همگانی جویبار روایت

سایه‌ی مرد نزدیک‌تر شد، و در لرزش نور کم‌رنگِ چراغ انتهای کوچه، خطوط چهره‌اش آشکار گشت؛ نه هیبت دشمنی غریبه، بلکه شمایل کابوسی دیرینه، گویی همان بخشی از وجودش بود که سال‌ها در اعماق پنهان مانده و حالا زنده شده بود تا حق حسابش را بگیرد. زن، در میان هجوم درد و بوی تند خون، حس کرد زمان ایستاده است؛ حتی قطره‌های خون که از شکمش می‌چکیدند، میان زمین و هوا معلق مانده بودند. صدایی از درون سرش، همچون فریاد هزار روح خفه، نجوا می‌کرد: «این تویی... همیشه تو بودی.» لرزشی سرد از ستون فقراتش گذشت، نوزاد بی‌جان در آغوشش سنگین‌تر شد، انگار خودش وزنه‌ی گناه را می‌سنجید. در یک لحظه فهمید که این مرد نه تنها سایه‌ی بیرون، بلکه تجسم همان نیرویی‌ست که او را تا این جهنم کشانده؛ نیرویی که هم به او جان داده و هم جان را از او ستانده. او دهان باز کرد تا فریاد بزند، اما تنها خنده‌ای خشک و بی‌جان بیرون آمد، خنده‌ای که میان کوچه‌ی نمور طنین انداخت و سایه‌ی مرد را لرزاند. این نبرد آخرین صحنه‌اش را می‌نوشت: جایی که قاتل و قربانی، مادر و جلاد، زن و سایه، در یک بدن حل می‌شدند.
 
به سختی بدن تکیده اش را از دیوار جدا کرد ، درد امانش را بریده بود و نفس هایش کوتاه و بی جان بودند .دلش فریاد میخواست شاید درد آرام بگیرد اما جانی برای فریاد هم نبود و جز ناله ای ضعیف صدایی از او شنیده نمیشد . اندک توانی که داشت را جمع کرد و سعی کرد با گرفتن دستش به دیوار به جلو حرکت کند و از آن سایه فرار . چیزی تا خانه نمانده بود همین که شروع به حرکت کرد صدای پای سایه هم تند تر شد انگار فهمیده بود که شکار قصد فرار دارد ولی بعد آرام تر شد . شاید فهمید پاهای شکارش رمقی برای فرار ندارند . لخته ای خون از پایش سر خورد چشمانش همه جا را سیاه میدید نه به خاطر تاریکی . صدای ضربان قلبش در گوش هایش بود و انگار کسی محکم پوست سرش را چنگ زده و مغزش تحت فشار دستانی قدرتمند بود و بعد پسرش را در آغو*ش گرفت حتی در آن لحظه هم سعی میکرد از جان بی جان او محافظت کند که نکند هنگام زمین خوردن آسیبی به او برسد و همه چیز در یک لحظه تمام شد ...
 
دیوارها به او نزدیک می‌شدند، نفس می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند، انگار قصد داشتند او را در خود فرو ببرند. خون زیر پاهایش سرد و سنگین بود، ردّ سرخ مثل تار عنکبوتی از لحظه‌های نابودی بر زمین کشیده می‌شد. سایه، خونسرد و بی‌رحم، بدون هیچ عجله‌ای قدم می‌زد، درست مثل موجودی که می‌داند طعمه‌ی خود را از قبل بلعیده است. نوزاد بی‌جان در آغوشش نه تنها سنگینی، بلکه فریاد تاریکی بود که با هر ضربه‌ی قلبش در ذهنش می‌پیچید، و صدای خنده‌ای خش‌دار، که دیگر نه از بیرون بلکه از اعماق مغزش می‌آمد، روحش را می‌لرزاند. ناگهان همه چیز فرو ریخت؛ رنگ‌ها محو شدند، صداها قطع شدند، حتی زمان به سکوتی بی‌رحم فرو رفت. سقف سفید بیمارستان ظاهر شد، اما تاریکی هنوز زنده بود، سایه‌ای لرزان و خیره در گوشه‌ای، و ذهنش با فریادی وحشی فریاد می‌زد: «این پایان نیست… این تنها آغاز جهنم واقعی توست!»
 
- خانم دکتر رضایی به اورژانس.
صداها مثل پتک پیوسته بر سرش کوبیده میشد. سنگین بود و به تخت نرم بیمارستان چسبیده بود. تلاش کرد دستش را تکان دهد که ناگهان تمام بدنش تیر کشید، درد مثل سابقه بر بدنش کوفت.
نمی‌توانست چشمانش را باز کند گویا پلک‌ها چسبیده بهم چسبیده بودند ولی صدا را خوب می‌شنید.
 
صدای دستگاه‌ها مثل تپش ناقوس مرگ در گوشش می‌پیچید، کشیده و بی‌پایان. نفس کشیدن برایش مثل فرو بردن تکه‌های شیشه در ریه بود، هر دم و بازدم با دردی فلج‌کننده همراه می‌شد. سعی کرد دستش را تکان دهد اما چیزی جز سنگینی سرب بر اندامش نبود، انگار طناب‌های نامرئی او را به تخت دوخته بودند. پشت پلک‌های بسته‌اش لکه‌های سیاه و سرخ مدام در هم می‌چرخیدند، مثل رقص شعله‌هایی که آرام‌آرام جسمی را می‌سوزانند. بوی الکل و آهن، بوی خفه‌ی مرگ، ریه‌هایش را پر کرده بود و در این میان صداها، صدای پرستاران، صدای پاها، صدای کسی که نامش را فریاد می‌زد؛ همه در هم گره می‌خوردند و به یک زمزمه‌ی یکنواخت و شوم بدل می‌شدند:
- تو هنوز زند‌ه‌ای، اما دیر نیست… وقتی بیدار شوی، دیگر خودت نخواهی بود.
لحظه‌ای لرز درونش دوید؛ احساس کرد چیزی سرد، چیزی تاریک و بی‌چهره در کنارش ایستاده و به سکوت او گوش می‌دهد.
 
نمیدانست چه زمانی از شبانه روز است اتاقی که در آن بود پنجره ای نداشت مشخصا بخش مراقبت های ویژه بود چون هیچ بیماری آنجا همراه نداشت و ملاقاتی هم خیلی کم بود همین به او آرامش میداد . چند ساعت بیشتر نبود که اندکی هشیار شده بود و از آن تاریکی و سایه هایی که دنبالش میکردند و پاهایی که خسته از فرار بود خلاص شده بود و به وحشت بیداری پا گذاشته بود .
اولین کاری که بعد از بدست اوردن اندکی هشیاری انجام داد ! دنبال دلبندش دست به شکم کشیدن بود با خود لحظه ای وحشت زده اندیشید که به پشت خوابیده و این برای پسرش خطرناک است اما ! دستانش که روی شکمش کشیده شدند ناگهان حقیقت مثل پتکی بر سرش فرود آمد . کمی دستش را بالا آورد به کف دست خالی خود نگاه کرد نمیدانست کی اما او آنجا بود در تاریکی یک کوچه ، پسری به اندازه ی کف دست در میان دستانش جان داده بود .
 
چشمانش را بست و آرزو کرد ای کاش این آخرین باری باشد که بخواب می‌رود. مسکن‌ها قوی بودند و او را در یک رویای فراموش شده بردند.
- خانم! خانم! عزیزم بیدار شو.
صدای نازک دختری را شنید و احتمالا او بود که تکانش می‌داد. پلک‌های سنگینش را نیمه باز کرد، نور اذیتش می‌کرد.
- عزیزم بیدار شد، صدای منو می‌شنوی؟
دوباره تلاش کرد و این بار چشمانش را گشود. دو چشم درشت در یک صورت گرد سبزه که مقنعه‌ای سفید به سر داشت به او خیره شده بود و لبخند می‌زد‌.
- خب خدا رو شکر انگار بهتره، پلیس‌ها اومدن باهات صحبت کنن.
پرستار که نیم‌خیز بود صاف شد و دو قدمی از تخت فاصله گرفت.
  • می‌تونین باهاش صحبت کنین.
  • ممنون از شما، می‌تونین تشریف ببرین.
سیما صدای آشنایی شنید، صدای که باعث شد مو تنش سیخ شود و بدنش به طور عجیبی عرق کند. سردش بود ولی این صدا سردی اتاق را هزار برابر کرد.


(ببینم چطور داستان رو ادامه میدی نفر بعدی😃)
 
خودش بود ، تمام این سالها که تنهایی گلیمش را از آب بیرون کشیده بود به خاطر او بود که گفته بود عرضه یک ساعت تنها بودن را هم نداری چه برسد تحصیل در کشوری دیگر ! و او برای اثبات به خودش و هم آن آشنا خودش را تنها کرد . تنهایی زندگی کردن سخت بود خیلی زود فهمیده بود تنها زنده ماندن واقعا عرضه میخواهد چه برسد به تنها زندگی کردن .
رعشه ای به تنش نشست ، حس اینکه او با خود فکر میکند که دیدی گفتم عرضه اش را نداری او را ناامید تر میکرد .تمام آن سختی ها یک طرف و خورد شدن غرورش پیش او ! غمگین و ترسیده بود بلافاصله بعد از شنیدن صدای آشنای بم دوست داشتنی او غمگین تر شد اما به شکل عجیبی دیگر نمی ترسید .
 
اما همین که خواست ل*ب باز کند، صدا در ذهنش شکافت، خشن‌تر و نزدیک‌تر از همیشه. دیگر پرستار و آن اتاق سفید را نمی‌دید؛ دیوارها سیاه شدند، بوی الکل با بوی خون قاطی شد و تخت زیر تنش به سردی سنگ قبر شد. دوباره خودش را همان‌جا دید، در کوچه، پسرش بی‌جان در آغوشش، و سایه درست روبه‌رویش ایستاده بود. صدای بم و آرامی که سال‌ها با آن زیسته بود حالا از شکاف تاریکی بیرون می‌آمد:
- دیدی گفتم عرضه‌شو نداری؟ حتی نتونستی از اونم محافظت کنی.
قلبش مثل چیزی له‌شده در قفسه‌سینه‌اش می‌تپید. دهانش خشک بود، دست‌هایش یخ کرده بودند و با این‌حال نمی‌توانست تکان بخورد. حس می‌کرد این صدا دیگر فقط یک خاطره یا هذیان نیست، بلکه چیزی زنده است که از درون او تغذیه می‌کند.
 
مرد روی او خیمه زد و با چشمان به خون نشسته تیری در قلب و روح سیما نشاند. کلاه نمدی بلند سیاهش را از روی سر برداشت، کله‌ی طاسش زیر نور مه مانند ماه پشت ابر خاکستری برق زد و دندان‌های ریز و ردیف مرد درخشان شد.
 
عقب
بالا پایین