در حال ویرایش قصه راز لولو خُرخُره | سارا مرتضوی

سارا مرتضوی

مترجم آزمایشی
رمان‌خـور
نویسنده افتخاری
مقام‌دار آزمایشی
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,625
پسندها
پسندها
6,320
امتیازها
امتیازها
388
سکه
3,963
عنوان: راز لولوخرخره
نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: فانتزی
رده سنی: خردسال و کودک
851f09_2501cSL.jpg


خلاصه:
حسین کوچولو شب‌ها از صدای عجیبی که از زیر تختش می‌آید، می‌ترسد. همه می‌گویند آن صدا، «لولو خرخره» است؛ موجودی ترسناک! اما وقتی حسین تصمیم می‌گیرد با ترسش روبه‌رو شود، اتفاقی می‌افتد که همه‌چیز را تغییر می‌دهد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار آثار خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ اثر، قوانین تایپ قصه را مطالعه فرمایید:

[قوانین جامع تایپ قصه]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد رقصه، بعد از تایپ 5 قصه در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از تایپ 5 قصه ابتدایی از اثر، با توجه به شرایط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ قصه]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثر، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ قصه]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
اون شب هم مثل همه‌ی شب‌های دیگه، خونه ساکتِ ساکت بود.
صدای یخچال از آشپزخونه می‌آمد و ساعت روی دیوار تیک‌تاک می‌کرد.
بابا روی کاناپه خوابش برده بود و تلویزیون را هم روشن گذاشته بود.
نور آبی صفحه‌ی خاموشِ تلویزیون از در نیمه‌باز اتاق وارد شده بود و روی دیوار افتاده بود.
اما همه‌ی اینا فقط یه چیز را به حسین یادآوری می‌کرد: بازم وقتشه...
حسین توی تختش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
یک قطره عرق از کنار گوشش پایین آمد.
صدای نفس‌هایش آرام بود، ولی قلبش تند می‌زد.
انگار جایی منتظر چیزی بود؛ چیزی که همیشه می‌آومد، چیزی که فقط خودش می‌شنیدش.
و بعد، همان صدا:
خررر... خررر... خررر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اولش آرام بود، مثل صدای یه گربه‌ی خواب‌آلود.
ولی حسین می‌دانست آن گربه نیست؛ چون گربه‌ها فقط صبح‌ها دم در بودند، نه نصف‌شب زیر تخت.
آن صدا هر شب می‌آمد، هیچ‌وقت زودتر یا دیرتر، دقیقاً همان موقع:
ساعت دوازده و دو دقیقه.
مامان همیشه می‌گفت: «این‌ها همش خیالته، حسین؛ تو دیگه بزرگ شدی!»
بابا می‌گفت:
«آره بابا، از بس کارتون دیدی، مغزت پر هیولا شده!»
ولی حسین می‌دانست که خیال نیست، می‌دانست آن صدا واقعی است؛ چون بارها دیده بود که گوشه‌ی پتو خودش جمع می‌شود یا صدای کشیده شدن چیزی روی زمین می‌آید.
حسین هر شب پتو را روی صورتش می‌کشید. کمی می‌لرزید، کمی دعا می‌خواند، کمی هم قهرمان بازی درمی‌آورد که مثلاً نمی‌ترسد؛ اما ته دلش می‌خواست فرار کند.
کجا؟ نمی‌دانست، فقط جایی که آن صدا نیاید دنبالش.
اما آن شب...
یک چیزی فرق داشت.
شاید چون خیلی خوابش نمی‌برد، شاید چون خیلی خسته بود از ترسیدن، یا شاید چون حس کرد که این‌بار باید جواب آن صدا را بدهد.
حسین یواشکی دستش را دراز کرد سمت چراغ‌قوه‌ی کوچکی که همیشه شب‌ها کنارش بود.
چراغ‌قوه را روشن کرد، نفسش را حبس کرد و یواش خم شد پایین تخت؛
نه یک‌دفعه، نه سریع، فقط آرام، مثل کسی که می‌داند قرار است با یک راز خیلی بزرگ روبه‌رو شود.
زیر تخت تاریک بود. بوی قدیمی فرش و خاک می‌آمد؛ اما وسط آن تاریکی یک جفت چشم برق می‌زد: دو تا چشم گرد، براق، آبی‌رنگ.
چشم‌هایی که نگاهش می‌کردند، نه با خشم، یا با ترس، فقط با نگاهی آرام...
و بعد، صدایی آرام، صاف و نرم آمد. مثل صدای کسی که دلخور شده باشد:
«تو هم مثل بقیه فکر می‌کنی من ترسناکم؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حسین یک لحظه عقب کشید؛ نه این‌که ترسیده باشد، چون همچین چیزی را انتظار نداشت.
فکر کرده بود اگر واقعاً لولو زیر تخت داد بزند، غیب می‌شود یا حداقل یک کار عجیب می‌کند.
اما این یکی فقط نشسته بود، زل زده بود به او و یک سوال پرسیده بود.
حسین صدایش را صاف کرد و فقط جوری که خودش بشنود گفت:
«خب... آره. یعنی... تا حالا کسی نگفته لولو مهربونه!»
چیزی از توی تاریکی تکان خورد، بعد همان چشم‌ها دوباره پیدا شدند.
صدا گفت:
«من واقعاً نمی‌خواستم کسی بترسد. من فقط... دنبال یه جای خلوت بودم که بخوابم.»
حسین با خودش گفت:
«یعنی این همون لولو خرخره‌ست؟ این؟ با این موهای پشمالو و چشم‌های ناراحت؟»
بعد چراغ‌قوه را برد پایین‌تر، نور را به‌آرامی تکان داد.
آن‌جا، بین خاک و تاریکی، یک موجود کوچک پشمالو نشسته بود.
رنگش آبی روشن بود، مثل آسمانِ بدون ابر.
موهایش کمی ژولیده بود و در دستش یک بالش کوچک نگه داشته بود.
حسین دو زانو روی تخت نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چراغ‌قوه را خاموش نکرد، ولی صدایش را آرام‌تر کرد و پرسید:
«تو اسم داری؟ یا فقط بهت می‌گن لولو خرخره؟»
اون موجود کوچولو کمی سکوت کرد.
بعد، با صدایی که انگار ته دلش مانده بود، گفت:
«اسمم همین بود، لولو خرخره. ولی هیچ‌کس نپرسید یعنی چی، فقط می‌گفتن اگه اذیت کنی، لولو میاد می‌بردت!»
حسین چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
«خب تو هم شب‌ها میای زیر تخت آدما، نمی‌گی بترسن؟»
لولو شونه‌هایش بالا انداخت.
«من فقط شب‌ها بیدار می‌مونم. روزها خوابم می‌گیره. باید یه جای تاریک بخوابم که صدا نباشه. زیر تخت‌ آدما، ساکت‌ترین جاییه که پیدا کردم؛ اما از وقتی منو ترسناک دونستن، همه ازم فرار می‌کنن. حتی وقتی فقط خوابیدم.»
یک لحظه سکوت افتاد؛
نه از آن سکوت‌های ترسناک،
از آن سکوت‌هایی که آدم فکر می‌کند و نمی‌داند چه بگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حسین خودش را جلوتر کشید، زانوهایش را ب*غل کرد و گفت:
«خب... حالا راستشو بگو. تو از اول دنبال خواب بودی یا دنبال یه چیز دیگه؟»
لولو کمی مکث کرد. چشم‌هایش را پایین انداخت.
انگار چیزی در دلش سنگینی می‌کرد. آرام گفت:
«من از وقتی خودمو یادم میاد، دنبال دوست بودم. دنبال کسی که بگه بیا، بشین کنارم، باهام بازی کن.»
صدایش از قبل هم آرام‌تر شده بود.
«اما هر وقت می‌خواستم نزدیک بشم، بزرگ‌ترها ترسونده بودنشون.
می‌گفتن لولوخرخره میاد اگه گریه کنی. اگه بد باشی، لولو می‌بردت.
هیچ‌کس نگفت شاید لولو هم تنها باشه.»
حسین چیزی نگفت. دلش گرفته بود، جوری که نمی‌توانست توضیح بدهد.
تا حالا فکر نکرده بود شاید لولو هم دل دارد،
شاید او هم شب‌ها گریه می‌کند، فقط نه مثل بچه‌ها با گریه،
فقط با یه خررر... خررر... که از ته دلش می‌آید.
چراغ‌قوه را خاموش کرد و گفت:
«ببین، من نمی‌دونم بقیه چی فکر می‌کنن، ولی من ازت نمی‌ترسم.»
لولو سرش را بالا آورد. برق چشم‌هایش برگشت. گفت:
«واقعاً؟»
حسین لبخند زد و گفت:
«واقعاً. تازه، اگه بخوای می‌تونی فردا بیای با اسباب‌بازی‌هام بازی کنیم.
ماشین پلیسی دارم که چراغش می‌چرخه.»
لولو اول خندید، بعد چشمانش پر از اشک شد و گفت:
«تو اولین بچه‌ای هستی که اینو بهم گفتی.»
بعد آرام از زیر تخت بیرون خزید.
کوچکتر از چیزی بود که حسین فکر می‌کرد؛
پشمالو، گرد و یه‌جور بامزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انگار عروسکی بود که توی کارتون‌ها جان گرفته باشد.
حسین دستش را جلو برد. لولو با احتیاط دستش را گذاشت روی آن و آن لحظه انگار یک جرقه‌ی کوچک توی تاریکی روشن شد.
فردای آن روز صبح، حسین با هیجان به مامانش گفت:
«مامان! لولوخرخره واقعیه! ولی اون بد نیست، فقط دنبال دوست بود!»
مامان خندید، دست کشید توی موهای حسین و گفت:
«چه خواب قشنگی دیدی عزیزم.»
حسین گفت:
«خواب نبود! خودش بود، باهاش حرف زدم!»
مامان دیگر گوش نمی‌کرد، چون رفته بود سراغ تلفن.
حسین فهمید یک چیز سخت‌تر از روبه‌رو شدن با لولو هست:
باوراندن خوبیِ لولو به آدم‌هایی که از بچگی ازش یک هیولا ساخته‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا خنک بود و بوی هندوانه و چای دارچین توی خانه پیچیده بود.
تو حیاط چند تا فرش انداخته بودند و بچه‌ها با لباس‌های راحت وسط حیاط داشتند بازی می‌کردند.
چراغ‌های ریسه‌ای روی دیوارها مثل ستاره‌های کوچک می‌درخشیدند.
مامان حسین، زن‌دایی و زن‌عمو کنار میز نشسته بودند و با صدای آرام حرف می‌زدند،
اما حسین اصلاً حواسش به شب‌نشینی نبود.
گوشش به در اتاقش بود، چشمش دنبال فرصتی بود.
زیر تخت، لولو آماده بود؛
یه گوشه‌ی موهایش را شانه کرده بود، بالش کوچکش را ب*غل کرده بود
و هزار بار تمرین کرده بود که چطوری بگوید: «سلام... من لولوام.»
قلب حسین تند می‌زد.
رفت سمت بچه‌ها و گفت:
«بچه‌ها! یه چیزی دارم که دوست دارم شما هم ببینید.
یه چیزی که واقعیه ولی کمی فرق داره با چیزایی که فکر می‌کنین و تا حالا دیدین.»
یکی پرسید:
«چی؟ یه بازی جدید؟»
«یه اسباب‌بازی عجیب؟»
حسین گفت:
«نه... یه دوسته. یه دوستی که هیچ‌کس باور نمی‌کنه وجود داره، ولی من باور دارم.»
بچه‌ها گیج شدند.
اما چون کنجکاو بودند، همه با هم آمدند سمت اتاق.
در اتاق بسته بود.
حسین گفت:
«قول بدین نترسین و جیغ نزنین.
قول بدین فقط نگاه کنین.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی در اتاق باز شد، همه ایستادند.
اول هیچ‌چیزی نبود و اتاق معمولی به نظر می‌رسید؛
چراغ خاموش بود و نور فقط از راهرو می‌آمد.
بچه‌ها خواستند بخندند که ناگهان از زیر تخت چیزی آرام تکان خورد.
بعد دو تا گوش کوچولو با موهای آبی نرم از لبه‌ی تخت بیرون آمد،
دو تا چشم گرد برق زد و گفت:
«سلام! من لولوام. می‌تونم دوستتون باشم؟»
بچه‌ها خشکشون زد.
نه کسی جیغ زد و نه کسی خندید؛ همه ساکت بودند
تا یکی از بچه‌ها به نام آرمان یک قدم جلو رفت.
«تو همون لولوخرخره‌ای؟ همونی که می‌گفتن بچه‌های بد رو می‌بره؟»
لولو آرام سرش را پایین انداخت.
«من فقط دنبال دوستم. نه دنبال ترسوندن.»
آرمان خم شد، کمی نگاه کرد، بعد لبخند زد:
«آره، ترسناک نیستی. بامزه‌ای! موهاتم مثل بستنی بلوبریه.»
بقیه هم خندیدند و جلو آمدند، دور لولو نشستند.
یکی گفت: «بیا باهام فوتبال بازی کن.»
یکی دیگر بالش کوچکش را گرفت و گفت: «این مال توئه؟ خیلی نرمه.»
و آن شب، برای اولین بار، لولو تنها نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین