چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣3️⃣

با صدای بلند با چشمانی که از شدت بغض میبارید با ل*ب های که روایتی بود از سالهای دور از خندن ، رقص کنان میگفت:" به من میگن دیوونه آجی پری میبینییی به من میگن دیوونه. ببین من دیوونه اممم لولو لوووو"
میخواستم بغلش کنم مثل روزهای اولی که به دنیا اومده بود مثل اون روزی که من معنی خواهر بودن رو با وجودش تجربه کردم اما راهی جز دور شدن و ندیدن این حال روز سعید رو نداشتم.
بلاخره سعید برای همیشه تو آسایشگاه روانی موندگار شد و من هم راهی زندگی ام UTeMl
 
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری سیزدهم چالشهای نویسندگی.

« اگر قرار بود یه کتاب بنویسی که شخصیت اصلی آروم آروم در طول داستان دیوونه میشه، جمله آخر اون کتاب رو چی مینوشتی؟ »
وقتی سکوت همه‌جا را پر کرد، صدایش را شنیدم که آرام، مثل وزش باد میان پرده‌ها، گفت: "ساکت شو، همه خوابیده‌ان..."
و من خندیدم. چون می‌دانستم هیچ‌کس دیگر این‌جا نیست.نه آن اتاق، نه دیوارهای ترک‌خورده، نه حتی من.
همه‌چیز مدت‌هاست فرو ریخته، فقط پژواک‌ها مانده‌اند.
حالا دیگر می‌فهمم چرا هیچ‌کس برنگشت، چرا آینه‌ها صورتم را فراموش کردند، چرا صدایم در گلوی خودم خفه می‌شود.
دیگر نمی‌دانم چه‌چیز واقعی‌ست؛ فقط می‌دانم که هر شب کسی از پشت دیوارها اسمم را آرام صدا می‌زند.
گاهی جوابش را می‌دهم و بعد، تازه یادم می‌افتد که سال‌هاست کسی من سفیدپوش را نمی‌شناسد.
 
عقب
بالا پایین