در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady

blue lady

طراح آزمایشی وبتون
ناظر اثـر
ویراستار
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
263
پسندها
پسندها
717
امتیازها
امتیازها
133
سکه
812
عنوان: رمان سربازخونه‌ی سفید

ژانر: روانشناختی، تراژدی، اجتماعی

به‌قلم: Blue lady

« این رمان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.»

نکته: زمان، مکان، اسم اشخاص و برخی از سیر داستان برای حفظ حریم خصوصی و افشا شدن هویت افراد در دنیای واقعی دچار تغییر شده است.

خلاصه: اول فکر می‌کردم فقط یک نقشه‌ی احمقانه بود که قرار نیست بهش تن بدم. اما نمی‌دونم چی شد که پا به منجلابی گذاشتم که با خواست خودم بود اما بازگشت با اراده من امکان پذیر نبود.
اخرین خواسته من این بود که باورم کنند.
اخرین آرزویم این شد که دوباره یک زندگی فرد معمولی رو تجربه کنم
و آخرین حرف هایی که از زبان من خارج شدن آن بود که "من دیوانه نیستم".



مقدمه: همه‌چیز از همان لحظه آغاز شد،
لحظه‌ای که یک «بله» کوچک را بی‌آنکه بفهمم، به یک مسیر بی‌انتها بخشیدم.
حالا هر صبح که بیدار می‌شوم، ردّ آن انتخاب مثل خطی نازک و داغ، روی ذهنم مانده است.
کاش می‌شد زمان را ورق زد، کاش می‌شد از انتهای داستان، دوباره به ابتدای صفحه برگشت.

اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…

به همان چهارراهی که بوی باران می‌آمد و من دستم را به سوی اشتباه دراز کردم.
اگر فقط بازگشتی به گذشته بود،شاید این همه صدا در سرم خاموش می‌شد،شاید آینه با من غریبه نمی‌بود.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم این است که جمله‌ای را تکرار کنم،

مثل دعایی بی‌پاسخ:

اگر فقط بازگشتی به گذشته بود…
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
باران می‌بارید. نه از آن باران‌های نرم و دراماتیک که آدم را وسوسه می‌کند عاشق شود، بلکه بارانی سنگین و بی‌رحم، مثل پرده‌ای از تردید و تهدید که بر سر شهر کشیده شده باشد.
قطرات باران روی پنجره کوچک آشپزخانه می‌لغزیدند. بوی چای مانده با بوی دود سیگار قاطی شده بود. روی میز پلاستیکی گلدار، یک استکان نیمه پر، خاکستر سیگار و یک پشقاب خالی از نان بود. مادرم سیگار سومش را دود می‌کرد و به دود خاکستری که از نوک سیگارش بالا می‌رفت، خیره بود. از صبح که نامه اعزام سربازیم رسیده بود، حال‌وهوای خوشی نداشت.
پشتش به من بود و نگاهش از پنجره به بیرون دوخته شده بود.
- اگه تو هم بری من چطور دوم بیارم؟
به من نگاه نمی‌کرد تا اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود را نبینم؛ اما از لرزش صدایش می‌شد همه چیز را فهمید.
-‌ من که برای همیشه نمی‌رم مامان... فقط دوساله!
- ‌اما داییت واسه همیشه رفت. برا داییت دوسال نشد... یه تابوت شد.
صدایش شکست. این اولین باری بود که درباره برادرش این‌طور مستقیم حرف می‌زد و بی‌پرده از آن خاطره می‌گفت.
-پس موضوع داییه. باورکن اون فقط یک اتفاق بود. داداشت استثنا بود. این همه میرن سربازی و صحیح و سالم بر میگردن. این که جای نگرانی نداره.
- تو فرق داری حمید خودت رو با بقیه بچه‌های مردم مقایسه نکن. من تو رو با خون و دل بزرگ کردم. نه این که بچه‌های دیگه بی‌ارزش باشن، ولی تو... تو نتها کسی هستی که برام مونده.
خواستم دستش را بگیرم اما عقب کشید، مثل کسی که می‌ترسد لمسش کنی و ترسش بریزد بیرون.
- حمید...
اسمم را طوی گفت که انگار به آخرین طناب امیدش چنگ می‌زند. صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی می‌لرزید. نه از سرما، از همان ترسی که گاهی در چشمان‌ مادرها جا خوش می‌کند و نمی‌رود.
- من نمی‌زارم تو بری سربازی مگر از رو جنازم رد بشی.
چشم‌هایم را تنگ کردم این حرف‌ها را هزار مادر به هراز پسر گفته‌اند؛ ولی کمتر کسی جدی گرفته.
خواستم چیزی بگویم اماچشم‌هایش را دیدم همان دو گودال سیاه، خسته و درمانده. دهانم بسته ماند.
سکوت کرد. سکوتی کشدار که انگار برام چندین سال گذشت.
بعد سیگارش را ل*ب پنجره خاموش و به طرفم آمد.
 
عقب
بالا پایین