براساس روانشناسی تحلیلی، ما ناخودآگاهانه به بازآفرینی روابط دوران کودکی در بزرگسالی گرایش داریم؛ به این امید ناپیدا که پایانش را جور دیگری رقم بزنیم.
کودکی که با والدینی سرد، انتقادگر یا غیرقابل پیشبینی بزرگ شده،
در ناخودآگاه، تعریفی خاص از «صمیمیت» و «دوستداشتنی بودن» شکل میدهد.
برای چنین کودکی، عشق با اضطراب، انتظار و تردید گره خورده است.
مثلاً دختری که در کودکی مدام برای گرفتن توجه پدر منتقدش تلاش میکرد، ممکن است در بزرگسالی جذب مردی شود که او را نادیده میگیرد، اما این بار با این خیال که "اگر کافی باشم، دوستم خواهد داشت."
مثل مردی که همیشه درگیر رابطه با زنانی بوده که دمدمیمزاج و غیرقابلپیشبینیاند، اما وقتی زنی آرام، مراقب و علاقمند سر راهش قرار میگیرد، حس میکند «چیزی کم است» یا «این عشق واقعی نیست»...
در اینجا، منطق بزرگسالی شکست میخورد؛
چرا که نیروهایی ناپیدا در اعماق روان، دست به انتخاب میزنند.
این انتخابها اغلب نه از سر خواستن نیست؛
روان، آنچه را که آشناست بازمیطلبد، حتی اگر ویرانگر باشد.
چرا؟
چون در ناخودآگاه ما، بازآفرینیِ آن رنج کهن، توهم ترمیم آن را فراهم میکند
توهمی شیرین، اما گمراهکننده.
در روان درمانیما نمیخواهیم فقط رفتار را اصلاح کنیم،
بلکه الگوی عاطفی زیربنایی را میفهمیم
و وقتی فرد ببیند که چرا جذب یک رابطه دردناک با الگویی قدیمی میشود،
آرامآرام میتواند قدرت انتخاب متفاوتی پیدا کند.