نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر حسین یحیائی

- ببین، زشت شدی بازم!
اشک‌هایش را به شدت با پشت دستش پس زد.
-‌ خیلی بدجنسی.به جای نقطه، نقطه ویرول قرار میگیره چرا این‌جوری زهرمارم کردیش؟
-‌ من بدجنسم؟! دوتا علامت پشت سر هم اشتباست علامت تعجب کافیه کی بود داشت با گربه‌بازی ازم تلافی می‌کرد؟در اینجا نیازی به. علامت نیست هوم؟
دوباره اخم کرد. به جای نقط از ویرگول استفاده کنید کادویش را به سینه‌ش فشرد و تدافعی گفت:
- کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشم‌هایم را ریز کردم و دست به جیب شدم.
- کلاً بچه پررویی!
بی‌بی، نیازی به نقطه نیست خنده و غرغرکنان از کنارمان عبور کرد و از پله‌ها پایین رفت.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچه‌های دیروزین انگار.
تکیه دادم به نرده‌ی‌ پله ها و از خودراضی گفتم:
- من؟ من به این آقایی!
دنیا بی‌توجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه را تکه‌تکه کرد و زمین ریخت. بی‌بی تشر زد:
ـ دنیا!
بی‌توجه به او، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش.نقطه ویرگول چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. چشم‌هایش گرد شده‌بودند و با گیجی چند‌بار پلک زد.
-‌ این… این… .
-‌ بازش کن و صفحه‌ی اولشو اولش رو نگاه کن.
انجامش داد، و با‌‌ دیدن امضای نویسنده و نوشته‌ی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجان‌زده‌‌اش به هوا رفت!
- ماهور!
بعدش هم همان‌جا و در راه‌پله، بدون هشدار و ناگهان سوار کولم شد! به زحمت تعادلمان را حفظ کردم تا کله‌پا نشویم.
بی‌بی دوباره تشر زد:
- دنیا! خطرناکه!
این‌بار با خوشحالی زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بی‌بی، نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده واسه من از اونسر دنیا نوشته!
با خنده و احتیاط باقی پله‌ها را حملش کردم و گفتم:
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش را از پشت سرم به شانه‌ام چسباند. دانه‌‌های اشک شوقش یقه‌ی پیرهنِ زیر کتم رو خیس می‌کردند. بغضی گفت:
- نه.ویرگول بخشیدمت. نقطه ویرگول تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بی‌بی دوتایی زیر خنده زدیم. بعد پله‌ی آخر از کولم فرود اومد و با کج‌خلقی، اما آرام گفت:
- گشنمه خب!
صدای‌ بی‌بی از آشپزخانه آمد:
- بیا شکمو خانم… بیا شمع‌ها رو بچینیم برات.
‌کتابچه را مثل یک شیء گران‌قیمت برد و گذاشت در بهترین جایگاه قفسه‌ی چوبی کتاب سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوق‌زده زل زده بود بهش. نقطه ویرگول رو کرد بهم. به جای نقط از و استفاده کنید با یک دنیا حرف درون چشم‌هایش نگاهم کرد. چشم‌هایی که دیگه نه به‌خاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق می‌زدند میزدند. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش داخل چشم‌هایش و لبخند از ته دلش.
دست‌هایش را پشت سرش گره زد و دوباره با لپ‌های گلگون گفت:
-‌ خیلی ترسیدم!
-‌ از چی؟
-‌ از این که اون‌قدر توی زندگی پر‌دغدغه‌ت کم‌رنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربان، موهای شلخته‌اش را بیشتر به هم ریختم.
- مگه این که بمیرم.
سریع گفت:
- حق نداری!
 
نیمچه لبخندی زدم.
- حق چیو؟ چی رو این که بمیرم یا این که بمیرم و یادم بره؟
دوباره اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت.
-‌ جفتش. نقطه ویرگول اینجوری ابن‌جوری حرف نزن دیگه.
-‌ چشم.
بی‌بی پیتزا به دست داخل چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و شمع‌هایی را که عدد جدیدی نشان می‌دادند، روشن کرد.
- پونزده سالت شده دیگه.ویرگول یاد بگیر خانمانه‌تر رفتار کنی. نقطه ویرگول وقت پریدنت رو کول ماهور خیلی وقته گذشته.
وقتی دنیا اخم کرد، سریع اضافه کرد:
- به کمر اون پیرمرد هم رحم کن!
چشم‌هایم از شوخی‌اش گرد شدند.
- دست شما درد نکنه.
صدای انفجار خنده‌ی دنیا بلند شد به هوا و این‌بار من شاکی گفتم:
- اینو این رو نگاه!نقطه ویرگول چه خوششم میاد وروجک!
شانه بالا انداخت بالا انداخت و بیش از پیش ریسه رفت:
- راست میگه خب… .نقطه لازم نیست پیر شدی. انگار‌نه‌انگار همون ماهوری که تو اون سرما و برف… .
این‌جای حرفش مکث کرد. نقطه ویرگول لبخند خیلی سریع از رو ل*ب‌های هر سه‌مات رخت بست. یه چند لحظه جو را سکوت سنگینی فرا گرفت.
زل زد به زمین و به آرامی و با صدایی لرزان ادامه داد:
- که تو اون سرما و برف منو من رو بغلت گرفتی و فراری دادی از مُردن.
بی‌بی پیتزا را با حالی زار گذاشت روی میز و دست‌هایش را به لبه‌هایش تکیه داد. بی‌بی هم آن روز آن‌جا نبود. نقطه ویرگول در واقع‌ هیچ‌کس نبود! هیچ‌کس به جز من و دنیا… اما افرادی بودند که پس از آن کنارمان ایستادند و‌ پا‌به‌پایمان درد کشیدند.
نفسم را فوت کردم بیرون و خم شدم تا چهره‌ی گرفته‌اش را که داشت به زمین نگاه می‌کرد، ببینم. همیشه یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های من، این بود که دنیا دست از تکیه کردن به من بردارد و غرق تنهایی‌‌‌اش شود. که فراموش کند، اگر پدر و مادر ندارد، من و بی‌بی همیشه آن‌جا بودیم. برای همین بود که، همیشه سعی می‌کردم به او یادآوری کنم که من تحت هر شرایطی، کنارش هستم و دست از حمایتش برنمی‌دارم.
- من همون ماهورم دنیا.ویرگول تویی که بزرگ شدی.نقطه ویرگول اون‌قدر که شاید دیگه مثل اون روزها زورم نرسه. ولی لازم باشه این‌بار کولت می‌کنم و دوباره، و دوباره و دوباره نجاتت میدم. می‌دونی کل اون دنیای بیرون رو برای همین یه دنیا آتیش می‌زنممیزنم. مگه نه؟
چشم‌هایش دوباره پر از اشک شدند. سرش را سریع و بدون تردید تکان داد.
- می‌دونم!
لبخند محوی زدم و دستی بر سرش کشیدم. من همیشه سعی داشتم الگوی درستی برا‌ی دنیا باشم. از رفتار درست و مؤدبانه و محترمانه، تا رژیم غذایی سالم و دوری از عادات بد و آسیب‌زننده… . چون که می‌دیدم چطور از همان پنج‌سالگی، با چشم‌های درشت معصومش تک‌تک رفتار‌هایم را زیر نظر می‌گرفت و عیناً تقلید می‌کرد. اما شاید به قدر کافی موفق نبودم. من نفهمیده بودم، اما شاید ساخت هیولا از همین روزها شروع شده‌بود. من همیشه خیلی زود می‌بخشیدمش و خطاها و رفتار‌های تهاجمی‌اش را نادیده می‌گرفتم. درست مثل وقتی که سر میز شام و حین خوردن پیتزا، با ذوق کنترل شده‌ای عکس تابلوی دفترم را بهشان نشان دادم. بی‌بی کلی ذوق کرد و به تخته زد و زیرلبی ذکر خوند و فوت کرد. اما دنیا… دنیایی که با اشتها مشغول خوردن بود، ناگهانی دست از خوردن کشید و تلخ تکیه زد به پشت صندلی. لحنش آرام بود، اما پر از خشم فروخورده.
- پس واسه این بود که این چند وقت اصلاً بهم سر نمی‌زدی؟نمیزدی
 
مکث کوتاهی کردم.نقطه ویرگول نمی‌دانستم چه جوابی بدهم.​
-‌ دنیا… نیازی به سه نقطه نیست من فقط به‌خاطر خودم نه، دارم واسه‌ خاطر همه‌مون تلاش می‌کنم.
-‌ نمی‌خوام! من کی چیزی ازت خواستم؟ تا حالا چی ازت خواستم ماهور؟! چرا فکر می‌کنی من و بی‌بی به چشم کارت بانکی به تو نگاه می‌کنیم؟
مات شدم… .
- این… این حرف از کجا اومد دنیا؟ من… .
میان حرفم پرید:
- تو چی؟ دنبال چی هستی؟ دنبال رفاه من؟ رفاه من، پول نیست ماهور! وقتی هم که بزرگ بشم، همه‌ی کارایی رو که تا الان برای من و بی‌بی کردی جبران می‌کنم. چیزی که من الان می‌خوام و بهش احتیاج دارم، تویی! ویرگول فقط خودت! نمی‌تونی بهم بی‌توجهی کنی و بعد بگی که به‌خاطر خودم بوده! من نه همچین فداکاری می‌خوام، نه همچین توجیهی رو.
اون یک‌نفس حرف زده بود و من… چنگال در دستم مانده‌بود. مثل یک بچه‌ی نابالغ بود، اما همیشه کیش‌و‌مات زبانش می‌شدم! چنگال را روی میز گذاشتم.
- حق با توئه.نقطه ویرگول اما این یه چیز موقتی بود. حالا که دفتر رو راه‌اندازی کردم، سعی می‌کنم بیشتر وقت خالی کنم برات. از این به بعد، مثل همیشه، هر روز بهت سر می‌زنم. میزنم؛ خوبه؟
فقط در سکوت و با همان‌ اخم‌های طلبکارانه‌اش نگاهم کرد. نفهمیدم بی‌بی برای کداممان سرِ تأسف تکام داد. شاید برای من بود. برای این که آن‌قدر به دنیا اهمیت می‌دادم، که حتی جایی که نباید، دچار عذاب‌وجدان می‌شدم و تلاش می‌کردم از او دلجویی کنم.
دنیا خوردنش را از سر گرفت. میان لقمه‌هایش، دوباره به حرف آمد:
- آدرس دفترت کجاست؟
صورت خشک‌شده‌م، بالاخره دوباره یه‌کم نرم شد.
- چطور؟ می‌خوای گل و تبریک بفرستی برام؟
درست وقتی که فکر می‌کردم دیگر قرار نیست رفتاری بدتر داشته باشد، گفت:
- نه. نقطه ویرگول می‌خوام اگه لازم شد، بعداً آتیشش بزنم!
بی‌بی این‌بار طاقت نیاورد و با صدای نسبتاً بلندی هشدار داد:
- دنیا!
بی‌تفاوت، شانه بالا انداخت و به خوردن ادامه داد.
- شوخی کردم.
بی‌بی:یک خط فاصله وخط تیره شوخی جالبی نبود خانم جوان!
ل*ب‌هایش را کمی آویزان کرد و به منی که سکوت کرده بودم، نگاه کرد.
- نبود؟
برای چند لحظه همچنان هم‌چنان ساکت ماندم. گاهی شوخی و جدیِ دنیا را از هم تشخیص نمی‌دادم. اما دلم نمیامد نمی‌امد مثل بی‌بی به او تشر بزنم. شاید اگه این حرف رو به کس دیگه‌ای می‌زد،میزند واکنش نشان می‌دادم. اما وقتی با من ادعای شوخی‌اش می‌شد، میشد دلم نمی‌آمد دلش را بشکنم. سرم را پایین انداختم و با چنگال در دستم، با غذای داخل بشقاب بازی کردم. ملایم گفتم:
- شاید بهتره دیگه وسط غذا خوردن، صحبت نکنیم.
بالاخره چهره‌‌اش از اون حالت بی‌تفاوت خارج شد و لبخند شیرینی زد.
- هوم!نقطه ویرگول چشم!
دوباره دولپی مشغول خوردن شد. انگار که هیچ چیز خاصی نشده‌بود. شاید هم واقعاً نشده‌بود و من داشتم در ذهنم بزرگش می‌کردم. آن شب، نیازی به ویرگول نیست بعد شام،نیازی به ویرگول نیست کتاب‌ به‌ دست، روی مبل بزرگ سالن خوابش برد.
دست‌ به چانه، به چهره‌ی غرق خوابش خیره مانده‌بودم. لبخند محوی به معصومیت چهره‌اش زدم. معصوم بود اما، انگار وقتی به من می‌رسید، می‌توانست ظالم باشد.
کتاب را که همراه دستش از مبل آویزان شده‌بود، به‌آرامی از دستش رها کردم و برگرداندمش به قفسه‌ی کتاب‌ها.
بی‌بی، ملحفه‌ی نازکی را، همراه با بارانیِ من، از طبقه‌ی بالا آورد.
ازش تشکر کردم.نقطه ویرگول ملحفه را روی تنِ جمع‌شده و ظریف دنیا کشید. با احساسِ ناراحتی پاهایش و سنگینیِ نفسی که به‌سختی بالا می‌آمد، خودش هم روی مبل کنارش نشست.
- دیگه اصلاً بدنم طاقت این پله‌ها رو نداره… .
با عذاب وجدان نگاهشان کردم.
- یه‌کم بهم فرصت بدین. نقطه ویرگول تو فکرشم یه آپارتمون مناسب براتون جور کنم.
سر بالا آورد و هول‌زده گفت:
- ماهور! کی گفته تو همچین وظیفه‌ای داری؟ اول برای خودت آپارتمان بخر. ویرگول ماشین خودتو عوض کن. ویرگول یه‌کم هم به فکر خودت باش. نقطه ویرگول فقط دنیا نیست که از این وضعیت ناراضیه… . فکر می‌کنی منِ پیرزن خوشم میاد که این‌همه سال این‌جوری وبال گردنت شدم؟
 
باسلام نویسنده عزیز بهتون پیشنهاد میکنم حتما یک مشاور علائم نگارشی بگیرید
سه پارت آخر چک شد.
موفق باشید 🌹
 
باسلام نویسنده عزیز بهتون پیشنهاد میکنم حتما یک مشاور علائم نگارشی بگیرید
سه پارت آخر چک شد.
موفق باشید 🌹
سلام عزیزم ممنونم خسته نباشین🌷
از این به بعد بیشتر دقت میکنم
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
- عه! اخم نکن دیگه. به‌خاطر راحتی خودت میگه. دفتری که واسه من در نظر گرفته، واحد رو به‌ رویش خالیه. منطقه‌ش هم خیلی بالاتر و معقول‌تر از جاییه که الان گرفتی.
فنجون خالی چای را روی میز گذاشتم و جدی گفتم:
- می‌فهمم. کاملاً می‌فهمم که عمو به فکرمه و به‌خاطر خودم میگه. ولی من تا همین الانشم کلی مدیونش هستم، دلم می‌خواد ادامه‌ی مسیرم رو خودم به‌تنهایی پیش برم.
اما تمام قضیه همین نبود. من خیلی خوب می‌دانستم که علت این‌همه پافشاری عمو، برای این بود که در جریان تک‌تک کارهایم باشد و مرا از انجام هر اقدامی در مورد «سرمه‌چال» منع کند. هرچند که، احتمالاً تا حالا از طریق پدر فرزاد از قضیه خبردار شده ‌بود.
بیتا نفسش را به بیرون فوت کرد و با ناامیدی سری تکان داد.
- تو همیشه مرغت یه پا داره. باشه! من دیگه دخالتی نمی‌کنم. دیگه خودت می‌دونی و بابام… .
صفحه‌ی‌‌ گوشیم همراه با صدای نوتیفش روی میز روشن شد. بیتا خواسته یا ناخواسته، دید که پیامک از سوی چه کسی بود و دست‌ به چانه لبخندی زد.
- دنیا؟ همون دختره که یه‌جورایی سرپرستیش رو به عهده گرفتی؟
صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم.
-‌ خودشه.
-‌ الان باید حدوداً دوازده سیزده سالش باشه.
-‌ نه. امروز پونزده سالش شد.
-‌ اوه! تولدش بود؟! پیشش بودی؟
تنها سر‌ تکان دادم. همان‌طور دست‌به‌چانه و با کنجکاوی خاصی گفت:
-‌ خیلی دوست دارم یه روز از نزدیک ببینمش و باهاش آشنا بشم.
-‌ دنیا زیاد اجتماعی نیست. بیشتر درگیر مدرسه و کتاب خوندنه.
به‌وضوح کمی از این حرفم جا خورد. کاملاً حس کرد که دارم مرز می‌گذارم. دنیا بسیار حساس بود و هیچ نیازی به آشنایی با خانواده‌ی من نداشت. دستش را از زیر چانه‌ا‌ش انداخت.
-‌ که این‌طور… . منم تو اون سن اون‌ طوری بودم. بزرگ‌تر که بشه درست می‌شه.
-‌ همین‌طوره.
وقتی صفحه‌ی گوشیم دوباره روشن شد، این‌بار برداشتمش و نگاهی هم به ساعت انداختم.
-‌ دیروقته. برو بخواب. فردا روز مهمیه برات.
-‌ راست میگی. توام خسته‌ای. بیشتر از این بیدار نگهت نمی‌دارم.
سینی چای را جمع کرد و بلند شد.
-‌ شب‌ بخیر ماهور.
-‌ شب‌ بخیر.
وقتی بیتا از دیدرسم خارج شد، همان‌‌جا در آلاچیق، پیام‌ها را باز کردم.
دنیا: بدون خداحافظی رفتی! «ایموجی‌گریه»
با همان لبخند محوی که مخصوص دنیا بود، جوابش را دادم:
- خواب بودی خب.
بلافاصله دوباره پیام داد:
-‌ باید بیدارم می‌کردین. قهرم باهاتون!
-‌ لوس نکن خودتو. برو بخواب، فردا مدرسه داری.
-‌ نخیر! دیگه بیدار شدم. تا صبح می‌شینم این کتابه رو بخونم. شب تو بخیر آقا خروسه.
دست خودم نبود که تقریباً بلند خندیدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدایی ازم در نرود و تایپ کردم:
شبت‌‌ بخیر خانم جغده.
ای‌کاش، این روزها برای همیشه می‌ماندند…

------------------

اصلاحات کوچکی داشت انجام شد
 
****
لقمه‌ی صبحانه در گلویش گیر کرد. زن‌عمو مهتاب با هول و ولا پارچ آب‌پرتقال را برداشت و لیوانش را پر کرد. بیتا که از شدت سرفه نفسش بالا نمی‌آمد و سرخ شده ‌بود، لیوان را با ولع سر کشید. عمو تکیه داد به صندلی تهِ میز و قاه‌قاه خندید. بیتا، شاکی، نگاهش کرد. زن‌عمو با اغراق به صورتش چنگ زد.
- آروم باش دختر! این‌جوری اصلاً نمی‌رسی سر جلسه که!
این خانواده‌ی سه نفره، شاید بی‌دغدغه‌ترین خانواده‌ای بودن که به عمرم دیده ‌بودم. پشت میز طلایی رنگی که از شیر مرغ تا جون(جان) آدمیزاد در آن پیدا می‌شد، نشسته‌ بودند و نگران امتحانی بودن که نقش زیاد پررنگی هم در زندگی بیتا نداشت. او حتی در دبیرستان هم رشته‌ی تجربی خوانده بود و به علوم انسانی و وکالت کوچک‌ترین علاقه‌ای نداشت. تا وقتی که من کنکورش را دادم و قبول شدم. اون هم ناگهان تصمیم گرفته‌ بود کنکور انسانی شرکت کنن و وکالت قبول شود! بیتا غر زد:
- تو گیر دادی بخور! من هی می‌گم (میگم) هیچی از گلوم پایین نمیره، انگار راهشو بستن! حالم بد می‌شه!
زن‌عمو مهتاب گفت:
- ماهور، تو بگو. مگه می‌شه با شکم خالی رفت سر جلسه؟!
با چنگال زیتونی را سمت دهانم بردم و گفتم:
- نه. ولی اگه نمی‌تونه بخوره، زورش نکنین. بهتر از اینه که دل‌پیچه بگیره سر جلسه. می‌تونه خوراکی ببره همراهش به‌جاش.
با دهان پر و چهره‌ای فاتحانه مادرش را نگاه کرد و از خدا خواسته، از پشت میز بلند شد. با عجله دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد.
- من میرم آماده بشم.
پشت سرش صداش زدم:
- می‌خوای سر راهم برسونمت؟
مشتاق نگاهم کرد.
- آره!
اما عمو سریع گفت:
- لازم نکرده. با راننده برو.
بیتا، گیج و نیم‌خندان، برگشت عقب.
- آخه سر راهشه‌ها… .
عمو حتی نگاهش نکرد.
- گفتم با راننده برو.
بعد، چشمش را به من دوخت.
- من با ماهور کار دارم!
بیتا انگار چیزی فهمیده باشد، نگاهی دلسوزانه به من انداخت و دیگر چیزی نگفت. فقط صدای پاشنه‌ی صندل‌هاش آمد که از پله‌ها بالا رفت و محو شد.
من، بی‌میل، سرجایم نشستم. فنجون (فنجان) قهوه‌ی سرد را به جلو هُل دادم.
عمو، قاشق را داخل نعلبکی گذاشت. آرام و حساب‌ شده. صدای تق‌تقِ برخورد فلز با چینی، تنها صدایی بود که در آن سکوت پرتنش شنیده می‌شد.
زن‌عمو که کاملاً تنش فضا را حس کرده‌ بود، سریع قسمتی از وسایل را از روی میز ریخت توی سینی و به سمت آشپزخانه پا تند کرد.
عمو به صندلی کنار دست خودش اشاره کرد.
- بیا این‌جا. (این جا) از چی می‌ترسی نشستی اون‌سر دنیا؟!
اخم کردم.
- چرا باید بترسم عمو؟ کار اشتباهی نکردم.
بعد هم، همون‌طور که خواسته بود، جایم را عوض کردم.
با غیظ نگاهم کرد.
- نکردی؟ حالا نکردی و وضع اینه؟! فکر کردی نمی‌فهمم چرا پاتو تو یه کفش کردی که خودت دفتر باز کنی؟ که نمی‌فهمم به‌محض خلوت شدن سرت، سریع رفتی دست‌ درازی کردی تو پرونده‌ی سرمه‌چال؟!
سرم را، مطمئن از خود ، بالا گرفتم.
- دست‌ درازی؟ من تو اون زمین‌ها حق دارم. چرا نباید برم دنبال حقم، عمو؟
عصبی شد. صدایش بالا رفت، از خشمی که چند وقت بود یقه‌گیرش شده و دیگر نمی‌توانست کنترلش کند.
- حق چی بچه؟! تو دقیقاً چه احتیاجی به دو تیکه زمین و ویلای سوخته داری که سر و تهش رو بزنی، اندازه‌ی یه درصد از سرمایه‌ای که حاضرم در اختیارت بذارم هم نمی‌ارزه؟! چرا همش دست کمک منو پس می‌زنی؟ اون پژوی قراضه چیه انداختی زیر پات میری این‌ور اون‌ور باهاش، اعتبار منو بردی زیر سؤال که اینه حال و روز برادرزاده‌ی پرویز کمالی‌فر؟!
برخلاف خشم اون، من کاملاً خونسرد و آرام بودم.
- حال و روزم چشه؟ مگه دزدی کردم؟ یا کسیو کشتم؟ این‌که بچه‌ی یتیمِ یه آدم ورشکسته‌ام، کجاش مایه‌ی ننگه، عمو؟ اگه هم ننگه، برای خودمه. نه برای شمایی که تا این سن هوامو داشتین و چیزی برام کم نذاشتین.
 
دستش را چنان روی میز زد که ظروف روی میز لرزیدند! صاف نشستم و زل زدم به میز. این‌ همه خشم واقعاً از کجا می‌آمد؟ نمی‌فهمیدم.
- کی گذاشتی هواتو داشته باشم؟! تو از بچگی همین بودی! خودسر و لجباز! هنوز درست رو تموم نکرده بودی، سال کنکورت بود، رفتی شاگردی کردی صدجا! واسه چی؟! واسه کی؟! واسه اون پیرزن و اون دختر‌بچه‌ی غریبه؟!
آرامش صورتم در چند ثانیه دود شد و به هوا رفت. ابروهایم در هم کشیده شدند. ستون فکم قفل شد و نگاهم سخت شد! می‌دانست که هردویشان خط قرمزم هستند.
- غریبه نیستن، خانوادمن! درست مثل شما!
پوزخند زد!
- حالا دیگه منم شدم هم‌ردیف دو نفر آدم به‌دردنخور که این‌همه سال جز زحمت هیچی واست… .
حرفش را قطع کردم.
- دقیقاً همینه عمو! برام ارزشمندن، چون براشون زحمت کشیدم!
بعد، صندلی را با صدای تیزی عقب دادم و بلند شدم.
- سرم شلوغه، اگه حرف دیگه‌ای نیست… .
پشتم را که بهش کردم، صدایش دوباره بالا رفت!
- باشه! تو بردی!
مکث کردم. درمورد چه حرف می‌زد؟! مردد، از بالای شانه‌ام نگاهش کردم.
-‌ چیو بردم؟
-‌ اون‌ها رو هم حمایت می‌کنم. اگه به‌خاطر اوناست که این‌همه سفت و سخت چسبیدی به تک‌روی و سرمه‌چال، اون‌ها رو هم تأمین می‌کنم! این برات کافیه؟
چرخیدم سمتش. چند ثانیه فقط نگاهش کردم. یک نگاه طولانی، سرد، بی‌حرف.
لبخند تلخ نزدم، فریاد نزدم، فقط همان‌طور خیره ماندم، انگار داشتم دنبال رگه‌ای از فهم در چشم‌هاش (چشم‌هایش) می‌گشتم… . و نیافتم. درونم طوفانی به‌ پا بود، اما ظاهر و لحنم آرام.
-‌ منی که این‌همه سال، برای خودم چیزی ازتون نخواستم… حالا واقعاً فکر می‌کنین که برای کسایی که مسئولیت منن، قراره قبول کنم همچین معامله‌ای رو؟ واقعاً نمی‌فهمین عمو؟! خشمگین نگاهم کرد.
-‌ نه! نمی‌فهممت! دارم می‌گم حاضرم هر کاری کنم که توی زحمت نیفتی! که با پای خودت نری تو دهن شیر و خطر اون زمینای لعنتی… . بعد تو… .
حرفش را دوباره قطع کردم.
- عمو، من از شونزده‌ سالگی شما رو جای پدر نداشته‌م گذاشتم. احترامتون رو تحت هر شرایطی حفظ کردم و قدردان هر کاری که برام کردین هستم. ممکنه شما فکر کنین که اجازه ندادم کاری برام بکنین، ولی همین که یه سقف گذاشتین بالای سرم، همین که این‌قدر از دغدغه‌هام کم کردین، شکمم رو سیر نگه داشتین که من وقت کنم و به عزیزام برسم، یه دنیا برام ارزش داره.
خواست چیزی بگوید که دوباره ادامه دادم:
- اما توی این‌همه سال، به‌قدر کافی هم شناختمتون. بزرگ‌ترین مشکل شما اینه که سعی می‌کنین دور گردن همه یه افسار بندازین… . از جنس پول و کنترل. فکر می‌کنین اگه خرجشون رو بدین، دیگه نمی‌تونن بهتون «نه» بگن. این چیزیه که من این‌همه سال، سعی کردم با تموم وجودم در برابرش مقاومت کنم.
هاج‌ و‌ واج به صورتم خیره ماند. نمی‌دانست باید چه بگوید، چون می‌دونست این حقیقت بود. اما همچنان آن اخم‌های حق به جانبش روی صورتش بود. قبل این‌که بتواند حرفی بزند، بیتا با لباس رسمی و مقنعه، نفس‌نفس‌زنان ظاهر شد.
- صدای چی بود یه لحظه اومد؟ داشتی داد می‌زدی بابا؟
عمو کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد، اما هنوز در بهت حرف‌هایم بود. با صدایی خشدار گفت:
- نه باباجان. برو موفق باشی.
بارانیم را از پشت صندلی برداشتم و بدون این که پشت سرم رانگاه کنم، راه خروجی را پیش گرفتم.
- بیا بریم. خودم می‌رسونمت… .
نیم نگاهی به عمو انداخت که در خودش بود و ناگهان حسابی آرام شده بود، بعد پشت سرم راه افتاد.
 
عقب
بالا پایین