داستانک قربانی | S. Ghazal

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع S. Ghazal
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

S. Ghazal

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
66
پسندها
پسندها
855
امتیازها
امتیازها
123
سکه
952
نام داستانک: قربانی
نویسنده: غزل کاظمی‌نیا
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
گاهی با یک اشتباه، یک فرد می‌شکند؛ گاهی با یک حرف، دلش می‌شکند.
انسان‌ها موجودات عجیبی هستند؛ خودخواه و منفعت‌طلب.
گاهی پدر، فرزندش را نادیده می‌گیرد و مادر هم همین‌طور.
اشتباه پدر و مادرها دامن‌گیر فرزندان بی‌گناهشان می‌شود؛ فرزندانی که به خواست خود پا به این دنیا نگذاشتند. آن‌ها قربانی اشتباهات پدر و مادرشان می‌شوند.
همه‌ی انسان‌ها زیبا نیستند، مهربان نیستند و باهوش نیستند. انسان‌ها به یکدیگر شبیه نیستند، اما یک وجه مشترک دارند؛ آن هم قلبشان است.
آن‌ها قلب دارند، احساس دارند. قلب انسان، مهم‌ترین دارایی اوست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی .•●

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.

| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.

| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

| درخواست نقد داستانک |

پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

| درخواست تگ برای داستانک |

همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .

| اعلام اتمام آثار ادبی |

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .

| درخواست انتقال به متروکه |


قلمتان سـ🍃ــبز☘️

«مدیریت تالار ادبیات»
 
جلوی آینه می‌ایستد. به انعکاس تصویرش در آینه خیره می‌شود. مانند هر روز با خودش صحبت می‌کند. قطره‌های‌اشک از چشمانش سرازیر می‌شوند. دختر سیزده ساله سرشار از غم و اندوه بود. او غصه‌ی کمبودهایی را که در زندگی‌اش داشت، می‌خورد.
روزگار از او چه ساخته بود؟ در تقدیرش چه بود؟
خودش را زشت‌ترین فرد دنیا می‌دانست. آیا حقیقت داشت؟ آیا او زشت بود؟
آری! او چهره‌ی جذابی نداشت که، به قول خودش دیگران را مجذوب کند. پوست تیره و چشمان بادامی داشت؛ قوز دماغش در چشم بود. ل*ب‌های برجسته‌اش تا می‌خندیدند دندان‌های کج و کوله‌اش نمایان می‌شدند! موهای کوتاه و فِرَش به رنگ مشکی بود.
آیا همه چیز در چهره خلاصه می‌شود؟
شاید بسیاری زیبایی را در چهره و اندام خلاصه کنند، اما صدف قلبی سرشار از عشق و محبت داشت. قلب مهربان او تاکنون رنگ محبت ندیده بود! صدف بی‌وقفه به دیگران محبت می‌کرد و عشق می‌ورزید؛ اما در دلش چیزی سنگینی می‌کرد، گویی مانع نفس کشیدنش می‌شد.
با این حال او می‌خندید و سرشار از انرژی بود! به کسانی که در حقش ظلم کرده بودند، عشق می‌ورزید.
او یک فرشته‌ بود، اما خودش این را نمی‌دانست! رفتارهای اطرافیانش باعث شده بود او نسبت به خودش بی‌توجه شود. صدف خودش را دوست نداشت، زیرا کسی هم نبود تا او را دوست بدارد! شاید هم دوست داشتند، ولی بروز نمی‌دادند.
حال، چه کسی می‌توانست او را مداوا می‌کند؟
صدف به پزشک احتیاجی نداشت؛ او فقط نوازش پدر و مادرش را می‌خواست. نوازشی که مدت‌ها است از او دریغ شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
بزرگ‌ترین اشتباه پدر و مادرها این است که گمان می‌کنند عشق بعداز ازدواج به وجود می‌آید!
آیا عشق رامین و سهیلا هم این‌طور بود؟
آن‌ها یکدیگر را نمی‌شناختند. شاید ازدواج مصلحتی آن‌قدرها هم خوب نباشد! سهیلا اصرار می‌کرد که هیچ علاقه‌ای به پسر آقای موسوی ندارد، اما چه کسی گوش شنوا داشت تا حرف‌های او را بشنود؟ اصلاً کسی صدایش را می‌شنید؟
رامین بعداز شنیدن خبر انتخاب همسر توسط مادرش، پریشان شد. او دوست داشت همسر آینده‌اش را خودش انتخاب کند. اما این تصمیم دور از ذهن پدر و مادر او بود. که تفکرات قدیمی در سر داشتند و کار او را نوعی بی‌حرمتی تلقی می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند:
- این پدر و مادر است که برای فرزندش همسر انتخاب می‌کند. ما جرأت نداشتیم در چشمان پدر و مادرمان خیره شویم و حرف از همسر بزنیم!
رامین سعی می‌کرد آن‌ها را از تصمیمی که داشتند منصرف کند، یا حداقل بی‌خیال آن دختری شوند که برایش در نظر گرفته بودند و سراغ دیگری بروند.
مادرش در جوابش گفت:
- مگر کم برایت زن انتخاب کردم؟ روی همه‌شان نقص گذاشتی! اما این دختر با همه‌ی آن‌ها تفاوت دارد. او خوش سیما و خوش اندام است، چشمان درشت و پوست روشنی دارد، دختر زیبایی است، مطمئن هستم که خوشت می‌آید! درضمن مادرش می‌گوید آشپزی او درجه‌ی یک است.
کسی نمی‌توانست خانوم تاج را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کند.
برادر و خواهرهای رامین گاهی طرف او را می‌گرفتند و گاهی به او پشت می‌کردند! هیچ‌کس جلودار تصمیم آن خانواده نبود.
این ازدواج با هر مصیبتی که بود سر گرفت. اما کاش این‌طور نمی‌شد!
شب‌های اول و دوم آن‌ها جدا از یکدیگر می‌خوابیدند تا اینکه خانواده‌ی همسرش پی به ماجرا بردند. آن‌ها طبقه‌ی پایین خانه‌ی پدر و مادر رامین زندگی می‌کردند و این طبیعی بود که سر از کارهایشان در بی‌آورند و به گونه‌ای در زندگی‌شان دخالت کنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدتی گذشت تا رامین و سهیلا با شرایطی که دارند کنار بیایند و یکدیگر را بپذیرند. اما آن‌ها همچنان با یکدیگر بحث می‌کردند و هر شب صدای جر و بحث‌شان بلند می‌شد؛ صدای جر و بحث‌شان آن‌قدر بلند بود که همسایه‌ها نیز به وجد آمده بودند.
آن‌ها قرار گذاشتند که صاحب فرزند نشوند، اما اصرار پدر و مادرها تمام نشدنی بود. اگر آن‌ها یک روز خوش هم داشته باشند دخالت دیگران در زندگی‌شان این فرصت را از آن‌ها می‌گرفت.
رامین خسته شده بود، گمان می‌کرد شاید با آمدن بچه، زندگی‌شان سر و سامان بگیرد. اما سهیلا می‌دانست باز هم همان آش است و همان کاسه!
این‌بار، بحث‌هایی که بین‌شان رخ می‌داد درباره‌ی بچه بود! یک سال از زندگی‌ مشترک‌شان می‌گذشت و آن‌ها هنوز سازگاری را با یکدیگر نیاموخته بودند!
بالاخره سهیلا کوتاه آمد و راضی شد صاحب فرزند بشوند.
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذشت، اما هنوز خبری از بچه نبود! خانم تاج بی‌وقفه نگرانی‌اش را در این باره اظهار می‌کرد و از او می‌خواست دکتر برود و علت را جویا شود. سهیلا خودش هم از این بابت نگران بود و می‌ترسید هیچ‌گاه نتواند فرزندی به دنیا بیاورد و این موضوع باعث سرکوفتش شود!
صبح یک روز، همراه مادر همسرش و تنها خواهرش نزد پزشک متخصص رفتند. در دنیا فقط یک خواهر داشت که از او دو سال بزرگتر بود. خواهرش برعکس سهیلا قد بلند و پوست تیره و چشمان بادامی داشت!
دکتر پس از معاینه گفت:
- باید هم تو و هم همسرت آزمایش بدهید تا ما بدانیم مشکل از کدامتان است!
او در حال حاضر آزمایش داد و به دکترش گفت:
- همسرم فردا برای آزمایش می‌آید.
دکتر پذیرفت و پس از پرسش چندین سوال به او اجازه‌ی رفتن داد.
فردای آن روز رامین برای آزمایش رفت.
پس از چند روز جواب آزمایش آماده شده بود و هر دو باید با یکدیگر می‌رفتند. شاید این اولین باری بود که هر دو با رضایت یکدیگر به جایی می‌رفتند. معمولاً بابت اختلاف نظر باهم به خرید یا دیدن اقوام نمی‌رفتند و به ندرت پیش می‌آمد در مهمانی شرکت کنند.
هنگامی که جواب آزمایش را گرفتند به دیدن پزشک رفتند. پزشک روبه رامین گفت:
- خانم شما مشکل دارد و نمی‌تواند صاحب فرزند شود. احتمال بچه دار شدن شما بسیار کم است، اما مدتی تحت نظر باشید. امیدوارم مشکلی پیش نیاید. چند دارو برایتان می‌نویسم آن‌ها را مرتب مصرف کنید و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک سال از رفتن‌شان نزد پزشک می‌گذشت، رامین از آن روز به بعد نسبت به همسرش بی‌تفاوت‌تر شد. دیگر مانند گذشته با يکديگر جر و بحث نمی‌کردند. سهیلا هنوز داروهایش را مرتب مصرف می‌کرد و تحت نظر پزشک بود. او سعی‌ داشت خود را به رامین نزدیک کند و رابطه‌ی شکر آب بین‌شان را دوباره برقرار کند. این‌بار، خودش تصميم گرفت قدمی برای زندگی‌‌شان بردارد. پس از گذشت یک ماه متوجه شد باردار است. رامین از شنیدن خبر خوشحال شد، اما نه به اندازه‌ای شادی سهیلا!
سهیلا برای اطمینان سلامتی فرزند، باید آزمایش‌های متعدد و سونوگرافی می‌داد. تمام این کارها را همراه خواهرش انجام داد. رامین فقط هزینه‌ها را پرداخت می‌کرد و گاهی حالش را می‌پرسید!
او دوست نداشت در کنار همسرش جایی ظاهر شود و از حضور او در زندگی‌اش احساس شرمساری داشت.
سهیلا به وضعیت عادت کرده بود، تمام تلاش‌هایش برای به دست آوردن دل همسرش بی‌نتیجه ماند. حال تنها امیدش این بود که با وجود فرزند، شاید تغییری در زندگی او ایجاد شود. پزشک‌ها گفته بودند جنین‌ نرمال نیست و باید سقط شود.
سهیلا این موضوع را با کسی درمیان نگذاشت، او به اندازه‌ی کافی بابت تأخير در مادر شدنش، به خانواده‌ی همسرش پاسخگو بود، حال با شنیدن این خبر، فشار بیشتری را تحمل می‌کرد. در این دو سالی که عروس آن خانواده بود، روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. از ترس آبرو، اقدام به طلاق نمی‌کرد و می‌گفت:
- شاید زندگی‌ام روبه راه شود!
دکترش به او اصرار می‌کرد تا بچه‌اش را سقط کند تا خود آزار ندهد، آن کودک نرمال نبود، اما سهیلا به حرف دکتر گوش نداد، زیرا پزشکش گفته بود:
- ممکن است بعداز سقط جنین، مدتی نتوانی باردار شوی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
او از حرف‌های دیگران می‌ترسید. از رفتارهای همسرش که با خودخواهی‌، به او و زندگی‌‌شان بی‌توجهی می‌کرد. مگر او از زنان دیگر چی کم داشت؟
او تصمیم گرفت فرزندش را نگه دارد و مطمئنبود سالم به دنیا می‌آید. نذر می‌کرد، نماز می‌خواند، با خدا راز و نیاز می‌کرد. می‌گفت:
- طفلم را برایم نگهدار و زندگی‌ام را سر و سامان بده!
کودک او به دنیا آمد. نه کور بود و نه کچل. هم دست داشت و هم پا. قلبش مانند ساعت کار می‌کرد. اما زیبا نبود.
مادرش او را زیباترین دختر جهان می‌نامید، زیرا مادر بود! برای داشتن او، همه کار کرده بود. نه ماه حاملگی‌اش زیر نظر پزشک بود. با دارو و درمان، نذر و نیاز توانسته بود فرزندش را به دنیا بیاورد. زندگی‌شان کنی بهتر شده بود. رامین بخاطر وجود فرزندش، بیشتر از قبل به سهیلا توجه می‌کرد و برایش گل می‌خرید. رامین تصمیم گرفت انتخاب نام فرزندشان را به عهدی همسرش بسپارد. خودش هم می‌دانست در طول بارداری همسرش، کاری برای او انجام نداده بود. رامین انتخاب نام فرزند‌شان را به عهده‌ی همسرش گذاشت با این کار او را خوش‌حال کرد.
سهیلا باورش نمی‌شد و یاد حرف‌های پزشکش افتاد:
- فرزند شما نرمال نیست!
دهن کجی‌اش را کرد. با خود گفت:
- فرزند من سالم است! او سالم سالم است.
سپس قربان صدقه‌ی دختر کوچک و معصومش رفت.
اگر رامین می‌دانست که با به دنیا آوردن آن کودک دنیایش را به جهنم تبدیل می‌کند، شاید دست از خودخواهی‌هایش برمی‌داشت.
درست در شب تولد دوسالگی دخترشان، رامین به خانه دیر آمد.
او ترجیح می‌داد تا دیر وقت کار کند خود را سرگرم دوست دختر جدیدش کند تا اینکه به خانه برود و در تولد فرزندش که دلخوشی از مادرش ندارد، حضور یابد.
روزگار عجیبی است، اتفاقاتی رخ می‌دهد که هرگز به ذهن خطور نمی‌کند.
سهیلا فکر می‌کرد زندگی‌اش بهتراز قبل شده است. زیرا رامین مانند گذشته به او گیر نمی‌دهد و او را مجبور به انجام کاری نمی‌کرد. او این لطف را در حضور دخترش در زندگی‌شان نسبت می‌داد، در حالی که واقعیت چیز دیگری بود
او سرگرم شخص دیگری بود و ترجیح می‌‌داد کار را بهانه کند و دیر وقت به خانه بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیر آمدن او اوایل باعث افتخار خانواده‌اش بود، زیرا گمان می‌کردند به فکر زندگی‌اش است و برای آن تلاش می‌کند.
در شب تولد دو سالگی صدف همه حضور داشتند، به جز پدرش! او کودک بود و متوجه اتفاقات اطرافش نبود. آیا سهیلا هم کودک بود؟ او آزرده خاطر می‌شد که پدر بچه‌اش در تولدش حضور ندارد.
تولد به پایان رسید و سر و کله‌ی رامین پیدا شد. کسی درخانه‌شان حضور نداشت، سهیلا کودکش را در کنارش خوابانده و خودش هم چشمانش را بسته بود. متوجه‌ی حضور رامین شد، اما اعتنایی نکرد. دلش از رفتارهای او گرفته بود. یادش نمی‌آمد آخرین باری که نازش را کشیده و قربان صدقه‌اش می‌رفت، چه زمانی بود.
اینبار هم مانند شب‌های دیگر آمد و بر روی تخت بدون توجه به همسرش دراز کشید. نه، این‌بار مانند شب‌های قبل نبود! عطر زنانه در مشامش پیچید . همسرش لبخند می‌زد اما نه به او! رامین به سقف خیره شده و در فکر فرو رفته بود و به خیالاتی که در سر می‌پروراند، لبخند می‌زد.
چه بلایی بر سرش آمده؟ آیا او واقعاً به همسرش خیانت کرده بود؟
جای تعجب ندارد! تنفر هیچ‌گاه جایش را به عشق نمی‌دهد. او از سهیلا متفر بود! زیرا از نظر رامین سهیلا زنی نبود که ایده‌آل او باشد. آن شب سهیلا به سختی توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. او بیدار ماند تا همسرش بخوابد. فقط دعا دعا می‌کرد توهم زده باشد و از آنچه که مانند خوره به جانش افتاده بود رها شود.
رامین به خواب رفت و سهیلا تلفن همراهش را برداشت. تلفن همراهش نوکیای دوربین دار بود. «در پانزده الی بیست سال پیش، گوشی نوکیا دوربین دار حکم آیفون داشت»
او نام مخاطبینش را یکی پس از دیگری رد می‌کرد. چیز مشکوکی به نظرش نیامد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سراغ پیامک‌هایش رفت. از یک شماره‌ی ناشناس پیام داشت. آن را باز کرد، نوشته بود:
- عزیزم رسیدی؟!
قطره‌های اشک از چشمانش سرازیر شدند، توانست آن شماره‌ی ناشناس را در تلفنش ذخیره کند تا فردا ببیند صاحب آن شماره کیست.
***
با هر جان کندنی بود شب را به صبح رساند. حتی برای صبحانه دادن به همسرش بیدار نشد. هنگامی که رامین خانه را ترک کرد، از جایش برخواست و به صدف رسیدگی کرد. سعی می‌کرد مانع پیشروی افکارش شود، اما موفق نبود. به سوی تلفنش رفت و با آن شماره‌ی ناشناس تماس گرفت. پس از گذشت چند بوق، زنی از پشت تلفن گفت:
- بله؟
نفسش را برای چند ثانیه حبس کرد. پس حدس و گمانش درست از آب در آمده بود. با هر جان کندنی که بود گفت:
- شما؟
آن زن خشمگین فریاد زد:
-شما با من تماس گرفتی!
- شما با همسر من نسبتی دارید؟
زن متعجب گفت:
- تو سهیلا هستی؟
پس از گفتن سخن، تماس را قطع کرد. سهیلا متوجه‌ی ترس آن زن شده بود، اما ترس خودش چه می‌شد؟
دلش برای کودکش می‌سوخت، او چه گناهی داشت؟!
آن شب رامین به خانه آمد و هیاهوی به راه انداخت، سهیلا می‌دانست آن زن درباره‌ی صحبت‌شان حتماً چیزی به او گفته است. آن شب هم مانند شب‌های قبل از تولد صدف، صدای فریاد و کتک کاری‌شان به گوش پدر و مادر رامین رسید.
اینبار صدف هم به آن‌ها ملحق شده بود. و مانند مادرش اشک می‌ریخت و از شدت ترس فریاد می‌زد. خانم تاج و حاجی کمال با جان کندن آن‌ها را از هم جدا کردند. و سپس به سوی صدف کوچک رفتند تا او را آرام کنند. کودک بیچاره از شدت گریه نفسش بند آمده بود. سهیلا تمام ماجرا را برای پدر و مادر همسرش تعریف کرد. آن‌ها به جای این‌که کمکی به او کنند گفتند:
- زندگی‌ات را درست کن، او مرد است، تو حواست باشد!
سهیلا عصبی گفت:
- مگر یک زن چقدر توان دارد؟ آیا مردها حق همه چیز را دارند؟ آیا این زن است که باید حواسش به همه چیز باشد؟ پس حکم مرد بودن چه می‌شود؟ خیانت به زن؟!
آن شب هم مانند شب‌های دیگر سپری شد. نه تنها آن شب، بلکه شب‌های دیگر هم با جنگ و دعوای آن‌ها سپری شد. تنها کسی که بزرگترین آسیب را در جنگ و دعواهای آن‌ها می‌دید، صدف بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سهیلا دیگر تحمل رفتارهای نا پسند رامین را نداشت، با خود گفت:
- تا چه زمان می‌توانم او را رام خودم کنم؟
صدف بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، سهیلا انتظار می‌کشید دخترش اندکی بزرگ بشود و سپس با یکدیگر آنجا را ترک کند. سهیلا گمان می‌کرد رامین صدف را به دست او می‌سپارد! اما سخت در اشتباه بود.
هنگامی که صدف چهار سال داشت، سهیلا به دادگاه رفت و تقاضای طلاق کرد و سپس دست دخترش را گرفت و از آن خانه برای همیشه رفت!
تصمیم گرفته بود هنگامی که از یکدیگر جدا شدند بی‌آید و جهازش را با خود ببرد. اما حال با یک چمدان و ساک دستی کوچک که وسایل‌های ضروری‌اش را جمع کرده بود خارج شد. زندگی مشترک‌شان که 4 سال از عمرشان در آن سپری شده بود پایان یافت! مقصر این پایان نه تنها خودشان بلکه تصمیم اشتباه بزرگترها بود!
عشق اجباری که پس از گذر چند سال به وابستگی تبدیل می‌شود اما به عشق تبدیل نمی‌شود. تمام آن عشق‌های اجباری که به خوشی تمام می‌شوند برای رمان‌ها است نه دنیایی که ما درونش زندگی می‌کنیم!
شاید اگر عشقی میان رامین و سهیلا بود، صدف قربانی نمی‌شد! اما آن‌ها بلد نبودند با یکدیگر سازش کنند و یکدیگر درک کنند.
سهیلا و رامین از یکدیگر جدا شدند، جدایی آن‌ها به آسانی نبود! رامین راضی نمی‌شد همسرش را طلاق بدهد زیرا نگران آینده‌ی دخترش بود. سهیلا نگرانی او را به سخره می‌گرفت و می‌گفت:
- پدری که به مادرش خیانت می‌کند و از او دوری می‌کند نگران فرزندش است؟
صبر سهیلا لبریز شده بود، دیگر نمی‌توانست رفتار‌های رامین را تحمل کند. شرط طلاق دادن رامین این بود که صدف با او بماند و حق دیدن مادرش را نداشته باشد، سهیلا راضی به این کار نبود؛ دلش نمی‌خواست دخترش را ترک کند زیرا وابسته‌اش بود. صدف تکه‌ای از وجودش بود. اما آنقدرنجیده بود که دلش رهایی می‌خواست. رامین شاید همسر خوبی نبود اما می‌توانست برای صدف پدر خوبی باشد و تمام خواسته‌هایش را برآورده‌ کند.
آن‌ها از یکدیگر جدا شدند، رامین به اصرار سهیلا راضی شد هر چند روز یک بار بگذارد صدف به دیدن مادرش برود. پس از گذر چند ماه از طلاقشان رامین با زنی که سهیلا با او تماس گرفته بود و متوجه‌ی رابطه‌ی آن‌ها شده بود ازدواج کرد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین