عنوان: رمان سربازخونهی سفید
ژانر: روانشناختی، تراژدی، اجتماعی
بهقلم: Blue lady
« این رمان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.»
نکته: زمان، مکان، اسم اشخاص و برخی از سیر داستان برای حفظ حریم خصوصی و افشا شدن هویت افراد در دنیای واقعی دچار تغییر شده است.
خلاصه: اول فکر میکردم فقط یک نقشهی احمقانه بود که قرار نیست بهش تن بدم. اما نمیدونم چی شد که پا به منجلابی گذاشتم که با خواست خودم بود اما بازگشت با اراده من امکان پذیر نبود.
اخرین خواسته من این بود که باورم کنند.
اخرین آرزویم این شد که دوباره یک زندگی فرد معمولی رو تجربه کنم
و آخرین حرف هایی که از زبان من خارج شدن آن بود که "من دیوانه نیستم".
مقدمه: همهچیز از همان لحظه آغاز شد،
لحظهای که یک «بله» کوچک را بیآنکه بفهمم، به یک مسیر بیانتها بخشیدم.
حالا هر صبح که بیدار میشوم، ردّ آن انتخاب مثل خطی نازک و داغ، روی ذهنم مانده است.
کاش میشد زمان را ورق زد، کاش میشد از انتهای داستان، دوباره به ابتدای صفحه برگشت.
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…
به همان چهارراهی که بوی باران میآمد و من دستم را به سوی اشتباه دراز کردم.
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود،شاید این همه صدا در سرم خاموش میشد،شاید آینه با من غریبه نمیبود.
اما حالا، تنها کاری که میکنم این است که جملهای را تکرار کنم،
مثل دعایی بیپاسخ:
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…
ژانر: روانشناختی، تراژدی، اجتماعی
بهقلم: Blue lady
« این رمان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.»
نکته: زمان، مکان، اسم اشخاص و برخی از سیر داستان برای حفظ حریم خصوصی و افشا شدن هویت افراد در دنیای واقعی دچار تغییر شده است.
خلاصه: اول فکر میکردم فقط یک نقشهی احمقانه بود که قرار نیست بهش تن بدم. اما نمیدونم چی شد که پا به منجلابی گذاشتم که با خواست خودم بود اما بازگشت با اراده من امکان پذیر نبود.
اخرین خواسته من این بود که باورم کنند.
اخرین آرزویم این شد که دوباره یک زندگی فرد معمولی رو تجربه کنم
و آخرین حرف هایی که از زبان من خارج شدن آن بود که "من دیوانه نیستم".
مقدمه: همهچیز از همان لحظه آغاز شد،
لحظهای که یک «بله» کوچک را بیآنکه بفهمم، به یک مسیر بیانتها بخشیدم.
حالا هر صبح که بیدار میشوم، ردّ آن انتخاب مثل خطی نازک و داغ، روی ذهنم مانده است.
کاش میشد زمان را ورق زد، کاش میشد از انتهای داستان، دوباره به ابتدای صفحه برگشت.
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…
به همان چهارراهی که بوی باران میآمد و من دستم را به سوی اشتباه دراز کردم.
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود،شاید این همه صدا در سرم خاموش میشد،شاید آینه با من غریبه نمیبود.
اما حالا، تنها کاری که میکنم این است که جملهای را تکرار کنم،
مثل دعایی بیپاسخ:
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…
آخرین ویرایش: