا میکند که هنوز بخشی از موی روباه روی آن باقی مانده. مقداری آن طرفتر دو مرغِ بیجان پیدا میکند که یکی از آنها خفه شده و بر گردن دیگری جای دندانهای روباه است. گرگ به علّت نزدیک شدن به کلبه، صدای آدمیزاد را میشنود که گویا تازه متوجّه نبودن چند عدد از مرغهایش شده و مشغول نفرین باعث و بانیاش است. او از تمام اطلاعات به دست آمده متوجّه میشود که کلبهی آدمیزاد نه سگ نگهبانی دارد و نه حتّی خود آدمیزاد تفنگی دارد! گویا او فقط دل خوش به همان تلههایی است که اطراف کلبهاش کار گذاشته و اتًّّفاقاً در شکار روباه هم توانستند خوب عمل کنند.
گرگ به سمت گودال رفته، پیشانی روباه را بوسیده و قول میدهد تا انتقامش را بگیرد. سپس با ناخنِ روباه، چند چنگ عمیق بر تن خود انداخته و خودش را زخمی میکند! سپس گردن روباه و جای زخمش را به گونهای گاز میگیرد که جای زخم تله از بین برود و چند زخم هم بر بدن روباه میزند. سپس تله را تمیز کرده و به جای اصلیاش برمیگرداند و بعد از آن، جسد مرغها و روباه را برداشته و به جلوی در کلبه میرود. جنازه ها را روبهروی در، روی زمین انداخته و مشغول زوزه کشیدن میشود. آدمیزاد از ترس جرئت بیرون آمدن ندارد و فقط از پشت پنجره مشغول تماشا میشود. گرگ که دیگر به یقین میرسد که نه سگی در کار است و نه تفنگی، فریاد میزند:
-آدمیزاد نترس. من با تو دشمنی ندارم! مشغول گذر از اینجا و رفتن به سمت خانهام بودم که ناگهان روباهی خبیث را دیدم که دو مرغ به دندان گرفته و مشغول فرار از این کلبه است. به سمتش رفته و سعی کردم تا مانعاش شوم. قبول نکرد و به سمتم یورش آورد. و این زخم ها را بر تنم زد. با هم جنگیدیم و در آخر، من کسی بودم که پیروز شد. افسوس که نتوانستم مانع از کشته شدن مرغها شوم! حال این دو مرغ و روباه را برایت آوردم تا از پوست روباه و پر مرغها استفاده کنی تا شاید گوشهای از ضرر بزرگت، جبران شود.
آدمیزاد فریاد میزند:
- تا بوده، آدم و گرگ دشمن هم بودهاند. حال آخرالزمان شده که تو دم از دوستی با من میزنی؟!