سلام به نویسندهی عزیز
@Zeynabgol
فصل سی و نهم: ماندن
صبح، پس از شبی طولانی، سرانجام از راه رسیده بود. دانی در کارگاهش کز کرده بود. شعلههای کوره در چشمانش میرقصیدند و طرحهایش دور و برش پخش شده بودند. روی زمین نشسته و زانوانش را ب*غل کرده بود.
درب کارگاه روی لولا چرخید و گرالز، بیآنکه اجازه بگیرد یا چیزی بگوید، وارد شد. در را باز گذاشت و به دیوار تکیه داد. باد سرد از درب به بدن دانی وزید و او را لرزاند. دانی سرش را بلند نکرد. گرالز گفت:
- میتونی امروز به جای من بری پایگاه فرمانده؟
- نه.
گرالز شکسته به نظر میرسید:
- فقط میخوام بری بهشون بگی برای ماموریت یه (
یک نفر)نفر کم داریم.
دانی به تندی گفت:
- چون لاریا رو بیرون کردی.
گرالز چیزی نگفت. آرام روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد. زمزمه کرد:
- لاریا خودش برمیگرده.
- شاید. معنیش این نیست که تو عوضی نیستی.
گرالز با اصرار گفت:
- تو نمیدونی دیروز چی شده بود.
- هرچی.
بحث بیفایده بود. گرالز گفت:
- دیشب...(
حذف سه نقطه، خوشگلم سه نقطه زمانی به کار گرفته بشه که ادامهی حرفی رو نصفه رها میکنیم) شای اون کارو (
کار رو) کرد؟
دانی به زمین خیره شد:
- برو گمشو (
گم شو)، (
حذف ویرگول) گرالز. تا روز ماموریت هم نمیخوام صداتو ( صدات رو) بشنوم.
- چه طرز حرف زدنه؟ من هنوز سردسته...
دانی حرف او را برید:
- وقتی مجبوری دائم یادآوری کنی سردستهای، سردسته نیستی. برو بیرون از کارگاه من!
نگاه تیز چشمهای خاکستریاش را بیهیچ رحمی به او دوخته بود. گرالز ایستاد و اخم کرد. از کارگاه بیرون رفت و درب را محکم به هم کوبید. خاک و سنگریزه از سقف کارگاه پایین ریخت.
دانی انگشتانش را بین موهایش فرو برد و سرش را بین زانوانش گرفت. میدانست ماموریت جدید هرچه باشد، بدون لاریا از پسش برنمیآیند. هیچکدامشان(هیچ
کدامشان) نمیتوانستند به خوبی لاریا بجنگند. اگر هم نیرویشان را صرف جنگیدن میکردند، از کارهای دیگرشان باز میماندند. ریزهکاریها همیشه با دانی و ژونیرا بوده و کارهای سریع و دستی با جایکن. حالا که مجبور بودند جای خالی جایکن را هم پر کنند، نمیتوانستند نیرویشان را روی مبارزه هم بگذارند. بدون لاریا بیشک تلفات میدادند، شاید حتی کسی کشته میشد. دانی نمیتوانست نگرانی را از خودش دور کند. بعلاوه، درباره سرایط (
شرایط) شای حتی بیشتر نگران بود، چون نمیتوانست کاری را به شای واگذار کند. قدرت او تازه، نوظهور و غیرقابل پیشبینی بود. دانی نمیتوانست روی جان شای هم ریسک کند.
به ذهنش رسید شای را از خواب بیدار کند و با هم پایگاه را ترک کنند و چند روزی گم و گور(
گموگور) شوند. ژونیرا جایش در پایگاه امن بود و امکان نداشت گرالز او را تنهایی مجبور به کاری کند؛ اما دانی و شای را احتمالا (
احتمالاً) وادار میکرد.
اما وجدانش نمیگذاشت چنین کاری کند. عمیقاً میدانست که گرالز از برخورد دیشب خودش پشیمان است و اگر بتواند، لاریا را برمیگرداند. البته اگر بتواند لاریا را بدون عذرخواهی برگرداند، چون گرالز به هیچ عنوان اهل عذرخواهی نبود. دانی نمیخواست و نمیتوانست گرالز را در این درماندگی تنها بگذارد چون میدانست هرکسی که در پایگاه فرمانده است به خاطر «یک شبه تنها شدن» گرالز را با حرف و اتهام خواهد شکست.
ایستاد و کاغذهایش را مرتب کرد تا ذهنش را مرتب کند. تصمیم گرفت شای را بیدار کند، اما نه برای تنها گذاشتن گرالز. برای اینکه او را، که گرالز را کمتر میشناخت، برای دوباره کار کردن با گرالز آماده کند.