با صدای بلند با چشمانی که از شدت بغض میبارید با ل*ب های که روایتی بود از سالهای دور از خندن ، رقص کنان میگفت:" به من میگن دیوونه آجی پری میبینییی به من میگن دیوونه. ببین من دیوونه اممم لولو لوووو"
میخواستم بغلش کنم مثل روزهای اولی که به دنیا اومده بود مثل اون روزی که من معنی خواهر بودن رو با وجودش تجربه کردم اما راهی جز دور شدن و ندیدن این حال روز سعید رو نداشتم.
بلاخره سعید برای همیشه تو آسایشگاه روانی موندگار شد و من هم راهی زندگی ام
میخواستم بغلش کنم مثل روزهای اولی که به دنیا اومده بود مثل اون روزی که من معنی خواهر بودن رو با وجودش تجربه کردم اما راهی جز دور شدن و ندیدن این حال روز سعید رو نداشتم.
بلاخره سعید برای همیشه تو آسایشگاه روانی موندگار شد و من هم راهی زندگی ام
