HADIS.HPF
مدیر اجرایی انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر اجرایی انجمن
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
مترجم
رمانخـور
نویسنده رسمی رمان
با سلام
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران محترم انجمن کافه نویسندگان
نظر سنجی برترین مونولوگ هفته از امروز تا پایان سهشنبه شب باز است و منتظر رای و بررسی شما هستیم
مونولوگ اول:
«صداها محو میشن… تشویق، فریاد، حتی نفسکشیدن حریف. چیزی که میمونه، فقط صدای توپیه که به راکت میخوره، همه دنبال بردن هستن. اما من هیچوقت فقط دنبال برد نبودم. برد مثل بهار میاد و میره… کوتاه، گذرا، پر از هیاهو؛ اما باخت، باخت شبیه پاییزه. میسوزونه، خالی میکنه، وادارت میکنه برگهای پوسیدهی درونت رو بریزی.»
مونولوگ دوم:
آن شب تا طلوع خوابش نبرد. از ملک الموت هم خبری نشد. روشنایی که به لطف پنجرهی کوچک بالای دیوار به جان این سلول نفس گیر نشست؛ کمر صاف کرد و نشست.
دستش را به آرامی از انگشتان سفید و لاغر بیانکا جدا کرد و شروع به باز کردن طناب دور پاهایش کرد. آرام گام برداشت و جلوی روشویی گوشهی سلول ایستاد.
دستهایش را زیر شیر آب گرفت و کمی مچهای دردناکش را ماساژ داد. خیلی وقت بود که خودش دستهایش را نمیشست. آنها را پر از آب کرد و آرام به چشمهای چسبناک شده از اشک دیشبش زد. ریشهای نیم سفید و نیم قهوهایش را آب زد و به آینهی مستطیلی روبرویش چشم دوخت. پنج، چهار، سه، دو، یک.
همین زمان کافی بود تا چهرهی داخل آینه تغییر کند. پیر مردی قوز کرده و چرک شمایل، با چشمهای سرد و آبی رنگ، به جای تصویر فابیو در آینه جا خوش کرده بود. با نگاهش یخبندانی داخل قلب فابیو ایجاد کرد و او را به درد آورد. تنفس در دهانش خفه شد. نمیتوانست چشم از دیدگان نافذ آن پیرمرد بردارد.
مونولوگ سوم:
من ده ساله بیحوصلهام، حوصلهی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ندارم. خیلی سرد و یخی شدم، مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند! من مثل زمستان سرد و بیاحساس شدم. احساساتم قندیل زده و آرزوهایم از سرمای وجودم ترک برداشته، امید و رویاهای زندگیم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده!
آره من مردهام! عرفان با ندیدنش، با عاشق شدنش، با دادن فرصت دوباره به سمیرا من رو کشت.
عرفان قاتل آرزوها و رویاهای بچگیهای منه، اون لعنتی قاتله ...!
مونولوگ چهارم
ببین. کنار اون درخت، تو تاریکی، زیر نور ماشین، دختری که عاشقش شده بودمو چال کردم.
میدونی چرا بعدش خودک*شی نکردم! چون جرئت اینو داشتم بقیه رو بکشم؛ ولی خودمو نه.
مونولوگ پنجم
پسر جوان با چشمان پر از اشک و لبخندی تلخ، گویی میخواست به ماهلین یادآوری کند که زندگی همیشه به سادگی نیست و گاهی اوقات، در دل خندهها، غمهای عمیق نهفته است. اما نه، آن پسر چیزی فراتر از خندههای غم انگیز بود، او مدتها بود که خندهاش طعم گریه میداد اما دیگر نه خنده بود و نه گریه، آن جنون بود.
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران محترم انجمن کافه نویسندگان
نظر سنجی برترین مونولوگ هفته از امروز تا پایان سهشنبه شب باز است و منتظر رای و بررسی شما هستیم

مونولوگ اول:
«صداها محو میشن… تشویق، فریاد، حتی نفسکشیدن حریف. چیزی که میمونه، فقط صدای توپیه که به راکت میخوره، همه دنبال بردن هستن. اما من هیچوقت فقط دنبال برد نبودم. برد مثل بهار میاد و میره… کوتاه، گذرا، پر از هیاهو؛ اما باخت، باخت شبیه پاییزه. میسوزونه، خالی میکنه، وادارت میکنه برگهای پوسیدهی درونت رو بریزی.»
مونولوگ دوم:
آن شب تا طلوع خوابش نبرد. از ملک الموت هم خبری نشد. روشنایی که به لطف پنجرهی کوچک بالای دیوار به جان این سلول نفس گیر نشست؛ کمر صاف کرد و نشست.
دستش را به آرامی از انگشتان سفید و لاغر بیانکا جدا کرد و شروع به باز کردن طناب دور پاهایش کرد. آرام گام برداشت و جلوی روشویی گوشهی سلول ایستاد.
دستهایش را زیر شیر آب گرفت و کمی مچهای دردناکش را ماساژ داد. خیلی وقت بود که خودش دستهایش را نمیشست. آنها را پر از آب کرد و آرام به چشمهای چسبناک شده از اشک دیشبش زد. ریشهای نیم سفید و نیم قهوهایش را آب زد و به آینهی مستطیلی روبرویش چشم دوخت. پنج، چهار، سه، دو، یک.
همین زمان کافی بود تا چهرهی داخل آینه تغییر کند. پیر مردی قوز کرده و چرک شمایل، با چشمهای سرد و آبی رنگ، به جای تصویر فابیو در آینه جا خوش کرده بود. با نگاهش یخبندانی داخل قلب فابیو ایجاد کرد و او را به درد آورد. تنفس در دهانش خفه شد. نمیتوانست چشم از دیدگان نافذ آن پیرمرد بردارد.
مونولوگ سوم:
من ده ساله بیحوصلهام، حوصلهی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ندارم. خیلی سرد و یخی شدم، مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند! من مثل زمستان سرد و بیاحساس شدم. احساساتم قندیل زده و آرزوهایم از سرمای وجودم ترک برداشته، امید و رویاهای زندگیم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده!
آره من مردهام! عرفان با ندیدنش، با عاشق شدنش، با دادن فرصت دوباره به سمیرا من رو کشت.
عرفان قاتل آرزوها و رویاهای بچگیهای منه، اون لعنتی قاتله ...!
مونولوگ چهارم
ببین. کنار اون درخت، تو تاریکی، زیر نور ماشین، دختری که عاشقش شده بودمو چال کردم.
میدونی چرا بعدش خودک*شی نکردم! چون جرئت اینو داشتم بقیه رو بکشم؛ ولی خودمو نه.
مونولوگ پنجم
پسر جوان با چشمان پر از اشک و لبخندی تلخ، گویی میخواست به ماهلین یادآوری کند که زندگی همیشه به سادگی نیست و گاهی اوقات، در دل خندهها، غمهای عمیق نهفته است. اما نه، آن پسر چیزی فراتر از خندههای غم انگیز بود، او مدتها بود که خندهاش طعم گریه میداد اما دیگر نه خنده بود و نه گریه، آن جنون بود.