به عنوان "دختر مادرت" ازش خشم داری چون نیازهایی داشتی که بررآورده نشدن. مثلاً شاید توجه، امنیت، شنیده شدن یا حمایت عاطفی که دلت میخواست رو از مادرت دریافت نکردی... این خشم، صدای کودک درونته... کودکی که شنیده نشده، فهمیده نشده و هنوز داره به دنبال اون آغو*ش امن میگرده!
گاهی کودکِ درون ما دنبال مقصر میگرده و چه کسی نزدیکتر از مادر؟ مخصوصا وقتی دردهای ما به سبک تربیتی با محدویتهای او گره خورد و مهمتر اینکه حتی اگه بارها و بارها شماتشش کنیم باز هم میدونیم که دوستمون داره و طردمون نمیکنه!
اما به عنوان یک "زن" دلت براش میسوزه چون:
حالا میفهمی که او هم زن بوده، نه فقط مادر.
زنی با ترسها، رویاهای نرسیده، محدودیتها، زخمها و شرایطی که شاید خودش هم انتخابش نکرده، چون تازه میفهمی که شاید اونم هیچ وقت فرصت نداشته خودش رو پیدا کنه چه برسه به اینکه مادر آرمانی تو باشه...
میبینی که پشت رفتارهاش، درد بوده نه بدی. اون شاید بلد نبوده، شاید خودش هیچوقت مادری واقعی نداشته که بهش یاد بده چطور مادری باشه، داری رنجی رو میفهمی که نسل به نسل منتقل شده!
تو حالا داری اون زنجیره رو میبینی و حتی میخواهی قطعش کنی...!
یعنی تو نه تنها درحال شناخت خودتی، بلکه در مسیر شفا دادن زخمهای نسلات هم هستی. اینکار هم شجاعت میخواهد هم مهربونی با خودت، یعنی درحال سفر از دختر بودن به زن بودنی، که نه فقط مادر که خودت رو هم با مهربونی و آگاهی نگاه میکنی!
به خشمِ کودکیت گوش میدی و به دردِ زنانهی مادرت هم دل میدی...