ننه سلام
خوبی؟!
نمیدونم این نامه رو وقتی میخونی من کجام
شاید تو این دنیا نباشم
شاید باشم و خیلی خیلی دور از تو باشم
که فکر کنم این گزینه محاله
چون برعکس اینکه نشون میدم بهات اصلا مامانی یا بابایی نیستم ولی به شدت هستم
چیزی که از خودت یاد گرفتم
تو در عین اینکه دوستمون داشتی ولی یادم نمیاد بغلمون کرده باشی
چون بدت میاد از ب*غل کردن
چون معتقدی که لوس بار میاییم
برعکس بابا همیشه ب*غلمون میکنه
بوسمون میکنه
ولی تو حتی از بوس کردنمون هم خوشت نمیاد
خب پس ازم کله نکن چرا من اینطوری شدم
چرا وقتی نازی و سجاد بغلم میکنن جیغ میزنم
یا بوسم میکنن، میدونم محبت خواهر برادری و اینا ولی منم مثل تو شدم حس میکنم لوس میشن
آخه تو برعکس من اونارو گاهی ب*غل میکنی بوسشون میکنی برای اینکه نشون بدی بینمون فرق نمیزاری میگی تو هم بیا!
میدونم دوستمون داری ولی دلم نمیخواد بفهمه!
الان کهفکر میکنم تو ۳۹ سالته و من ۱۹ ساله که باهاتم درست نصف عمرتو باهات بودم
جالبه نه؟!
فکر نمیکردی اینا بشه نشخوار ذهنیم؟!
اینو هم میدونم و درکت میکنم تو کلی مسئولیت داشتی درسته سرکار نمیرفتی همش خونه بودی ولی خیلی کار داشتی..
ولی شد، شد سردرد، شد معده درد..
البته باعث همهی اینا تو نبودی تو فقط ۱٪ از این سردردا و... بودی
خیلی بده که نمیدونیم با یه حرکتمون به حرفمون یه نگاه مون چیکار میکنیم با آدما
نمیگم تو مقصری نه نیستی
ممکنه منم همچین کاری کرده باشم
یه جایی رنجونده باشمت
ممکنه نه صدرصد
ولی دلم خواست بگم اینارو که بدونی من همیشه به فکرتم همیشه تو الویتم بودی
تو مهم بودی نه دوستام
تو الویت بودی نه بابا
مهم برام تو بودی نه خالههام یا همه و هر کس دیگه
دوست داشتم تو هر چی مهارت داشتم تو بهم افتخار کنی نه بقیه
میدونی چرا همیشه سعی میکردم نمره خوبه رو نیارم چون تو اینطوری بهم توجه نمیکردی این توجه درسته همش سرزنشه ولی
میگفتی باید بهتر از فلانی بشی
فلانی رو ببین یاد بگیر ازش
ولی من یاد داشتم من کلی مهارت داشتم
هیچ وقت یادم نمیاد به خواهرزاده هات گفته باشی دختر منو ببین یاد بگیر ازش
من فقط دلم میخواست تو بهم افتخار کنی
تو تو تو
چون تو مهمی نه بقیه
به نظرت چرا نقاشی رو دوست دارم و خوب میکشم بدون کلاس رفتن؟!
چون تو خوب نقاشی میکشی خواستم منم عین تو بشم
دوست داشتم برم کلاس نقاشی ولی چی شد؟!
نه به دردت نمیخوره باید بری کلاس زبان باید بری کلاس ریاضی باید بری فلان
با اینکه دوست نداشتم رفتم
چون من خوشحال کردنت رو دوست دارم
حس میکنم دنیا رو دارم
ولی بازم نشد
همیشه میگفتی دختر خوبی باش
دختر خوب بودن چی بود از نظرت؟!
دوست نداشتی مانتویی باشم، نشدم
دوست نداشتی دوست زیاد داشته باشم اصلا رفیق و دوست برات بیارزش بود میگفتی آدم رو به تباهی میکشونه مخصوصا که الان سنتون کنه و کله هاتون باد داره، خب اینم همونی شد که تو میخواستی
اعتقاداتی که داشتی رو دوست داشتی منم داشته باشم، غیبتنکردن، روزه گرفتن، نماز اول وقت یادته کلاس سوم بودم به زور منو سر نماز میاوردی با صلحها بیدارم میکردی منی که خوابم با مُرده فرقی نداره
تو خواب و بیداری نمیدونم برای خودم چی میگفتم و...
اینا هم بودم اصلا کافی بود تو بگی خ من تا خانم بودن میرفتم
ولی میدونی از کجا شروع شد که این من الان شدم؟!
امممم خودمم نمیدونم
ولی اینو میدونم وقتی فهمیدم چه گذشتهای داشتی اصلا خودت برام تعریف کردی
دیگه نخواستم به حرفات گوش کنم گوش میکردم ها نه اینکه لجبازی کنم نه
نه اینکه آدم لجبازیم نباشه خودت بهتر میدونی لج کنم تا کار خودمو نکنم ولی کن نیستم
ولی با خودم گفتم نکنه زندگی منم بشه مامانم
آخه تو هم مامانت رو خیلی دوست داری
تو هم دوست داشتی مثل مامانت یه خانم باشی
ولی وضعیتت چی شد؟! کلی درد کلی تلخی کلی...
هنوزم وقتی فکر میکنم اشکم دم مشکمه
ولی میدونی خوب شد
برای خودم قانونایی گذاشتم
درسته دیگه چادر نمیپوشم ولی عاشق چادرم و حالا که مانتوییم ولی حجابمو دارم
درسته نماز نمیخونم ولی دلیل دارم
با خدا قهرم حالم خیلی گرفتهاس
ولی ته ته وجودم دلم میخواد برگردم ولی نمیدونم چطوری!؟؟
اصلا میبخشه؟!
حتی برای برگشتم به پسرت رضا گفتم یه کاری کن منم بشم خادمت اینطوری همه کارام جور میشه
ولی نشد وقتی شرایط رو پرسیدم
کلا بیخیال شدم
هی چی بگم از کجا به کجا رسیدم ای بابا
فقط اینو بدون مامان من با بد و خوب بودنت دوست دارم خیلی زیاد
فقط کاش کمی خودتو جای من میذاشتی:)
هاییییی مامی
چطوری مامی جونم
مامان به چیزی این روزا خیلیییی اذیتم میکنه
گفت یا نگفتنش هیچی رو درست نمیکنه
خیلی لوس شدن میدونم
ولی واقعا نمیتونم کنار بیام با این قضیه
چرا ما آدما باید چیزایی که دوست داریم رو از دست بدیم؟
چرا باید اینقدر وابسته بشیم؟
ترجیح میدم یه شیٔ بی احساس باشم بی جون باشم بی حرکت باشم تا اینکه یه جاندار بااحساس و وابسته
همیشه با خودم میگم خب خدا که اینارو داد بهمون چرا باز داره میگیره؟!
آدم مگه چیزی که به یکی میبخشه رو پس میگیره؟!
شاید باید بگیره نه؟؟
یعنی ما هم باید همین کارو کنیم باهم؟!
یعنی چی اخه؟؟؟؟؟
من واقعا این مسئله برام سواله چرا باید چیزایی که داریم و خودش بهمون داده رو بگیره؟!
یا نده یا نگیره دیگه..
واقعا اعصابم خورده سر این قضیه! خیلی بده خیلییی بد..
بدتر از اون اینکه بعد یه مدت انسان باهاش سازگار میشه یعنی بعد یه مدت براش عادی میشه اون غمه
نه اینکه بی ارزش باشه نه اتفاقا خیلیییی باارزش تر از قبل میشه...
یعنی در عین اینکه کار میکنه میپزه میخوابه میخوره راه میره ورزش میکنه مهمونی میره حالش بده و... دقیقا به اون فرد فکر میکنه اینقدر فکر میکنه عذاب میکشه که حد نداره و درد ناک تر از اون اینکه به جوری رفتار میکنه که بقیه فکر کنن حالش از همیشه بهتره
شایدم بدونن ولی تظاهر میکنن که نمیدونن یعنی براشون راحت تره این رفتار...
خیلیییی چی بگم...
منم همچین حسی به تو دارم
همش تو سرم همین میچرخه
اگه بری.. اگه یه روزی نباشی.. من چیکار میکنم؟! چی به سرم میاد؟؟
هر چی فکر میکنم سوالام بیشتر از قبل میشه توف تو این زندگی
کاش منم با خودت ببری کاش با هم باشیم اون روز کاش تو یه تصادف باشه
نمیخوام بدون تو زندگی کنم... واقعا لذتی نداره دنیا بدون مادرا هیچه هیچ...
مامان
دوست دارم...