چالش [ تمرین نویسندگی ]1️⃣8️⃣

نوشته‌ها
نوشته‌ها
954
پسندها
پسندها
3,959
امتیازها
امتیازها
288
سکه
3,211
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری هجدهم چالشهای نویسندگی.
اگر داستانی می‌نوشتید در مورد عشق یکطرفه، از دید فردی که عاشق نبود داستان رو با چه جمله‌ای( یا چه پاراگرافی ) تموم میکردید؟
 
راهی را آغاز کردم بدون آن که بدانم پایانش کجاست، همراهی را انتخاب کردم که نمی‌شناختمش. او رفت من ماندم جاده‌ای بی پایان‌...
 
وجدانم می‌گفت بمان، عقلم می‌گفت خوددانی و قلبم راه نمی‌آمد. دلم می‌خواست عاشقش باشم ولی هیچ حسی نسبت به او مرا پایبندش نمی‌کرد. دلم می‌سوخت، هم برای خودم و هم برای او؛ اما رهایش کردم. هرچه زودتر، بهتر. به این شکل تمام میشد لااقل دیگر بازیچه دستان من نبود.
 
شاید دوستم داشت، شاید هم نداشت، من هرگز نپرسیدم و او هرگز نگفت. فقط چیزی بین ما ماند، سایه‌ای که وقتی چراغ خاموش می‌شود، معلوم نمی‌کنی از اول واقعاً آن‌جا بوده یا نه. غرور تمام چیزی بود که می‌دانم.
 
اینکه در یک جهان پهناور، از میان این همه آدم، دل به یک نفر بدهی زیباست اما... عشق مثل جاده‌ای است که از شروع مسیر تو در آن تنهایی، درحالی که به جاده ای پا گذاشته ای که پر از رنج و لذت است، پر از تلخ و شیرین، پر از بالا و پایین اما... تو نمی‌دانی که آخر این جاده به کجا خواهد رسید؟ نمی‌دانی که در طالعت چه نوشته اند؟
اینکه پا به چنین جاده‌ای بگذاری، جسارت و شجاعت می‌خواهد که او داشت اما... من نداشتم. پس ترسیدم و فرار کردم اما... خدا را چه دیدی؟ شاید من هم یک روز جسارتش را پیدا کردم و عاشق شدم، حتی اگر مجبور شوم تا پایان جاده کو‌له بار سنگین عشق را، تنها به دوش بکشم...
 
او به چشمانم خیره بود و خط نگاهم را می‌خواند اما من نمی‌توانستم ادبیات رفتارش را تفسیر کنم. برایم شاعرانه دلبری می‌کرد اما من تمام رفتارهایش را به دیوانگی مطلق معنا می‌کردم.
قرار بود جوابی برای تمام دلبری‌هایش داشته باشم اما فهمیدم او بهترین کسی است که می‌تواند در دنیای عاشقانه‌اش تنها غزل فراق را نجوا کند.
 
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری هجدهم چالشهای نویسندگی.
اگر داستانی می‌نوشتید در مورد عشق یکطرفه، از دید فردی که عاشق نبود داستان رو با چه جمله‌ای( یا چه پاراگرافی ) تموم میکردید؟
کارما…
نور کم‌جان خورشید از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق، بر روی میز افتاده بود و اطراف فنجانِ قهوه‌سرد، سایه‌ای محو و کدر بر سطح چوبی‌اش کشیده بود. چند قطره‌ی خشک‌شده‌ی قهوه، مانند لکه‌ای کشیده، بر لبه‌ی چینی فنجان جا خوش کرده بود. ملودی آرام گیتار، در فضا می‌پیچید و زیرلب با آن زمزمه می‌کردم:
-‌ لا لا، لا لا… امم...
تصویر آن روز از ذهنم بیرون نمی‌رفت، هنوز برایم زنده بود و تداعی میشد.
آن روز، با شانه‌هایی افتاده و بی‌رمق زیر باران ایستاده بود. لباس‌های نازکش خیس و به تن لرزانش چسبیده بود. هق‌هق می‌کرد و می‌گفت:« یه روز می‌فهمی چه عذابی کشیدم!» و من، بدون هیچ تردیدی به او گفتم:«نمی‌خوام بیشتر از این بهم دل ببندی...»
با آن که همیشه مطمئن بودم همان بهترین انتخابم بود. اما حالا… این من بودم که دلتنگِ خاطراتِ آن عشقی بودم که هرگز وجود نداشت، کسی که تمام هستی‌ام را به باورش گره زده بودم، به راحتی پا پس کشید.
و من، داغ عشق یکطرفه را زمانی فهمیدم که خودم تجربه‌اش کردم.
 
آخرین ویرایش:
عشق از همان اول هم جز یک اشتباه چیزی نبود.
این را به دیوید گفته بودم و او گفته بود که امیدوارم تو هم یک روز آن عشق یک‌طرفه را تجربه کنی و حالا انگار آرزویش برآورده شده بود.
چون این من بودم که دلتنگش بودم، منی که ادعا می‌کردم عشق پوچ و توهم است حالا خود درگیرش بودم.
 
دوست‌داشتنش آسان بود، مثل تماشای غروبی بی‌ادعا.
اما من هرگز در آن غروب نماندم.
راه افتادم، بی‌آن‌که برگردم، چون بعضی نگاه‌ها برای ماندن نیستند؛ فقط می‌آیند تا یادمان دهند که دل، همیشه هم‌صدا نمی‌زند.
 
تو آیینه‌ای بودی که خودِ ممکنم را به من نشان می‌داد؛ تصویری از کمال که تنها در نگاه تو وجود داشت. من، مسحور آن تصویر بودم. نه قدمی به پیش برداشتم و نه گامی به پس. فقط ایستاده بودم. تو بودی که تکه سنگ را به دستم دادی و بی‌پروا در آغوشم کشیدی. آیینه شکست. تو و تصویر من یکباره فروریختید.
اکنون در حلقه‌ی هزار آیینه‌ی شکسته ایستاده‌ام، با سنگی در یک دست و تکه‌ای از آیینه در دستی دیگر. و از خود می‌پرسم: «گناه از من بود؟»
 
عقب
بالا پایین