همگانی جویبار روایت

دلارامـــ!

مدیر آزمایشی تالار سرگرمی + مترجم آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر اثـر
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
283
پسندها
پسندها
895
امتیازها
امتیازها
133
سکه
1,533
[بسمه رب قلم]
•جویبار روایت•
گاهی یک داستان مثل جویباری آرام آغاز می‌شود...
قطره‌ای از خیال، واژه‌ای از ذهن، و خطی از قلم؛ و بعد آرام آرام جریان می‌گیرد، شاخه پیدا می‌کند و به رود بزرگی بدل می‌شود که از دل هر نویسنده و خیال‌پرداز می‌گذرد.
اینجا، ما قرار است کنار هم داستانی بیافرینیم؛ اما نه با یک صدا، بلکه با صداهای گوناگون. هر عضو پاراگرافی می‌نویسد و آن را به جویبار می‌افزاید تا داستان، بی‌وقفه پیش برود.
هنوز نام و ژانر این رمان مشخص نیست؛ چون قرار است باهم آن را بسازیم و کشف کنیم.
قلمت را بردار، پاراگرافی بنویس و بگذار جویبار روایت از تو بگذرد...
 
شب، آرام اما غریب فرود آمده بود. چراغ‌های خیابان مثل ستاره‌هایی خاموش، یکی‌یکی در مه کمرنگ می‌شدند. صدایی از دور، شبیه قدم‌هایی نامطمئن، سکوت را شکست. هیچ‌کس نمی‌دانست آن صدا از کجا می‌آید؛ از دل تاریکی؟ از ذهن خسته‌ی رهگذری تنها؟ یا شاید از جایی که هنوز داستانش را ننوشته‌ایم...
 
قدم‌ها آرام‌تر شدند، گویی هر گام نه فقط جسم، که روح را نیز به درون خلأیی ناگزیر می‌کشاند، انگار که نفس‌های شب با آن‌ها هم‌آوا شده باشد. از دل سیاهی، سایه‌ای دیگر برخاست و گستره تاریکی را بی‌کران‌تر ساخت.، به شکلی که گویی مرز میان واقعیت و خیال درهم شکست. آن صدای نامطمئن، حالا به زمزمه‌ای تبدیل شده بود که نه از جهان محسوس، که از عمق جان برخاسته بود؛ زمزمه‌ای از سوال‌هایی بی‌پایان که پاسخ‌های قطعی را پس می‌زدند و در عوض، پرده‌های مه‌آلود و رازآلودی بر جاده‌ی پرپیچ و خم حقیقت می‌کشیدند...
 
ایستاد . درمیان تاریکی کوچه ، تاریکی که باعث میشد کوچکترین روشنایی به سان معجزه ای باشد که دید را التیام می بخشد . سکوتی که حاکم بود گاه با صدای سگی که در دور دست پارس میکرد ترک برمیداشت .
 
احساس‌ تری را روی دستش به خوبی احساس می‌کرد. خیسی که گرم بود و بوی مطبوعی داشت؛ برای او.
شاید اگر شخص دیگری جای او بود از بوی خون متنفر می‌شد؛ اما او دلبسته این بو بود.
 
انگار همه‌ی آن صداها، سایه‌ها و بوی خون در یک نقطه به هم رسیده بودند؛ نقطه‌ای که مرز میان خواب و بیداری، عقل و جنون، پاکی و جنایت را در هم می‌ریخت. او در دل همان کوچه‌ی باریک و تاریک، ایستاده بود؛ دستش هنوز خیسی آن گرما را در خود داشت، بویی که برایش حکم آرام‌بخشی داشت، مثل عطری که تنها در لحظه‌های تسلیم به حقیقت خویش آشکار می‌شد. گام‌های نامطمئنِ سایه‌ای که نزدیک می‌شد، اکنون با ضربان قلبش هم‌نوا شده بود؛ هر ضربه، چون پتکی بر دروازه‌ی روح، و هر صدا، پرده‌ای تازه از وهمی که کم‌کم به واقعیت می‌پیوست. آیا آن‌که نزدیک می‌شد حامل نجات بود یا قاصد سقوطی ژرف‌تر؟ او در دلش می‌دانست، این تنها یک رهگذر نیست؛ این صدای نامعلوم، در اصل صدای خود اوست که از اعماق تاریکی‌اش برخاسته و اکنون در برابرش ایستاده بود، بی‌آنکه بداند کدام یک شکارچی است و کدام یک قربانی.
 
دست خونین خود را به سختی بالا آورد و تار موهایی که به پیشانیش چسبیده بودند را کنار زد ، موهای پریشان را با شلختگی پشت گوشش جا داد و نفسی عمیق کشید.
گیسوانش بوی خون گرفته بودند ، پیشانیش خونی شده بود، خونی که نمیدانست خون خودش است و منشا آن سوزش شدیدیست که در بازوی خود حس میکند یا خون او ...
 
آخرین ویرایش:
این کشمکش خبر از یک چیز داشت، بچه نباید زنده می‌ماند. جنگ نابرابری که با سیاهه‌ی مقابلش او را به در قعر جهنم برد.
شکمش که نشان می‌داد شش ماهه باردار است را فشار داد و خون لخته‌لخته بیرون ریخت.
انگار قلبش یک لحظه ایستاد، تمام قوای باقی‌مانده‌ی خود را جمع کرد و در یک لحظه همه چیز تمام شد.
در آن تاریکی، در آن کوچه‌ی باریک در حالی که به دیوار تکیه داده بود نوزاد مرده‌اش را در آغو*ش گرفت.
- این دنیا برای ما زیادی بود.
 
خونی ریخته شده بود و جانی گرفته ، درد تا مغز استخوانش را میسوزاند به شکمش چنگ میزد شاید اندکی درد التیام پیدا کند .پاهایش میلرزید و توان ایستادن نداشت با هر حرکتی خون بیشتری از دست میداد . سعی کرد به دیوار تکیه دهد ، درد بازویش را از یاد برده بود درد دیگر تند و تیز تر بود .حالت تهوع و سرگیجه دنیای تاریک اطرافش را تاریک تر میکرد .جنین مرده در میان دستانش ، بوی خون پیچیده در دماغش ، تنی که خیس از عرق و خون بود . اما به شکل عجیبی این بو او را آزار نمیداد شاید چون تنها خون خود و جنین بیگناهش نبود با تمام وجود از اینکه خون او نیز ریخته شده شادمان بود . در لحظه چندین حس مختلف را تجربه میکرد .نفرت ، غم سنگینی که قلبش را میفشرد و دردی که اشک به چشمانش نشانده بود و حس غریب رضایت ...
 
سایه‌ای از هیبت یک مرد به او نزدیک می‌شد و جانی برای فرار نداشت. اگر جانی هم داشت نایی برای قرار نداشت. این جنگ او با یک مرد بی‌ریشه نبود، این جنگ خود با خود بود. در درونش ندامت همچون شعله‌ای سوزان فوران کرده بود و تازه اکنون فهمید که بچه‌ای که چندین ماه به بودنش خوشحال اکنون در آغوشش برای همیشه خفته. او بچه خود را کشته بود و حال آرزو می‌کرد زمان به عقب بر‌می‌گشت، به خیلی عقب‌تر، عقب‌تر از روزی که آن مردک بی‌همه چیز را در تولد دوستش دیده بود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: سونی
عقب
بالا پایین