نظارت همراه رمان جناح آخر | ناظر: Helen.m

Tiam.R

مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی‌ادبیات+آزمایشی:تدوینگر
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,184
پسندها
پسندها
6,691
امتیازها
امتیازها
438
سکه
3,340
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @RED Qᴜᴇᴇɴ
ناظر: @Helen.m
لینک تاپیک تایپ:
 
سه پارت گذاشتم که ویرایش نشده
 
با صدای مادرش که‌ او را صدا می‌زد، ترسیده کتاب را زیر تختش فرستاد و با شتاب از اتاق خارج شد، قامت درشت مادرش را پشت در دید، ترسیده آرام زمزمه کرد:
- صبح بخیر مادر!
مادرش مشکوک سری برایش تکان داد و گفت:
- چرا اینقدر (این‌قدر) دستات می‌لرزه ویولن؟
ویولن سرش را تند‌تند تکان داد و گفت:
- نه مادر...
مادرش لبخندی از تمسخر بر ل*ب‌هایش نشاند و ویولن را کنار زد، در اتاقش را با شتاب باز کرد و داخل اتاق ویولن شد.
تخت نامرتبش را از سر گذراند، نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند.
- مادر اتفاقی افتاده؟
هنوز چشم‌های مادرش اتاق را رصد می‌کرد که ناگهان چشمش به گوشه‌ای از کتاب، در زیر تخت افتاد.
پوزخندی کنج لبش عمیق‌تر شد، به سمت تختش قدم برداشت کنار تخت ایستاد و روی دو زانویش نشیت،(نشست) کتاب را با شتاب از زیر تخت بیرون کشید و با ابروهای در هم رفته به سمت ویولن برگشت و گفت:
- این کتاب را از کجا آوردی ویولن؟ مگه من نگفته بودم حق نداری داخل اتاق زیر شیروانی بری؟
ویولن سرش را پایین انداخت و گفت:
- ولی روح من با کتاب خواندن به آرامش دست پیدا می‌کنه.
مادرش قهقهه‌ای از سر داد و از روی تمسخر گفت:
- من‌ نمی‌خوام روحت آرامش پیدا کنه!
لحظه‌ای مکث کرد و لبخندی روی ل*ب‌هایش نشاند.
- امروز دعوت‌نامه اژدها‌سواری اومد، بلاخره دارم به رویاهام می‌رسم.
ویولن با ابروهای در هم گفت:
-‌ چه رویایی؟
-‌ می‌خوام توی آموزشات اژدها سواری شرکت کنی، این خیلی مهمه؛ صدها هزار نفر داخل این مسابقات شرکت می‌کنند و از این صدهزار فقط یک نفر موفق خواهی بود تا بهترین اژدهاسوار جهان شناخته شه.
ویولن با اعصبانیت گفت:
- من نمی‌خوام مادر؛ من دوست ندارم داخل این آموزشات مسخره شرکت کنم.
مادرش سرش را نزدیک صورت ویولن کرد و گفت:
- این یک شانسِ برای من، اسمت رو نوشتم و خودم ثبت‌نامت کردم.
سرجایش ایستاد و به سمت در قدم برداشت و لحظه اخر ل*ب زد:
- بهتره وسایلات و جمع کنی، ظهر میان دنبالت.

ویولن با اعصبانیت فریاد زد:
- مادر! من نمی‌خوام به اون‌جای عجیب و‌ غریب برم؛ پدرم‌ رو تنها نگذاشتم تا شما بیاین و من رو به دنیای اژدها‌سواران خیالی‌تون وارد کنید، من می‌خوام به دنیای کتاب‌ها و آرامش برم.
مادرش خشمگین به سمتش برگشت و فریاد زد:
- تو باید بری، این‌ رو بدون که اگه در اون آموزشات شرکت نکنی نه کتابی رو می‌بینی و نه آرامشی رو!
سپس با اعصبانیت از اتاق خارج شد و در را در هم کوبید.
ویولن خشمگین و نالان نمی‌دانست چه کند! اگر در آن آموزشات شرکت می‌کرد دو راه برایش می‌ماند، یا پیروزی و یا مرگ!
در دنیای اژدها سواران و آموزشات آن‌ها را به شهر وگنام می‌بردند، جایی که خوفناک و ترسناک بود،‌ در آن‌جا مرگ در قدم به قدم آن‌ها لانه کرده بود و کوچکترین اشتباه،‌ برابر با مرگ آن‌ها خواهی بود. (در دنیای اژدها سواران، آموزش‌های آن‌ها را به شهر وگنام می‌بردند؛ جایی که خوفناک و ترسناک بود. در آن‌جا، مرگ در هر قدم آن‌ها لانه کرده بود و کوچک‌ترین اشتباه برابر با مرگشان خواهد بود.)
ویولن تصمیمش را گرفت، او می‌رفت و در آن مسابقات شرکت می‌کرد!
همان‌طور که در نامه نوشته شده بود، در شهر وگنام مسابقاتی به همراه بود، تمامی شرکت کنندگان گروه به گروه تقسیم شده بودند و‌ در هر گروه مسابقاتی را راه‌اندازی کردند که شکست مساوی با مرگ بود و پیروزی راهی برای رفتن به مسابقه بعدی!
ویولن برای راحتی از شر مادرش رفتن را به ماندن ترجیح داده بود، همان‌طور که مادرش گفته بود اسم دختر را در شرکت‌کنندگان نوشته بود.
چمدان را دنبال خود می‌کشاند و به قطار خیره شده بود.
تمامی شرکت‌کنندگان شهرش جمع شده بودند و‌منتظر توقف قطار بودند.

با ایستادن قطار شهر وگنام، تمامی افراد یکی بعد از دیگری وارد قطار می‌شدند.
تا لحظه اخر دختر روی نیمکتی نشسته بود، امیدی در اعماق دلش منتظر آمدن پدرش یا مادرش بود، تا او را از رفتن به آن شهر خوفناک باز گرداند.
- قطار تا 5 دقیقه دیگه راه می‌افته دخترم، چرا نمی‌ری؟
دخترک با صدای آقایی که بالای سرش ایستاده بود، به او خیره شد، با خونسردی مرد را از سر گذراند، موهای کم پشت با قد بلند _ چشم‌های کشیده بادومی به همراه عینک‌ مکعبی روی چشم‌هایش او را یاد معلم‌های دوره دبستان می‌انداخت.
ویولن از جایش برخواست و گفت:
- الان میرم!
چمدانش را در دست گرفت و به سمت قطار رفت؛ گویا مادرش قصد آمدن به دنبالش را نداشت، مادر بی‌رحمش فقط به فکر اهداف شوم خودش بود.
- ببخشید خانوم؛ اسمتون چی بود؟
دختر سر‌جایش توقف کرد، از سوالی که آن مرد پرسیده بود تعجب کرد،‌ او اسمش را می‌خواست چه کند؟
برگشت و به آن مرد که پشت سرش با او هم‌قدم شده بود خیره شد.
-‌ چرا می‌پرسین؟
-‌ از روی کنجکاوی!
دخترک چشم از او گرفت و همان‌طور که به سمت قطار راه افتاد گفت:
- ویولن!
×××​
برایش سخت بود قطار به این بزرگی،‌ آخر سر او را در آلونکی نشاندند که تمامی افراد پسر بودند و از همه مهم‌تر وراج بودن و پر حرفی آن‌ها بود.
سردرد گرفته بود و از صحبت‌های گاه‌ و بی‌گاه آن‌ها کلافه شده بود.
به مکالمه آن‌ها گوش سپرد، تا ببینید اخر سر صحبت‌هایشان به کجا می‌رسد.
هانتر: میگن‌ اون‌جا خیلی شهر ترسناکیِ!
مایکل که دوست دیگر آن‌ها بود زمزمه‌وار کفت:
- می‌دونی، میگن کل این شهر سیاهِِ! حتی درخت‌هاش هم سیاهِ سیاه!
دوست دیگرشان که عاقل‌تر از همه به هظر می‌رسید کلافه گفت:
- بچه‌ها بسه؛ اینا همه تخیل ذهن شماست.
مایکل به حالت قهر گفت:
- حالا ببینید اگه به حرف من نرسیدید!
نوح که تا الان ساکت نشسته بود و به بیرون خیره بود به طرف آن‌ها برگشت و گفت:
- دقیقا صد سال پیش این مسابقات برگزار شده اما شهری وگنام و شهری تمیز و زیبا توصیف کرده بودند، اما امروز از نگهبان قطار شنیدم، گویا شهر وگنام طلسم شده و از همه مهمتر(مهم‌تر) یه جنایتکار فوق حرفه‌ای از زندان فرار کرده و جون همه رو به خطر انداخته.
مکث کوتاهی کرد و زمزمه‌وار دوباره گفت:
- هیچ راه برگشتی به خونه نیست، یا آخر سر برنده میشی و یا اگه یه اشتباه کوچیک بکنی...
دستش را روی گلویش به حالت چاقو فشرد و گفت:
- می‌میری!
موفق باشی عزیزم 🌹
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین